۸/۱۰/۱۳۹۱


رُزهای مصنوعی
داستان کوتاه اثر گابریل گارسیا مارکز
ترجمۀ الکس. الف
مارکز در سال 1928 در آراکاتاکا، در کلمبیا، به دنیا آمد. در دانشگاه بوگاتا درس خواند و بعد گزارشگر روزنامۀ "ال اسپکتاتور" شد. در رم، پاریس، بارسلونا، کاراکاس و نیویورک نیز گزارشگر خارجی آن روزنامه بود. مارکز داستان‌های بلند و کوتاه زیادی نوشته است که تعدادی زیادی از آن‌ها نیز به فارسی ترجمه شده، از جمله یکصد سال تنهایی و ژنرال در هزارتوی خود. مارکز در سال 1982برندۀ جایزۀ ادبی نوبل شد. داستان کوتاه زیر نمونه‌ای از قدرت قلم مارکز در خلق شخصیت‌های داستانی است: مادر بزرگ، زن نابینا، که در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کند، بیناتر از هر زن بینای دیگری است که خواننده می‌شناسد. توجه خارق‌العادۀ این زن نابینا به دقایق حوادث و تک تک لحظه‌های زندگی، آرامش، نکته‌سنجی و موقع‌شناسی او، در پایان داستان، نه تنها مینا، شخصیت دیگر داستان، بل‌که خواننده را نیز شگفتزده و او را وادار به ستایش او می‌کند. تکنیک و زبان ساده‌ای که نویسنده به کار برده است نیز جالب توجه است: مادر بزرگ در سراسر داستان "زن نابینا" خوانده می‌شود، در حالی که حتی در ظلمت شب، یعنی هنگامی که فرد بینا توان دیدن ندارد، همه چیز را در می‌یابد و در واقع می‌بیند و می‌فهمد، چه از پشت دیوار اتاق و درهای بسته، زمانی که انسان تصور می‌کند کاملا ً از دیدرس دیگران محفوظ است، و چه هنگامی که کسی سر خم می‌کند تا سخنی را به نجوا در گوش دیگری بگوید. او در واقع از همه چیز به گونه ای شگفت انگیز آگاه است.
رزهای مصنوعی
تاریکای سحر بود. مینا کورمال کورمال لباس بی‌آستینش را که شب قبل کنار تخت آویخته بود، پیدا کرد و پوشید. داخل صندوق را به دنبال آستین‌های پیراهن گشت و در هم ریخت. بعد میخ‌های روی دیوار و پشت درها را با دست جستجو کرد. سعی می‌کرد صدایی در نیاورد تا مادر بزرگ نابینایش را، که در همان اتاق خوابیده بود، بیدار نکند. ولی وقتی که چشمهایش به تاریکی عادت کرد، متوجه شد که او بلند شده؛ آن وقت رفت توی آشپزخانه تا سراغ آستین‌هایش را از او بگیرد. زن نابینا گفت: "توی حموم اند. دیروز بعد از ظهر شسته‌ام شون." آستین‌ها توی حمام بودند، آویزان از بند با دوتا گیرۀ چوبی، و هنوز خیس بودند. مینا برگشت توی آشپزخانه وآستین‌ها را روی سنگ‌های جلوی بخاری دیواری پهن کرد. روبرویش زن نابینا داشت قهوه را به هم می‌زد. چشم‌های کورش روی لبۀ سنگی ایوان که جای ردیف گلدان‌های گیاهان دارویی بود، دوخته شده بود. مینا گفت: " با وسایل من کاری نداشته باش؛ این روزها نمیشه به آسمون اعتماد کرد." زن نابینا رویش را به طرف صدا برگرداند و گفت: "حواسم نبود که امروز جمعۀ اول است." و بعد نفسی عمیق کشید تا ببیند که قهوه حاضر شده یا نه؛ آن وقت قهوه‌جوش را از روی آتش برداشت و ادامه داد: "یه تکه کاغذ بگذار زیرشون؛ سنگای بخاری کثیف اند." مینا انگشت اشاره‌اش را روی سنگ‌های بخاری کشید. کثیف بودند؛ ولی پوستۀ محکمی از گرد زغال روی چرکی را پوشانده بود که اگر آستین‌ها را به آن نمی‌مالیدند، کثیف نمی شد. مینا گفت: "اگه کثیف بشن تقصیر توست." زن نابینا، که برای خودش یک فنجان قهوه ریخته بود، گفت: "عصبانی هستی." و یک صندلی به طرف ایوان کشید و ادامه داد: "اگه آدم عصبانی باشه و بره مراسم عشا توهینه." و بعد نشست توی پاسیو، جلوی گل‌های رز، و مشغول خوردن قهوه‌ شد. کمی بعد، وقتی که سومین زنگ فراخوان به صدا در آمد، مینا آستین‌ها را، که هنوز خیس بودند، از روی سنگ‌های بخاری برداشت و پوشید: اگر کسی با بازوان و سرشانه‌های لخت در مراسم شرکت می‌کرد، نان و شراب به او داده نمی‌شد. مینا دست و رویش را نشست. باقی‌ماندۀ ماتیک‌ لبش را با هوله پاک کرد، کتاب دعا را برداشت و توی اتاق شال و روسری کرد و رفت بیرون توی خیابان و یک ربع بعد برگشت. زن نابینا گفت: " بعد از خواندن انجیل میری." و نشست مقابل رزها، توی پاسیو. مینا مستقیم رفت توی توالت و گفت: "نمی‌تونم برم مراسم عشا. آستین‌های پیراهن ترند؛ لباسم هم همه‌اش چروکه." و احساس کرد که نگاه بینا و آگاهی دنبالش می‌کند. زن نابینا هیجان‌زده گفت: "جمعۀ اوله و تو نمی‌خواهی بری عشا." مینا، که از توالت بیرون آمده بود، برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و نشست مقابل درگاه سفیدکاری‌شده، کنار زن نابینا. اما قهوه را نتوانست بخورد. زیر لب با بغضی خفه و فروخورده گفت: "تقصیر توست." غرق در اشک بود. زن نابینا هیجان‌زده گفت: "داری گریه می‌کنی." بعد آبپاش حلبی را گذاشت کنار گلدان‌های مرزنگوش و رفت بیرون توی پاسیو و دوباره گفت: " گریه داری می‌کنی." مینا قبل از این که خودش را جمع و جور کند فنجان را گذاشت روی زمین و گفت: "از عصبانیت گریه می‌کنم." و همان طور که از کنار مادربزرگش رد می‌شد، اضافه کرد: "باید بری اقرار کنی، واسه این که تو باعث شدی من نتونم توی مراسم عشای اولین جمعه شرکت کنم." زن نابینا، بی‌حرکت، منتظر بود که مینا در اتاق خواب را ببندد. بعد تا ته ایوان رفت، مردد خم شد تا این که فنجان قهوۀ دست‌نخورده را پیدا کرد، و همان طور که قهوه را توی قهوه‌جوش سفالی برمی‌گرداند، ادامه داد: " خدا خودش می‌دونه که من دلم پاک و روشنه." مادر مینا از اتاق خواب بیرون آمد و پرسید: "با کی داری حرف می‌زنی؟" زن نابینا گفت: " با هیچ کی. قبلا ً که به ات گفته‌ام، دارم دیوونه می‌شم." مینا، که در اتاقش تنها و راحت شده بود، دگمه‌های بالاتنه‌اش را باز کرد و سه کلید کوچک بیرون آورد. کلیدها را با سنجاق قفلی توی سینه‌اش بسته بود. با یکی از آن‌ها کشوی پایینی گنجه را باز کرد؛ یک صندوقچۀ چوبی در آورد و درش را با کلید دیگری گشود. داخل آن یک پاکت بود پر از نامه که کاغذهایشان رنگی بود. دستۀ نامه‌ها را با کش به هم بسته بود. همه را توی بالاتنه‌اش پنهان کرد؛ صندوقچه را سر جایش گذاشت و کشو را بست و قفل کرد. بعد رفت داخل توالت و نامه ها را درون توالت ریخت. وقتی که مینا وارد آشپزخانه شد مادرش گفت: "خیال می‌کردم رفته‌ای کلیسا." زن نابینا پرید وسط حرفش و گفت: "نتونست بره. من یادم رفته بود که امروز جمعۀ اوله، دیروز بعد از ظهر آستین‌های پیراهنش را شستم." مینا منّ و من کنان گفت: "هنوز خیس‌اند." زن نابینا گفت: "این روزها سخت باید کار کنم." مینا گفت: "برای عید پاک باید صد و پنجاه دوجین گل تحویل بدم." آفتاب دمیده بود و خیلی زود گرم شده بود. قبل از ساعت هفت مینا کارگاه گل‌‌سازی‌اش را در اتاق نشیمن بر پا کرده بود: یک زنبیل پر از جام گل و سیم، یک قوطی کاغذ کشی، دو تا قیچی، یک قرقره نخ، و یک قوطی چسب: رزهای مصنوعی می‌ساخت. چند لحظه بعد ترینیداد با یک جعبۀ مقوایی در زیر بغل از راه رسید و پرسید که چرا مینا به کلیسا نرفته است. مینا گفت: "آستین لباس نداشتم." ترینیداد گفت: "می‌تونستی از یکی بگیری." و یک صندلی کشید جلو و گذاشت کنار زنبیل جام‌های گل و نشست. مینا گفت: "خیلی دیر کرده بودم." و یک گل رز را تمام کرد. بعد زنبیل را کشید نزدیک‌تر تا با قیچی جام‌های گل را چین و شکل بدهد. ترینیداد جعبۀ مقوایی را گذاشت روی زمین و برای کار به مینا ملحق شد. مینا به جعبه نگاه کرد و پرسید: "کفش خریدی؟" ترینیداد گفت: "توش موش مرده‌س." چون ترینیداد در شکل دادن به جام گل ماهر بود، مینا مشغول درست کردن ساقه‌های سیمی شد، ساقه‌هایی که دورشان کاغذ سبز می‌پیچید. آن دو ساکت کار می‌کردند، بدون توجه به نور آفتاب که در اتاق پیشرفت می‌کرد. اتاق را با عکس‌های فامیلی و تصویرهای ساده و زیبا تزیین کرده بودند. وقتی که ساقه‌ها تمام شد، مینا رو به ترینیداد کرد. حالت صورت و نگاهش طوری بود که انگار در چیزی غیرمادی و معنوی پایان می‌یابد. ترینیداد با دقت و ظرافتی قابل تحسین و بدون این که لبۀ جام گل را تکان بدهد، چین می‌داد. زانوهایش را هم به هم چسبانده بود. مینا به کفش‌های مردانه‌اش نگاه کرد. ترینیداد بدون این که سرش را بلند کند، از زیر نگاه او در رفت؛ کمی پاهایش را عقب کشید و دست از کار برداشت، و گفت: " خوب موضوع چی یه؟" مینا به طرفش خم شد و گفت: "رفت." ترینیداد قیچی را ول کرد توی دامن: "نه!" مینا تکرار کرد: "رفت." ترینیداد، بدون این که چشم به هم بزند، نگاهش کرد. چروکی عمودی ابروهای پیوسته‌اش را از هم جدا کرده بود. پرسید: "و حالا؟" مینا با صدایی استوار پاسخ داد: "حالا هیچی." ترینیداد قبل از ساعت ده خدا حافظی کرد. مینا فارغ از سنگینی خصوصیت و صمیمیت ترینیداد، لحظه‌ای او را متوقف کرد تا موش‌های مرده را در توالت بیاندازد. زن نابینا داشت شاخه‌های خشک و زاید گلدان رز را می‌چید. مینا، همان طور که از کنارش رد می‌شد، گفت: "شرط می‌بندم که نمی‌دونی توی این جعبه چی یه." و بعد جعبه را تکان تکان داد. زن نابینا دوباره خوب گوش کرد و گفت: "باز هم تکان بده." مینا جعبه را باز هم تکان داد، ولی زن نابینا بار سوم هم که نرمۀ گوشش را با انگشت جلو داده بود نتوانست بفهمد چه چیزی در درون جعبه است. مینا گفت: "موش‌های مرده‌ی کلیسا‌ن که دیشب توی تله افتاده‌ن." و وقتی که برمی‌گشت، بدون این که حرفی بزند، از کنار زن نابینا رد شد. ولی زن نابینا او را دنبال کرد. توی اتاق نشیمن، مینا تنها کنار پنجره ایستاد و دنبال کارش را گرفت تا رزهای مصنوعی را تمام کند. زن نابینا گفت: "مینا، اگه می‌خواهی خوش‌حال و شاد باشی حرف دلت را به غریبه‌ها نزن." مینا بدون این که کلمه‌ای پاسخ دهد، به او نگاه کرد. زن نابینا جلویش درون صندلی نشست و سعی کرد در کار به او کمک کند، اما مینا نگذاشت. زن نابینا گفت: "عصبانی هستی." و پرسید: " چرا به عشا نرفتی؟" مینا گفت: " خودت از همه بهتر می‌دونی." زن نابینا گفت: "اگه به خاطر خیس بودن آستین بود، دیگه لازم نبود که از خونه بیرون بری؛ معلومه یه نفر بیرون منتظرت بوده که تو رو یه کم ناراحت کرده." مینا دست‌ها را جلوی چشم‌های مادربزرگش حرکت داد، طوری که انگار بخواهد شیشه‌ای نامرئی را تمیز کند، و گفت: "تو جادوگری!" زن نابینا گفت: " امروز صبح دو دفعه رفتی توالت. هیچ وقت بیش‌تر از یک دفعه نمیری." مینا همچنان مشغول درست کردن رزها بود. زن نابینا گفت: "می‌ترسی به من بگی چه چیزی توی کشوی گنجه قایم کرده‌‌ای؟" مینا، آرام، گل رزی را که در دست داشت در چهارچوب پنجره فرو کرد؛ کلیدها را از توی نیم‌تنه‌اش در آورد و گذاشت توی دست زن نابینا و خودش هم آن را بست و گفت: " برو با چشم‌های خودت ببین." زن نابینا کلیدها را با نوک انگشت لمس کرد و آزمود؛ بعد گفت: "چشم‌های من که توی سوراخ توالت رو نمی‌بینه." مینا سرش را بلند و احساس خاصی کرد: حس کرد که زن نابینا می‌داند که مینا به او نگاه می‌کند. گفت: " اگه کارهای من برات این قدر جالبه خودت رو بینداز توی سوراخ و ببین." زن نابینا که می‌دید مینا کلامش را قطع کرده، حرف او را نادیده گرفت و گفت: "تو هرروز صبح زود بلند می‌شی، توی جات می‌شینی و نامه می‌نویسی." مینا گفت: "تو که خودت چراغ رو خاموش می‌کنی." و زن نابینا پاسخ داد: " و تو هم فورا‌ ً چراغ قوه رو روشن می‌کنی. من از روی نفس کشیدنت می‌فهمم که داری چیز می‌نویسی." مینا کوشید آرام بماند. بدون این که سرش را بلند کند، گفت: "خوب، خیال کن که این جوری‌یه. کجاش این قدر جالبه؟" زن نابینا گفت: " هیچ جاش. فقط همین که نذاشت امروز به مراسم دعای جمعۀ اول برسی." مینا قرقرۀ نخ، قیچی، و یک مشت ساقه و رزهای ناتمام را بغل زد و همه را گذاشت توی زنبیل و صاف روبروی زن نابینا نشست و گفت: " خوب حالا دوست داری به‌ات بگم توی توالت رفتم چه کار کنم؟" هردو ساکت منتظر ماندند تا این که مینا به سؤال خودش پاسخ داد: " رفتم ترکمون بزنم." زن نابینا کلیدها را انداخت توی زنبیل و در حالی که توی آشپزخانه می‌رفت، زیر لب گفت: " خوب بهانه ای ‌یه. اگه تو همۀ عمرت این دفعۀ اولت بود که حرف زشت می‌زدی، قبول می‌کردم." مادر مینا از ته راهرو می‌آمد؛ بغلش پر بود از گل‌های خاردار. پرسید: "چه خبره؟" زن نابینا گفت: "من خل شده‌م. ولی ظاهرا ً تو هنوز به فکر نیفتاده‌ای من رو تا وقتی که کارم به پرت کردن سنگ نکشیده ببری دیوونه خونه."

۸/۰۹/۱۳۹۱

بیندیش، کار کن، بنویس، آستین‌هایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش...
گوستاو فلوبر:
... که دل‌مُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم می‌ترکی، از اندوه در تابی، خفه می‌شوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا! من هم در حالِ خفه‌شدنم، مدت‌هایی‌ست مدید... به ریه‌هایت یاد بده نفسِ کوتاه بکشند، تا زمانی‌که پا بر قلّه‌های بلند می‌نهی و باید در توفان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند. بیندیش، کار کن، بنویس، آستین‌هایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش؛ مانندِ کارگرِ خوبی که هرگز سر برنمی‌گرداند، عرق می‌ریزد و زحمت می‌کشد و لبخند می‌زند... تنها راهِ حذر از ناشادی محصورکردنِ خویش است به هنر و جاندادن به هرچه که دیگر. برای من همه‌چیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِ تسلیم نهادم به همیشه بدبودن‌شان... من به زندگیِ روزمرّه وداعِ نهایی گفته‌ام. از این پس آن‌چه می‌خواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شب‌هایم... دلم می‌خواهد قصّه‌ای را که در این مدّتِ جدایی نوشته‌ای ببینم. در چهار، پنج هفته همه‌اش را باهم خواهیم خواند. باهم، تنها، به‌‌فراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرس‌های زندانی، و زیرِ پوستِ کلفتِ سه قشریِ خرسانه‌مان خواهیم غرّید. من هنوز به فکرِ آن داستانِ شرقیِ خودم هستم که در زمستانِ آینده خواهم نوشتش. بخشی از یک نامه‌ی گوستاو فلوبر، در از نامه‌های فلوبر، ترجمه‌ی ابراهیم گلستان، ماه‌نامه‌ی صدف، شماره‌ی ۱۰، شهریور ماهِ ۱۳۳۷، صفحه‌های ۸۰۰ و ۸۰۱.

۸/۰۲/۱۳۹۱


یک ماده‌داستانِ کوتاهِ ممنوع!
توضیح: عطیه جوادی راد، بانوی داستان‌نویس کاشانی ست که نخستین مجموعه‌ی او با نام «حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم» بعد از سه سال علافی در وزارت ارشاد و دفتر نشر، پارسال منتشر شد. یکی از بهترین داستان‌های این کتاب، همین داستان «خواب‌ها» بود که یک‌جا از کتاب حذف شد. داستانی که مضمون آن در ادبیات داستانی ما، به خاطر سانسور دولتی، خیلی کم طرح و روایت شده و این یکی، به قلم نویسنده‌ای ست که تجربه‌ی زیسته‌اش به فرهنگ عمومی عامه‌ی مردم ایران بسیار نزدیک است. این داستان، یک ماده‌داستانِ ممنوع است که، در آخِرین روز هفته‌ی کتاب‌های ممنوع، با اجازه‌ی نویسنده و بی‌ویرایش، تقدیمش می‌کنیم به همه‌ی بانوانِ شاعر و داستان‌نویس که فشار سانسور را دوچندان بر شانه‌ها حس می‌کنند، اما هم‌چنان ایستاده‌اند.
داستان کوتاه «خواب‌ها» ـ نوشته‌ی عطیه جوادی راد
می‌دانم خجالت ندارد. ولی باز از خواب که می‌پرم زود خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم و سمت حمام می‌روم. حتا به تنم اجازه نمی‌دهم در گرمای دلچسب رخت‌خواب غلت بخورد و ته‌مانده‌های لذت ناتمام لای تار و پودش ته‌نشین شود. دلم شور می‌زند. لباس خواب بلند را درمی‌آورم. آب ولرم که روی تنم می‌پاشد، دلواپسی‌ام سرخوشی می‌شود و همه‌ی هراس و زشتی خوابم را با خودش به چاهک حمام می‌برد. اگر دل دل نمی‌کردم و می‌رفتم از دکتر مریم درست و حسابی وقت می‌گرفتم، شاید تا حالا خوب شده‌بودم و یاد می‌گرفتم نسیه را ول کنم که چه‌طور به جای خواب‌های دروغی به نقد بچسبم. مریم با چنان آب و تابی تعریف می‌کرد که چیزی توی دل آدم پیچ می‌خورد. دکتر رک و راست با سادگی که بیشتر از آن قابل تصور هم نبوده از زیر زبان مریم کشیده که زندگیش چه جوری است. رابطه‌اش با بچه‌اش، مادرش، برادرش و عاقبت شوهرش. از زندگی خصوصیش پرسیده و سر آخر به همان نتیجه‌ای که اول حدس می‌زده رسیده‌است. برگشته توی صورت مریم و گفته:« خانم شما با شوهرتون به رضایت جنسی نمی‌رسید.» طول کشیده تا مریم جمله را سبک و سنگین کند و معنی‌اش را بفهمد و همین که فهمیده به دست و پا افتاده که :« نه آقای دکتر، نه به خدا، می‌رسم، بیچاره مرد خوبی است. ما خیلی هم‌دیگر را دوست داریم، ما یه بچه هم داریم، ما سه سال است که باهم زندگی می‌کنیم و یک بار نشده ...» و هی بیشتر توضیح داده تا دکتر را قانع کند که خیلی هم مشکل ندارد. من بالش را توی دلم گرفته بودم و می‌خندیدم:« خاک بر سرت، خودت رو جر می‌دادی که حالیش کنی تو با شوهرت ...!» ـ«اصلا هم خنده دار نیست » ـ «الهی بمیری! جون مهین راست بگو ! قشنگ چی گفت؟» بالای سرم نشسته بود و به آرش غذا می‌داد. سرم داد کشید:«خاک برسر خرت، پس چی؟ البته نه این جوری که تو فکر می‌کنی، خیلی معمولی، مثل این‌که بخوای به تینا یاد بدی چه جوری پلو رو با قاشق و چنگال بخوره! » سینی را برداشت و بلند شد، هنوز تنم می‌خارید. نمی‌خواستم تعریف مریم تمام شود. گفتم:«نه، می‌فهمم. در آداب چلوکباب خوردن، اول پلوها را کنار می‌زنی بعد چنگال را می‌گذاری روی کمر کباب که تکان نخورد و با قاشق همچین فشار می‌دهی که...» «که بمیری! حالمو به هم زدی آشغال !» فشار آب را کم می‌کنم. ولی دلم نمی‌آید ببندم. تلفن زنگ می‌زند. صدایش کم است ولی حالاست که تینا را بیدار کند یا مامان است یا مریم! به هر دوتایشان زنگ می‌زنم.کیا می‌داند که تینا هنوز خواب است و به این زودی زنگ نمی زند. خر شدم که برای کیا تعریف‌کردم . کلی از سر و ته‌اش را زدم. هنوز مانده بودکه بگویم بدم نمی‌آید سری به این دکتر حساس بزنم،که کیا با صدایی که فکرکنم دارد خوابش می‌برد پرسید:« یعنی زن فرید به خاطر عدم رضایت جنسی رفته پیش یه دکتر ارمنی و بعدش ارضا شده؛ خوبه!» ازاین‌که کیا گاهی این قدر برای دیگران خروس می‌شد لجم می‌گرفت. پرسیدم:« وا، منظورت چیه؟» ـ هیچی! حتما کارشم تمیزه که ده تومن ویزیتشه! ده هزار تومان ویزیت را من نگفته‌بودم:« فرید گفت که ویزیتش این قدره ؟» ـ « آره خوب، دیگه داره خوابم می بره، آب یادت نره !» حوله را می‌پوشم. زیرکتری را روشن می‌کنم. تینا را می‌بوسم و پراندازش را تاروی شکمش بالا می‌کشم. دل تینا با هر با نفس‌کشیدن بالا و پایین می‌رود. تلفن هر چه بوق می‌زند مریم گوشی را برنمی‌دارد. با مامان حرف می‌زنم. یکی روضه دارد و گفته:«چقدر دلم برای مهین تنگ شده،» می‌گویم:«باشه مامان جون، اگه رسیدم چشم.» می‌فهمد که نمی‌خواهم بروم. ول نمی‌کند:«آخه خودت هیچی، سراغ بچه تو می‌گیرن!» می‌گویم:«تینا سرفه می‌کنه. چیزیش نیست، می‌ترسم بیاد بیرون بدتر بشه!» باز زنگ می‌زنم به مریم. نیست. حتما خریدش طول کشیده، یا. دکترها که صبح‌ها توی مطب نیستند. ولی برای آزمایش صبح رفته بود. حتما پاک شده که رفته‌است. بیچاره، دارم پشت سر دوستم حرف مفت می‌زنم. شاید هم رفته‌باشد درمانگاه تست بدهدکه فقط جوابش را پیشش ببرد. گفت که دکتر ارمنی چند بارگفته:« مریض‌های من تست هر شش ماه یک بار،» میز صبحانه‌ی کیا را جمع می‌کنم. دوباره گوشی را برمی‌دارم. با این‌که خاطرجمعم حتا گوشی را که بردارد هزار تا حرف می‌زنیم الا آن‌چیزی که باید. او حال تینا را می‌پرسد و من از آرش. او تعریف می‌کند که رفته میوه بخرد هیچی تازه و به درد بخور نداشته و گرانی که غوغا می‌کند. من می‌گویم که بسته‌های گوشت خورشتیم تمام شده و فکری هستم چی بپزم و یک لحظه هم از ذهنم کنار نمی‌رود که در باره‌ی خواب امروز صبحم با مریم حرف بزنم ولی به زبانم نمی‌آید. به مریم هیچی نگفتم. تینا را شیردادم و پیش مامان گذاشتم و به مطب دکتر ارمنی رفتم. هی این پا و آن پا کردم تا آخرش که پله‌ها را گرفتم و رفتم تا بالا. شلوغ نبود. یعنی هیچ کس نبود. حسی توی تنم وول می‌زد که اگر بیایم مریم را می‌بینم. منشی‌اش مثل همه‌ی منشی‌ها با تلفن حرف می‌زد. اشاره‌کرد که بنشینم. روی میز پر از مجله‌ها و روزنامه‌های جدول‌دار بود. روی دیوار هم عکس‌های معمول همه‌ی مطب‌ها را زده بودند. یک اسکلت با قلبی که می‌تپید. شیر نری پشت یک بوته خشک و آگهی تبلیغات مشاوره برای آخرین روش‌های پیشگیری؛ جراحی سرپایی برای گذاشتن آیو‌دی‌های دو تا هشت ساله؛ تست برای جلوگیری از بیماری‌های دهانه‌ی رحم و یک عکس قشنگ که بعد دیدم. زنی که نگاهش پایین بود. به شکمش نگاه می‌کرد و دستش برامدگی شکمش را نوازش می‌داد. پیراهن زن حریر بود و همه‌ی برامدگی شکمش پیدا بود. پوستر را به در اتاق سونوگرافی زده بودند. تعجب‌کردم که چطور اجازه داده‌اند همچین عکسی بزنند؛ عکس قشنگی بود؛ زن به حامله بودنش می‌نازید. منشی گفت :« بفرماید وقت می‌خواستید؟» « نه ، بله، می‌خواستم دکتر و ببینم.» « واسه کی به شما وقت بدم خوبه؟» « واسه الان اگه ممکنه، فکر می‌کنم شانسم بدک نیست. تا مریض بعدیشون نیومده، من فقط یه مشورت لازم داشتم.» «الان اصلا نمیشه، دکتر مریض دارن.» نگاهی دور تا دور صندلی‌های خالی انداختم. که منشی گفت:« مریض تو هستند» « بله؛ می‌دونم، بمونم بعد از ایشون.» « ولی اصولا ویزیت‌های دکتر طول می‌کشه!» و تا آن موقع هم حتما مریض بعدیش می‌آمد. مریم گفته بود که برای مریض‌هایش وقت می‌گذارد و از همه چیز می‌پرسد. پله‌ها را که پایین می‌آمدم. زنی عینک دودیش را از چشم برداشت توی کیفش گذاشت و بالا آمد. یک هو به دلم آمد که مریم پشت آن در سفید که هیچ صدایی از پشتش شنیده نمی‌شد نشسته بود و دکتر برایش شرح می‌داد که چگونه می‌توان بی آن‌که غروری جریحه‌دارشود به رضایت کامل رسید. زن از کنارم رد شد. حامله نبود. فکرکردم حتما عقب انداخته یا آمده در مورد آخرین روش‌های موثر پیشگیری مشورت‌کند. به این زن متشخص نمی‌خورد که به خاطر خواب‌هایش پیش دکتر آمده باشد.اصلا به هیچ کسی نمی‌خورد که به خاطر یک خواب آشغال دکتر برود. تازه آن هم وقتی از آن خوشش می‌آید. همه برای کابوس می‌روند پیش روانکاو نه این‌که پیش دکتر زنان برود و بگوید ببخشید من خواب می‌بینم به بدترین شکل مورد تجاوز قرار می‌گیرم و از خوابم خوشم می‌آید. مریم از دکترش راضی بود. ولی بهم فهماندکه نمی‌خواهد چیز بیشتری بپرسم. بعد از یک هفته که هی حرف را عوض می‌کرد. گفتم :« می‌خوام یه سر به دکتر بزنم، واسه خوابام، به نظرت می‌تونه کاری بکنه؟» که یک‌هو برگشت توی صورتم:«نمی‌دونم، اگه اون‌قدر که آقا کیانوش می‌گه کارش تمیز باشه حتما می‌تونه!» که دلم روی زمین هوارشد و فهمیدم از کجا می‌سوزد. کفرم گرفت. دهن لق‌تر از شوهر آدم توی دنیا پیدا نمی‌شود. یادم نیست که مریم برای تعریف کردن ماجرای دکترش قسمم داده بود به کسی نگویم یا نه. با این‌که هر وقت قسم می‌خورم. قیافه‌ی خودم دیدنی‌است که کیا را هم مجبورمی‌کنم قسم بخورد تا باز برایش تعریف‌کنم. از بس خرم. فکر کردم این هم مثل همه‌ی ماجراهای مربوط به فرید و مریم برایش جالب است و حالا خواهدگفت:«خوبه، که این‌طور، تو هم برو.» مثل این بارکه می‌خواستم موهایم را رنگ‌کنم. گفت:«تو هم برو مثل مریم شرابی کن.» کیا همه چیز را برای فرید یا به خود مریم شاید گفته‌باشدکه این جور ناراحت شد. دیگر رو نداد که برایش توضیح دهم چی گفته‌ام و چقدرش را سانسورکرده‌ام. چایم را کنار زیردستی بیسکویت می‌گذارم. تلوزیون را روشن می‌کنم. کار درستی نکرده‌ام. مریم ماجرای این جور خواب‌دیدن‌های من را می‌داند. من هم تک‌وتوک ماجراهای قبل از ازدواجش را. اصلا فکرش را هم نمی‌کنم که یک بار مثلا مریم چیزی دراین باره به فرید بگوید همین جورش هم گاهی‌گداری می‌پراند:«مهین خانم نصفش زیر زمینه.» باید به مامان زنگ بزنم و بگویم ناراحت نباشد. شاید روضه را رفتم. بگویم تلوزیون حیات وحش نشان می‌دهد. خیلی دوست دارد. قشنگ است. بدیش این است که تکراریند. من تا یاد دارم همین شکار گاومیش‌ها توسط تمساح یا مثل حالا شیرهایی که توی گله‌ی آهوها می‌افتند. یکی را انتخاب می‌کنند و همه با هم یک هو... مریم بعد از آن کمک‌های مشاوره‌ای خوب شده‌است. زود به زود می‌رود و حتما ویزیت هم کمتر می‌دهد. فکرمی‌کند مرض خودش را من هم دارم. یا به قول دکترش:« اکثر زنان ما از این مشکل رنج می‌برند.» بهم گفت:«خوب یه دفه برو، لازم نیست کیا بفهمه!» کتابی را که دکترش پیشنهاد کرده بود را ورق می‌زدم.« قاعدگی، پایان یک باروری ناکام و آمادگی برای یک باروری تازه. زن در این پریود زمانی دارای شدیدترین نیاز... » من هم توی این زمان‌ها خواب می‌دیدم و بیشترین لذت را ازشان می‌بردم. هنوز شیرها را نشان می‌دهد. یک گله ماده وتوله شیرها که باهم بازی می‌کنند. قربان خدا بروم؛ بچه هر جانوری از خودش قشنگ‌تر است. گوشی را بر می‌دارم تا مادر را دوباره بگیرم. یک شیر نر غریبه می‌آید سمت گله‌‌ی شیرها. شیر نر گله با شیر غریبه می‌جنگد. شیرنر پیر بود. زخمی‌که شد راهش را گرفت و رفت. شیر غریبه جست زد روی بچه شیرها، یکی یکی گردنشان را به دندان می‌گرفت. بوق دوم را نزده گوشی را سر جایش می‌گذارم. مگر بیکارم. چه کاریست حالا. مادر دلش را ندارد ببیند بچه شیرها دست و پا می‌زنند تا یک هوکه بی‌حرکت می‌مانند. ماده شیرها را نشان نمی‌دهد. معلوم نیست پیدا نبودند یا این‌که بچه‌ها را می‌آورد دور از چشم مادرشان و این جور... راوی فیلم بی هیچ هیجان خاصی توضیح می‌دهد:« نر تازه وارد، شیرخواره‌ها را می‌کشد تا ماده را زودتر برای جفت‌گیری آماده‌کند.» و تصویر رفتن شیر پدر و خفه‌شدن بچه‌هایش را دوباره با حرکت آهسته نشان می‌دهد. دردی می‌پیچد توی سینه‌ام. تلفن زنگ می‌زند. تینا هم خواب و بیدار گریه می‌‌کند. بی‌سیم را برمی‌دارم و بالای سرش می‌روم. مریم است. تینا مثل ماهی لب‌های خودش را می‌مکد. خوابش برده‌است. آهسته می‌گویم:«زنگ زدم، نبودی؟» «آره، تو چه می‌کنی؟» « هیچی تلوزیون می‌دیدم، رفته بودی خرید؟» « نه، نرسیدم. آرش و گذاشتم خونه‌ی مامان، رفتم وقت عمل گرفتم.» « عمل چی؟» «مهم نیست! میخوام دستگاه بذارم؛ دکتر گفت صد تومن می‌گیره برام می‌ذاره، هشت ساله، دیگه از دست قرص و کوفت و زهر مار راحت می‌شم . فریدم راضیه.» پاهایم کرخت شده. چیزی توی دلم وول می‌خورد. تلوزیون گله‌ی شیرهای ماده را نشان می‌دهد که بعد از دو هفته برای جفت‌گیری آماده‌اند.
نقل از خواب‌گرد