۱۰/۰۹/۱۳۸۹

تناسخ و تأثیر آن در ادبيات

تناسخ و جستجوی انسان نوعی در همه‌ي زمان ها


تناسخ و تأثیر آن در ادبيات

نظریه تناسخ، از ديرباز مقبوليت گسترده اى داشته و اكنون نيز دارد، برای همين اين عقیده بیشترين بازتاب را در ادبیات داشته است. اما بیش از آن لازم است اشاره ای مختصر به محتوا و تاریخچه این نظريه بیندازیم.
بی گمان نخستين کسانی که به اين نظريه گرويدند، آریایی های کوچیده به هند بودند. اندیشه ای که بعدها پايه و اساس اصلى و جوهرى فلسفه ى هندوييسم گرديد. انتقال ارواح يا تناسخ که هندوان به آن سمساره مى گويند، بر این عقیده است که روح آدمى در هنگام مرگ در همه ى احوال يك سلسله توالد و تجديد حيات را طى مى كند و پیاپى از عالمى به عالمى ديگر در آمده و در كسوت هر حيات دوره ى خود را طى كرده و سرانجام در زمان مرگ؛ بار ديگر به پيكرى ديگر منتقل مى شود و جامه ى نوين مى پوشد، ـ ضمن این که ضرورت ندارد هميشه در عرض يك سطح واحد موجود باشد، بلكه ممكن است در زمانى محدود در عوالم گوناگون حلول کند، به طور مثال گاه در گیاهان و جمادات و زمانى در حيوانات و جانوران ... يا روان فرد عامی در كالبد برهمنى درآيد ـ تا روزی که روح در مقامی جاویدان در عالم بالا با او محشور شود یا این که در مقام پایین سرنگون شود و تا ابد آنجا بسر برد.
تناسخ به طور مشخص اولین بار توسط اندیشه های مانی ـ پیامبر ایرانی ـ میان ایرانیان گسترش پیدا کرد و پس از اسلام نیز پارسایان، علی اللهی ها و معتقدان به وحدت وجود مروج این عقیده در اشکال منحصر به فرد خود بودند. چنانکه مولانا معتقد بود؛ مشایخ همه یکی و حاصل انتقال روح در بدن های مختلف هستند.
باید گفت نظريه ى تناسخ؛ راه حلی منحصر به خود برای تكامل نفس ارائه مى دهد. فرایندی كه با بينش دينى؛ جهان را صحنه اى مملو از درد، رنج، اندوه، گناه و حرمان ترسیم می کند و بر این باور است درد و رنجي كه مي كشيم لزوماً پاسخ گناهان ما در اين دنيا نيست، بلکه كردارمان در زندگى پيشين است.
از آنجا که انسان در آفرینش پی در پی تاوان اعمال گذشته خود را پس می دهد، با هر بار حلول و خلق جدید؛ تصفیه و تزکیه می یابد تا روزی که بتواند به مقام اعلی بپیوندد. به عبارتی اين عقيده می خواهد راه حلى براى پاره اى از مسايل شرور در اختيار بشر بگذارد.
بايد گفت با گسترش علوم و پيشرفت تکنولوژی در ابعاد گسترده، دانشمندان تصور کردند علم قادر خواهد بود قوانين حاکم بر همه پديده ها را کشف و همه چيز را توضيح دهد. «همه چيز» مفهومش اين بود که خود انسان نيز از سلطه اش برکنار نبود. آن هم نه تنها انفعالات فيزيکی ـ شيميايی بدن که مکانيسم انديشه انسان را نیز در بر می گرفت. از طرفی فلسفه که به دانش علمی مسلح شده بود با اين ادعا که آراء پيامبران، حکيمان و عرفای پيشين بشر را اقناع نمی کند، به ميدان آمد. پوزيتويسم کوشيد شکاف ميان «روح» و «ماده» را پر نمايد. روانشناسان و روانکاوان با اتکا به فرضيه ها و نظريه های گوناگون درصدد درمان انسان برآمدند برای هر موضوعی دلايل علمی بياورند. آن ها سعی کردند ثابت کنند: «آن چيزی که ما در دوران بزرگ سالی فکر می کنيم که زمانی آن بوديم، چيزی جز کودک درونمان نيست. کودک درون ما همان آرزوها و بازی های دوران کودکانه ماست؛ نه چيزی بيشتر از آن.»
گرچه بايد گفت علم و دنيای معاصر توانست بسياری از مشکلات را از ميان بردارد و حتا راحتی و آسايش دنيوی به ارمغان بياورد، اما اين آسایش ظاهری نه تنها از درد و رنج روحی انسان معاصر چيزی نکاست که با توجه به معضلات جامعه مدرن، سرگشتگی و بيگانگی او شدت يافت. مشکلات عديده ای که نتيجه روابط جامعه صنعتی و مدرن بود، مشکلاتی که روز به روز انسان را بيمارتر، دردمندتر و زارتر کرد. انسان دريافت در پس اين آسايش مادی، روحش ديگر آرامش نسبی پيشين را ندارد؛ پس سعی کرد علوم را دور بزند و به همان راه حل های پيشين رو بياورد.
در اين ميان نويسندگان بيشتر از ديگران به اين موضوعات پرداختند. آن ها با نقب زدن به تونل های تودرتوی ذهن و انديشه؛ در تکاپوی حسرت آميز به ناکجاآباد ذهن سير کردند، تا بتوانند جهان درون را به کمک زبان، به جهان برون ارتباط دهند؛ تا چيزی را بيابند که به تصورشان زمانی از آن برخوردار بوده اند. آن ها با اشاره های مکرر در آثار خود؛ سعی کرده تولدهای پيشين خود را به ياد بياورند؛ يا مکان هايی را ببينند و اشخاصی را بشناسند كه در اين دوره از زندگى، تجربه اى از آن ها نداشته اند. آيا اشاره مکرر به تولدهای پی درپی و همچنين مرگ و زندگی چند باره؛ همگی نشانگر چنينن تجربه ای نيست؟ حتا تأکيد بيش از حدی که به مرگ و خودکشی در آثار نو می شود، می تواند اشاره به اين معنا باشد که؛ مرگ پاسخ گناهان ما نيست. بلکه تولد جديدي براي ماست.
اما مردم مشرق زمين که زندگی مدرن را تجربه نکرده بودند؛ ـ ضمن اين که هنوز باورهای دينی و عرفانی عنصر قوی برای آن ها بشمار می رفت، مانند مردم جوامع مدرن دچار پریشانی ذهنی نگرديدند، اما از يک سو شرايط سخت زندگی و بی عدالتی حاکم بر جامعه و از سوی ديگر، جنگ، استبداد، استعمار و انواع بلايای طبيعی برای انسان شرقی درد و الم فراوانی به ارمغان آورد. پس توجه نويسنده شرقی و ايرانی نيز به مرگ و تولدهای مکرر؛ می تواند نشانگر آرزوی او برای رسيدن به آرامش باشد.
از جمله نويسندگان متأخری که به اين موضوع پرداخته است؛ رضا قاسمی با رمان چاه بابل است.
«از جمله دلايلی که برای اثبات تناسخ می ‌آورند يکی اين است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌ خوريم که نمی ‌شناسيم و با اين حال چهره‌ شان به طرز غريبی آشناست؛ طوری که بی ‌وقفه از خود می‌پرسيم: "کجا ممکن است ديده باشم ‌اش؟...
مندو هم چشمش که به فليسيا افتاد از خودش همين را پرسيد. بی‌ گمان اگر کسی از معتقدان به تناسخ کنار دستش بود، می‌گفت: "در زندگی پيشين!...
کسی که کنار دستش بود نادر بود که به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت...»
.................................................................(بخشی‌ از رمان 'چاه بابل' پاره‌ی يکم ـ شمايل سرگردان فليسيا)

اما نويسنده ای که خودش را وقف اين نظريه کرد، صادق هدايت بود. کسی که در بيشتر آثارش چنين موضوعی به چشم می خورد. بخصوص داستان های «زنده به گور» ؛ «سه قطره خون» و به طور مشخص «بوف کور» توجه ای خاص و اشاره های مکرر به سرگذشت انسان نوعی؛ در زمان های گوناگون تاريخ و تکرار تجربه های تلخ و دردناک بشر در آن ديده می شود. تجربه ای که با نشان دادن مرگ ها و تولدهای پی در پی؛ دلالت بر آرزوی نويسنده به کاستن از اين درد و الم دارد. به اين نقل قول ها از بوف کور توجه کنيد.
«شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او درآمده بود. ص 44»
«در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا کاملا به من آشنا و نزدیک بود، به طوری که بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم. مثل این که انعکاس زندگی حقیقی من بود. یک دنیای دیگر ولی به قدری به من نزدیک و مربوط بود که به نظرم می آمد در محیط اصلی خودم برگشته ام. در یک دنیای قدیمی اما در عین حال نزدیک تر و طبیعی تر متولد شده بودم.ص48»
«به طور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک صاعقه آسمانی را می کردم، برای این که بتوانم مجددا در دنیای آرام و روشنی به دنیا بیایم.ص93»
در پایان کتاب راوی وقتی تبدیل به پیرمرد خنزر پنزری می شود می نویسد: «و روح تازه یی در من حلول کرده بود.ص126»