شب بود. باد غوغا مي كرد و من تنها نبودم . من، مثل هميشه كنارم نشسته بود . بادكرده و اخم آلود از قاب پنجره ، بيرون خاموش را نگاه مي كرد نگاهش طوري بود كه فكر نكنم چيزي يا جايي را مي ديد . انگار پشت مردمكهايش دنبال چيزي ميگشت كه نبود و شايد … شك كردم . شايد … خطسير نگاهش را دنبال كردم . فقط يك درخت خشك سرمازده و يك حوض تركترك و سياهيي كه تا ته كوچه ادامه داشت . دلم سرريز كرد . سر سنگينم را روي دستها گذاشتم و ناليدم : خسته نشدي ؟
انگار نشنيد و يا مثل هميشه حال جواب دادن نداشت . بدون آنكه سرم را بلند كنم گفتم : باز چي شده ؟
جواب نداد .
سرم را بلند كردم . رنگش پريده بود . انگار اصلا … يك جور ديگر بود . ترسيدم صدايش كردم : من ؟
جواب نداد .
: من ؟ … من ؟ …
فكر كردم دوباره قهر كرده . فكر كردم … نكنه ؟ … . دستپاچه شدم . دستش را گرفتم . يخ كرده بود . صورتم را به جلوي دهنش بردم . نفس نميكشيد . سرم را روي قلبش گذاشتم . هميشه قلبش مثل دهل ميكوبيد اما حالا … ترسيدم . تكانش دادم و داد زدم : من ؟ من ؟
جواب نميداد . تنم لرزيد . به گريه افتادم و گفتم : تورو خدا جواب بده ، اذيت نكن… من ؟
به طرف آشپزخانه دويدم . كفهايم را پر از آب كردم . تا رسيدم . دستهايم خالي شده بود . ماندهي تري را به صورتش ماليدم . يخهاش را جر دادم و دستم را روي سينهي خشكش كشيدم . نه . خبري نبود . من ، مرده بوده بود . و من …
كي باور مي گرد . اصلا مگر يك نفر مي تواند بي من باشد . هر چند من خيلي وقت بود كه ديگر او را طلاق داده بودم اما همان حضورش ، حس بودنش … باورم نميشد . نگاهش كردم و دوباره صدا زدم : من … من
انگار التماس ميكردم . نه . انگار نه . واقعا التماس ميكردم . مي خواستمش . او بايد بود . بايد ميماند . همهي عمرم تلاش كردم تا او بعد از من بماند و بودن من را فرياد بزند اما …
: من …
شيون تيز و زشتي به داخل كوچه دويد . كوچه را پر كرد و از قاب پنجره به داخل دويد و دورتا دور من چرخيد . پاهايم به سگلرز افتاد . زبانم قفل شد . هر كار مي كردم دهنم باز نمي شد و كسي از درونم شروه [1] مي خواند و هزار هزار زن مويه مي كردند . و من …
كسي توي كوچه دويد . صداي پايش به داخل خزيد و شيون بلندتر شد . جلوي دهنم را گرفتم . اما شيون بود . شروه خواني بود و مويه ها تيزتر و بلندتر . خدايا ، اگر صاحبخانه ، همسايه ها ، بيدار … زر زر زنگ خانه پوست تنم را شيار شيار كرد . واي …
دسپاچه بودم . دسپاچه تر شدم . به طرف من دويدم . دهنش باز شده بود و خون از كنج لبش تا روي يخهاش را رنگي كرده بود . باور مي كنيد . زنگ دوباره جيغ زد .
: كيه ؟ …گفتم ؟ يا با خودم فكر كردم ؟…
باز هم زنگ . اينبار ممتد و جگرخراش . به طرف در دويدم .
: نه . اول فكري براي جسد بكن .
: چكار كنم ؟
: بپوشونش
: با چي ، چهجوري ؟
كسي با شانهاش به در كوبيد . ديوارها به لرزه در امدند . هر چه ميگشتم چيزي نميديدم . خدايا …
همسايه ها بيدار شده و پشت در پچپجه مي كردند .
: شكستيش آقا . صبر كن ، اينجا كليد داره
صاحبخانه بود . پس او كليد اينجا را داشت ؟ يعني اينجا امن نبود ، مال من نبود ؟ لعنت به تو، من . به طرفش دويدم . يادم رفته بود كه او مرده . مثل هميشه يخهاش را چسبيدم و داد زدم : تو ميدونستي اينجا امن نيست . ميدونستي كه …
دهنش باز شد . انگار ميخواست حرف بزند . لبهايش جمع شدند . حلقه شدند . لپهايش را پر كرد و مثل بچهها كه آب بازي ميكنند دنيايي خون داغ تو صورتم پاشيد . حالم داشت به هم ميخورد . ولش كردم . روي زمين افتاد و سر تا پايش پر از خون شد . از دهنش هنوز خون ميامد و كف اتاق را ميپوشاند . صداي صاحبخانه و باز شدن در از آن گيجي و كرختي بيرونم كشيد . به طرف پنجره نگاه كردم . تنها راه فرار . خودم را به لبهي پنجره كشاندم و بدون توجه به اينكه در طبقهي 43 زندگي ميكنم ، جست زدم بيرون .
[1] شروه = چاربيتو . ترانه هاي روستايي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر