نگاهی كوتاه به داستان : و او وارد آرایشگاه شد
اثر رسول خالد پور
اولين بار و اولين قصه اي كه از خالد پور خواندم همين قصه بود و آنچنان در طراحي آگاهانهي فضاها و نماد پردازي آن غرق شدم كه دلم نيامد چيزي در موردش ننويسم . هر چند ادعايي در اين مورد ندارم و همهي اينها كه نوشتم از " شايد " و " احتمالا " فراتر نمي رود . ولي اميدوارم كه حق مطلب را ادا كرده باشم
دنیای قصوی این داستان ، قصهی دنیای امروز ماست . دنیای كسی كه میداند ، می تواند ، می خواهد ، اما .... این اما است كه قصه را میسازد . اماییكه درونمایهی اصلی قصه است ، طرح و پیرنگ و در آخر ، یك دنیای كامل
رسول خالد پور با انتخاب دادگستری – هرچند كه به سادگی از آن گذشته – ما را به جایی میبرد كه همگی در خلوت خود ، - انجا كه اینهمه فقر فرهنگی و اینهمه نادانستگی مردم زمانه به فریادمان وا میدارد - دلمان میخواست وجود خارجی داشته باشد ، تا كسی به فریادمان برسد و كسی جوابگو ، كه چرا این مردم نمیفهمند و از همه مهمتر نمیخواهند بفهمند ؟
صورت مسئلهی داستان همین است . فرد با سوادی كه همهی اصول دادخواهی و ابزار آن را دارد و برای ارائه آن خودش را آماده كرده است و به جلوی دادگستری آمده . اما كسی قبولش ندارد . كسی به سویش نمی آید كه جامعه ، فهمیدن و فهیم بودن را بر نمیتابد . این مردم كسی را می خواهند كه از آنها سرتر نباشد و بیشتر نداند ، هرچند كه شخصیت برای نزدیك شدن به آنها ،ریشش را كوتاه نكند و چرك از سر آستین و بخهاش بچكد . اما چرا ؟... ، باز هم به همان اما میرسیم ..
شخصیت میخواهد وسط خیابان بایستد . می خواهد جلوی مردم را بگیرد و فریاد بزند « دادمی زنم. می خندم. می گریانمشان. مسخره شان می کنم. رسوایشان می کنم »
شخصیت عاصی میشود . داد میزند « شماها من را قبول ندارید ها؟ به درک. من هم قبولتان ندارم. هر غلطی می خواهید بکنید. »خالد پور مثل اكثر نویسندههای ما ، به نشان دادن صورت مسئله بسنده ننموده ، بلكه در دو قسمت بعدی داستان به جوابهای احتمالی آن نیز پرداخته است و شاید به علت اصلی آن . پیرزنی لال پس از سی روز به سروقتش میآید و بازوی او را میگیرد . ولی چرا لال ؟ مگر نمیگوییم یك داستان نویس خوب هیچچیز را بیدلیل در متن اثرش نمیگنجاند . و چرا پیرزن ؟
اگر بخواهیم پا به دنیای نمادها بگذاریم شاید این پیرزن همان نماد " مادر زمینی" ی باشد . كه در اكثر افسانه ها كمابیش همین نقش را بازی میكندیكبار دیگر به جهان داستان برگردیم و ببینیم نویسنده پیرزن را چطور توصیف كرده و ببینیم آیا این پیرزن با همهی پیرزنهای دور و برما هیچ شباهتی دارد و اصلا می تواند پیرزنی از همه جا رانده و از همهكس رانده باشد . « پیرزنی کوچک اندام، در حالی که انگشتهای حنا زده اش را بر بازوی او می فشرد، با لب هایی لرزان، کنارش و چسبیده به او ایستاده بود. قدش تا زیر شانه های او هم نمی رسید. از زیر چادر سفید گل دارش و از بالای سرش چند تار موی خرمایی بیرون زده بود »
نویسنده ، علاوه بر پرداخت خوب زن در این راستا ، لال بودن او را برای نشان دادن فاصلهی بین مردم عادی و روشنفكران ما و جواب مسئله – همانكه همه به دنبالش هستیم - انتخاب كرده و پرورانده .
پیرزن خالد پور ذلیل نیست. علیل نیست و بر خلاف فكر و نظر شخصیت برای كمكخواهی نیامده و برای كمك به بیشتر فهمیدن و حتا فهماندن او آمده است به این قسمت توجه كنید « در چشم های پیرزن برق امیدی درخشید اما دوباره به حال اول برگشت و او این بار خشم و ترس پیرزن را حس کرد ... »
پیرزن با اشارههایش چیزی میگوید و شخصیت چیزی میگیرد و میگوید كه فكر میكند بهترین است و كامل ترین . پیرزن وقتی میبیند كه تلاشش برای فهماندن شخصیت كافی نیست ، دست او را میگیرد و به دنبالش میكشاند و شخصیت - در فكر خودش- برای همدلی و شاید رفع معضل او ، سر به دنبال زن میگذارد و راهی محلهای میشود كه نه نزدیك است و نه دور . كوچه پسكوچههایی كه در عین آشنایی غریبهاند و ما با انكه در همان كوچه و یا جایی مثل آن بزرگ شدهایم ، نمیشناسیمش . او دیگر به یاد نمیآورد كه تا دمی پیش میخواست به همین مردم فحش بده . فحش میداد . حالا قهرمان شده و میخواهد داد بگیرد و داد بپردازد و پیرزن را از دست مستاجر گردن كلفتش رهایی دهد . – كاری كه اكثر منورالفكرهای ایندوره میكنند –
و پیرزن شناسنامه نداشت: اگرهم می داشت به درد من نمی خورد.
این را زمانی میفهمد كه زمان گذشته است – زمان كارساز – و با حركت به دنبال پیرزن ، شخصیت متحول میشود . به خودش میرسد ... نفهمید چرا اما یکهو احساس کرد که اصلا اهمیتی ندارد از جنس دیگران باشد یا نه. و اصلن این من و دیگران هیچ معنایی ندارد.
شخصیت به سر نخ شناخت پیرزن نزدیكمی شود . پیرزنی كه لامكان است و بیزمان . زمان بر او و بر رفت و آمدش اثر نداشته و ندارد ... برف می بارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده امسال زمستان خیلی دقیق و حساب شده برفش را بارانده است ...میفهمد كه پیرزن دیوانه نیست و دركمال هوشیاری او را به دنبال خود تا به اینجا كشانده است .
و دنبال شستی زنگ گشت: مثل این که زنگی در کار نیست. با کف دست راستش به در کوبید. در سرد بود. برف کف کوچه را تمام سفید کرده بود. پیرزن دست زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستجو کلید نو و براقی در آورد.
- از اول می دادی دیگر!
اما خانه چیست ؟ باز هم به نمادها و كهن الگوها مراجعه كنید و به متن
حیاط کوچک بود. خیلی کوچک. و حوضی هم در کارنبود ....
در چوبی دو لنگه ی مکعب سیمانی رو به رو که از قرار خانه ی پیرزن بود و شاید اطاق و پستویی بیش نبود با پنجره ای کوچک
چرا مكعب ؟ چرا سیمانی ؟ چرا پسر پیرزن جوانتر از شخصیت است ؟ چرا در مقابل بهت شخصیت خود را جوابگو می داند و چرا در آخر وقتی كه پوشهی دادخواهی را زیر بغل او میبیند ، وقتی از تحول او آگاه میشود ، دیگر دلیلی برای توجیح نمی خواهد و از راهی وارد می شود كه ...
و چرا پیرزن به داخل مكعب سیمانی میدود . و خالد پور ما را همرا با شخصیت داستانش به همانجا كه میخواهد و میداند و می دانیم می برد ...
... حیاط کا ملن سفید و یک دست شده بود و برف ریز و بی امان می بارید و بعد او یکهو فهمید: فهمیدم! همه چیز را فهمیدم!
حالا زمان آن رسیده كه گرهها باز شوند . – چیزی كه اول داستان بود و ما ندیده و یا مثل شخصیت از سر لج نخواستیم ببینیمش - عریضه نویس شغل دومی هم دارد . آرایشگر است و به خوبی راه رنگ گردن مردم را میداند كه او نمیدانست و ما نمی دانستیم و باید كه پوشه را به داخل سطل پر از موی جوگندمی گذر زمان بیندازیم و ریشمان را به دست قیچی او بسپاریم .
2
شاید عیب بزرگ این داستان ، زیاده گویی ها و زبان نامنسجم آن باشد . – علیالخصوص در قسمت اول آن – اگر دو خط اول قصه را حذف كنیم ، و دو كلمه بار اطلاعاتی را كه در این دو خط داده شده را در بین خط دوم و یا سوم آن جا بدهیم چه اتفاقی میافتد ؟
اگر نویسنده تصاویر ارائه شده را تحلیل نمی کرد و تمهیدی به كار می برد تا شناخت تصاویر و برداشت و ساخت در ذهن خواننده ، آزادانه انجام بگیرد چه پیش میآمد ؟ . مثلا : با حیرت پیرمرد را نگاه کرد ... یا : مشتری ها احمقتر و احمقانه تر ... یا : به شوخی تصمیم گرفت ... یا : ناگهان تصمیم گرفت . ذوق کرد و ...
اگر نفهم بودن پیرمرد را توصیف نمیکرد و با روایت نشان می داد كار چه جایگاهی پیدا می كرد ؟ (. روایت یعنی : حرکت ، تصویر، اجرا ، عمل ، فعل ) كاری كه نویسنده در قسمت دوم داستان به خوبی از عهدهاش برآمده است .
اگر نویسنده بین زبان راوی و شخصیت تفاوتی میگذاست – در قسمت اول – چه پیش میامد ؟
شاید حضور چشمگیر این همه نماد و فضای انتخابی ، خالد پور را - مثل من - تحت تاثیر قرار داده ، به طوریكه زحمت بازبینی و دیدن ضربات موحش رعایت نكردن زبان را از او گرفته است .
و در پایان اگر نویسنده شتاب نمیكرد و با دقت بیشتری به كار می پرداخت و غلطهای دستوری و سهوی آن را میگرفت شاید بهترین كار – از نظر من – بود . با این همه و با توجه به اینكه كار دیگری از خالد پور نخواندهام فكر میكنم ، این داستان ارزش والا و جایگاه خاصی در داستانهای این دوره داشته باشد
براي خواندن داستان اينجا را كليك كنيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر