مریم شیرخانی
حوری قطعا یک حوری است. میشود چیزهای زیادی دربارهاش گفت، مثلا موهای طلاییاش و یا چشمانی که آبیاند و شاید هم سبز، میدانید انسان امروز پر از قصه است، خیلی چیزها میشود گفت. از همه چیز میشود؛ نوشت اما من میگویم حوری یک حوری است.
حدس میزنم میخواهید چه چیزهایی بخوانید، مثلا اینکه، او هر روز موهای طلاییاش را گیس میکند و...؟
یا منتظرید از سینههای نورستهای بگویم که یک داستان داغ عاشقانه میآفرینند، اصلا بیاید پسری را در قلبش مجسم کنیم، پسری قد بلند و چهار شانه...
حوری مشک را بر میدارد و خرامان به سوی چشمهي پشت کهورستان میدود، بادی خاکآلود امان نمیدهد و به چشمانش حمله میکند، اما او هیچ دغدغهای ندارد. حتی سنگینی مشک آب، میداند بازوانی نیرومند جورش را خواهند کشید.
او از همینجا بوی تنش که باد با بوی کهورها در هم آمیخته را حس میکند، دامنش را در باد پر از بوی مرد رها میکند که گلهای آبی و سبز پیراهنش هم بر باد سوار شوند.
اما من هرگز اینها را نخواهم نوشت، میدانم كه میتوانست این طور بشود؛ اما نشد، مینویسم حوری قطعا یک حوری است، میگویم قطعا...ولی نه آن حوری بیست و چند ساله که شما شاید در خاطرات چند سال پیشتان پیدایش کنید، میتوانست...
فکر میکنید که پسرکی هم دارد با چشمانی آبی و یا شاید هم سبز.
حوری زیاد دعا میکند، دیگر غصه گود افتادن چشمانش را نمیخورد، جمعهها نذری میدهد که شاید پسرک چشم آبی، و نه، گمان میکنم سبز، بتواند روزی راه برود و حوری هم مثل مادران دیگر ذوق کند، بخندد و پسرک را بغل کند، او را بو کند و بگوید فدای موهای طلاییات بشود، مادر...
می توانست باشد. ولی مطمئن باشید که نیست. اما شک نکنید، حتی لحظهای هم شک نکنید که او یک حوری است با موهای طلایی و چشمانی آبی...آه، خدایا، دروغ نگویم، شاید هم سبز...
حوری یک حوری است
وقتی یک روز به چشمانتان خیره شود و شما ندانید که آبیاند یا سبز، آنروز باور خواهید کرد.
ببخشید که دوباره تکرار میکنم. ولی حوری قطعا یک حوری است، امیدوارم خیال نکنید که من آن دخترک لپ قرمز کلاس دوم را میگویم که معلم تشخیص نمیداد چشمانش آبیاند یا سبز.
صدایش میزند حوری، با دو دست موهای طلاییاش را به زیر هل میدهد، مقنعه را میکشد جلو، معلم آن صورت گرد را میبیند که میخندد و جای خالی یک دندان را لو میدهد. معلم هوس میکند دختری داشته باشد تا کسی تشخیص ندهد که چشمانش آبیاند یا سبز.
صدایش میزند: « حوری...» و او جواب میدهد: « حاضر!...هستم ولی نه آن حوری که باد با موهایش بازی کند...»
نگفتم که این، او نیست. هنوز پیدایش نکردید؟ به حرف من گوش کنید، حوری همینجاست. لابه لای همهي خاطرات شما، میشود پیدایش کرد...همه جا پیدا میشود...
ما فکر میکنیم، قصهي قصاب از قصهي نانوا جداست، اما نیست. آدمها همه در یک قصه گیر افتادهاند و همیشه قصهای تعریف میکنند، فکر میکنیم چه شگفت انگیز!...اما نمیدانیم که این همان قصهي ماست؛ اما با زبان دیگری.
کاش بیشتر به دنبالش بگردید! من ایمان دارم که میتوانید پیدایش کنید...آهان...پیدایش کردید؟...کجا؟...بله خودش است میدانستم که پیدایش میکنید، آنجا نشسته روی آن بلوک سيماني...
مادر موهای طلایی او را گرد قیچی میزند، او از شپش بیزار است.
دیدید گفتم موهایش طلایی است، اما شما چرا بجای نگاه کردن به چشمان آبی...یا سبز او، به صورت استخوانی و آفتاب سوخته مادرش نگاه میکنید؟ !...
فکر میکنید او چیزی از قصه حوری میداند؟
خب پس حوری را دیدید، گفتم که او پانزده ساله یا بیست و چند ساله نیست، اما میتوانست باشد، سر هیچ کلاس دومی هم ننشسته اما میتوانست روزی کلاس دومی هم باشد، هیچ بر جستگی روی بدن کوچکش نیست که قامتی مردانه را عاشق کند، شاید میتوانست عاشقی هم داشته باشد.
حوری یک حوری است 2
باشد، او از قصه هیچ کودک فلجی خبر ندارد. فقط میگوید" اینجایم درد میکند" و با دست کلیهاش را فشار میدهد.
میگوید" اینجایم" چون هنوز نمیداند که باید بگوید"کلیه"، میدانید او هرگز کتاب علوم را نخوانده است.
پیدایش کردید؟ دیدید که چطور اشکهایش...
نگران نباشید، او یک حوری است و این یک قصه است، قصهي همهي ما. فقط آن را از چشمان حوری میبینیم و اصلا تقصیر شما نیست که چشمانش آبیاند و شاید هم سبز...
تقصیر سگها و برهها هم نیست که همیشه آب را گل آلود میکنند، تقصیر گودال هم نیست که هرگز چشمه نبوده و هیچ کهورستانی هم نداشته، تقصیر مادرش هم نیست آخر او نمیداند...
میدانید حوری یک حوری است، آنجا نشسته و باد موهایش را از دم قیچی میگیرد و در خاک میغلطاند و بر دامن کاهگلی تنور میچسباندشان.
اشکهای حوری انگار آبی میشدند و یا سبز. مادرش ندانست پدرش هم، من میدانم که ملا هم نمیدانست ولی گمان میکردند که میداند.
تقصیر هیچ کس نیست که ملا بخت گشایی بلد است و طلسم به دست آوردن دل یار هم دارد، اما نمیداندکه حوری...
و باد موها را از دامن تنور میگیرد و غلطان با خود میبرد. موها آنجا هستند، لابه لای خارهای کنار آن سنگ گیر کردند. شاید زیر آن سنگ بشود یک جفت چشم آبی و یا شاید هم سبز پیدا کرد، ولی اشتباه نکنید، حوری قطعا یک حوری است...
۱ نظر:
سلام به استاد بزرگواری که شیفته قلم دوست داشتنیشم... چند وقتیست که بدلیل گرفتاری عدیده خدمت نرسیدم و بواسطه نخوندن مطالبتون گمشده ای داشتم...اما الان که اومدم بسیاری از نوشته هاتونو خوندم و مثل همیشه بهره ها بردم...از مطلب قصه ناتموم دوپسربچه لابد همشهری شروع میکنم که خوندن تنها طرح اون، با قلم زیبا و مسحورکننده شما و تجسم فضاهایی مثل دخمه زرتشتی که ترسیم کرده اید کافی بود تا دل از من ببرد و منتظر باشم بی صبرانه برای خوندنش....مطلب مربوط به داستان کوتاه رو چون تخصصی بود نخوندم ولی طنز زیبای ابراهیم رها که برگزیده اید من رو به یاد گفته های رئیس دولت انداخت که از هزارسال تاریخ ایران! صحبت گفت و خیلی راحت دوران باستان رو نادیده گرفت، اما تقریبا هیچکس در انتخابات دولت نهم به این جمله ایشان توجه نکرد...مطلب چارلی چاپلین را تا به حال نخونده بودم و خیلی خیلی ازش لذت بردم و بااجازه تون مثل یکی دوتا دیگه از نوشته هاتون سیوش کردم که بدون کانکت شدن هم بتونم مکرر درمکرر بخونمشون...مطلب بسیار زیبایی رو که از آقای یکرنگ کذاشتین هم خوندم و درتایید فراز پایانی آن باید به قول عبدالکریم سروش استناد کنم که گفته بود اگر ما به این اندازه که شاعر داریم گاو داشتیم بزرگترین صادرکننده لبنیات در دنیا میشدیم!...ای کاش لااقل همه اونهایی که اسم خودشون رو هنرمند میذارن اهل خوندن چنین مطالبی بودند تا به جای استفاده از جاذبه های جنسی و نظایر اون در کارهاشون لحظه ای به نقش پیامبرگونه ای که میتونستن ایفا کنند میاندیشیدند... قصه حوری هم موثر و زیباست و ای کاش قصه های اینچنینی را که مطابق ذوق و سلیقه شماست با لینک یا آدرس اینترنتی نویسندگانشون میاوردید تا با نوشته های دیگه شون هم آشنا بشیم... استاد عزیزم براتون آرزوی بهروزی و شادکامی دارم... سایه تون مستدام.
ارسال یک نظر