۸/۱۲/۱۳۸۲

دست آویز باد


باد دچارت کرده بود و نرمه های ریز باران را ، مثل ساچمه های تفنگ بادی ، توی سرو صورتت می زد . با تلاش رکاب می زدی . قیقاج می رفتی . می خواستی از گیر باد فرار کنی . سرت را تا جائی که میشد توی یقه ات فرو کرده بودی . خم کرده بودی . خیلی وقت بود که دیگر عادت کرده بودی ، سرت را بالا نگیری و همیشه روی زمین دنبال چیزی باشی . ورق آهنی را که پشت ترک دوچرخه ات بسته بودی ، روی آسفالت کشیده می شد ، خر خر می کرد . خش خش می کرد . جرقه می زد واز باد کمک می گرفت. که نیاید . وتو با تمام توانت رکاب می زدی تا زود تر برسی . رکاب می زدی، تا جواب پوزخندهای آنها را بدهی. عصبی شده بودی . گفتی«برای این یه تیکه آهن 1400 تومان کرایه نمی دم . خودم می برمش»
خودت خواستی .همیشه خودت خواستی. ادعا کردی ، از خودت مایه گذاشتی و خواستی روی پای خودت بایستی. نمی توانستی فرمان چرخ را رها کنی . نمی توانستی باران را ، شاید هم اشک چشمانت را پاک کنی.
چشمانت می سوخت . صورتت گُر گرفته بود . صدای خِر خِر آهن همه ی صداهای اطراف را خفه می کرد . فکر می کردی ، همیشه این آهن را دنبالت کشیدی . فکر می کردی ، آهن به گردنت بسته شده. پاهایت تیر می کشید ند . می سوختند . از خودت پرسیدی « از کجا؟»
و خودت جواب دادی« همیشه ، همیشه ، همیشه »
از وقتی که درس اَت تمام شد ، بیشتر شد. از وقتی که بعد از آن همه ، هول وهراس خواندن وامتحان دادن وبعد از جشنی که مادرت بعد از مهندس شد نت گرفت. ... اصلا نمی خواهی یادت بیاید .نمی خواهی به آن فکر کنی . اصلا یادت رفته ، که روزی همه ی طایفه ، توی خانه جمع شده بودند ومهندس . مهندس می زدند وتو زیر نگاه ، پر تمنای دخترهای طایفه ، سرخ می شدی . سفید می شدی وتوی آن همه ازدحام وصدای قاشق هائی که به ته بشقاب ها می خورد...
مادرت النگوهای ارثی مادرش را فروخت . پدرت می خواست دوچرخه را بفروشد وتو گفتی « کافیه »
هر چند می دانستی ، کافی نیست . به همین هم راضی نبودی . نمی خواستی . کاشکی راحتت می گذاشتند. کاشکی پیله نمی کردند.« بیا داماد شو»
« یه فکری بکن داداش ، موهات سفید شدن »
« وای ، ما دلمون لک زده واسه یه عروسی . دس بجنبون. پسر »
میخواستی بگوئی ، یعنی همیشه با خودت می گفتی « آخه چه جوری؟ با چی ؟ چرا باور نمی کنین»
خودت هم باور نمی کردی ، باورت نمی شد جابجایی ، همین یک ذره ی آهن این قدر سخت باشد . پاهایت مثل دو تیکه ی آهن شده بود . چرخ ، پیلی پیلی می رفت . ایستادی ، از چرخ پیاده شدی . دست هایت می سوخت و مثل لبو تنوری ، سرخ شده بودند.
سرخ، سیاه ، چرخ نمی ایستاد. بد قلقی می کرد . باران بود یا اشک که چشمانت را می سوزاند . پاهای خواب رفته ات را محکم به زمین زدی و گفتی « جون مادرتون، فقط یه کم دیگه»
گفتی« کاشکی بارون وایسته، کاشکی اقلکم باد نمی اومد. »
سر تا پا خیس شده بودی . هر چه می ایستادی ، بیشتر سردت می شد . پریدی روی چرخ . چرخ اسب چموشی شده بود . بد قلقی می کرد. سواری نمی داد. نمی خواست رو به باد برود . رکاب زدی، فشار آوردی . عرق از همه وجودت نشت کرده بود . پیش چرخ التماس می کردی « جونمو نگیر ، دیگه چیزی نمونده. »
چرخ قدیمی وقراضه ای بود که پدرت به توداده بود و خودش یادش نمی امد ، از کی گرفته وچند سال سوارش بوده.
چقدر دانشجوها مسخره ات می کردند. کفشهایت ، لباسهای کهنه واز مد رفته ات را و از همه مهمتر چرخ را ، با خورجین پاره ی نقش رستمش . بدت نمی آمد ، نمی شنیدی، ناراحت نمی شدی . به چرخ گفتی« چه دنیایی که با تو نداشتم ! تا کحاها که با تو نرفتیم.»
می رفتی، می رفتی، رکاب می زدی ، عرق می ریختی. وچرخ می رفت. از این اداره به آن اداره ، از این کارخانه ، به آن کارخانه . مدرک قاب گرفته ات را که همیشه زیر پیراهنت بود و گوشه ی تیزش پوست تنت را ریش ریش می کرد . جلوی آن همه آدم می گذاشتی و گردنت را کج می کردی. آدمهای ریش دار ، بی ریش، کوتاه ، بلند ، چاق، لاغر، زن ؛ مرد. وچه پوزخندی می زدند .« مهند سی ؟ »
نمرات بالا؛ شب وروز؛ روز وشب ، فورمول، فورمول، هندسه، فیزیک ، ریاضی ، معادله ، معادله ، توی آن همه معادله غرق شده بودی . گم شده بودی.
« شرمنده ایم آقای مهندس»
« خبرتون می کنیم ، آقای مهندس»
مهندس، مهندس، مهندس. هر چی دست وپا می زدی ، بیشتر فرو می رفتی . خسته شده بودی . باران ایستاده بود . اما باد دیوانه شده بود و ورق لعنتی آهن همراه باد کج وراست می شد وتو چه تلاش می کردی. داشتی خفه می شدی . باید می رفتی و رفتی. دیگر هیچکس به تو نمی خندید. مدرک خون آلودت را به دیوار مغازه ات کوبیدی. خودت هم به آن خندیدی . بسم الله گفتی ومیوه ها را مثل شطی از رنگ ، شطی از بو، تازه وناب ، روی میز خالی کردی. و گفتی« خدایا به امید تو . دیگه گردنمو پیش هیشکی کج نمی کنم . دیگه هیشکی بهم نمی خنده. »
پدرت خندید وگفت « اگه بگذارن»
مادرت گریه کنان از در بیرون دوید ودیگر توی مغازه ات نیامد.
تمام بدنت بی حس شده بود ، از درون می سوختی ..، پاهایت دیگر توان چرخاندن چرخ را نداشت. باد رهایت نمی کرد. ورق خِر خِر کُنان ، به تو می خندید. ایستادی . از چرخ پیاده شدی. مشتی نثار سر بسته ورق کردی . دستت درد گرفت و درد تا عمق وجودت دوید. اشکت در آمد. باز هم توی معادله اشتباه کرده بودی. حالا بیشتر از همیشه می خند ید ند . میدان دارها که همه افغانی بودند. می خند ید ند وکلاه سرت می گذاشتند. و تا حرف می زدی با خنده می گفتند « آ قای مهندس ، شما چرا ؟» و مشتریها ...همه می خند یدند . می بایست بیشتر از همیشه و جلوی همه گردن کج کنی . حتی آفتاب هم به تو می خند ید و میوه ها ، به جای تو خجالت می کشید ند . له می شدند ، آب می شدند. و تو گفتی «همه چیز درست میشه» گفتی « تجربه ارزون به دست نمیاد. » گفتی « زورم به هر کی نرسه به تو میرسه خورشید»
ورق آهن را برای همین می بردی . می بردی که روی خورشید را سیاه کنی . داشتی می رسیدی . فقط یک پیچ دیگر مانده بود. خوشحال بودی . ورق خسته شده بود. ومثل مُرده ای سنگین . اما تو خوشحال بودی که دیگر پدرت، مادرت، خواهرت، همه وهمه ، ذره بین های خود را کنار می گذارند . دیگر سرخی چشمانت ،لا غر بود نت ، غذا خوردن ونخوردنت، دیر رفتن وزود آمدنت ، هر کدام نشانه بدی نیستند .
جلوی مغازه ات شلوغ بود . مردم جمع شده بودند . اتفاقی افتاده بود. دلت لرزید. انتظارش را داشتی. یعنی خیلی وقت بود که از هر چیزی انتظار فاجعه داشتی . رکاب زدی، رکاب زدی . صدای ورق آهن مثل صدای ماشین پلیس ، همه نگاه ها را به طرفت گرداند. صاحب یکی از همان نگاهها فریاد کشید « آق مهندس ، دکونت پَر َپر »
همه با صدای بلند خندیدند. پدرت روی زمین نشسته بود وبا دو دست سرش را گرفته بود.
مردی ریشو پرده ای سفید جلوی در می کشید. چرخ را رها کردی. چرخ با صدا به زمین افتاد. از همین می تر سیدی . به طرف پدرت رفتی. مامو رین با اکراه نگاهت می کردند. با افتخار وقدرت در مغازه ات را ُپلُمپ کردند و رفتند . پدرت حرف می زد .حرف می زد. «حریم صنفی....ندا شتن جواز کسب...شکایت هم چراغها...التماس ، التماس ...»
نمی شنیدی ، نمی خواستی بشنوی . نمی خواستی التماس کنی . نمی خواستی به خاطر تو التماس کنند . فقط به ورقه ی آهن خیره بودی که گردن چرخ را شکسته بود . گردنت درد گرفته بود. دستها یت می لرزید . پاهایت سنگینی ات را تحمل نمی کردند. و به این فکر می کردی که چطور دوباره این ورق آهن را به سر جایش بر گردانی. ...

هیچ نظری موجود نیست: