۸/۱۸/۱۳۸۲

گوسفند ها

باد گيس هايش را افشان كرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي كرد و فرياد مي زد « كوووو ، كووو ؟ »
دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاك و خاشاك تفتيده كوير را مي كاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي كرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي كرد و مي رفت و باز …
تا جائي كه مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره شده بودم و باد. دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي كه بي سيم پاسگاه خش خش كرد؛ از همان موقعي كه تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي كردم و خنكاي مادرانة تشك را با ذرات وجودم مي مكيدم ، دلم گرفته بود .
وقتي بيسيم غرغر كرد ؛ وقتي سرگروهبان قارقار كرد . دلم هُري ريخت پائين و گفتم« هر چی هس بلایه» ولي خودم را به خواب زدم . خواب رفتم و خواب ديدم ؟ نه ! فرصتي نشد . سرگروهبان بد عنق و پشمالو، مثل نكير منكر بالاي سرم بود . گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟
: پاشو .
: سرگروهبان؛ تورو قران ولم كن . هنوز زوده .
می دانستم که دست بردار نیست . بلند شدم و گفتم : چيه ، سرگروهبان ؟
: تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ كرده !
: چي چپ كرده ؟
: يه ماشين پر گوسفند ، دو تام كشته داده !
: كجا ؟
: بغل گوشمون ، پاشو .
: چرا من ؟
....

ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود كه از زور خشم سر ش را به خاك سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاك را كنده بود و فرو رفته بود … پشت شيشه اي كه نبود ، سر يك آدم با چشماني كه از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ، هاشورهايي پر از نرمه شيشه ،كه برق برقِِ زدن ستاره ها را چند برابر مي كرد و او را مثل مترسك، پیرو بدبختي نشان مي داد و گوسفندها ...
گوسفندها كوير صاف و قهوه اي را ’گل’ گل ، سياه و سفيد كرده بودند و آزاد و بي خيال سر به بيابان داده بودند و مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم :
: سرگروهبان ؟!
: قوز بالا قوز !
: يعني ؟
: جمعشون كن ، كه فردا طلبكارمون مي شن .
: كي ؟ گوسفندا ؟

جوابم را نداده ورفته بود . همه مي رفتند . مادرم كه رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت؛ تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و...
پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوبـاد از هما ن جا به داخل مي خزيد، دور تنم مي پيچيد و تا عمق وجودم نفوذ مي كرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي كشم از شما مي كشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين !
گوسفندها یک دفعه بي قرارشده بودند . رم كرده بودند . مي دويدند . من هم باید یه دنبالشان می دویدم اما باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان كنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يك طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي كردن .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شكم كاردخورده شونو سير كنن و رو پشت هم جفتك چاركش بازي كنن … َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به كُول من دادين چه ؟
« تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يكي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ … »
« تفنگ و مرگ ، تفنگ و درد ، من اين جا اين ناموسه مي خوام چه كارش كنم . »
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . كُاشكي خواب مي افتادي بابا ، كاشكي … ؟
: كُاشكي چي ؟
: هيچي !
: هيچي يعني چه مرگته ، مي گي من چكار كنم ؟… من مي فهمم دردت از كجايه ! خدا بيامرز پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه كفرن » مي گفت : « آدم كه با سوات شد، اول ديوونه مي شه . اووخ كتاب مي خونه . كتابم كه خوند ، شك پيدا مي كنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اين همه سال فرستادمت مدرسه . اون همه سال حرف گوش اون زنكه ديوونه كردم و تو درس خوندي . َبَِست نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چه كار كنم ؟
: من چه كارشون مي تونستم بكنم . ِهِخ خ خ ، ِهخ خ ، كجا مي ري سگ ’مرده ؟ لامصبا، همه بيابون خدارو ول مي كنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اين كه وَر لج منِ مي كنن َ و ور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون … برگرد »
: برگرد مدرسه .
: نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در كودكي دست پسر گيرد كه …
: خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت كنه اونيكه اين شعرو … طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اكثراً چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده كه فكر كنه ، كه چشماشو باز كنه . تو هم همين كارو بكن ، دركنارش ، كتابم بخون . بخون و فكر كن ، چيز بدي نيست …
: ِهخ خ خ ، كارد َور اشكمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فكر نكردم …
فقط می خواندم . اول خیلی سخت بود ، ولی کم کم عادت کردم . آقا معلم کتاب می آورد و من می خواندم . مثل گرگی که به گله بزند ، کلمات را می بلعیدم می خوردم و همراه آدم هایی که زیر صفحه ها حبص بودند راه می افتادم . از این شهر به آ« شهر . از این کوچه به آن کوچه . گم می شدم . پیدا می شدم . زنده می شدم . گوسفند ها می رفتند ، من هم می رفتم . آن ها می ایستادند ، من هم می ایستادم . می خوابیدند ، من هم می خوابیدم . دیگر نه پشکل هایشان را می دیدم و نه گرد وغبار پشتشان را . فقط می خواستم بخوانم و می خواندم تا گم شوم . می خواندم تا بزرگ شوم و همیشه می گفتم « اگر بزرگ بشم ، اگر ...
اگر وزوز تيز باد نبود كه مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند ودر مي رفت . باور نمي كردم كه اين جايم ، تو اين كوير ، كنار ماشيني كه چپ كرده ، له شده . باور نمي كردم دو تا آدم ُمرده كنار من هستند و من اصلا عین خیالم نیست آهسته آهسته به طرفشان رفتم . هیچ وقت یک مُرده را از این نزدیکی ندیده بودم . يكي از آنها مثل آدمي كه پولش را گم كرده باشد ،به زمین زل زده بود و چشم هايش ، ذره ذره ی خاك هارا زيرورو مـي كـرد و آن یکی ، به طرفش رفتم و انگار نه انگار که این یک جنازه است ، مو هایش را گرفتم وسرش را بالا آوردم . اخم كرده بود .چین های صورتش مثل آدمی که غرق فکر کردن باشد توی هم گره خورده بودند . ناخود آگاه پرسیدم : به چي فكر مي كردي ؟ …
به هيچي ! هيچ وقت فكر نمي كردم و نمی دانستم که بعد از خواندن بایدفکر کنم . فقط می خواندم که خوانده باشم و زمان بگذرد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا …
: بايد بري سربازي .
: چي ؟ كجا ؟
: معلوم نيس ، هر جا فرستادنت .
: پس گوسفندا ....ِهِخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو كجا مي بردن ؟
هيچ كس نمي فهميد ، هيچ كس نمي د انست ما را به کجا می برند .چرا مي برند. فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي . دل مان خوش بود كه لباس نوییگیر مان مي آید و پوتينهاي نو ، كلاه نو .از ماشين كه پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر كسي به طرفي رفت . دهنمان مثل ُبز باز بود . چشم هايمان سرگردان . دلمان مي خواست برويم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط بعد از آنهمه ماندن ،مي خواستيم حرکت کنیم و...
: همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟
سر گروهبان بود . یک آدم یغور وسیاه . تا حالا همچین آدمی ندیده بودیم . او فقط جیغ می زد، داد می زد . هُل می داد و پا هایش را بر زمین می کوبید
: بيا اين ور ، يابو ، كجا مي ريزبون نفهم ؟ آخه من چه جوري حاليتون كنم كه نبايد برين رو جاده . هِخخخخ ، حروم بشین ایشالله
فریاد هایش ما را بیشتر گیج می کرد . ما را وسط یک فضای ناشناخته رها کرده بودند . ما فقط می خواستیم جائي پيدا كنيم كه آشنا باشد وآراممان کند . وقتي سرگروهبان،به هر ضرب و زوری بود ، به خطمان كرد و دويد و ما را به دویدن واداشت ، چه راحت شديم .
: تندتر ، تُن تر ! اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . بدوين ! بدوين .َاك ؛ او؛ اِ . اك ؛او؛ اِ
باد امان همه چيز و همه كس را بريده بود . من ، شن هاي نرم و قهوه اي ، شنهائي كه شن نبودند، آدم بودند . بُز بودند. گوسفند بودند. و باد آرام آرام حركتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشم هايم سنگين شده بود و مي سوخت .پیش گوسفند ها التماس کردم « كاشكي می خوابیدین ، کاشکی آروم می گرفتین ؟ یعنی شما نمی با بخوابین ؟
: هوی یابو گوشت با منه ؟ ساعت نه خاموشیه . مثه بچه ی آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيكتون در بياد .
هنوز سر شب بود . و ما عادت به خوابیدن نداشتیم …
هنوز هوا تاريك بود كه …
« بر پا . برپا »
با زبانِ ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني كه ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي كرديم .
« مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يك … بشمار دو … بشمار سه …
ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد . « بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين … هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . كفشاتون هميشه واكس زده باشه . فهميدين ؟
: بعله .
: بعله نه . بعله سركار .:
بعله سركار .
: بلندتر .
: بعله سركار ، بعله سركار ، بعله سركار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .
صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبح گاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، كوووه ، كوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . …
با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ،
گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز كرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينكه با چشمهايشان مرا صدا مي كردند . از من كمك مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم . به اطرافم نگاه كردم . غير از تاريكي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا كردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ صداي ديگري هم بود . صدايي كه نه من مي شناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع كردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو … به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ...
صدا بيشتر شد . نزديك تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام كرد . پيچاندتم ، مچاله ام كرد . چيزي تو هوا بود كه من نمي فهميدم ، اما حس مي كردم . گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ...
« يك سرباز خوب ، سربازيه كه بوي دشمن رو تو هوا حس كنه … تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ »
نگاهم مي كردند ، نگاهم مي كردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جِرّم گرفته بود
؛از ترسي كه توي نگاهشان بود و عصبي ام مي كرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا كه خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي كردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ …
« تاپ ، تاپ ، تاپ ...»
چيزي روی شنها حركت مي كرد
« تاپ ، تاپ ؛ تاپ ، تاپ »
صدا ، آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب كردم ؛ واويلاي ظلمت بود .
دلم مي خواست فرياد بزنم . كسي تو دلم بود كه مي خواست جيغ بزند . فرياد بكشد .اما دهنم را محكم گرفتم . صدا به كاميون رسيد .
« تاپ ، تاپ؛ تاپ ، تاپ !»
نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي كس ديگري . گوسفندها، بي صدا تو هم جمع شدند، فشرده تر شدند .نگاهم مي كردند ، التماس مي كردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل كرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب كثافتا ، برين عقب تا ببينم چكار بايد بكنم . »
...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج بكنه . دستشو بذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي بره كه بتونه … »
همين كار را كردم . هنوز يك قدم برنداشته بودم كه گوسفندها از من نا اميد شدند و رم كردند ، حركت كردند ، دويدند دمبه هایشان مثل آدمي كه دست بزند ، به پشتشان مي خورد و صدا مي كرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق … » و به طرف جاده رفتند . نمي دانم از ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يك صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمع شان كنم و به کنار کامیون برشان گردانم يا… حالا يادم آمد …
وسط ميدان صبح گاه بوديـم . ورزش بـود . مي دويـديـم . بـا هر ضـربه ي پاي چپ؛ كف دستهايمان را محكم بهم مي زديم
« تق ، تق ، تتق ، تق »
سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوانه ها تند تند دست هایش را تكان مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمان بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي كردم ! برگرد ! كجا مي ري نره خر !
روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور كه تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه به طرفش مي دويدند ، انگار به خطشان كرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند .
« روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو »
صدايشان مي كردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو بدو ، بدو واي نستا ؛ كف بزن ؛ كف بزن يالله، با هم ،باهم ، باهم »
« تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...»
نور نزديك مي شد . نزديك تر و نزديك تر . اژدهائي بود كه از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق »
گوسفندها ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ،
«بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .»
« گوسفندا رو ولشون كن ، خودتو نجات بده ! »
گوسفندها به كناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق»
بيدار شدم ، بيدار بودم . صبح گاه نبود . اژدها نبود . كاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود . كاميون زوزه كشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي كردند . مي فهميدند اما … فقط نگاهش مي كردم .
« باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ »
صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت كردند و پاي چپم محكم به زمين خورد . پاي راستم تا نيمه چرخيد وتا بالا تنه ام را چرخا ندم ، كوهي از آهن اسيرم كرد . به هوا پرتم كرد . كاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و به طرفم دويد .
« حرفِ گوشم نكردن سرگروهبان ، منم كاري نتونستم بكنم . من كاري نكردم . منم مثل اونا …»
دستش را روي دهنم گـذاشت ، گوسـفندها زيـر نـور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرامِ آرام .



علی اکبر کرمانی نژاد اسفند79

هیچ نظری موجود نیست: