اين مقاله مقدمهاي است به پست مدرنيسم و ساختارشكني آنگونه كه مربوط به چالشهاي ويژه تحقيقو تدريس در زمينه علوم چندرشتهاي مربوط به علم و دين ميگردد.
● نويسنده: ويليام - گراسى
● مترجم: طاهر - رحمانى
تعريف مبهم
اولين مشكل كه ضرورتاً با آن مواجه هستيم، عبارت از اين است كه، پست مدرنيسم وساختارشكني، يك سلسله ديدگاهها و نظرات فلسفي را بيان مينمايد. آنچه در دست داريم، تحركفكري گستردهاي است كه از درون متفاوت بنظر ميرسد ولي در برون به عنوان توسعه فلسفي جديد،عموميت پيدا ميكند. در حقيقت، ساختارشكني كه بنظر ميرسد شكل نهايي پست مدرنيسم باشد،آشكارا نظريه تفكر مبهم تلقي ميگردد. بنابراين تلاش و كوشش من براي توضيح اين اصطلاحات، الزاماًمتناقض خواهد بود. آنچنان كه آنها تعريف ميكنند، تئوري پست مدرن و ضد تئوري ساختارشكني، يابه عنوان تفكر و انديشه انساني و يا تجربهاي كه در خارج، در حوزه مشكلات و مسائلمعرفتشناسي اِعمال ميشوند، مورد ملاحظه قرار ميگيرند. شكلي قدرتمند از عقلانيت كهفراگير ميباشد و نيز اين تفكر را تقويت ميكند، ممكن است به عنوان بُعد علمي رئاليسم ماوراء فلسفيو پوزيتيويسم منطقي ارائه گردد.
ساختارشكني مدرنيته
اگر بخواهيم معني و مفهوم پست مدرنيسم را بدانيم، لازم است ابتدا مدرنيته را كه ادعا دارد،جانشين و وارث خواهد بود، تعريف نماييم.
مدرنيته، با ديدگاه جهاني روشنفكري، يكسان تصور ميگردد. اين رويكرد موفق و قدرتمند درحوزه طبيعت و فرهنگ رخ داده است تا بر اجتماع، اقتصاد، اخلاق، ساختارهاي معرفتي و دنياي مدرنما مسلط شود. استدلال بشري، همانگونه كه در تفكر قياسي رياضي و فيزيك نمونهسازي و مدلسازيشده، آمده است تا جايگزين تفكر، خرافهپرستي مذهبي و ساير شكلهاي غيرعقلانيت گردد.
دليل و برهان، علم، تكنولوژي و مديريت بوروكراتيك، از طريق كنترل عقلاني طبيعت و جامعه،دانش ما ـ سلامتي و كاميابي ـ و خوشبختي ما را بهبود و اصلاح خواهد نمود.
نوگرا و تجدّدطلب با حمله به مذهب، مطالعه و بررسي پاراديگماتيك را براي جستجو و پيگيريافكار و انديشه پست مدرن ميسر ميسازد.
«كارل ماركس» در بحثهاي قوانين اقتصادي بنيادي جامعه و در نتيجه مؤسسات اجتماعي وفلسفههاي بنا شده بر پايه و اساس ماترياليستها، موضوع زيربنا و روبنا را مطرح نموده است. مذهب بهعنوان بخشي از روبنا، مطلقاً آينه ايدئولوژيكي ساخت اقتصادي جامعه، معرفي گرديده است.
«زيگموند فرويد» همچنين در توضيح و تشريح ساختارهاي بنيادي روانشناسانة بشري كهمحدوديتها و امكانات زندگي انسان از آن منتج ميگردد، بحث زيربنا و روبنا را بهكار برده است.مذهب در ديدگاه فرويد، در اصطلاح او حقيقت ندارد، ولي انعكاس فريبنده برخي از واقعيت روحي ورواني است. هم فرويد و هم ماركس، به علاوه تعداد بسياري از جانشينان آنها، درباره اينكه واقعيت فرد و جامعه، براي شخص يا گروه به ندرت بديهي و واضح ميباشد، بحثهايي را مطرح نمودهاند. مفاهيمو معاني پنهان يا ساختارهايي وجود دارند كه بايستي از طريق شكلهاي جديد از تجزيه و تحليل علمياجتماعي، آشكار گردند.
«كلود لوي استراس»، رويكرد روبنا و زيربنا را در مطالعات و بررسيهاي انسانشناختي مورداستفاده قرار داده است. بدين ترتيب، ريشههاي انسانشناختي به عنوان مجموعه مقررات و قوانين، بهاين استعاره پنهان از زير ساختهاي علّي و سببي، وامدار ميباشد، حتي فرضيه تكامل «چارلزداروين» به عنوان الگوي زيربنا و روبنا ميتواند ارائه و مطرح گردد، زيرا همه شكلهاي بالاتر زندگي،الزاماً، بر روي شكلهاي پاييني نهاده شده و همه آنها توسط قوانين پنهان كه بديهي و آشكار نميباشند،ساخته شده و بهوجود آمدهاند. خودفهمي شخص و يا گروه به عنوان دانش معتبر، مورد ملاحظه قرارنميگيرد، زيرا اين دانش با اغواگري روحي و رواني، وهم و خيال رؤيايي و تعصب ايدئولوژيكي،تحريف ميگردد. از آنجاكه علم ميتواند، مسائل و موارد نامرئي را در طبيعت به اثبات برساند، مثلاينكه زمين به دور خورشيد حركت ميكند، لذا علوم اجتماعي جديد نظير، اقتصاد، روانشناسي،انسانشناسي و جامعهشناسي، از سرشت و ذات حقيقي باورهاي فردي و ساختارهاي اجتماعي كه ازپايههاي بنيادي، استنتاج ميشوند، پردهبرداري مينمايد.
بنيانگذاران ساختارگراي اقتصاد انتقادي، روانشناسي، جامعهشناسي و انسانشناسي، همه ضدمذهب بودند. بيشتر نوگراها، مخالف مذهب ميباشند، زيرا مذهب شكل بيخردي ثابت وغيرعقلانيت خطرناكي را معرفي و ارائه مينمايد.
آنها جهاني را تصوير و مجسم ميسازند كه از موهومات و خرافات مذهبي، رها شده است. اينتصور، فرهنگ علم جديد و جهان مادي را بهطور عميق، تحت نفوذ و تأثير قرار داده است. در حقيقت،پروژه اسطورهزدايي نوگراها، همانطور كه در تفسير بنيادگرايان پروتستان و در بيانيه تاريخي انتقاديجستجوي كتاب مقدس معتبر، صراحتاً روشن ميباشد، توسط متفكران مذهبي، پذيرفته شده است. درحالي كه نوگرايي، در بيانيه مذهبي و علمي خود، انتقاد معتبر خردمندانه و جدي را باز گذاشته،نابخردانه خواهد بود، اگر حوزه وسيع انتقاد به موفقيتهاي واقعي و كمالات نوگرايي را مورد ملاحظهقرار ندهد.
بدون فهم و توجه و درك ادعاهاي فراتئوري مدرنيته، نوگرايي نوين، امكانپذير نخواهد بود.همچنان كه خواهيم ديد، حداقل در طول تاريخ و در راستاي توسعه انديشه و تفكر انساني، مفاهيمبيآلايش وجود نداشته است.
از ساختارگرايي تا ساختارگرايي نوين: ساختارشكني بنياد و ريشه
تفكر و انديشهاي كه با ماركس، داروين، فرويد و لوي استراس شروع شده و به عنوان مكاتب رفتارياصلي و فرعي كه از مباني خود دفاع و طبقهبنديهايي كه ساير نتايج را در پي داشت را بهوجود آوردهبود، در تاريخ روشنفكري قرن بيستم ادامه پيدا كرد. روش ساختارشكني چهارچوب تئوري ديگران،عبارت است از اينكه، ساختار طبقهبندي تجزيه و تحليل را با برخي مباني جديد، جايگزين نماييم.
پس از چندين دهه چرخش در دايره، سرانجام، فلاسفه و دانشمندان علوم اجتماعي، مبارزه جدي رابراي مباني روبناي استعاره دانش و آگاهي، آغاز نمودهاند. درحال حاضر، در تئوري ماركسيسم،واضح است كه عناصر روبنا بايد سبب تأثيراتي روي مباني اقتصادي جامعه شوند. به علاوه نقدماركسيستي ايدئولوژي خائنانه و ادعايش مبني بر علم حقيقي تاريخ، به عنوان ايدئولوژي نيازمند انتقاد،به آساني ميتواند ارائه گردد. براي ابطال نظرية علمي اجتماعي، فرد با نشان دادن اينكه ساختارپيشفرض شده، واقعاً محصول و نتيجه برخي از پديدههاي ديگر است، ساختارشكني مينمايد. بدينترتيب، بررسي مشهور ماكس وبر «اخلاق پروتستان و روح كاپيتاليسم» طبقهبندي ماتريالسيتماركسيست را نقض نموده و استدلال ميكند كه ايدئولوژي پروتستانتيسم ساختار اقتصادي جامعه راتغيير داده و اگرچه، نتيجه و اثر آن غيرتعمدي بوده است. وارونهسازي وبر درخصوص مباني و روبنايماركس، ميتواند در حوزه نقد ايدئولوژيكي وبر مجدداً نقض و ابطال گردد. اين تسلسل فلسفي،موجب مشكل بزرگي در علوم اجتماعي، تئوري زبانشناختي و هرمنوتيك در تاريخ اخير گرديده است.
ساختارگرايي نوين، كه واقعاً با پست مدرنيسم مترادف و هم معني است، ادعا و امكان تجزيه وتحليل هم جهت و ساده را آغاز نموده و در همان حال، بحث اينكه واقعيت در برخي از معاني قابلتوجه از مشاهده مستقيم و احساس مشترك پنهان ميباشد را نيز ادامه داده است.
ساختارگرايي نوين، تمامي طبقهبندي بنيادي را به عنوان آثار و فرآوردههاي علّي ساير عناصر، بهوسيله آزمايش مجدد آنها، كنار ميزند. هيچ قياس قابل دسترس و موضوع ارشميدسي قابل اتكاء،كه دليل و برهان بشري بر آن بنا نهاده شده باشد، وجود ندارد.
آنچه در اين قاعده كانتي جديد معقول ميباشد، عبارت است از اينكه قدري تصوير درون فرضيبه سوي پديده طبيعي است. هيچ تجربه مستقيم واقعيت بدون تأمل و تفسير وجود ندارد؛ و همهتأويلها و تفاسير در برخي دريافتها و ادراكات، به وسيله تعصبات و غرضهاي فرهنگي و شخصيتحريف و تباه و يا توسط تفسيرگران قبل از بررسي و مطالعه، حكم صادر گرديده است.
هرمنوتيك واقعيت
هرمنوتيك يك نظام فلسفي است كه در اين نظام با مشكلات تئوري تأويل و تفسير مواجه ميگرديم.نظام هرمنوتيك خارج از مشكلاتي كه در بررسي كتاب مقدس، نقد ادبي و تفسير قانون، با آن مواجههستيم، رشد نموده و پارادايم مسلط براي فهم تفكر نوگرايي جديد و ساختارشكني گرديده است.
مشكل قرائت و فهم يك متن، سبب استعاره جديدي براي همه انواع برداشتها و نيز فهم پديدهاجتماعي و علمالحيات، گرديده است. در يك سطح ساده، هرمنوتيك قرائت يك متن، با مؤلف، متن وخواننده آغاز ميگردد. متن اساساً توسط ساختار تعمّدي اثر مؤلف، تأثير پذيرفته، اما استقلال خودش ازمؤلف را نيز دارا ميباشد. متن، هميشه روح خود را نيز دارا ميباشد. معاني كه از مقاصد نويسندهمستقل باشد، در متن موجود ميباشد، همچنان كه روحيه شخصي و پيشفرضهاي فرهنگي ـاجتماعي نوسينده كه در آن فضا زندگي ميكرده و قلم ميزده، ناخودآگاه در متن انعكاس يافته است.بدين ترتيب مطلب قبل و بعد نويسنده، عنصر ضروري و لازم در قرائت و فهم متن بوده و بسيار اهميتدارد.
هرمنوتيك ساختارگرا، متناوباً درصدد بوده تا متن را مجزاي از نويسنده و يا مقاصد نويسنده رابهتر از آنچه نويسنده فهميده، درك نمايد. در هر يك از اين حالتها، ساختارگرايان، بر اين باورند كه آنهاصاحب برخي از تئوريهاي انتقادي ميباشند كه قرائت صحيح قابل شناخت و فهميدن را ميسرميسازد. به هر حال خواننده، روحيه و پيشفرضهاي فرهنگي و اجتماعي خويش را دارا بوده و اساساًاينكه چگونه متن خوانده و فهميده ميشود، بر او تأثير ميگذارد. بنابراين خواننده، همچنين با قبل و بعداز عبارت موردنظر، درگير ميباشد. يك تئوري انتقادي، به پيشفرض قرينهاي كه قرائت و فهم اقتباسشده ازقبل را معين ميسازد، وابسته ميباشد. به علاوه، متن همچنين، تاريخ تفسير خودش كه قبلاًامكان قرائتها و قرائتهاي مجدد را تجويز كرده، گسترش و توسعه ميدهد. بدين ترتيب هرمنوتيكپويا، به سرعت، در پيچيدگي، انفجار حاصل ميكند. هرمنوتيك خودش را به عنوان مشكل تسلسلمطرح ميكند، همچنان كه حكم پيش از قضاوت، توضيح و تفسير را نشان داده كه اين توضيح، فهم ودرك متن را معين ميكند كه اين هم حكم پيش از قضاوت را مجدداً مشخص ميكند. اين پويايي بهعنوان توصيف و تعريف نه فقط در قرائت و فهم يك متن، بلكه قرائت و فهم مرحله پديدههاي اجتماعيو حياتي مشاهده ميگردد.
قدرت ـ دانش
معيار و ملاك براي مشخص كردن اينكه كدام تفسير و تأويل متن، صحيح يا بهتر است، اغلب بهعنوان بازتاب شكل قدرت اجتماعي ارائه و معرفي گرديده است. چيزي كه به عنوان آگاهي فرضميگردد، با قدرت تعريف ميگردد. در حقيقت، در اين ديدگاه، آگاهي و قدرت، مترادف و هممعنيميباشند. به هر حال، قدرت و آگاهي، آميخته و مركب، چندوجهي و متناقض ميباشند.
مسير فكري، متفكرين پست مدرن، عبارت است از اينكه، صورت آسماني قدرت ـ آگاهي پنهان رابدون تأسيس يك هرمنوتيك تفسيري جديد كه به عنوان تئوري جديد بزرگ، جنبه مادي به خود بگيردموقتاً آشكار نمايند. اين فراروايت جديد، ابزار جديد اغفال و تعدي و ظلم خواهد بود؛ بدين ترتيب،مبارزه پست مدرنيسم، بدون شكاف ساختگي كه تحقق آن را اراده نمايد، در جريان تغيير، زندگيمينمايد.
نوع ديگري از هستيشناسي هرمنوتيك
در بيشتر انديشههاي پست مدرن، نوع ديگري از معرفتشناسي و نقش تفسيري، اهميت و اعتبارمركزي به خود ميگيرد. تجربياتي كه در زمره پارادايم آگاهي ـ قدرتِ مسلط قرار نميگيرند، چشماندازانتقادي از واقعيت را ارائه مينمايند. در حال حاضر، «ميشل فوكو» درخصوص زندانها وبيمارستانهاي رواني مطلب مينويسد تا توجه بيشتر به نقش جامعه را توضيح و تبيين نمايد.
«امانوئل لويناس» و «ژاك دريدا» اختلاف و تفاوت را به هستيشناسي قبلي بالا ميبرند. آگاهيواقعي در ضمير و نفس عقلاني بنا نهاده نميشود، بلكه درنوع انتقال داده شده تصاوير ذهنيشخص كه صاحب قدرت شده، به مبارزه فراخوانده ميشود.
اين قرائت مختلف و متفاوت در جايي است كه انديشه پست مدرنيست، اغلب خودش را كه داراينقش اخلاقي و رهاسازي از قيد و بند معرفي ميكند، درصدد است تا آگاهيهاي مقهور و مطيع را درمحدودة آگاهي ـ قدرت مسلط، آزاد نمايد.
تحول زباني ـ رئاليسم مجازي
پست مدرنيسم همچنين با تحول و جنبش زباني در فلسفه، توصيف و مشخص ميگردد. «لودويكوايتكنشتاين» تئوري پوزيتيويستي زبان را كه قبلاً دارا بوده و انتقال مهمي در طراحي حركت ازمدرنيسم به پست مدرنيسم محسوب ميشده را كنار گذاشته است. وايتكنشتاين ناگزير شد، زبانها را اززبان رمزي گرفته تا زبان مادري كه همه آنها ذاتاً خود مرجع هستند را مورد توجه و ملاحظه قرار دهد.زبان به عنوان يك نوع تئوري بازي كه قوانين آن قراردادي و مورد قبول هر گروه ميباشد، فهميدهميشود. زباني كه ما صحبت ميكنيم، در محدوده مرزهاي عقلانيت، غيرعقلاني و ساير امورعقلاني زبان بازي است. شعور و نطق انسان، چندزباني است. ترجمه ميان رشتهاي و بين فرهنگي،نتيجه را ارائه ميدهند. در محدوده قوانين بازي مورد احترام، براي يك يهودي متعصب هر ذره طبيعتميتواند عقلاني باشد. در حقيقت آنها يك فرد خواهند بود. به هر حال يك زبانِ حقيقت برتر، آنچنان كهپوزيتيويستهاي علمي و بنيادگرايان مذهبي اميدوار بودهاند، وجود نخواهد داشت. كلمات،نقش معنيدهنده خودشان را فقط از طريق ارتباطات دلالتهاي ضمني، در كاربردهاي بنا نهاده شده، بهدست ميآورند. از آنجا كه نقش زبان، ابتدا در دلالتهاي ضمني بنا نهاده شده، لذا ما با تئوري استعاره،همانند زبانشناسي بدوي و قديمي آن را خاتمه ميدهيم. استعاره با نگهداري دو معني ناسازگار و درحالت كشش، به تأثير خود نائل گشته و ديدگاه جديدي را آشكار ميسازد. استعارهها، ميتوانند، ساده،گسترده، بيش از اندازه مورد استفاده قرار گرفته و تازه و بديع باشند.
استعاره، هست / نيست را كه معني بهوجود ميآورند را توضيح و تبيين مينمايد.
با توسعه و تعميم، ممكن خواهد بود تا استدلال كنيم كه مدلها، سمبلها و تئوريها، هماننداستعارههاي پيچيده عمل ميكنند. چه خدا را با پدر، و چه تكامل را با جنگل، مساوي فرض نماييم،ارتباطات مجازي بهكار ميبريم تا معاني را به وجود آوريم كه از لحاظ ادبي غيرحقيقي هستند. استعارههادر توانايي خود، جهت بهوجود آوردن معاني، قدرتمند و بارور هستند. استعارههاي مشترك، اغلب درانديشه و تفكرات ما، مسلم فرض ميشوند. حركت پست مدرن، در برخي از انواع ساختارشكني،آشكارسازي استعاره مسلم فرض شده كاربردي را درگير مينمايند.
ساختارگرایی (Structuralism)، یک شیوه اندیشیدن و یک روش فراکافت در قرن بیستم، بویژه در نیمه نخست آن است. از نظر روش شناسی، ساختارگرایی به تجزیه و تحلیل سیستم های عمده با استفاده از بررسی سازه ها و عناصر تشکیل دهنده آن می پردازد.
عالِم اجتماعی ساختارگرا بر این باور است که جامعه، شبکه ای از عناصر برهم تنیده و مرتبط است و به بررسی الگوها و اهمیت این عناصر می پردازد.
روانشناس ساختارگرا به سازماندهی تجربیات ذهنی بر پایه سلسله مراتب از آسان به دشوار می پرداخت. به بیان رساتر، روانشناس ساختارگرا معتقد بود که کارکرد روانشناسی، همانا بررسی عناصر بنیادین ذهن است. برای نمونه، ادوارد برادفورد تیچِنِر، روانشناس آمریکایی و بنیانگذار روانشناسی ساختارگرا، سازه های احساس مزه را بدین ترتیب عنوان کرده بود : شیرین، ترش، شور، تلخ.
روانشناسی کارکردگرا در مقابل روانشناسی ساختارگرا قرارداشت. بر پایه باور پیروان این مکتب، وظیفه روانشناسی، بررسی کارکرد ذهن است و نه ساختار آن.
با انتشار کتابِ Course de linguistique generale (دوره زبانشناسی عمومی) در سال 1916 ساختارگرایی در زبانشناسی پا به عرصه وجود گذاشت. این کتاب حاوی دیدگاه های فردیناند دو سوسور بود که بوسیله شاگردان وی گرداوری و منتشر شد(خود سوسور در سال 1913 درگذشته بود). ساختارگرایی را شاخه ای از زبانشناسی توصیفی (Descriptive Linguistics) می دانند که در نخستین سالهای قرن بیستم بجای زبانشناسی تجویزی (Prescriptive Linguistics) شکوفا شد.
فرانتز بوآس (مردم شناس آمریکایی آلمانی الاصل) و ادوارد سِپیر (زبانشناس و مردم شناس آمریکایی) بنیانگذاران روش های زبانشناسی توصیفی محسوب می شوند. این دو در نخستین سالهای قرن بیستم به ضبط و بررسی زبانهای بومی آمریکا پرداختند. آنها با گوش دادن به زبان بومیان، ابتدا داده هایی درباره آواها و واج های زبان مورد نظر را گرداوری و بررسی می کردند، سپس به بررسی چگونگی ترکیب این آواها برای تشکیل یک تکواژ می پرداختند. آنگاه رابطه معنایی و دستوری واژگان و تکواژها را برای تشکیل یک جمله مورد کنکاش قرار می دادند. زبانشناس توصیفی با استفاده از این روش می توانست بدون آنکه زبانی بصورت مکتوب موجود باشد و یا دستوری مکتوب از آن زبان در دست باشد، قواعد و گرامر آنرا درآورد.
فردیناند دو سوسور میان سخن حقیقی (زبان گویشی) و دانشی که در زیر آن نهفته است (گرامر) تفاوت قائل شد. برای زبانشناس توصیف گرا، ”گرامر“ مجموعه ای از نمونه های زبان بود؛ درحالیکه از دیدگاه زبانشناس ساختارگرا، ”گرامر“ مجموعه ای از روابطی به شمار می رفت که سخن را تشکیل می داد.
در بررسی بّعدِ اجتماعی یا گروهی زبان، سوسور بررسی گرامر را بر کاربرد وبررسی قوانین را بر اصطلاحات ارجح می دانست. سوسور به ژرفساخت زبان بیش از روساختِ آن اهمیت می داد و به تحول تاریخی توجه نداشت. یعنی پژوهش های وی ایستاسنجانه (Synchronic) بود و نه ترازمانی (Diachronic).
چون ساختارگرایی، به ژرف ساخت بیش از روساخت اهمیت می دهد، در بسیاری از موارد، مشابه دیدگاههای مارکس و فروید است. هر دو متفکر یاد شده، به علت های پنهان، انگیزه های ناخودآگاه، و نیروهای مافوق فردی اعتقاد داشتند.
ساختارگرایی، همچون مارکسیسم و فرویدیسم، درپی کوچک انگاشتن نقش فرد است و به همین دلیل معمولا آنرا ضد انسانگرایی و انسانمداری (Antihumanistic) می دانند. توجه داشته باشید که فرد در زبانشناسی با فرد در جامعه شناسی تفاوت دارد. آیا می توانید این تفاوت را بیابید؟
سوسور را همچنین پایه گذار علم نشانه شناسی (Semiotics) می دانند؛ گرچه چارلز سُندِرز پیِرس، فیلسوف آمریکایی و دانشمند معاصر سوسور، این علم را مدون و طرح کلی آن را ترسیم نمود. نشانه شناسی، پای خود را از زبانشناسی فراتر گذاشت و به حوزه ادبیات، معماری و حتی پزشکی وارد شد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر