۱۱/۱۲/۱۳۹۰

نخستین اشتباهی که نی نی کرد ... : دونالد بارتلمی




داستان کوتاهی از : دونالد بارتلمی
ترجمه : اسدالله امرایی

نخستین اشتباهی که نی نی کرد ، جر دادن صفحات کتابش بود . خُب ماهم قرار گذاشتیم هر بار که پاورقی را پاره می کند چهار ساعت تنها توی اتاقش بماند و در را به رویش ببندیم . اوائل ، روزی یک صفحه پاره می کرد ، قرار ماهم سر جایش بود . گرچه گریه و داد و فریاد او پشت در بسته اعصاب آدم را خرد می کرد . استدلال کردیم که این قیمت را باید بپردازی ، یا بخشی از قیمت را . بعدً که گیر دست هایش بهتر شد دو ورق را پاره می کرد که باید هشت ساعت پشت در بسته تنها می ماند، مزاحمت هم دوبرابر می شد . اما دست بر نمی داشت . با گذشت زمان روزهایی رسید که سه یا چهار ورق را پاره می کرد که گاه مجبور می شدیم شانزده ساعت پشت سر هم توی اتاق بیندازیم که تغذیه اش دچار مشکل می شدو زنم را دلواپس می کرد اما به نظر من وقتی مقرراتی وضع می شود ، بایدباید به آن بچسبی وگرنه نتیجه ی عکس می دهد . آن موقع چهارده یا پانزده ماهه یود . اغلب هم بعد از یک ساعت و خرده ای گریه کردنبه خواب می رفت ، که نعمتی بود . اتاق خیلی قشنگی داشت با اسب چوبی گهواره ای و حدود صد عروسک و جانور پُر شده . اگر از وقت استفاده درست می کرد کلی می توانست کار بکند با جورچین و اسباب بازی . متأسفانه گاهی اوقات که در را باز می کردیم می دیدم کاغذهای بیشتری پاره کرده و باید رقم را بالا می بردیم .
اصلن بچه رقاص مادر زاد بود . مختصری از شرابمان را به نی نی می دادیم ، سفید ، قرمز و آبی و خیلی جدی با او حرف می زدیم . اما هیچ فایده ای نداشت .
باید بگویم که خیلی باهوش بود . وقتی بیرون از اتاق بازی می کرد باید بودی و می دیدی ، کتاب کنارش بود ، نگاه که می کردی معلوم نمی شد که عیبی دارد . اما وقتی دقیق نگاه می کردی می دیدی که گوشه یی از آن پاره شده ، ولی خبر داشتم چه کار کرده . این گوشه ی کوچک را پاره کرده و قورت داده بود . باید به حساب می آمد که آمد . به هر حال نقشه های مرا نقش بر آب می کرد . زنم می گفت شاید زیادی سخت می گیرم و بچه لاغر شده است . اما من حالی اش کردم که بچه حالا حالاها وقت دارد ، باید توی دنیایی با دیگران زندگی کند . باید توی دنیایی زندگی کند که کلی مقررات دارد و اگر آدم نتواند با این مقررات کنار بیاید توی دنیای سرد و بی روحی می افتد که همه از او فرا می کنند . طولانی ترین مدتی که او را توی اتاق حبس کردیم هشتاد و هشت ساعت بود و زنم با دیلم در را از لولا کند . تازه بچه دوارده ساعت بدهکار بود ، چون بیست و پنج صفحه ای را پاره کرده بود .
لولای در را دوباره درست کردم و قفل بزرگی زدم ، از آن هایی که فقط با کارت مغناطیسی باز می شود . کارت را هم پیش خودم نگه داشتم .
اما اوضاع بهتر نشد . در را که باز می کردیم ، بچه مثل خفاشی که از دخمهبیرون می اید از اتاق بیرون می جست و به سمت اولین کتاب دم دست اش هجوم می برد ، شب بخیر ماه ظرف ده پانیه کف اتاق بود . با اضافه جلد . کمی نگران شدم ، با جمع بدهی هایش برحسب ساعت ، دیدم تا سال 1992 نمی تواند از اتاق بیرون بیاید ، البته اگر تا آن وقت چیزی اضافه نمی شد . خیلی رنجور شده بود ، چند هفته می شد که او را به پارک نبرده بودیم . خُب به هرحال یک بحران کم و بیش اخلاقی روی دستمان مانده بود .
با اعلام آزادی پاره کردن اوراق کتاب و این که علاوه بر آن ، پاره کردن کتاب در گذشته هم کار درستی بوده ، ماجرا را حل کردم . یکی از کارهای جالبی که ادم وقتی پدر و مادر باشد ارزش دارد . من و نی نی شادمان کف اتاق نشستیم و کنار همدیگر ورق های کتاب را جر دادیم ، گاهی هم محض سرگرمی ، به خیابان می رفتیم و شیشه ماشین ها را خرد می کردیم .

هیچ نظری موجود نیست: