۱۱/۱۴/۱۳۹۰

داستاني از ولاديمير ناباکف و زندگي‌نامه‌ي او


داستان زنگ در

نوشته : ولاديمير ناباکف

برگردان : ن. جهان(10)



هفت سال آزگار از آن هنگام گذشته بود که او و زن در پيترزبورگ از هم جدا شدند. خدايا در ايستگاه نيکليوسکي چه غوغائي به پا بود!

- اينقدر نزديک نيا!

- قطار الان است که راه بيفتد.

- خب ما رفيتم،

- خداحافظ ، عزيز جان ...

زن پهلو به پهلو خط آهن گام زد - بلند بود و باريک، باراني به تن با شالي سياه و سفيد دورگردن، و جرياني آرام او را عقب گذاشت. مرد، تازه سرباز ارتش سرخ، گيج و بي ميل، تن به جنگ داخلي داد و بعد، شبي قشنگ، پا به پاي جير جير نشئه ناک زنجره هاي مرغزاران، طرف سفيدها را گرفت. يک سال که گذشت، 1920 کمي قبل از ترک روسيه، درخيابان سنگلاخي و شيب دار چينايا در يالتا، با عمويش، وکيلي در مسکو، سينه به سينه شد. بله، البته خبرهائي بود- دو نامه. زن داشت به آلمان مي رفت و گذرنامه هم جور کرده بود

- سرحالي، جوان. آخرش روسيه گذاشت بروي - رفتني ابدي،

به قول بعضي ها. مدتها در تملک روسيه بود، اما نرم از شمال به جنوب لغزيد . روسيه کوشيد با گرفتن "تور"، "خار کف"، "بلگرد" و آبادي هاي دلگشاي رنگارنگ، در چنگ خود حفظش کند. بيهوده بود. آخرين وسوسه را براي او در آستين داشت، آخرين هديه را – "کريمه" را- اما از اين هم کاري برنيامد. ول کرد و رفت.

وقت سوار شدن به کشتي با انگليسي جواني آشنا شد - پسر شوخ و شنگ و ورزشکاري که عازم افريقا بود.

نيکلاي از افريقا، و ايتاليا، و به جهاتي از جزاير قناري، ديدن کرد و بعد به افريقا بازگشت، جايي که چند صباحي به خدمت لژيون خارجي درآمد. اوائل زياد به ياد زن بود، بعد بندرت، و باز زياد و زيادتر. شوهر دوم زن، کارخانه دار آلماني "کيند"، در گيرودار جنگ جان باخت. اين مرد در برلين قطعه ملکي نسبتاً خوب داشت و نيکلاي پيش خود فرض کرد به اين ترتيب زن در آنجا گرسنگي نمي کشد. اما، عجبا، زمان چه تند گذشت!.... واقعاً هفت سال تمام رفته بود؟

در فاصله ي اين سالها، سخت جان تر و پوست کلفت تر شد؛ يکي از انگشتهاي سبابه اش را از دست داد و دو زبان ايتاليائي و انگليسي را ياد گرفت. رنگ چشمانش روشن تر شد و در حالت آنها، به يمن آفتاب، سوختگي روستائي وار ملايمي که رخسارش را مي پوشاند، رک و راستي پديد آمد . راه رفتنش، که هميشه لختي خاص مردمان پا کوتاه را داشت، حالا آهنگ نماياني پيدا کرده بود. يک چيز اما در او اصلاً فرق نکرده بود: خنده اش چشمکي و رنگي از طعنه آنرا همراهي مي کرد .

تا تصميم بگيرد که همه چيز را ول کند و منزل به منزل روانه برلين شود وقت زيادي را به آهسته خنديدن وسر تکان دادن، گذراند. يکبار – روي بساط روزنامه فروشي در ايتاليا – چشمش به جريده مهاجران روس افتاد که در برلين منتشرمي شد. به اين روزنامه نوشت که يک آگهي خصوصي براي او چاپ کنند: "فلاني دنبال فلاني مي گردد". جواب ندادند . سري به جزيره "کرس" زد و يک رفيق روسي، روزنامه نويس پير "گروشوسگي" را ملاقات کرد که راهي برلين بود.

- "از طرف من پرس و جوئي کن شايد پيدايش کني. بهش بگو زنده ام وحالم خوب است...."

اما اين ملجا هم او را بي خبر گذاشت. حالا وقتش بود که برق آسا به برلين حمله کند. آنجا، در محل، جستجو آسان تر است. به مکافات يک رواديد آلماني گرفت و وجوهاتش رفت که ته بکشد. خب مهم نيست به هرحال يک طوري خودش را مي رساند آنجا .... و اين کار را کرد. کوتاه و چهار شانه، باراني به تن، کلاه شطرنجي به سر، پيپ به لب، با چمدان درب و داغاني در دست سالمش، دوروبر ميدان جلو ايستگاه پياده شد. آنجا به تحسين يک تبليغ بزرگ، با نور گوهرآسا، ايستاد که آهسته راه خود را از ميان تاريکي مي گشود، بعد ناپديد مي شد و از نقطه اي ديگر سر درمي آورد. در همان حال که سعي مي کرد راههاي شلوع جستجو را سبک سنگين کند، شبي بد را در اتاق دلگير يک مهمانخانه اي ارزان سر کرد.

اداره نشاني ها، دفتر روزنامه ي روسي زبان ... هفت سال بايد واقعاً سني ازش گذشته باشد . مقصر او بود که اين همه وقت صبر کرده بود؛ مي توانست زودتر بيايد. ولي، افسوس برآن پرسه هاي فراوان در جهان، آن کارهاي چرکين کم مزد، فرصت هايي که به دست آمد و حرام شد، شور رهايي، آن رهائي که در کودکي خوابش را ديده بود .... "جک لندن" خالص...

و حالا باز اينجا بود: شهري جديد، بستري از پر – مشکوکانه خارش انگيز و جيغ يک ترامواي دير وقت.

کورمال پي کبريت گشت و با حرکت عادت شده ي سبابه ي ناقصش شروع به فشردن تنباکوي نرم در آن کرد .

اگر چون او سفر کنيد، نام هاي زمان را از ياد مي بريد. نام هاي مکان، نام هاي زمان را مي پوشاند. صبح وقتي به قصد رفتن به کلانتري بيرون آمد، ديد کرکره ي تمام مغازه ها پائين است. يکشنبه ي ملعوني بود. براي اداره ي نشاني ها و روزنامه ها همينقدر کافي است. اواخر خزان بود: هواي پرباد، ميناهاي باغ ملي، آسماني از سفيدي يکدست ، درختان زرد، ترامواهاي زرد، قات قات تو دماغي تاکسي هاي سرما خورده، وقتي که فکر کرد که در همان شهري ست که زن زندگي مي کند، هيجاني لرزش آگين بر او چيره شد. در بار تاکسي رانها يک پياله شراب پرتقالي به پنجاه فنينگ خريد و شراب روي شکم خالي تاثير مطبوعي گذاشت. جابجا، در خيابان، زبان روسي شتک مي زد :

- " سُکلکُ رازيا تِب گوريلا؟ (چند دفعه بت گفتم؟)

و باز پس از گذر چند محلي :

- " مايل است آنها را بمن بفروشد، ولي، بي رو در بايستي من .... "

هيجان باعث شد با دهان بسته بخندد و بسيار تند تر از معمول پيپ بکشد

- " ظاهراً رفته بود، ولي حالا که گريشا مبتلاش شده... "

به فکرش زد اولين زوج بعدي روسي را که ديد برود پيش آنها و با کمال ادب بپرسد :

- ببخشيد، "اولگاکيند" يا کنتس مادر زاد، "کارسکي" را مي شناسيد؟

آنها بايد درين يک تکه ولايت سر گردان روسي، هم را بشناسند .

غروب رسيده بود و در تاريک روشن، نور نارنجي زيبايي رديف هاي شيشه اي يک فروشگاه بزرگ را پر کرده بود که چشم نيکلاي روي کناره ي دري، به علامت سفيد کوچکي خورد: "آي. س. واينر. دندانپزشک . از پتروگراد." خاطره اي ناخواسته عملا او را سوزاند:

- اين رفيق عزيز ما وضعش حسابي خراب شده و مرخص است.

در پنجره؛ درست مقابل صندلي عذاب، عکس هاي روي شيشه، مناظري از سويس را نشان مي داد... پنجره به خيابان مويکا باز مي شد.

- "لطفاً بشوئيد." دکتر واينر، پيرمردي چاق و آرام و سفيد پوش، با عينک هاي نافذ، ابزار کارش را که از برخوردشان جرينگ جرينگ بر مي خواست، مرتب کرد. زن براي معالجه هميشه پيش او مي رفت و همينطور پسر عموهاي نيکلاي و حتي وقتي سر چيزي دعواشان مي شد، عادت داشتند بهم بگويند:

- " بايک واينر چطوري؟ (مشتي بر دهان).

نيکلاي دست برد زنگ را بزند که يادش آمد يکشنبه است، جلوي در پا به پا کرد. به هر حال، پس از کمي تامل، زد. قفل وزوز کرد و در راه داد. از يک رشته پله بالا رفت. خدمتکاري در مطب را باز کرد.

- " نه، دکتر امروز مريض قبول نمي کند."

نيکلاي با آلماني دست و پا شکسته اي به او اطمينان داد:

- " دندان هاي من عيبي ندارد. دکتر واينر رفيق قديمي من است. اسم من گالانف است. حتماً مرا بخاطر مي آورد ... "

خدمتکار گفت: " بروم ببينم."

يک لحظه بعد، مردي ميانسال با کتي مخمل نما، (و حلقه ي گلابتون کمربندي در جلو آن) به راهرو آمد. پوستش به رنگ هويج بود و به نظر بسيار مهربان مي آمد. بعد از سلام و عليک مفصل، به روسي اضافه کرد که:

- " با اين همه، حضرتعالي را بجا نمي آورم - حتماً اشتباهي رخ داده "

نيکلاي به او نگاه کرد و عذر خواست :

- " احتمالاً من هم شما را بخاطر نمي آورم . انتظار داشتم با دکتر واينري روبرو شوم که خانه اش قبل از انقلاب در خيابان "مويکا" ي پترزبورگ بود، اما اشتباه گرفتم . ببخشيد."

- " آها بايد هم اسم من باشد. خيلي ها اين اسم را دارند من در خيابان زاگورودني زندگي مي کردم."

نيکلاي توضيح داد : "همه مان پيش او مي رفتيم و خب، فکر کردم... ببينيد، من دنبال خانم بخصوصي ، مادام کيند ، مي گردم؛ اين اسم شوهر دومش است.... "

واينر لبش را گزيد، با حالتي عزم آميز به دور نگريست و بعد از نو، رو به او کرد:

- " يک دقيقه صبر کنيد، گويا يادم مي آيد. گويا يک مادام کيند آدمي همين چند وقت پيش نزد من آمد"

و ضمناً تحت تاثير:

– " ظرف يک دقيقه معلوم مي شود تشريف بياوريد توي مطب."

نيکلاي مطب را تار ديد، و از طاسي معصومانه ي واينر که روي دفتر قرارهايش خم شده بود، چشم برنداشت. دکتر، در حاليکه انگشتانش را در ميان صفحه ها مي دواند، تکرار کرد: - " ظرف يک دقيقه معلوم مي شود. فقط ظرف يک دقيقه معلوم مي شود و فقط ظرفِ .... خودش است. فرو(خانم) کيند. پر کردن با طلا و کارهاي ديگر – که مشخص نيست؛ يک لکه جوهر افتاده آنجا."

نيکلاي به ميز نزديک شد و در اثنائي که کم مانده بود با سر آستينش جاسيگاري را بيندازد، پرسيد: " و اسم کوچک و اسم پدري اش؟"

- " بله، توي دفتر هست. اولگا کبريلونا". نيکلاي با آهي از سر آسودگي گفت: "درست."

واينر صداي آبداري از ميان لبانش در آورد و گفت: " نشاني اش بلانر شتراسه، شماره ي پنجاه و پنج، منزل باب" و تند روي تکه کاغذي نشاني را نوشت: " خيابان دوم، از اينجا بفرمائيد. خيلي خوشحالم که مفيد واقع شدم. ايشان قوم و خويش شما هستند ؟"

نيکلاي جواب داد: "مادر من است."

از مطب دندانپزشک که بيرون آمد، با قدم هائي تقريباً شتابناک به راه خود ادامه داد. پيدا کردن زن به اين آساني، مانند کلکي در بازي ورق، او را گيج و حيرتزده ساخت. در طول سفرش، هيچگاه به اين فکر نيفتاده بود که زن ممکن است مرده يا به شهر ديگري اسباب کشي کرده باشد. به هر حال کلک گرفته بود. تقدير- با وجوديکه معلوم شد اين واينر آن واينر نيست- راه حلي پيدا کرد. شهرِ قشنگ، بارانِ قشنگ! (باران ريز مرواريدوش پائيز زمزمه وار مي باريد و خيابان ها تاريک بود.) زن چطور او را مي پذيرد: دلسوزانه؟ تنگدلانه؟ يا با آرامش مطلق؟ در بچگي او را ضايع نکرده بود.

- وقتي دارم پيانو مي زنم حق نداري توي اتاق پذيرايي بدوي.

هرچه بزرگتر مي شد بيشتر حس مي کرد که زن برايش حاصلي ندارد. حالا سعي داشت چهره اش را مجسم کند، ولي انديشه هايش لجوجانه از شکل گرفتن تن مي زد و او، واقعاً نمي توانست چيزهائي را که در ذهنش بود بصورت تصوير زنده اي دور هم جمع کند: قامت بلند استخواني او با ظاهري زود شکن، گيسوان سياهش با رگه هاي خاکستري شقيقه ها، دهان بزرگ پريده رنگش، باراني کهنه اي که آخرين بار تن کرده بود و آن حالت خسته و تلخ زنان در آستانه ي پيري که گوئي هميشه بر چهره اش نشسته بود - حتي قبل از مرگ پدرش، درياسالار گالانف، که کمي مانده به انقلاب، خودش را با گلوله اي خلاص کرد.- شماره 51 . هشت تاي ديگر. ناگهان پي برد که به طرزي تحمل ناپذير و ناشايست، پريشاندل است، خيلي بيشتر از (مثلاً) آن اولين باري که بدن خيس از عرق خود را به صخره اي چسباند و به سوي گرد بادي که مي آمد، مترسکي سفيد بر يک اسب قابل عربي، قراول رفت. نزديک شماره 59 ايستاد . کيسه لاستيکي توتون و پيپش را در آورد؛ آن را آهسته و دقيق بي آنکه ذره اي کنارش بريزد، پر کرد، آتش زد، شعله را لمس کرد، مکيد، بر آمدگي آتيش را پائيد، دهان را از دود شيرين زبان سوز پر کرد، آن را بلعيد، با احتياط بيرونش داد و با قدم هائي قرص و بي شتاب بطرف خانه رفت.

پله ها آنقدر تاريک بود که دوبار لغزيد. وقتي در تاريکي، به طبقه ي دوم رسيد، کبريتي کشيد و نوشته ي روي پلاک زرين را خواند. اشتباه بود. خيلي بالاتر اسم غريب "باب" را پيدا کرد. شعله، انگشتانش را سوزاند و خاموش شد. خدايا، قلبم چطور مي زند... کورمال، در تاريکي، پي زنگ گشت و آنرا فشار داد. بعد پيپ را از لاي دندانهايش برداشت و در حاليکه حس ميکرد لبخند دردناکي دهانش را جر مي دهد، منتظر ماند .

صداي قفلي را شنيد، از چفت ارتعاش صوت برخاست و در، انگار به ضرب بادي تند، باز شد. کفش کن هم مثل پله ها تاريک بود و از درون ظلمت آواي لرزان وجد آگيني جريان پيدا کرد:

- " برق ساختمان رفته. اتو اوواژس. وحشتناک است."

و نيکلاي درجا آن "اوو" ي کشيده پر عطوفت را تشخيص داد و کسي را که غرق تاريکي، به آستانه در آمد، دقيق و روشن مجسم کرد. با خنده گفت: "البته هيچ چيز را نمي شود ديد." و به او نزديک شد . زن هول کرد و چنان فريادي کشيد که انگار دستي پر زور او را زده . نيکلاي در تاريکي دستها و شانه هاي او را پيدا کرد و به چيزي (شايد يک جا چتري) خورد. زن در همان حال که عقب مي رفت متصل تکرار مي کرد: "نه ، نه، محالست... "

نيکلاي گفت: "آرام مادر، يک دقيقه ساکت باش" و باز به چيزي گير کرد (اينبار در نيمه باز بود که بشدت بسته شد.)

- "ممکن نيست... نيکي ، نيک- "

همينطور داشت گونه ها، گيسوان و همه جاي او را مي بوسيد، در تاريکي نمي توانست چيزي ببيند اما گونه اي "بينائي باطني" سراپاي زن را بر او نمايان مي ساخت، و تنها فرقي که در او حس مي شد بوي قوي و عالي عطر بود (حتي اين تغيير، بي آنکه بخواهد، او را بياد کودکي اش و روزگاري که زن پيانو مي زد، انداخت ) انگار آن سالهاي مياني وجود نداشته است، آن سالهاي نوجواني او و بيوگي زن، ايامي که ديگر عطر نمي زد و غمناکانه مي پژمرد؛ انگار هيچيک از اينها اتفاق نيفتاده و او يکراست از جلاي وطن طولاني اش به کودکي خود بازگشته است ...

بچه گانه گفت : " اين توئي آمدي واقعاً اينجائي... "

لبهاي نرمش را به او چسباند : " خوب است ... بايد اينطور باشد..."

نيکلاي شادمانه پرسيد : "هيچ چراغي اينجا نيست؟"

زن دري را باز کرد و با هيجان گفت: " چرا، بيا چند تا شمع اينجا روشن کرده ام." نيکلاي به ميان روشنائي سوسوزن شمع که پا گذاشت، گفت: " حالا، بگذار نگاهت کنم. " و آزمندانه به مادرش چشم دوخت. گيسوان سياهش برنگ کاهي بسيار روشني درآمده بود. زن، عصبي، نفس کشيد و پرسيد: " خب ، مرا نمي شناسي؟" و ناشکيبا افزود: " اينطور بمن زل نزن بيا از همه چيز برايم بگو. واي، چه سياه سوخته شده اي... خب تعريف کن ببينم."

آن کپه موي بور ... با وسواس آزار دهنده اي صورتش را بزک کرده بود. خط خيس اشکي؛ اما، سرخاب را لک انداخته بود؛ مژگان ريمل کشيده اش نم داشت و پودر اطراف بيني اش به کبودي گرائيده بود. پيراهن آبي جلادارش دم گردن بسته مي شد و همه چيز در او نا آشنا، بي قرار و ترس بار مي نمود.

نيکلاي نظر داد. "مثل اينکه منتظر کسي هستي، مادر" و بي آنکه کاملاً بداند بعد چه بگويد، باراني اش را با حرارت گوشه اي انداخت. زن ازو دور شد و به طرف ميزي رفت که آماده شام بود و بلورهايش در تاريکي ملايم برق مي زد. بعد به طرف او برگشت و بي اراده در آينه ي سايه ناک، نيم نگاهي بخود انداخت .

- " پروردگارا! بعد اينهمه سال. من که مشکل مي توانم باور کنم، آه بله، بناست چند تا از دوستانم امشب بيايند. يک کاري مي کنم. بايد تلفني دعوت را بهم بزنم ... خدايا ..."

خودش را به نيکلاي چسباند و سراپاش را لمس کرد تا ببيند چقدر واقعيت دارد.

- " آرام ، مادر، چت شده؟ افراط نکن. بيا يکجا بنشينيم . کُمان واتو؟ (چطوري) با زندگي چه مي کني؟ "

و به دليلي از پاسخ سوال هاش مي هراسيد. پک زنان به پيپ، به شيوه ي تميز زنده دلانه اش، شروع به حرف زدن در باره خود کرد، و در عين حال سعي داشت تحيرش را در کلمات و دود غرق کند. دست آخر معلوم شد که زن آگهي اش را ديده و روزنامه نويس پير با او تماس گرفته و تازه مي خواسته به نيکلاي نامه بنويسد که – بله هميشه تازه مي خواسته ...

حالا که چهره مسخ شده از بزک و موهاي رنگ کرده اش را ديده بود، حس کرد صدايش نيز ديگر، همان صدا نيست. در همان حين که ماجراهايش را، بي هيچ درنگي، تعريف مي کرد، نگاهي به اتاق نيمه تاريک لرزان انداخت، به تجملات بدگل خاص طبقه متوسط - گربه ي بازيچه اي روي پيش بخاري، پرده اي که پايه ي تخت از گوشه اش سر در آورده بود، عکسي از فردريک کبير در حال ني زدن، قفسه ي بي کتاب با گلدان هاي کوچکي که در آنها نورهاي انعکاس يافته مثل جيوه بالا و پائين مي جهيد ... بيشتر که چشم گرداند، چيزي را يافت که قبلاً گذري آنرا ديده بود : ميز – ميزي چيده شده براي دو نفر، با ليکور، يک بطر آسي asi ، دو گيلاس بلند شراب خوري و يک کيک بزرگ گل ميخکي که شمع هاي کوچک خاموش، زينت بخش آن بودند .

- " البته من بي معطلي از چادر پريدم بيرون، فکر مي کني چه بود؟ يالله حدس بزن."

زن، که انگار از خلسه بيرون مي آمد نگاهي تهي به او انداخت (کنار نيکلاي، روي نيمکت، قوز کرده بود و جوراب هاي هلورنگش روشني نا آشنائي داشت) گوش نمي کني مادر؟

- "آره چرا – من .... "

و حالا چيز ديگري کشف کرد: زن عجيب حواس پرت بود، گويي به جاي کلمات او به چيزي مرگبار گوش مي داد که از دور مي آمد و خطر زا و گريز ناپذير بود. نيکلاي به داستان سرور آميزش ادامه داد، ولي ناگهان دست برداشت و پرسيد: "اين کيک به افتخار چه کسي ست؟ معرکه است." مادرش با لبخندي از سر دستپاچگي جواب داد: " اوه، با اين خواستم يک خودي نشان بدهم. گفتم که منتظر کسي هستم."

نيکلاي جواب داد: " اين پاک مرا ياد پيترزبورگ مي اندازد. يادت هست چطور يک دفعه دچار اشتباه شدي و يک شمع را فراموش کردي؟ ده سال از سن من مي گذشت ، اما آنجا فقط نه دانه شمع بود. تو به جشن تولدم تواسِکامُتا (حقه زدي)، چه قشقرقي که راه نينداختم. راستي چند تا شمع اينجاست؟"

داد زد: " آه چه اهميتي دارد؟" و بلند شد، طوري که انگار مي خواست جلوي نگاه او را به ميز بگيرد

- " چرا به جاي اين حرفها نمي گويي ساعت چند است؟ بايد تلفن کنم و مهماني را بهم بزنم. بايد يک کاري بکنم."

نيکلاي گفت : " هفت و ربع" .

از نو صدايش را بلند کرد: " تِراتار. تِراتار (خيلي دير است. خيلي دير است.) باشد، حالا که اينجور شد ديگر مهم نيست .... "

هر دو ساکت ماندند . زن در جاي اولش نشست، نيکلاي سعي کرد اينقدر قدرت پيدا کند که او را در بغل بگيرد، نوازشش کند و بپرسد: " ببين مادر چه بسر تو آمده؟ يالله ، سفره دلت را پهن کن ." نگاهي ديگر به ميز روشن انداخت و شمع هاي دور کيک را شمرد. 25 تا بودند. بيست و پنج تا. و او پا به بيست و هشت سالگي گذاشته بود...

مادرش گفت: " ترا خدا اينطور اتاق مرا بازرسي نکن. قيافه ي کارآگاه ها را پيدا کرده اي. آن يک سوراخ وحشت ناک است. اگر از اينجا مي رفتم خيلي خوشحال مي شدم . اما ويلايي را که کيند برايم گذاشت فروختم."

ناگهان خميازه کشيد : "يک دقيقه صبر کن- چي بود؟ اين صدا را تو در آوري ؟ "

نيکلاي جواب داد : آري. دارم خاکستر پيپ را خالي مي کنم. راستي بگو ببينم – هنوز پول به قدر کافي داري؟ دخل و خرجت که با هم مي خواند؟"

زن سرگرم مرتب کردن روبان روي آستينش شد و بي آنکه به او نگاه کند حرف زد:

- " بله ... البته ... چند تائي سهام خارجي، يک بيمارستان و يک زندان قديمي براي من جا گذاشت. يک زندان. اما حواست باشد که من به زحمت مي توانم شکم خودم را سير کنم. ترا به مقدسات عالم ، سرو صداي آن پيپ را قطع کن. بايد حواست باشد که من ... که من نمي توانم ... خدايا ، تو نمي فهمي نيک – براي من مشکل است که خرج ترا بدهم...

نيکلاي حيرتناک گفت : " اصلاً معلوم است چه داري ميگويي مادر؟ " ( در اين لحظه مثل آفتابي بي عقل که از پس ابري بي عقل بتابد، نور برق از سقف به اطرف پاشيد ) حالا مي توانيم اين شمع ها را خاموش کنيم. ببين، من مقداري پول دارم و دلم مي خواهد مثل يک پرنده آزاد باشم... بيا بنشين و اينقدر دور اتاق نچرخ ."

زن، بلند لاغر، با پيراهن آبي روشن، برابراو ايستاد و حالا در نور کامل، نيکلاي ديد که چقدر سالخورده شده، چقدر راحت چين و چروک گونه ها و پيشاني اش از زير بزک بيرون زده و موها، آن موهاي بور دل آزار؟ زن گفت : "خيلي ناگهاني آمدي" و درحالي که لب مي گزيد، ساعت کوچک روي تاقچه را شاهد گرفت :

- " مثل برفي که از آسمان بي ابر ببارد... جلو رفته. نه، کار نمي کند. من امشب مهمان دارم و تو سر و کله ات پيدا مي شود ... عجب اوضاع ناجوري... "

- " چرند نگو، مادر. مي آيند مي بينند پسرت آمده و زود بخار مي شوند . شب هم من و تو به يک سالن رقص و آواز مي رويم و جائي شام مي خوريم.... يادم مي آيد يک نمايش افريقائي واقعاً محشر ديدم در باره پنجاه تا سياه زنگي و يک چيز گنده به اندازه ي-"

صداي زنگ، بلند، در راهرو طنين انداز شد. اولگا کيريلونکا، که روي صندلي نشسته بود، تکاني خورد و راست ايستاد . نيکلاي در حال بلند شدن، گفت: صبر کن ، باز مي کنم."

زن از آستين او چسبيد . هراس به چهره اش دويد. آن که پشت در بود از زدن باز ايستاد و صبر کرد . نيکلاي گفت:" بايد مهمانهايت باشند. بيست و پنج مهمان تو. بايد آنها را تو بياوريم." زن سرش را تکان داد و گوش دادنش را، مضطربانه ، از سر گرفت.

نيکلاي شروع کرد: " آخر درست نيست ..." آستين او را کشيد ، و نجوا کنان " حق نداري . نمي خواهم ... حق نداري."

زنگ اين بار، لجوج و بيحوصله شروع شد و به درازا کشيد.

نيکلاي گفت: "بگذار بروم. اين احمقانه است... اگر کسي زنگ بزند، بايد در را باز کني.

از چه مي ترسي ؟ "

رعشه ناک به دستهايش چنگ زد و تکرار کرد: "خواهش مي کنم ... نيکي، نيکي، نيکي... نه"

زنگ ايستاد. يک رشته ضربه هاي شديد جاي گزينش شد که انگار از نوک سفت يک عصا بود .

نيکلاي مصمم، به طرف راهرو رفت. اما هنوز نرسيده بود که مادرش شانه هايش را گرفت و درهمانحال که مدام نجوا ميکرد:" حق نداري... حق نداري... ترا خدا!"

سعي کرد او را عقب بکشد. زنگ باز صدا کرد - کوتاه و عصباني.

نيکلاي با خنده گفت:" خودت وکيلي"؛ دستهايش را در جيب کرد و طول اتاق را پيمود. فکر کرد، اين يک کابوس واقعي ست و با دهان بسته خنديد.

همه چيز ساکت بود. ظاهراً کسي که زنگ مي زد بي حوصله شده رفته بود . نيکلاي به طرف ميز رفت؛ دو گيلاس شرابخوري ؛ کيک مجلل، و زينت کاريهاي شفاف و 25 شمع ايام سرور آنرا نظاره کرد. نزديک، گوئي در پناه سايه ي بطري، جعبه مقوايي کوچک و سفيدي جا داشت. آنرا برداشت و درش را باز کرد. يک جا سيگاري نونوار تقريباً پيش پا افتاده آنجا بود. نيکلاي گفت: " حالا متوجه شدم ."

مادرش، قوزکرده روي نيمکت، چهره اش را در نازبالشي دفن کرده بود و هق هق کنان مي لرزيد. در سالهاي پيش، گريه ي او را ديده بود . اما در آن روزها واقعاً طور ديگري مي گريست : مثلاً، نشسته پشت يک ميز، بي آنکه سرش را برگرداند گريه مي کرد و محکم بيني اش را مي گرفت و حرف مي زد و حرف مي زد و حرف مي زد، و حالا اما، چقدر دخترانه زاري مي کرد، چقدر بي قيد آنجا افتاده بود... و چيزي سخت شکيل در خميدگي پشتش وجود داشت و در آن حالت پايش که با دمپائي مخمل، کف اتاق را لمس مي کرد... حتي مي شد تصور کرد که زن جوان بلوندي گريه مي کند ... و دستمال مچاله اش روي فرش لغزيده بود. درست همانطور که از اين صحنه قشنگ انتظار مي رفت. نيکلاي به روسي غرشي کرد (کِرياک) و روي لبه نيمکت نشست . کرياک ديگري از گلويش در آمد. مادرش، هنوز درگير مخفي کردن صورت خود، با دهان چسبيده به نازبالش گفت: "آخ، مگر نمي شد زودتر بيايي؟ حتي يکسال زودتر... فقط يکسال..."

با هق هق، گيسوان روشنش را پريشان کرد: "همه چيز تمام شده. ماه مه پنجاه سالم مي شود. پسر از آب و گل درآمده مي آيد مادر پيرش را ببيند. ولي چرا بايد درست همين لحظه، همين امشب، بيايد؟"

نيکلاي باراني اش را "که بر خلاف رسم اروپائي ها راحت گوشه اي انداخته بود" پوشيد، کلاهش را از جيب درآورد و از نو کنار او نشست. در حالي که ابريشم آبي درخشان شانه هاي مادرش را نوازش مي کرد، گفت: " فردا صبح مي روم. دلم هواي شمال را کرده، نروژ، شايد احتمالاً براي شکار نهنگ سري به دريا مي زنم. کاغذ مي نويسم. يکي دو سال ديگر باز به ديدنت مي آيم، آن وقت شايد بيشتر پهلوي هم بمانيم. بخاطر جنون سرگرداني ام مرا ملامت نکن."

زن تند او را در آغوش گرفت و گونه ي خيسش را به گردنش چسباند. بعد دست او را فشرد و گيج، ضجه زد.

نيکلاي خنديد.

- " انگار که تير خورده اي! خداحافظ عزيز جان"

زن ريشه ي صاف انگشت سبابه اش را لمس کرد و با احتياط آنرا بوسيد. بعد بازويش را دور او انداخت و با پسر تا دم در رفت .

- "خواهش مي کنم بيشتر نامه بنويس... چرا مي خندي؟ حتماً تمام پودرهاي صورتم خراب شده ..."

و تا در را پست سرش بست، با خش خش پيراهن آبي اش، طرف تلفن دويد.






زنگ در (قصه ای از : ولاديمير ناباکف)



با نگاهی به زندگي نامه و آثار، شيوه ادبي و داستان نويسي ناباکف(ولادیمیر ناباکوف یا ولادیمیرنابوکف)



نوشته و انتخاب از : محمد مهدی حسنی





الف – درباره نويسنده : "زندگي نامه و آثار ناباکف" (1)

1 – الف – ناباکف در روسیه :

ولاديمير ولاديميرويچ ناباکف (Влади́мир Влади́мирович Набо́ков = Vladimir Nabakov )که در زبان انگليسي به عنوان نويسنده اي صاحب سبک شناخته مي شود و به گمان بعضي منتقدين بهترين نويسنده ي نيمه ي دوم قرن بيستم است(2)، در 23 آوريل 1899 در سنت ‏پترزبورگ، و در يك ‏خانواده قديمى اشرافى به دنيا آمد. پدر او ولاديمير دميترويچ ناباکف، وكيل و حقوقدانى ‏آزادانديش و سياستمدارى ليبرال و روزنامه نگار ي مخالف تزار و يكى از پايه‏گذاران حزب مشروطه ‏دموكراتيك بود و به انحلال آن اعتراض كرد و در سال 1906 به زندان افتاد. سپس اويكى از نويسندگان نشريه آزاديخواه "رچ" شد. و در سال 1917 در دولت موقت‏ كرنسكى‏ شركت داشت. مادر او "اِلنا ايوانونا روكاويشنيكف‏" نام داشت. اولين برادر ناباکف، "سرگئى‏" در 1900 متولد شد. او در ژانويه 1945 در يکي از اردوگاه هاي كار اجبارى نازى‏ها مى‏ميرد. همانطور كه ناباکف در نامه‏اى به "ادموند ويلسون‏" مى‏نويسد، اين خبر عميقا ًاو را دگرگون مى‏كند. در سال 1901 النا ناباکف، دو پسر جوانش را به فرانسه، به منطقه "پو"، ملك برادرش "واسيلى‏" معروف به دائى‏روكا مى‏برد. اين دائى جهان وطنى است كه مى‏تواند به دو زبانى مخلوط از فرانسه،انگليسى و ايتاليايى صحبت كند. دائى‏روكا هنگام مرگش در سال 1916، ثروت‏ زیادی براى ولاديمير ناباکف به ارث ‏گذارد كه هيچوقت از آن بهره‏اى نبرد. درباره‏ اين ثروت ناباکف در خاطراتش مى‏نويسد: "براى مهاجرى كه از سرخ ها متنفر است... چون آنها ثروت و زمينش را غصب كرده‏اند چيزى جز تحقير محض احساس نمى‏كنم. غم غربتى كه همه اين سالها مرا عميقاً به خود مشغول كرده، احساس روزافزونى است ‏كه چگونه كودكى را از دست داده‏ام، نه اسكناسهايم را". ناباکف در كتاب سواحل ديگر به اول خاطرات‏كودكيش در ملك "وايرا" اشاره مى‏كند. "وايرا" يكى از سه محلى است كه ناباکف‏ها تابستان را در آن مى‏گذرانند. او در 1911 وارد مدرسه تنیشف می شود. در کودکي ناباکف به پروانه‏ها علاقه خاصى نشان ‏می داد و آثارى را كه مربوط به پروانه سانان‏بود، از ده سالگى مطالعه مى‏كرد و اولين شعر خود را در 1914 ‏سرود.
در 1916 جزوه‏اى با عنوان Stikhi (شعر در زبان روسی) شامل شصت و هفت قطعه شعر او در مجموعه آثار نويسندگان پترزبورگ به چاپ ‏رساند. در 1917 پدر او به مجلس راه مى‏يابد. سپس در اواخر سال 1917 به "كريمه‏" در نزديكى "يالتا" پناه مى‏برد.

2 – الف - ناباکف در اروپا :

ناباکف در مارس 1919 به سوى قسطنطنيه حركت مى‏كند و سپس لندن را به عنوان تبعيدگاه خود برمى‏گزيند. به گفته "ولاديمير ترينينى" زمانى كه خانواده ناباکف سرانجام در برلين اقامت مى‏كنند، ولاديمير وبرادرش سرگئى ناباکف در دانشگاه كمبريج مشغول‏تحصيل مى‏شوند. در خلال سالهاي 1919-1922 پدر ناباکف مجله‏اى براى مهاجران به نام "رول‏" منتشر مى‏كند. ناباکف براى اين كه آثارخود را از نوشته‏هاى سياسى پدرش متمايز كند، اولين آثار منثور و نيز ترجمه‏هاى ‏شعرهاى فرانسوى و انگليسى را با نام مستعار "سيرين‏" به چاپ مى‏رساند. تا اينکه در 28 مارس 1922 پدر ناباکف در يك ميتينگ سياسى كه به حمايت از "ميليوكف‏" برگزار شده، توسط دو تروريست راست افراطى به قتل مى‏رسد.
در ژوئن همان سال ناباکف تحصيلاتش را در كمبريج به پايان رسانده و در دو رشته زبان روسی و زبان فرانسوی مدرک می گیرد و با خانواده خود به برلين رفته و مقيم آنجا مى‏شود و به‏ تدريس انگليسى، فرانسه و تنيس مى‏پردازد و دو دفتر شعر و چند ترجمه از جمله : ترجمه‏اى به روسى از آليس در سرزمين عجايب اثر "لوئيس كارول‏" را به‏چاپ مى‏رساند.

ناباکف در سال 1925 با "ورا اوسنا اسلوينم‏" ازدواج مى‏كند. از آن زمان او تمام كتاب هايش را به همسرش تقديم‏ کرد. در سال 1934 تنها پسرش "ديمترى‏" متولد مي شود، ديمترى در حالى كه به خوانندگي اپرا ادامه ‏مى‏داد، تعداد زيادى از آثار روسى پدرش را به انگليسى ترجمه کرده است.

اولين رمان روسى نويسنده به نام ماشنکا در سال 1926 منتشر ميشود و سپس، شاه، بى‏بى، سرباز (1928 ) ، دفاع لوژين‏(1930) ، مجموعه‏اى از داستانها و شعرها (1930) ، چشم (1930) ، فتح نمايان (‏1932 ) ، تاريكخانه (1933) ، يأس‏ (1936) ، دعوت به مراسم گردن زنى (1936 - که ابتدا به صورت پاورقى و در سال‏1938 به صورت مجلد) نشر مي يابد. ناباکف در سال1937به دليل خطر نازيسم و نيز اصليت يهودى همسرش به قصد پناهندگى به پاريس مى‏رود و با نشريه NRF همكارى مى‏كند. در همان جا "پل هان" و "جويس" را ملاقات‏ و درباره آن دو و نيز "پوشكين" به زبان فرانسه مطالبي منتشر‏مى‏ کند.
نتيجه (اتفاق)‏ و اختراع ‏والس (1938 - دو نمايشنامه كه به زبان روسى در فرانسه اجرا مى‏شوند.) ، ‏ و مادموازل (1939 - تنها متنى كه به زبان فرانسه نوشته است) يادگار زندگي وي در فرانسه است.

3 – الف - ناباکف در امریکا :

ناباکف در 1940 اولين رمانش را به زبان روسي به نام "سولوس شهريار"، که هرگز به پايان نرسيد، در دست داشت که با خانواده خود و به وسيله كشتى "شامپلن" به ايالات متحده رفت و زندگي حرفه اش به عنوان نويسنده اي روسي به پايان رسيد . تمام آثار داستانيي که پس از اين نوشت به زبان انگليسي بود .

ناباکف درنخستين سالهاي اقامتش در امريکا در کالج ولزلي تدريس مي کرد و ضمناً در موزه تاريخ ‏طبيعى نيويورك به مطالعه پروانه سانان مى‏پرداخت. از سال 1920 كه اولين مقاله علمى‏خود را درباره پروانه‏ها به زبان انگليسى در مجله "انتومولوژيست" به چاپ رساند، ناباکف علاقه خود به اين علم، كه آن را با كمال ميل به نوعى هنر مى‏آميخت، ترك ‏نگفت.

آنگاه ناباکف با "ادموند ويلسون" آشنا مى شود و همو وي را به نيويوركرمعرفى مي کند. اين ‏دوستى اديبانه به خوبي در "مكاتبات ناباکف - ويلسن" (منتشر شده در سال 1978 در آمريكا) منعکس است.

در 1941 اولين رمان انگليسى او "زندگى واقعى سباستين نايت‏" منتشر مي شود در حاليکه اين رمان سه سال پيش تر درپاريس نوشته شده بود. ناباکف در 1942 به عنوان محقق در موزه جانورشناسى تطبيقى هاروارد منصوب مى‏شود. و سه روز درهفته در كالج "ولزلى‏" به تدريس ادبيات روسى مى‏پردازد. و در سال 1955 وی و همسرش تبعه امريكا ‏مي شوند و از 1948 تا 1959 به عنوان استاد ادبيات اسلاو (روسى و اروپائى) در دانشگاه " کورنل" در "ايتاكا" واقع در ايالت ‏نيويورك، مشغول مي شود و تابستان ها را به سفر و نوشتن و جمع آوري پروانه مي گذراند.

او در دوران اقامتش درامريکا، سه رمان نوشت : کوژي شوم (1947)، لوليتا (1955)، و پنين (1957) و همچنين در سال هاي 1946 و 1951 به ترتيب رمان "بندسينيستر " و خاطراتش : "شهادتى قطعى" را که بعداً با تجديد نظر و عنوان "حرف بزن، حافظه (1966)منتشر ساخت و نيز تجديد چاپ روسي "سواحل ديگر" (1954) با تجديد نظر، محصول همين دوره بود

او اوقات بسياري را وقف ترجمه آثار کلاسيک روسي کرد: سه شاعر روس (1944)، قهرمان عصرما (1958) اثر ليرمونتوف، "حماسه ترانه نبرد يگور" (1960) از نويسنده اي ناشناس، "يوگيني اونگين" (1964) از پوشکين که ترجمه اي است سترگ و بسيار خالص و پر از حواشي، و نيز جزوه‏اى حاوي بررسي انتقادي درباره نيکالاي گوگول (1944)محصول همين تلاشها بود. اين آثار، همراه با درسهايي در باره ادبيات روس (1981) که پس از مرگش منتشر شد (1981) مهمترين خدمات او به ادب روسي در سالهاي اقامتش در امريکا بود.

گفتيم ناباکف در 1955 رمان "لوليتا" را مي نگارد امّا چهار ناشر آمريكائى دستنويس انگليسى رمان مزبور را رد مى‏كنند و آن براى ‏نخستين بار در پاريس توسط انتشارات "اُلمپيا" به چاپ مى‏رساند. موانع‏متعددى براى فروش آن بوجود مى‏آيد. "گراهام گرين‏" مقاله‏اى پرسروصدا در تأييد آن‏مى‏نويسد. در 1957، خلاصه‏اى از لوليتا همراه يادداشتى از ناباکف در مجله ‏آنكورريويو درج مى‏شود. در سال 1958 سرانجام انتشارات پوتنام آن را چاپ مى‏كند.اين رمان به سرعت عنوان پرفروشترين كتاب را بدست مى‏آورد و بخت و اقبالي را که انقلاب روسيه حدود چهل سال قبل ناباکف را از آن محروم کرده بود به او بازمي گرداند و "كوبريك‏" براساس‏آن فيلمى مى‏سازد.

4 – الف - ناباکف در سوییس :

در 1960 که ناباکف، شصت سال داشت، بار ديگر مهاجرت کرد و ضمن حفظ تابعيت امريکا براي هميشه در سوئيس ماندگار و در هتل "پالاس دو مونتروه‏" مستقرشد، در حالي که خواهران او در ژنو زندگى مى‏كردند و پسرش درميان درس، آواز مى‏خواند.

حاصل سالهاي اقامتش در سوئيس "آتش بي رمق يا رنگ باخته" (1962)، آدا یا آردر(1969)، پشتنماها" (1972) و "دلقکها را ببين." (1974) بود.

در 1962 عكس ناباکف بر روى مجله نيوزويك به مناسبت ساختن فيلم "لوليتا" توسط "كوبريك" به چاپ مى‏رسد.
دو سال بعد "موسسه بوليگن‏" چهار جلد ترجمه انگليسى ناباکف از اوژن اونگين‏ پوشكين را به همراه ‏تفسيرهاى مفصّل او به چاپ مى‏رساند و سپس مشاجرات قلمى معروف او در مورد اين ترجمه ‏با "ادموند ويلسن" آغاز مى‏شود.
پيش تر اشاره کرديم که "خاطرات سخن بگو" ناباکف در1966 به چاپ مى‏رسد (آن روايت جديد و افزون شده اثرى است به نام‏ "سواحل ديگر" كه در سال 1951 به فرانسه ترجمه شده است).
اولين اثر ناباکف در نقد ادبي (Escape into aesthestics) که در مورد آثار "پگ استيز" و"زندگى او در هنر" درباره "اندروفيلد" است در 1967 انتشار مي يابد و دو سال بعد مجله تايم به دليل انتشار شاهكار ارزنده او "آدا" روى جلد خود را به ناباکف اختصاص ‏داده ومى‏نويسد: "يك داستان خوب و زنده در آنتى ترا" .
در 1973 ناباکف، نوولى روسى به نام "زيباى روسى‏" را به انگليسى ترجمه و همچنين "نظرات تند" را كه مشتمل برمصاحبه‏هاى او است، چاپ مي کند. يک سال بعد سناريوى لوليتا را به خواست كوبريك نوشته می شود (هرچند مورد استفاده كوبريك قرار نمي گيرد). و آخرين رمان منشره اش "دلقك‏ها را ببين!" است و بالاخره دو سال قبل از فوت، دو مجموعه داستانهاى روسى به نام : "قتل عام مستبدان‏" و "توصيف جزئيات يك غروب" را‏ هم منتشر مي کند.

هرچند آخرين دوره اقامت ناباکف در اروپا در زندگي حرفه اي او به عنوان نويسنده اي امريکايي اهميتي بسيار داشت . اما اين دوره دوره احياي شهرت او به عنوان نويسنده اي روسي هم بود. همه رمانهاي روسي" و تقريباً تمامي داستانهايش" تحت نظارت دقيق نويسنده ترجمه شدند و مخاطباني جديد و بسيار بيشتر درجهان يافتند و سبب شدند ولايمير ناباکف با تاخير به يکي از پر خواننده ترين نويسندگان روسي معاصر تبديل شود.

ناباکف در 2 ژوئيه 1977 در مونترو زندگى را وداع ‏گفت و در "كلارنس‏" به خاك سپرده‏ ‏شد.

ب – شيوه ادبي و داستان نويسي ناباکف :

آذر نفيسي استاد دانشگاه جانزهاپکينز – که کتاب "لوليتاخواني او در تهران" شهرت جهاني پيدا کرده است - علاقه خود را به ناباکف به خاطر لذت ناب و مطلقي می داند که از خواندن آثارش نصيب مي شود. او معتقدست هر نويسنده منابع و سرچشمه هاي متفاوتي از لذت را نصيب خواننده مي کند و در مورد ناباکف نمونه هاي بسياري وجود دارد که يکي از آنها درک او از رابطه ي ميان خواننده و اثر داستاني است. ناباکف خود مي گويد: "خوانندگان آزاد به دنيا مي آيند و بايد آزاد بمانند!" آثار بزرگ هنري از وجوه مختلف با مسئله ي آزادي در ارتباطند ، که فقط يکي از آنها سياسي است. پل بنيشو، متفکر فرانسوي مي گويد: " يک اثر هميشه شاهدي بر وجود يک آزادي اساسي براي آفرينش است... اين آزادي يکي از بنيادي ترين دارايي هاي ذهن است". به عقيده نفيسي آثار بزرگ داستاني و در اين مورد رمان، از بنيادي ترين دارايي هاي ذهن است، بنابر اين آثار بزرگ داستاني ، و در اين مورد رمان ، از طريق آفرينش شکل منحصر به فردي از دانش تخيلي در باره ي ما و جهان مان، به ما آزادي مي بخشد و ما را از محدوديت ها و قيد و بند هايي که واقعيت بر ما تحميل مي کند مي رهانند. اين مفهوم پايه ي ديدگاه ناباکف درباره ي رمان و ارتباطش با واقعيت است .

به زعم ناباکف، نه تنها عمل نوشتن که خواندن و بازخواندن نيز رهايي بخش است. به اعتقاد او، چيزي که وي "چشم سوم تخيل" مي نامد ، قادر است واقعيت سرکوبگر و گريزنده را معني کند و آن را تحت اختيار در آورد، به همين دليل است که به نظر ناباکف ، جدال با تماميت خواهي "توتاليتاريسم" هرگز به ابعاد سياسي آن محدود نمي شود، بلکه به ذهنيتي که منکر وجود خطرهاي تخيل است نيز گسترش مي يابد و در رمان هاي ناباکف ، نه تنها خود کامگي سياسي بلکه توقعات و محدوديت هايي توسط نويسندگان و خوانندگان خاصي اعمال مي شوند نيز افشا مي شوند و زير سوال مي روند.(3)

ناباکف معتقد است که براي تدوين قانون و يا به دنبال قانون گشتن و به کليت رساندن موضوعات در هنر و بالاخص در ادبيات (ادبيات پيشرو) جايي نيست. ادبيات بايد تنها با فرديات سرو کار داشته باشد او با تمام کساني که در مباحث علوم انساني سعي در يافتن قوانيني همه گير و همگاني دارند و مي خواهند همه را به يک چوب برانند بسيار مخالف است و از آن جمله اند مارکس و فرويد.(4)

او با شناخت عميقي که از زبان و ادبيات داشت، دنيايي آينه وار خلق مي کرد، اما هنر را صرفاً آينه اي نمي دانست که در برابر طبيعت گرفته باشند بلکه آن را نوعي منشور نيز مي دانست که واقعيت کور کننده را به رنگين کماني از عقل و احساس تجزيه مي کند. به نظر او، علم بدون تخيل، و هنر بدون واقعيت وجود ندارد. دنيا آميزه اي است از هم پوشاني ها و حجاب هايي که حقايق سحر انگيز را پنهان نگه مي دارند. زيبائي نيز وحشي و طبيعي است و اين در داستان هاي او پيداست. از سال 1959 که در سويس اقامت گزيد، خشم و نفرتش از ناهنجاري هاي جهان، احساس هاي مبتذل و ادعاهاي شبه هنري بيش تر شد. همه اين ها را با لفظ روسي پوشلوست بيان مي کرد که نه تنها آثار سردمداران فرهنگ عامه پسند بلکه نوشته هاي فرويد و شعرهاي ازرا پاوند را نيز شامل مي شد . (5)

معروف است که ناباکف دچار نوع خاصي از توهّم يا "هالوسيناسيون" بوده که در طب به "سي نستزيا" معروف است، و معادل هاي موجود آن در زبان فارسي حس آميزي يا حس آميختگي است. اين توهم که از اختلالات لُب فرونتال قشر مغز و سيستم ليمبيک ناشي مي شود، عبارت از اين است که احساس يک حس، باعث احساس شدن حس ديگر نيز در مغز بيمار ميشود. مثلاً با شنيدن يک صدا بويي نيز براي آن صدا احساس مي شود. در صورتي که مي دانيم در عالم واقع صدا بو ندارد. به هر حال ناباکف يک چنين اختلال يا به قول بعضي ها يک چنين قدرتي نيز داشت، و اين را هم از مادر به ارث برده بود. گويا رنگ آبي طعم خاصي براي او و مادرش داشته است (احتمالاً آرتور رمبو نيز که در اشعارش اين قبيل توهمات را بيان کرده است، چنين اختلالي داشته است). البته حس آميزي هاي ناباکف محدود به آميختن رنگ و طعم نمي شود، انواع حس آميزي ها در رمان هاي او به کار رفته است و خواننده يا مترجم آثار او حتماً بايد به اين موضوع توجه کند. (6)

ناباکف ، به گفته خودش، براي کتاب خواني دقيق و نکته سنج مي نويسد، خواندن آثار او احتياج به دقت و نکته بيني فراواني دارد. بسياري از کارهاي او را بايد چند بار خواند، و جالب اينجاست که هر بار خواندن کتاب هاي او شخص هنر دوست بيش از بيش به ارزش هنري کارهاي ناباکف پي برده ومفتون آنها مي گردد .

با وجود شاعرانه بودن، زبان نوشتار او دقيق است و هرگز به کلي گويي نمي پردازد در عين حال زباني شوخ و لوده دارد. (7)

سبک ناباکف از همان چيزهايي شکل مي گيرد که زندگي کودکي او را تشکيل مي دادند. علايق دوران کودکي او، علاقه به زبان و زيبائي هاي آن، علاقه به شعر نقاشي، دنياي پروانه ها، شطرنج، سايه ها، تلالو رنگ ها... بار ديگر در رمان هاي او سر بر مي آورند. ناباکف با وسواس عجيبي نوآنس "nuance " هاي زبان را به کار مي گيرد . گاهي براي معنايي که مي خواهد ارائه دهد، تمام لغت هاي مترادف موجود کافي نيستند و او به آفرينش کلمات تازه دست مي زند. در استفاده از صفت ها، قراردادهاي عادي زبان را زير پا مي گذارد. پيدا کردن يک رابطه منطقي بين صفت ها و موصوف هاي ناباکف در غالب موارد کار ساده اي نيست.

يکي ديگر از علايق دوران کودکي ناباکف علاقه به نقاشي بود. البته او نقاش خوبي نشد، اما خوب ياد گرفت که نقاشي را بنويسد. گاهي مناظري که توصيف مي کند چنان زنده و آشکارند که خواننده احساس مي کند که منظره را با چشم خود مي بيند. گويا تلالو رنگ ها افسون خاصي براي او دارند، و اين افسون هم از کارهاي مادر بوده است . وقتي ولاديمير کودک بوده، مادرجواهراتش را پهن ميکرده تا ناباکف تلالو رنگ ها را به خاطر بسپرد. بعضي از رمان هاي او، بخصوص آدا، لبالب از تلالوهاست.

ناباکف با وسواسي که در انتخاب کلمات به خرج مي دهد و رفتار خاصي که با کلمات مي کند، خواننده آثارش را در موقعيت دشواري قرار مي دهد. رفتار ناباکف با کلمات رفتاري شاعرانه است. او تا آنجا که مي تواند از کلمه کارمي کشد. خواننده ناباکف علاوه بر اين که بايد صبر و حوصله کافي به خرج دهد تا او تمام جزئيات يک خاطره را با وسواس و دقت تمام برايش شرح دهد، بايستي به کلمات نيز به عنوان کلمه اي تازه نگاه کند. هر کلمه اي که از زير قلم او بيرون مي آيد تولد جديدي مي يابد و شناسنامه جديدي مي گيرد. (8)

دي. بارتون جانسن، ماري یا ماشنکا (1926) و فخر(1933) را شخصي ترين رمانهاي ناباکف می داند که درآنها زندگي در مهاجرت از چشم قهرمانان روسي جوان تصوير شده است. اين رمانها از لحاظ دقت کلام دراوج آثار قرار دارند، اما درآنها آنچه ناباکف بعداً " احساساتيگري نمناک" ناميد ديده مي شود- کيفيتي که اين دو رمان را در تقابل با دو رمان ديگر شاه بي بي، سرباز (1928) و خنده در تاريکي (1932) قرار مي دهد؛ دراين دو رمان اخير شخصيتهاي يک بعدي و پيرنگهاي هيجان انگيز، هرچند کهنه، با قدرت تکنيکي درخشان و با خونسردي تمام نقل مي شوند. دو رمان ديگر او، چشم (1930) و درماندگي (1936) با راويان پريشان حواس و "غير قابل اعتماد" شان منادي پيدايش رمان روانشناختي در آثار ناباکف شدند . تمهيد ساختاري اصلي دراين دو رمان شکاف ميان روايت راوي متوهم و "واقعيت" است که خواننده از خلال "و به رغم" آن روايت اين نکته را در مي يابد . اين کتابها، هرچند تا حدودي نقيضه هايي برآثار داستايفسکي هستند، مضمون اصلي آثار ناباکف را برملا ميکنند . رابطه متقابل دو "يا چند" واقعيت" که يکي واقعي تر از ديگري است. اين مضمون در دفاع (1930) هم حضور دارد که در آن يک استاد شطرنج به عبث مي کوشد درحمله شطرنج وار حريفي ناشناس، که دارد سلسله حرکتهايي را که در زندگي گذشته اش يک بار او را به جنون کشانده بود از نوبازي مي کند، دست او را بخواند و حرکاتش را خنثي کند .

ناباکف شهرت نهايي خود را بعنوان نويسنده اي روسي مديون دو رمان روسي آخرش است . دعوت به مراسم گردن زني (1938) شاهکاري است بهت انگيز و سرشار از خلاقيت که تقريباً بکلي فاقد بعد انساني، يا حتي پيرنگ است. سينسيناتوس، آموزگار جوان، به فساد باطن " متهم و محکوم شده است زيرا با همشهريان بي خاصيتش در آن جهان توتاليتر ساختگي شان متفاوت است. وقتي در سلول زندان نشسته است الهاماتي از جهاني آرماني را که وطن حقيقي اش است در دفتر خاطراتش ثبت مي کند. سينسيناتوس را در زمان مقتضي به پاي کنده جلاد مي برند وقتي ساطور فرود مي آيد و جهان رمان که اسباب صحنه تئاتري است فرو مي ريزد، سينسيناتوس برمي خيزد و "به سمتي به راه مي افتد که از صداهايش پيداست موجوداتي از جنس خود او آنجا ايستاده اند ."

ساختار اين رمان سوررئاليستي طابق النعل بالنعل بالفعل بر اساس تقابل" اين جهان" و "آن جهان" شکل گرفته است که مرگ نقطه گذار بين آنهاست. اين رمان را مي توان به صورتهاي مختلفي تفسير کرد، اما در يک سطح تقابل مضموني ميان آگاهي محدود قهرمان به جهان با آگاهي نويسنده داناي کل است – مضموني که در آثار ناباکف پيوسته تکرار مي شود . درخشش رمان از لحاظ سبک و مفهوم ياد آور آندريي بيلي است که در ساختار فرمي زيباي ناباکفي جاي گرفته است.

در هديه (روسي : 1937 – 1938، انگليسي : 1952) تکيه بيشتر بر هنرمند و فرايند خلق است تا ترفندهاي هنر، شخصيت اصلي، فيودور گادونوف، نويسنده مهاجر جواني است که در اواخر دهه بيست در برلين زندگي ميکند. آنچه به ظاهر خط اصلي پيرنگ را تشکيل مي دهد آشنا شدن فيودور و معشوقش، زينا مرتس، است که بطرقي بسيار پيچيده صورت مي پذيرد. خطي که در پيشروي پيرنگ به صورتي عميقتر دنبال ميشود بلوغ استعداد هنري فيودور " يکي از هديه هاي عنوان کتاب gift در انگليسي هم به معناي هديه است و هم قريحه" است که در نوشتن کتاب هديه به اوج خود ميرسد اين رمان ضمناً نقد نکته سنجانه ادبيات روسي، ارزيابي عميق تاريخ فکري و اجتماعي روسيه، و هجو بيرحمانه حيات ادبي جامعه مهاجران نيز هست. قصه عشق و گرماي موجود در شخصيت پردازي خواننده را مجذوب مي کند و سبب ميشود پيرنگ زيرکانه اي که بر اساس يک مسئله شطرنج شکل گرفته است از نظرش پنهان بماند. هديه زيباترين آميزه ابعاد فرمي و انساني زندگي ادبي نالوکوف به زبان روسي است .

از حدود پنجاه داستان کوتاهي که ناباکف به روسي نوشته است انگشت شماري به ياد مي مانند: "پري سيب زميني" (1924)، "راهنماي برلين" (1925)، "بازگشت چورب" (1925)، و "بهار در فيالتا" (1936). در مجموع، داستانهاي کوتاه به اندازه رمانها واجد نوآوري نيستند و بيش از رمانها بر واقعيتهاي زندگي مهاجران استوار شده اند. ناباکف چهار کتاب شعر منتشر کرد و بعد نثر را به عنوان ابراز اصلي خويش برگزيد. هرچند بعد از 1930 تعداد سروده هايش سخت کاهش يافت، در سرتاسر زندگي اش بيش از 300 شعر به زبان روسي منتشر کرد. (9)

پانوشت ها :

1 - منبع اصلي بخش الف مقاله حاضر در وهله اول نوشته "سالشمار زندگي ولاديمير نابکوف" ترجمه خانم ناهيد طباطبايي، است که در سمرقند (فصل نامه فرهنگي ، ادبي ، هنري) ، سال اول، شماره سوم و چهارم، پائيز و زمستان 1382، ويژه نامه ولاديمير ناباکف ، صص17-26 انتشار يافته است و سپس مقاله ولاديمير ولاديميرويچ ناباکف ، نوشته : دي. بارتون جانسن، ترجمه : فرزانه طاهري منتشره در کتاب نويسندگان روس، به سرپرستي خشايار ديهيمي، تهران، نشرني، چاپ اول، 1379 ، صص 757 – 758 مي باشد.

و همچنین برای تکمیل برخی موارد از نوشته ناباکرونولوژی: گاه شماری زندگي ولاديمير نابکوف در ابتدای کتاب زندگی واقعی سباستین نایت، ولاديمير نابکوف، ترجمه امید نیک فرجام، تهران، انتشارات نیلا، چاپ یکم، 1380 نیز بهره برده ایم

2 – به نقل از چشم، ولاديمير ناباکف، ترجمه بهمن خسروي، تهران، نشر شوقستان، چاپ اول، زمستان 82 - ص16

3 - سمرقند (فصل نامه فرهنگي ، ادبي ، هنري) ، سال اول، شماره سوم و چهارم، پائيز و زمستان 1382، گفتگوي گلي امامي با آذر نفيسي – ص 8

4 - به نقل از منبع ماقبل - صص 16-17

5 - به نقل از دفاع لوژين، ولاديميرناباکف، ترجمه رضا رضائي، تهران ، نشر کارنامه، چاپ اول، بهار 1384، ص 12

6 - به نقل از ماري، ولاديمير ناباکف، ترجمه عباس پژمان، تهران، انتشارات هاشمي، چاپ اول، تابستان 1387، از مقدمه مترجم - ص 10 و 11

7 - به نقل از چشم، ولاديمير ناباکف، ترجمه بهمن خسروي - صص 16-17

8 -- ماري، ولاديمير ناباکف، ترجمه عباس پژمان، تهران، انتشارات هاشمي، چاپ اول، تابستان 1387، از مقدمه مترجم - صص 10 و 11

9 - نويسندگان روس، به سرپرستي خشايار ديهيمي، تهران، نشرني، چاپ اول، 1379 ، مقاله تربوط به ناباکف، نوشته : دي. بارتون جانسن، ترجمه : فرزانه طاهري، صص 757 – 758

10 - منبع : ماهنامه فرهنگي - هنري رودکي، سال پنجم، شماره 58 – مرداد ماه 1355 ، صص 18 - 21

نوشته شده توسط محمد مهدی حسنی در سه شنبه 23 تیر1388 ساعت | لینک ثابت | آرشیو نظرات


هیچ نظری موجود نیست: