يك اتفاق ساده و تكراري بودبود، نه؟
اما اين اتفاق شايد كه در فرايند روزگار نقش به سزايي داشت يا داشته باشد. از نزديك قيافهي دختر را ديدم
دختر قشنگي بود، هرچند ترس و وحشت لحظهي آخر روي لبخند او ماسيده بود. اما نتوانسته بود؛خندهي نمكين كنج لبها را پاك كند.
به چه ميخنديد و چرا ميخنديد؟كدام خاطرهي قشنگ او را به تبسم واداشته بود؟ يا متلك شيرين و نگاه كدام رهگذر ابه وجدش آورده بودكه...؟
اگر زنده ميماند؛ چه مسيري در پيش داشت؟ چكاره ميشد؟ آيا اهل درس و مشق بود و درسش را ادامه ميداد تا جاييكه...يا عروس ميشد و مادر چندين فرزند و از طريق آنها به ...شايد هيچكدام نبود و دختري هلهخند-نظر باز-بود كه آخر و عاقبتي جز غوطه خوردن در منجلاب اعتياد و فحشا نداشت و مايهي ...
در هر صورت ، امروز ماشيني از خيابان خارج، داخل پياده رو آمد و دختري را در جا كشت!و ساعتها جنازهي خونينش زير درخت نارون كرمزده افتاد.
من كنارش ايستادم تا آمبولانس او را برد . اما خون سياهشدهاش زير سم مگسها لگدكوب شد.
امروز دختري مرد و من در حجم مسطح و بيشكل خون او همه چي ديدم. همهچي شنيدم. رقص دلنشين سينهها، چرخش باسن شكيل و ...فقط اينها نبود. درد زايمان و گريهي پس از طلاق و ولگردي و ...عجيب بود كه آنهمه قشنگي و زيبايي را خيلي كمتر از آن ديدم كه بديها را چرا؟
شما ميدانيد؟
۲ نظر:
سلام استاد
در زندگی همه ی ما رخ می دهد!
ترمزها گاهی خوب کار نمی کنند...گاهی به موقع ترمز نمی گیریم...گاهی یادمان می رود باید ترمز بگیریم...گاهی هم یادمان می رود اصلا ترمزی هم هست و اینگونه رخ می دهد!
بعد ما می مانم و سیاهی غلیط حادثه ای که نمی دانیم دیگر با آن باید چه کار کنیم؟!
حالا از دل این این سیاهی ها کی و کحا نوری برون میآید بماند که ما چشمهایی داریم به شدت نزدیک بین و عادت کرده به دیدن عادت شده ها...
کتاب را داونلود کردم و می خوانم.
ما همه گاه "ترمزمان خوب نمی گیرد" تا یاد بگیریم زیستن را.
ارسال یک نظر