۲/۰۷/۱۳۸۳

نامه چارلی چاپلين به دخترش ژرالدين
ژرالدين دخترم ، اينجا شب است. يك شب نوئل . در قلعه كوچك من ،همه ي سپاهيان بي سلاح خفته اند . نُه برادر و خواهر تو و حتي مادرت. به زحمت توانستم بي آنكه اين پرندگان خفته را بيدار كنم، خودم را به اتاق كوچك نيمه روشن ، به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم. من از تو بس دورم ؛ خيلي دور...اما چشمانم كور باد اگر يك لحظه تصوير تو را از چشمان من دور كنند. تصوير تو آنجا روي ميز هست. تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست. اما تو كجايي ؟ آنجا در پاريس افسونگر برروي آن صحنه پرشكوه تئاتر " شانزه ليزه " مي رقصي. شنيده ام نقش تو در اين نمايش نقش آن شاه دخت ايراني است كه اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص . ستاره باش و بدرخش؛ اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند ، تو را فرصت هشياري داد ، در گوشه اي بنشين و نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرادار .

من پدر تو هستم . ژرالدين ؛ من چارلي چاپلين هستم . وقتي بچه بودي ، شبهاي دراز بر بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . خواب كه به چشمانم پيرم مي آمد ، طعنه اش ميزدم و مي گفتمش برو. من در روياي دخترم خفته ام . رويا مي ديدم ژرالدين ، رويا...روياي فرداي تو ، روياي امروز تو، دختري مي ديدم به روي صحنه. فرشته اي ميديدم به روي آسمان كه مي رقصد و ميشنيدم تماشاگران را كه مي گفتند : دختره را مي بيني ؟ اين دختر همان دلقك پيره . اسمش يادته ؟ چارلي . آره ، من چارلي هستم . من دلقك پيري بيش نيستم . تو مرا نمي شناسي ژرالدين . در آن شبهاي دور بس قصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستان شنيدني است: داستان آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي كرد . اين داستان من است . من طعم گرسنگي را چشيده ام . من درد بي خانماني را كشيده ام و از اينها بيشتر ، من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را كه اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ، اما سكه صدقه رهگذر خودخواهي آن رامي خشكاند ، احساس كرده ام . با اين همه من زنده ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند ، نبايد حرف زد . داستان من به كار تو نمي آيد . از تو حرف بزنيم . به دنبال نام تو نام من است : چاپلين . با همين نام چهل سال مردم را خندانده ام و بيش از آنچه آنان خنديدند ، خود گريسته ام . ژرالدين ، در دنيايي كه تو زندگي مي كني ، تنها رقص و موسيقي نيست . نيمه شب هنگامي كه از سالن پرشكوه تئاتر بيرون مي آيي ، آن تحسين كنندگان ثروتمند را يكسره فراموش كن . اما حال آن راننده تاكسي را كه تو را به منزل ميرساند بپرس . حال زنش راهم بپرس و اگر زنش حامله بود و پولي براي خريد لباس بچه اش نداشت، چك بكش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار . گاه به گاه با اتوبوس يا مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه كن و دست كم روزي يك بار با خود بگو من يكي از آنان هستم . آري تو يكي از آنها هستي دخترم ، و نه بيشتر.

هنر پيش از آنكه دو بال دور پرواز را به انسان بدهد ، اغلب دو پاي او را نيز مي شكند . در خانواده چارلي هرگز كسي آن قدر گستاخ نبوده است كه به يك كالسكه ران و يا يك گداي كنار رود سن ناسزايي بدهد.

اميد من اين است كه هرگز فقير زندگي نكني . همراه اين نامه يك چك سفيد برايت مي فرستم . هر مبلغي خواستي بنويس و بگير . اما هميشه وقتي دو فرانك خرج مي كني ، با خود بگو " دومين سكه مال من نيست . اين بايد مال يك مرد گمنام باشد كه امشب يك فرانك نياز دارد . " اين حقيقت را با تو مي گويم دخترم : مردمان روي زمين استوار بيشتر از بندبازان برروي ريسمان نااستوار ، سقوط مي كنند.

دل به زر و زيور نبند . زيرا بزرگترين الماس جهان آفتاب است كه خوشبختانه بر گردن همه ميدرخشد . اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي بستي ، با او يك دل باش . به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد . او عشق را بهتر از من مي شناسد.

ژرالدين ؛ كار تو بس دشوار است . اين را مي دانم كه به روي صحنه جز تكه اي حرير نازك بدن تو را نمي پوشاند . به خاطر هنر مي توان لخت و عريان برروي صحنه رفت و پوشيده تر و باكره تر بازگشت. اما هيچ چيز در اين جهان نيست كه شايسته آن باشد كه دختري ناخن پايش را به خاطر او عريان كند . برهنگي بيماري عصر ماست و من پيرمردم و شايد حرف هاي خنده دار مي زنم.

به هرحال اميدوارم تو آخرين كسي باشي كه تبعه جزيره لختي ها مي شود . مي دانم كه پدران و فرزندان هميشه جنگي جاوداني با يكديگر دارند . با من يا انديشه هاي من جنگ كن دخترم . من از كودكان مطيع خوشم نمي آيد.

چارلي ديگر پير شده است، ژرالدين . دير يا زود به جاي آن جامه هاي رقص شايد لباس عزا بپوشي و بر سر مزار من بيايي . حاضر به زحمت تو نيستم . تنها گاه گاهي چهره خود را در آيينه اي نگاه كن . آنجا مرا خواهي ديد . خون من در رگهاي توست و اميدوارم حتي آن زمان كه خون در رگهاي من مي خشكد ، چارلي را ، پدرت را فراموش نكني . من فرشته نبودم اما تا آنجا كه توان داشتم تلاش كردم تا آدمي باشم . تو نيز تلاش بكن . رويت را مي بوسم.

سوييس1964



هیچ نظری موجود نیست: