۱۰/۰۷/۱۳۹۰

نگرش و مروری بر رمانتیسم در شعر معاصر ایران



زاده ی اضطراب جهان


بهزاد خواجات

رمانتيسم1 را نهضتي فلسفي و ادبي شمرده‌اند كه از اواخر قرن هجدهم در كشورهاي انگلستان، آلمان، شمال اروپا و فرانسه پديد آمد و با دوره‌اي موسوم به «پيش رمانتيك» يا «عصر احساسي‌گري» آغاز شد.2 بديهي است كه پيدايش هر سبك ادبي و بالطبع هر نحله‌ي فكري زاييده‌ي شرايطي اجتماعي، سياسي و اقتصادي است و تا در اين عوامل، تحولي صورت نبندد، هيچ سبكي حيات و مماتي را تجربه نخواهد كرد. دوران كلاسيك دوران پايبندي به اصول و قواعد است. چنين جامعه‌اي از هر گونه تغيير و دخالت احساسات منفرد هراس دارد و بازي بزرگان، سرنوشت مردمان را تعيين مي‌كند.
ادبيات كلاسيك، ادبيات تقليد از گذشتگان بود، به ويژه آثار يونان و روم باستان. از نظر كلاسيك‌ها شكوهمندي ادبيات گذشته چنان اصالتي دارد كه بايد هم چنان بدان استمرار بخشيد، اما تحولاتي كه جامعه‌ي غرب آن را تجربه مي‌كرد، آن چنان بزرگ بود كه به تمام حيطه‌هاي فكري، فلسفي و هنري راه مي‌جست و بنيادهاي ادبي را دستخوش تغييراتي شگرف مي‌كرد. نظام فئوداليستي اندك اندك رو به افول مي‌گذاشت و سرمايه‌داري نوآمده مناسبات تازه‌اي ايجاد و ايجاب مي‌نمود. «طبقه‌ي متوسط كه در كار قد برافراشتن بود و هر دم مي‌كوشيد تا به وسيله‌ي شعارهاي تجارت آزاد، وجدان آزاد، حكومت آزاد، مردم را برانگيزاند، احتياجي مبرم به هنرمندي داشت كه بتواند پرچم آزادي را در اقليم ادبيات نيز برافرازد. اين حاجت را نويسنده‌ي رمانتيك، فرد آزاد مي‌توانست برآورد كه به دلخواه و مطابق تخيلات بي‌قيد و بند خود مي‌نوشت.3» بي شك اين تحولات و دگرگوني در جامعه‌ي اروپايي و نيز تحقق انقلاب كبير فرانسه و شكل‌گيري بورژوازي نوپا در اروپا، ارزش‌هاي مورد توافق و مورد نظر كلاسيك‌ها را زير سئوال برد و راه را براي شكل‌گيري رمانتيسم فراهم نمود.
اما رمانتيسم در بدو شكل‌گيري خود با تناقض و پارادوكسي بناچار رو به رو شد، چرا كه در وهله‌ي نخست ‌زاده‌ي انقلابي فكري و صنعتي بود و از سوي ديگر نمي‌توانست با نتايج اين انقلاب و سلطه‌ي سرمايه بر جامعه و بر روح خود كنار بيايد چرا كه معتقد بود با رشد فزاينده‌ي اين سرمايه‌داري بي‌مهار، اين احساسات و عواطف بشري است كه مچاله مي‌شود. رمانتيك‌ها از دنياي كلاسيك دل بريدند اما در جهان مدرن هم، ساحل نجاتي براي روح پريشان خود نيافتند. از طرف ديگر ادبيات تا پيش از اين و در دوران كلاسيك، كالايي درباري است و بازخوردش هم، همان جا، اما با شكل‌گيري طبقه‌ي متوسط شهري، شاعران و نويسندگان از نظر اقتصادي هم پايگاه مهمي را از دست مي‌دهند بي‌آن كه به پايگاه مطمئن و مستحكمي دست يابند و اين نكته هم، خود، شاخصي است از يك تناقض، چرا كه «هنرمند رمانتيك اصل بورژو‌ايي توليد بازار را به رسميت شناخت و آثار خود را درست و در قالب چيزي كه محكوم مي‌كرد ارائه داد: كالايي براي بازار.4»
اين تناقض‌ها و نيز رويارويي با غولي چون كلاسيسم است كه هنرمند رمانتيك را به ورطه‌ي تنهايي، بي‌باوري، ترس و حسرت و اندوه، گريز و عصيان و خرد‌ستيزي سوق مي‌دهد. از ميان نويسندگان و شاعران رمانتيك اين نام‌ها در خور ذكر است: شاتو بريان، مادام دو استال، لامارتين، آلفرد دو ويني، الكساندردوما (پدر و پسر)، ويكتور هوگو، آلفرد دو موسه، مريمه، سنت بوو، ژرژ ساند، گوستاو فلوبر، گوته، شيلر، لرد بايرون، شلي، ويليام بليك، گوگول، پوشكين، ورد زورث، كالريج و ...
زمينه‌هاي بروز رمانتيسم در ايران
شايد بتوان گفت كه لااقل در دنياي مدرن، جغرافياي عيني را با جغرافياي ذهني فاصله‌هايي هست، يعني يك تفكر يا سبك يا جريان ادبي براي سفر به سرزمين‌هاي ديگر هرگز معطل روابط سياسي، اقتصادي و ... نمي‌ماند (گر چه طبعاً از آن‌ها تأثير مي‌گيرد). پس در سفر رمانتيسم به ايران و مشخصاً شعر معاصر، نيازي به همسان‌گيري و همسان خواهي وضعيت اجتماعي غرب و ايران ديده نمي‌شود. به عبارت ديگر گر چه مشابهت‌هايي در وضعيت شكل‌گيري و سير رمانتيسم در جامعه‌ي ادبي ما و غرب وجود دارد اما گاه اين اصطلاح، اسمي نباچار است كه نگاه منتقدان را به نوع ويژه‌اي از آثار شعر معاصر به اجماع مي‌رساند چنان كه دكتر شفيعي كدكني مي‌گويد: «من كلمه‌ي رمانتيسم را با آن معناي دقيقي كه در ادبيات اروپايي دارد به كار نمي‌برم. به كار بردن اين كلمه از ناچاري است، پس اين را با رمانتيسم اروپايي اشتباه نكنيد.5»
از طرفي، رمانتيسم در غرب يك مكتب هنري است با پشتوانه‌هاي مادي و فكري كه مي‌توان سير كودكي تا پيري و مرگش را رصد كرد و عوامل ايجاد و امحايش را در زمينه‌ي پيدايي‌اش ديد و به ديدن آورد اما در ايران كه سنت ادبي هرگز جاي خود را به نو ادبي نداده و تنها بزرگوارانه آن را در پس جدالي سهمگين پذيرفته است، ما نه مي‌توانيم، رمانتيسم خود را مبرا از كلاسيسم بدانيم و نه حتي پست مدرنيسم خود را مبرا از رمانتيسم. در ايران سنت در كنار نو و نو در كنار سنت به همزيستي مسالمت‌آميزي رسيده‌اند كه نتيجه‌ي آن يك دست نبودن جريان‌هاي ادبي و حتي خود نويسندگان است. شايد بتوان دليل اين امر را در ساختار اقتصادي ايران جست و جو كرد كه هرگز نه از فئوداليسم دل كند و نه كاملاً به سرمايه‌داري پيوست.6 پس مي‌توان انتظار داشت كه رمانتيسم به طور كلي گاه به هر نوع نوشته‌ي احساساتي يا حتي شعر عاشقانه‌ي سطحي تقليل برداشت پيدا كند چرا كه «هر شاعري، حتي آن كه اجتماعي و متعهد و اهل واقعيات روزگار خويش خوانده شود، معمولاً و عادتاً مايه‌هايي كم و بيش از رمانتيسم را در خود دارد.7» اما در اين مبحث، منظور ما به طور خاص چنين اشعاري نيست.
همان طور كه گفتيم رمانتيسم در غرب، دغدغه‌ي طبقه‌ي متوسط جديد بود اما در ايران طبقه‌اي كه پس از مشروطيت به ظهور مي‌رسيد طبعاً نمي‌توانست مانند ساخت غربي‌اش باشد. اين طبقه كه اندك اندك از اواخر عهد قاجار موجوديت خود را اعلام كرده بود، به جاي اين كه دگرگوني و تحول را به طور مستقيم و با عوامل مادي تغيير، در كشور خود حس كند، آن را در كتاب‌ها و در سفرهايش مي‌آموخت و تجربه مي‌كرد. مظاهر جديدي از تكنولوژي به ايران راه يافته بود (به ويژه توسط عباس ميرزا وليعهد فتحعلي شاه) اما اين كوشش‌ها چندان تأثير عاجلي بر حيات فكري و اجتماعي ايرانيان نداشت چون صرفاً صنايعي وارداتي براي حل مشكلاتي اوليه بود، در حالي كه نيمي از پيشرفت شگفت غرب بي‌شك مديون نوآيي‌هاي تكنولوژيك و علمي بوده است. اما در ايران چنين انقلابي در صنعت اساساً قابل تصور نبود، چه برسد به اين كه بخواهد چنين دستاوردهايي را پي ‌بريزد. نهايتاً اين كه با تأسيس مدارسي به سبك اروپايي در ايران (دارالفنون) توسط امير كبير، عده‌اي از جوانان با علم روز دنيا آشنا مي‌شدند و عده‌اي ديگر از جوانان هم براي تحصيل اين علوم راهي فرنگ. پس ارتباط ايرانيان و بالطبع طبقه‌ي روبه روشنفكري ايران با تكنولوژي و شرايط و اقتضائات اين نوع زندگي، با واسطه صورت مي‌گرفت و نمي‌توانست مثل غرب به عنوان يك نيروي محرك قوي عمل كند.
نكته‌ي ديگر اين كه در ادبيات ايران تا حدود سال 1300 (اواخر مشروطه) تظاهري از رمانتيسم و تفكراتي از اين دست نمي‌توان سراغ گرفت چرا كه جامعه‌ي ايران مسائل ديگري دارد كه با تفكرات رمانتيسمي سازگار نيست. مهم‌ترين اين مسائل، تحولات منجر به انقلاب مشروطه است و خود اين انقلاب، كه تمركز ايرانيان - به ويژه اهل سواد- را از آن خود كرده و همه چيز در جهت اثبات يا نفي اين مبارزه‌ي همه جانبه معنا مي‌يابد.
شايد بتوان درون گرايي موجود در مكتب رمانتيسم را مهم‌ترين ميثاق رمانتيسم غربي و ايراني قلمداد كرد. اين سفر دروني در ميان ما ايرانيان شرقي سابقه‌ي طولاني دارد، همان طور كه مي‌خوانيم: «ما مردمان شرقي [...] كما بيش در لاك خودمان بوده‌ايم و اگر سير و سفري مي‌كرديم، اين سير و سفر اغلب عمودي بوده است.8» گريز نويسنده‌ي رمانتيك در غرب اغلب به خاطر سرخوردگي از شكست آرمان‌ها و باورهايي است كه انقلاب فرانسه و سرمايه‌داري نوخاسته نويدش را داده بود و چون ميان تحقق اين باورها و نتيجه‌اش توازني عملي و عيني حادث نشد، پس نويسنده‌ي رمانتيك با روحي مشوش و مأيوس به گريز از «اين جا» و «اكنون» دل خوش كرد اما از آن جا كه مقصدي برايش قابل تصور نبود، در پيچ و تاب‌هاي هولناك روح بيمارش يله شد.
در مشروطه هم «روشنفكر از يك سو، با پذيرفتن فرهنگ غربي، متجدد و نوخواه بود و از سوي ديگر در مبارزه با استعمار، در پي احياي اغراق آميز افتخارات كهني بود كه با واقعيت موجود جامعه و واقعيت‌هاي تازه هم‌خواني نداشت.9» و اين وضعيت او را دچار شخصيتي تكه تكه مي‌كرد. اما انقلاب و خلجان‌هاي موجود در آن، چنان سترگ بود كه با فراخواني شاعران به كوچه و فرياد و هياهو به اين احساسات مجال بروز و رشد نمي‌داد و تنها با شكست آرمان‌هاي مشروطيت است كه با شكل‌گيري جوّ بدبيني و يأس در جامعه، آن شخصيت تكه تكه پريشان‌تر مي‌شود و رويكردهاي رمانتيكي در ادبيات ايران نمودي آشكار پيدا مي‌كند. البته ناگفته نگذاريم كه در اين دوران، روشنفكران ايران به واسطه‌ي نخستين ترجمه‌ها از آثار غربي- به ويژه از زبان فرانسه، با آثار و فضاهاي جديدي در ادبيات آشنا مي‌شدند و مجلاتي نظير «بهار» با ترجمه‌هايي از يوسف اعتصام الملك (پدر پروين اعتصامي) و مجله‌ي «دانشكده» از ملك الشعراي بهار، در اين ميان نقش مهمي ايفا مي‌كردند. «در اين سال‌ها در پاره‌اي آثار و نوشته‌ها مشخصاً از رمانتيسم سخن به ميان آمده و همين امر نشان مي‌دهد كه فضاي دوران تا حد زيادي به اين مفهوم آشنايي داشته است.10» اما جز ملك الشعراي بهار كه چند شعر او را مي‌توان به ديدگاه رمانتيك‌ها نزديك دانست، نام چند شاعر، به عنوان اولين رمانتيك سرايان ايران قابل اشاره است: عارف قزويني، ميرزاده‌ي عشقي، نيما يوشيج و البته پرويز ناتل خانلري.
عارف قزويني را گر چه بايد بيش‌تر شاعر تصنيف و ترانه دانست اما نقش او در مسيريابي شعر رمانتيك چندان بي‌اثر نيست. عارف را بيش‌تر شاعري انقلابي به شمار آورده‌اند كه همين طور هم هست اما سير او با جنبش مشروطه، راهي ديگر در پيش مي‌گيرد و «غم و اندوه و سراسيمگي‌اي كه پس از سركوب انقلاب، اكثر نويسندگان و شاعران وطن‌پرست را در بر گرفت، در آثار اين دوره‌ي شاعر هم احساس مي‌شود.11»
ميرزاده‌ي عشقي را مي‌توان در كنار نيما يوشيج، مهم‌ترين شاعر رمانتيك و شايد پيش ‌قراول اين دسته از شاعران در اين برهه‌ي بخصوص در نظر آورد. او مدير روزنامه‌ي «قرن بيستم12» و يك انقلابي تمام عيار است و در دوره‌ي انتقالي شعر فارسي و شكل‌گيري رمانتيسم ايراني، شخصيتي قابل تأمل. مهم‌ترين اثر او «سه تابلوي ايده‌آل» يا «سه تابلوي مريم» (1303 هـ. ش.) است. او خود مي‌گويد كه «اين تابلوي ايده‌آل بهترين نمونه‌ي انقلابي شعري اين عصر است.13» عشقي در اين اثر براي اولين بار با بهره‌گيري از توصيف و روايتي نمايشي، فضايي غنايي و رمانتيك مي‌آفريند و با تكثير راوي به تركيبي در روايت شاعرانه دست پيدا مي‌كند كه تا آن زمان لااقل در شعر غنايي ما چندان سابقه‌اي ندارد. همچنين نبايد ناگفته گذارد كه او در اين اثر، از يك سنت مهم در شعر فارسي كه مبالغه در توصيفات شاعرانه است تبرا مي‌جويد «بي‌اعتنايي عشقي به ساز و كارهاي بياني مرسوم، خود نشانه‌ي آشكاري از تمايز در توصيف شاعرانه و ادبي به شمار مي‌آمده و عملاً شعر فارسي را گام به گام به شعر نو نزديك كرده است.14» در حقيقت او با دوري از آذين بندي‌هاي بي‌مورد، وجه فعاليت معنايي و دراماتيك شعر خود را تقويت و سعي مي‌كند به نوعي بافت زنده و ارگانيك واصل شود. ناسيوناليسم- آن هم ناسيوناليسم گذشته گرا و گذشته‌نگر- وجه بارز شعر عشقي و نيز اكثر شاعران مشروطه است و اين نكته با روحيه‌ي انقلابي آنان چندان سنخيتي ندارد، پس آن چه اتفاق مي‌افتد، چيزي جز پريشاني و حسرت نخواهد بود، چه، گذشته‌ها گذشته و در اكنون هم ماحصلي اميدبخش وجود ندارد.
نيما يوشيج با شعر «افسانه»‌اش آغازگر شعر رمانتيك ايران است. ظاهراً نخستين اثر منظوم نيما «قصه‌ي رنگ پريده» است و او سپس قطعه‌ي «اي شب» را مي‌سرايد، اما شعر «افسانه»‌ي او كه در دي ماه 1301 هـ.ش. سروده شده، تكانه‌هايي بزرگ در فضاي ادبي اين عهد ايجاد مي‌كند. نيما، خود مي‌گويد: «اي شاعر جوان، اين ساختمان كه «افسانه»‌ي من در آن جا گرفته است و يك طرز مكالمه‌ي طبيعي و آزاد را نشان مي‌دهد، شايد براي دفعه‌ي اول پسنديده تو نباشد [...] چيزي كه پيش‌تر مرا به اين ساختمان تازه معتقد كرده است، همانا رعايت معني و طبيعت خاص هر چيز است.15» تمام توصيفات موجود در «افسانه» توصيفات طبيعي، ساده و عاري از هرگونه تصنع و تزيين‌گرايي بوده و تنها براي پيشبرد و توضيح حالات احساسي شخصيت‌ها موجبيت پيدا مي‌كنند و سامان دهي طبيعي به ديالوگ‌هاي موجود در اين شعر بر خلاف سياق ديالوگ‌نويسي در شعر فارسي (گفتم- گفتا) است، چنان كه گاه گفته‌هاي «عاشق» در يك مصراع با پاسخ «افسانه» در همان مصراع كامل مي‌شود.
از سوي ديگر «نيما افسانه را در شرايطي مي‌سرايد كه ذهن او از انقلاب مشروطه، نهضت جنگل و جريان‌هاي فكري سياسي ديگر تأثير لازم را گرفته بود.16» و گزينش فضايي روستايي براي اين شعر در حقيقت ذغدغه‌ي اصلي نيما براي دوري اوست از اين همه حوادث مهيب. دوري و نه گريز! چرا كه او تمام اين مسائل را با خود به كنج روستا برده و قوامي شاعرانه مي‌بخشد و اين روند، فضا و عناصر بومي شعر نيما را توجيه مي‌كند. البته نيما هرگز نمي‌تواند يك رمانتيك تمام عيار باشد چون در مفصلي از تاريخ شعر فارسي ايستاده كه هر گونه احساسي‌گري بي‌مهار مي‌تواند به تئوري‌هايش ضربه بزند و او را به جانب افراط در بلغطاند. پس اگر نيما را در حيطه‌ي شعر رمانتيك ببينيم، شاعري را به تماشا نشسته‌ايم كه با نوعي رمانتيسم اجتماعي مايل به سمبوليسم، راه را براي حيات اين نوع شعري باز و هموار كرده است.
بلوغ شعر رمانتيك:
از سال 1320 تا 1332 هـ. ش. شعر امروز ايران همپاي حوادث و چالش‌هاي اجتماعي و سياسي، يكي از پربارترين مراحل خود را طي مي‌كند. از سال 1320 و مقارن با سقوط رضا شاه و فراهم شدن فضاي مناسب‌تر براي انتشار نشريات، شعر و ادبيات رونقي تازه يافت. يكي از اين نشريات، مجله‌ي «سخن» است كه محلي مي‌شود براي تضارب‌ آرا پيرامون شعر مدرن و مياندار اين مباحث را بايد دكتر پرويز ناتل خانلري دانست كه شاخه‌ي مهمي از شعر نو را راهبري مي‌كند، همان كه بعدها به «نئوكلاسيك‌ها» معروف مي‌شوند، يعني گروهي كه به اصل نوآوري اعتقاد داشتند اما سقف معيني براي اين نوآوري قائل بودند. خود مي‌گويد: «من به عنوان مدير مجله‌ي سخن، راه معتدل‌تري پيش گرفته بودم و دو طرف كار را ملاحظه‌ مي‌كردم و به اين سبب مورد حمله و حتي معارضه‌ي دو طرف بودم.17»
از سال 1325 شعر رمانتيك اوج مي‌گيرد. در اين سال نخستين شعر فريدون توللي به نام «مريم» در مجله سخن به چاپ مي‌رسد. او سپس در سال 1329 و با مجموعه‌ي «رها» به عنوان شاعري نظريه‌پرداز در حيطه‌ي شعر رمانتيك شناخته مي‌شود. او در اين كتاب شاعران را به چند گروه تقسيم مي‌كند: كهن سرايان (با زبان و معاني كهنه)- نو واژه گرايان (كه تنها به آوردن كلمات نو در شعر خود اهتمام مي‌ورزند)- نوگرايان افراطي بي‌استعداد (كه به قول توللي با درهم ريختن زبان فارسي، افكار خود را پيچيده و مغشوش ادا مي‌كنند، نظير نيما). سپس توللي روش خود را روشي ميانه معرفي مي‌كند و ويژگي‌هاي زير را براي شعرش بر مي‌شمارد:
1- تركيب آفريني در جهت تقويت وجه موسيقايي شعر
2- خلق تشبيهات و استعارات تازه
3- گزينش بهترين كلمات ممكن در شعر
4- ذكر مسائل شخصي و تجربه شده در شعر
5- توصيف‌گري دقيق و شاعرانه18
توللي با اين كتاب، هم خود و هم شعر رمانتيك ايران را به تثبيت مي‌رساند هر چند كه راه خود را از نيما و نيمايي سرايان جدا مي‌كند و حتي به نيما مي‌تازد. «اگر خانلري را در عرصه‌ي نقد و نظر پيشواي نوگرايان سنتي بدانيم، توللي را بايد در عرصه‌ي شعر پرچمدار اين گونه شاعران بشماريم.19» البته توللي پس از «رها» - كه به قولي بهترين مجموعه شعر اوست20- و در كتاب‌هاي بعدي‌اش نمي‌تواند به اين اوج باز گردد. شايد بتوان دليل اين امر را در شخصيت چندگانه‌ي او جست و جو كرد: توللي، رمانتيكي گذشته‌گراست (كه «التفاصيل21» مي‌نويسد). توللي رمانتيكي نوگراست (كه براي نوگرايي، مؤلفه و شاخص‌هايي ارائه مي‌دهد) و توللي رمانتيكي ميانه‌گراست (كه سنت‌هاي شعري را رد مي‌كند اما نوجويي را تا جايي كه خود در نظر دارد، تأييد مي‌كند). هم چنين با نگاهي كوتاه به پيشنهادهاي توللي (كه ذكرش رفت) مي‌توان ذهنيت تكه‌تكه‌ي او را دريافت، چرا كه در اين پيشنهادها هيچ گونه ديالكتيكي ديده نمي‌شود، در حالي كه از نظر نيما تفاوت در نحوه‌ي نگرش است كه به تمام ساز و كار شعر جان مي‌دهد. ديگر شاعران رمانتيك معاصر عبارتند از: فریدون توللی، اسماعیل شاهرودی، گلچین گیلانی،سیروس مشفقی ،منوچهرآتشی، فریدون مشیری، حمید مصدق، فروغ فرخ‌زاد ، نادر نادرپور، سهراب سپهری ، شفیعی کدکنی، حسن هنرمندی ، احمد رضا احمدی،محمد زهری، اسماعیل خویی، محمود کیانوش ، منصوراوجی ، م. آزاد ،شفیعی کدکنی، محمد علی اسلامی ندوشن ، مهدی سهیلی ،م.آزرم، نصرت رحمانی، اخوان ثالث ، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی و ....
البته بديهي است كه ميزان ذهنيت رمانتيكي در اين شاعران و يا حتي در ادوار مختلف شاعري‌شان به يك سان ديده نشود.
شاخه‌بندي شعر رمانتيك ايران:
بي‌شك تقسيم‌بندي شعر رمانتيك ايران كار بسيار دشواري است، چرا كه محدوده‌ي تخيل و عواطف شاعرانه لزوماً در يك چارچوب مشخص نمي‌گنجد و گريزپايي نشان مي‌دهد، اما با اين حال مي‌توان چنين آرايشي براي اين جريان، پيش رو نهاد:
1- رمانتيسم تغزلي:
اوج رمانتيسم تغزلي را بايد خود فريدون توللي دانست، شعري كه با نگاهي پر از يأس و حرمان، تجربيات شخصي شاعرش را با توصيفاتي دور و دراز روايت مي‌كند و با زباني عشوه‌پرداز، در پي تسخير روح و نگاه خواننده است. عشق، نقطه‌ي تمركز چنين اشعاري است اما عشقي بي‌سرانجام و گاه گناه‌آلود و با مايه‌هايي از اروتيسم. زبان این اشعار غالبا نرم و برای خوانندگان معمولی آشتی پذیر است و تعابیر شاعرانه معمولا به توصیف گری در حیطه ی معشوق یا طبیعت باقی می ماند . ازسویی تزیین گری های –گاه- نالازم و سنتی مانتال شگردی مهم در پیشبرد شکل ذهنی این اشعار به شمار می آید .از ديگر شاعران بنام اين نحله مي‌توان به فريدون مشيري، حميد مصدق و نادر نادر‌پور اشاره كرد.
2- رمانتيسم اجتماعي، انقلابي
شايد تركيب رمانتيسم اجتماعي- انقلابي اندكي عجيب و متناقض به نظر بيايد، چه، خصلت رمانتيسم فرد‌گرايي است و درون بيني و حسرت و يأس و خصلت انقلابي، جمع‌گرايي و برون بيني و آرمان خواهي و حركت. منتقدي مي‌گويد:‌ «اگر شاعري پس از بيست سال ضجه و مويه‌ي ‌رمانتيك، ناگهان دم از مسئوليت در برابر تجربيات خشن و ظلم اجتماعي بزند، بايد در صميميت او ترديد كرد.22» اما خصايص تاريخي ما توانسته شاعران را با اين رويكردهاي متضاد آشتي دهد و چون تا پيش از اين، جمع‌گرايي همواره با موانعي همراه بوده است و كم‌تر به تجربه‌ي عملي تبديل شده، چه بسا كه شاعر انقلابي را اژدهاي رمانتيسم در درون باشد و شاعر رمانتيك را شبح انقلاب و طوفان در درون. رمانتيسم اجتماعي در شعر معاصر با خود نيما آغاز مي‌شود و ديگر شاعران مهم اين جرگه عبارتند از: اسماعيل شاهرودي، سياوش كسرايي، منوچهر آتشي، محمد رضا شفيعي كدكني و پاره‌اي از شعرهاي احمد شاملو
3- رمانتيسم فلسفي:
شكي نيست كه وجه غالب اشعار رمانتيك، سياه بيني و شكست و نوميدي است اما در اين وضعيت، شاخه‌ي بخصوصي را مي‌توان تشخيص داد كه چنين انديشه‌هايي در شعرشان، نه يك وجه صحنه‌آرا و سطحي (سانتي مانتال)، كه يك هسته‌ي مركزي و قلب تپنده است. مي‌توان گفت كه رمانتيسم انقلابي در صعود تاريخي و فكري خود به چنين سرنوشتي دچار مي‌شود يعني «دستخوش تغيير و تبديل و افت و خيز مبارزه مي‌شود و در دوره‌ي شكست به رمانتيسم «نفي» مي‌انجامد.23» در اين نفي، گاه چنان كار بالا مي‌گيرد كه شاعر به «يأس فلسفي» دچار شده و اصلاً با هستي و زندگي به چالش برمي‌خيزد. كودتاي 28 مرداد 1332 زمينه‌ي رشد اين گونه‌ي شعري را تقويت مي‌كند، چنان كه منتقدي يكي از شاخص‌هاي مهم اين برهه را همين يأس و دلمردگي سياسي و اجتماعي برمي‌شمارد.24 از طرفي نبايد از ورود آراي فلسفي متفكران چون ژان پل سارتر و آلبركامو به فضاي ادبي دوران غافل بود. نصرت رحماني و مهدي اخوان ثالث نمونه‌هاي عالي چنين شعري هستند.
4- رمانتيسم عرفاني:
آن چه ما به عنوان رمانتيسم عرفاني در شعر امروز ايران شناسايي مي‌كنيم در حقيقت شعري است شهودي كه با كلمات و در كلمات با جهان پيچاپيچ و هستي رو‌به رو مي‌شود و در مكاشفه‌اي معنايي به فهم زوايايي از حقيقت نائل مي‌شود. بديهي است كه اين درون‌گرايي و مكاشفه شاخصي از رمانتيسم را به ذهن متبادر مي‌كند اما در اين اشعار، چندان از سياهي و يأس خبري نيست و اگر هم باشد، با اتخاذ صحنه‌هايي پرشور و پرنور و پرنوا از زندگي به نوعي جبران مي‌شود. در عين حال نگاه تجريدي و انتزاعي اين شاعران، وجوه فعاليت اجتماعي شعرشان را به شدت در تعليق مي‌گذارد و غمي مبهم و رقيق، اين جا و آن جاي آثارشان سرك مي‌كشد.
البته اين عرفان و حتي اين غم چندان با عرفان اسلامي مؤانستي ندارد و بيش‌تر به عرفان شرق دور (چين و ژاپن) منتسب مي‌شود، چه، در عرفان اسلامي، غم سالك از جنس «هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش» است اما در ادراك «دائو» هدف، غرق شدن و استحاله در كيهان و طبيعت است به عنوان مادر و مبداء و مقصد هستي، حال، هر چه قدر كه شاعر از آميزش با طبيعت فاصله بگيرد، غم دارد و هر قدر با طبيعت بياميزد، آرامش و رضا حاصل مي‌كند.25 ولي بايد در نظر داشت كه در عرفان اسلامي، فرض بر حركت و «ارجعي الي ربك» است و در كيش «دائو» بر سكون و تسليم. از قضا همين آميختگي با طبيعت- به هر شكل ممكن- يكي از مهم‌ترين مشخصه‌هاي شعر رمانتيك به حساب مي‌آيد. سهراب سپهري و احمدرضا احمدي را مي‌توان نمايندگان مناسبي براي اين نگرش به حساب آورد و نبايد از نام‌هايي چون بيژن الهي و بيژن جلالي غافل بود.
ويژگي‌هاي شعر رمانتيك ايران:
همان طور كه گفتيم جهان شعر و شاعر آن چنان متنوع و متلون است كه نمي‌توان به طور قطعي براي جريان‌هاي ادبي مرزها و مؤلفه‌هايي پر رنگ ترسيم كرد، با اين حال با اندكي مسامحه مي‌توان گفت كه شعر رمانتيك:
1- گريز از همه چيز و همه كس را توصيه مي‌كند.
2- ترجيعي و نوستالوژيك است و گذشته‌گرا.
3- از اين جهان ناساز به معصوميت كودكي پناه مي‌برد.
4- غالباً با مظاهر مدرن و شهري در ستيز است و تمام مظاهر آن را به نفع جهان ساده‌ي قديمي نفي مي‌كند.
5- به وزن و عناصر موسيقايي اهميت بسيار مي‌دهد.
6- تنهايي را ستايش مي‌كند چرا كه در دنياي زشت، براي خود جايي نمي‌يابد.
7- صحنه‌هايي وهم‌آلود دارد.
8- از ناكامي، به خصوص ناكامي در عشق سرشار است.
9- گناه آلود است و از بيان آن احساس قبحي نمي‌كند.
10- سخت بدبينانه است و گاه سخت خوش بينانه.
11- مايه‌هايي از خودستايي در خود دارد.
12- غالباً روايي است و از تمثيل استفاده مي‌كند.
13- به خلق تركيب‌هاي دلنشين توجه دارد.
14- به معشوقي كلي متكي است كه تمام هويت شاعر و شعرش را شكل مي‌دهد.
15- غالباً از كلمات يا زباني سنتي و آركائيك بهره مي‌برد.
16- از قالب چهار پاره بسيار استفاده مي‌كند.
17- دغدغه‌ي خلق مضامين و تعابير نو دارد.
18- از تخيل بي‌مهار استقبال مي‌كند و گاه به تجريد و انتزاع مي‌رسد.
19- احساسات فردي را بر هر انديشه‌ي فردي يا جمعي مقدم مي‌دارد.
20- از عشق زميني در مقابل عشق فرا‌زميني استقبال مي‌كند.
21- مرگ انديش و حسرت آلود است.
رمانتيسمِ تا كنون:
شعر رمانتيك ايران با اوج‌گيري مبارزات مردمي و در اواخر دهه‌ي چهل و اوايل دهه‌ي پنجاه شمسي (كه روز بازار شعر اجتماعي- سياسي است) و نيز با شكل‌گيري جريان‌هاي مدرن نظير «موج نو» و «شعر حجم» اندك اندك به محاق مي‌رود اما از نفس نمي‌افتد. با انقلاب اسلامي طبيعتاً شعر اجتماعي و انقلابي به مهم‌ترين جريان شعري معاصر ايران بدل مي‌شود و به خاطر همپايي با قيام مردم، عمق و ادبيت خود را به نفع تحرك بيش‌تر احساسات جامعه به مقدار زيادي جا مي‌گذارد.
در پس هر انقلابي، شاعران و نويسندگان به دوران تأمل و درنگ مي‌رسند، چه، جامعه در حال پوست اندازي است و تعويض ارزش‌هايي كه پاي آن به جهان شاعر هم كشيده مي‌شود. اين تامل در اواسط دهه‌ي شصت و در آثار كساني چون شمس لنگرودي، فرشته ساري،ندا ابکاری ، ژیلا مساعد و كسرا عنقايي نتيجه مي‌دهد و شاخصه‌هاي كم‌رنگي از يك نوع رمانتيسم پديدار مي‌شود كه بر آن است تا با تدوين تصاويري جزئي از زندگي روزمره به معنايي كلان از هستي راه بجويد. البته ذهنيت موجود در اين اشعار به مراتب واقع بينانه تر از رمانتيك‌هاي سلف است و اشعار از نظر نوع نگاه و اجرا، به روزتر و با زباني مدرن‌تر به نظر مي‌رسد. از سوي ديگر، شكل سنتي شعر رمانتيك، هم چنان و تا هم اينك به عنوان جرياني فرعي در شعر امروز ايران به حيات خود ادامه داده است، منتها آن چه كه اينك از آن درخت تناور باقي مانده چيزي نيست كه توجهي جلب كند و غالباً در چند شاعر كم مايه و در سطحي نازل پيگيري مي‌شود، در حالي كه سوداي رمانتيك هميشه و همواره به عنوان نيرويي نهفته و روزآمد است كه مي‌تواند با جلوه‌هايي تازه به جهان تازه پا بگذارد و مي‌گذارد.

پي نوشت‌ها و منابع:
1- Romanticism
2- داد، سيما. 1383. فرهنگ اصطلاحات ادبي، چ2، تهران: مرواريد، ص 244
3- رحيمي، مصطفي (دكتر ميترا). 1345. رئاليسم و ضد رئاليسم در ادبيات، چ3، تهران: نيل، ص 20
4- سيد حسيني، رضا. 1365. مكتب‌هاي ادبي ج1، چ2، تهران: زمان ص 57
5- شفيعي كدكني، محمد رضا. 1359. ادوار شعر فارسي، چ1، تهران: توس، ص 54
6- ر.ك زرقاني، مهدي. 1383. چشم انداز شعر معاصر ايراني. تهران: ثالث، صص 74-73
7- حميديان، سعيد. 1381. داستان دگرديسي، روند دگرگوني‌هاي شعر نيما يوشيج، چ1، تهران: نيلوفر ص 29
8- آشوري، داريوش. 1387. ما و مدرنيت، چ4، تهران: صراط، ص 153
9- آجوداني، ماشاءالله. 1382. يا مرگ يا تجدد، چ1، تهران: اختران، ص 118
10- جعفري، مسعود. 1388. سير رمانتيسم در ايران، چ1، تهران: مركز، ص 181
11- گامين، گ.گ. 1357. عارف شاعر مردم، ترجمه‌ي غلامحسين متين، چ1، تهران: آبان، ص72
12- شعر «افسانه»‌ي نيما اولين بار در اين روزنامه به چاپ رسيد.
13- آرين‌پور، يحيي. 1372. از صبا تا نيما، ج2، چ4، تهران: زوار، ص 376
14- كريمي حكاك، احمد. 1384. طليعه‌ي تجدد در شعر فارسي، چ1، تهران: مرواريد، ص 382
15- نيما يوشيج. 1383. مجموعه‌ي كامل اشعار، به كوشش سيروس طاهباز، چ6، تهران: نگاه، ص 49 به بعد
16- ضياء الديني، علي. 1389. جامعه‌شناسي شعر نيما، چ1، تهران: نگاه، ص 118
17- ناتل خانلري، پرويز. 1370. ماه در مرداب، چ2، تهران: معين، ص 17
18- ر. ك توللي، فريدون. 1333، رها، چ2، تهران: اميركبير
19- امين پور، قيصر. 1383. سنت و نوآوري در شعر معاصر، چ1، تهران: علمي و فرهنگي، ص 467
20- شمس لنگرودي، محمد. 1377. تاريخ تحليلي شعر نو، ج1، چ2، تهران: مركز ص 316
21- مجموعه‌ي آثار منظوم و منثور فريدون توللي با بافت و بياني سنتي.
22- براهني، رضا، 1347. طلا در مس، چ2، تهران: زمان، ص 298
23- مختاري، محمد. 1377. انسان در شعر معاصر، چ1، تهران: توس ص 519
24- ر.ك يا حقي، محمد جعفر. 1379. جويبار لحظه‌ها، چ2، تهران: جامي ص 65
25- ر. ك كالتنمارك، ماكس. 1369. لائوتزه و آيين دائو، چ1، تهران: به نگار

۱۰/۰۱/۱۳۹۰

عجب درديست درد پير بودن!


كاش يادها نبودند و پيري با چنين سرعت سرسام‌آوري همه‌ي شادماني‌ها را در درون خود حل نمي‌كرد.
لطفا روي عكس كليك كنيد

واسلاو هاول و کافکا




متن سخنرانی هاول در دانشگاه عبری بیت المقدّس


نمی دانم از نخستین باری که درجۀ دکترای افتخاری دریافت کرده ام تا به حال چه مدّت زمانی گذشته است، ولی این بار هم آن را با همان احساسی دریافت می کنم که بارهای گذشته، با شرم عمیق. من به سبب تحصیلات ناممتدّ خود، احساس بی ارزشی می کنم و از این رو این درجه را به عنوان یک هدیۀ غیر عادی و یک منشا حیرت دائمی می پذیرم. به راحتی می توانم چهرۀ آشنای مردی را در نظر مجسّم کنم که ناگاه سرو کلّه اش پدیدار شده، ورقه را از دستم ربوده، پس گردنم را گرفته و از اتاق به بیرون پرتابم کند، زیرا همۀ این چیزها نتیجۀ اشتباهی بوده که با گستاخی من درهم آمیخته است.

بی شک می توانید حدس بزنید که این ابراز غیر معمول قدردانی به کجا می کشد: می خواهم این فرصت را غنیمت شمرده و به ارتباط طولانی و صمیمانۀ خود با یکی از فرزندان بزرگ یهود، نویسنده ی اهل پراگ، فرانتس کافکا، اعتراف کنم. من نه متخصّص کافکا هستم نه مشتاق خواندن نوشته های دست دوّم در بارۀ او. حتّی نمی توانم بگویم که همۀ آثار او را خوانده ام. ولی می توانم برای این بی اعتنائی خود به مطالعاتی که در بارۀ کافکا صورت گرفته دلیل خاصّی ارائه دهم: گاهی حس می کنم که من تنها کسی هستم که واقعا کافکا را می فهمد و هیچ کس دیگری حقّ تشریح آثار او را برای من ندارد. این رفتار غیرعادی من در مورد مطالعۀ آثار کافکا از احساس مبهم بی نیازی به خواندن و دوباره خواندن آثار او ناشی می شود. زیرا حس می کنم که از پیش آنها را می دانم . حتیّ گاهی پنهانی به این فکر می افتم که اگر کافکائی وجود نداشت و من هم نویسنده ای بهتراز این که هستم، بودم می توانستم آثار کافکا را خود بنویسم.

آنچه که گفتم ممکن است عجیب به نظر رسد ولی مطمئنّم که منظور مرا درک می کنید. لبّ مطلب اینست که من در کافکا پاره ای از خودم، تجربیّات شخصی ام از دنیا و شیوۀ بودنم را می بینم. در این جا سعی خواهم کرد به صورت مختصر و کلّی بعضی ازین تجربیّات را که قابلیّت توصیف بیشتری دارند برشمارم.

یکی ازین تجربیّات داشتن احساسی عمیق، اساسی و کلّا مبهم از مجرمیّت و گناهکاریست به طوری که فکر می کنم که صِرف وجود من نوعی گناه است. سپس نوبت به حسّ بسیار نیرومند از خود بیگانگی می رسد؛ از خود بیگانگی با خود و با تمامی چیزهای دور و بر خود که به ایجاد چنین حسّی کمک می کند؛ تجربه ای از یک ستمگری غیرقابل تحمّل، نیاز به توضیح دائمی خود به دیگری، دفاع از خود، آرزوی نظمی دست نیافتنی در چیزها، آرزوئی که با گل آلوده تر و گیج کننده ترشدن مسیری که من در آن در حرکتم، افزایش می یابد. گاهی احساس می کنم که برای تاکید هویّتم نیاز دارم که بر دیگران بانگ برزنم و حقّم را طلب کنم. البتّه چنین طغیانهائی کاملا غیر ضروریست و پاسخ به آن نیاز هیچ گاه گوش شنوائی نمی یابد و برای همیشه در حفرۀ سیاهی که دور و بر مرا فراگرفته است، محو می شود. به هرچه برخورد می کنم ابتدا جنبۀ پوچیش را به من می نمایاند. چنین احساس می کنم که همواره از مردان قوی و متّکی به خویش عقب هستم و هرگزبه آنها نخواهم رسید چه برسد که با آنها رقابت کنم. اساسا همیشه خود را سزاوار تنفرّ و استهزاء می دانم.

صدای اعتراض شما را می توانم بشنوم که می گوئید من خود را در ظاهربه شیوۀ کافکا نشان می دهم گرچه در واقعیّت کاملا متفاوت از او هستم: کسی که به آهستگی و پی گیرانه برای چیزی در جنگ است، کسی که آرمان گرائیش او را به مقام ریاست جمهوری رسانده است.

بله، قبول می کنم که در ظاهر ممکن است دقیقا نقطه مقابل همۀ وجوه تشابه با فرانتس کافکا باشم. با این وجود روی همۀ حرف هائی که در بارۀ خود گفتم می ایستم. فقط باید اضافه کنم که به نظر من آن نیروی پنهانی که محرّک تمامی کوشش های منست احساس کاملا درونی من از محروم بودن، تعلّق نداشتن به جائی و بی وراثتی ست که پایۀ اساسیش همان بی تعلّقی می باشد. بر آنچه گفتم باید این را هم بیفزایم که در واقع اشتیاق بسیار زیاد من به نظم، مدام مرا به سوی ماجراهای غیر قابل تحمّل پیش می راند. حتّی می توانم جرات کرده بگویم هر کار ارزشمندی که تا به حال انجام داده ام برای پنهان کردن نوعی احساس گناه ماوراء طبیعی بوده است. چنین به نظر می رسد شاید دلیل واقعی این که مدام در تلاش آفریدن یا سازمان دادن به چیزی بوده ام این باشد که خواسته ام از حقّ دائما مورد پرسش قرار گرفتۀ موجود بودنم، دفاع کرده باشم.

شما ممکن است به درستی از خود بپرسید کسی که این چنین در بارۀ خویش می اندیشد چگونه می تواند رئیس کشوری شود. تضادّ مطلب در همین جاست، ولی باید اقرار کنم که اگر من رئیس جمهور بهترو سزاوارتری از دیگران برای احراز این سمت هستم، دقیقا به این سبب است که در عمیق ترین زیرلایه های کاری من همیشه یک شک دائمی د ر بارۀ خویشتن و سزاواریم برای مقام ریاست جمهوری، وجود دارد. من کسی هستم که اگر دروسط دورۀ ریاست جمهوری ناگهان برای حضور در دادگاهی احضار گردم یا مستقیما به اردوگاه کار اجباری، شکستن سنگ، فرستاده شوم، شگفت زده نخواهم بود. همچنین متعجّب نخواهم بود اگر با شیپور بیدار باش از خواب بیدار شوم و خود را در سلوّل زندانی بیابم و سپس متحیّرانه آنچه را که در شش ماه گذشته بر من گذشته است با هم زندانیانم در میان گذارم.

حسّ می کنم مقام من هرچه پائین تر، جایگاهم مناسب تر؛ و هرچه بالاتر، شکّم در این که حتما باید اشتباهی روی داده باشد، زیادتر می شود. در هر قدمی که در این راه بر می دارم، احساس می کنم کار خوب کردن در مقام ریاست جمهوری که می دانم به آن تعلّق ندارم و هرلحظه، به حقّ، می توانند مرا از آن برکنار کنند، چه امتیاز بزرگی ست.

قصد من ازین سخنان، ایراد سخنرانی یا عرضۀ رساله نبود بلکه فقط می خواستم توضیحی در بارۀ روابط فرانتس کافکا و ریاست جمهوریم داده باشم. به اعتقاد من همان بهتر که این گونه مسائل در دانشگاه عبری بیت المقّدس و توسّط یک نفر "چک" مطرح شود. شاید من بیش از حدّ لازم دستم را رو کردم و شاید مشاورانم به این سبب مرا سرزنش کنند. ولی اهمیّتی نمی دهم چون منتظر و سزاوار آن هستم. آمادگی پیشاپیش من برای پذیرفتن ملامت، نمونۀ دیگری از امتیازی ست که من در تصوّر خویش برای خود قائل هستم چون همیشه منتظرم اتّفاقاتی بدتراز آنچه می اندیشم برایم روی دهد.

یکبار دیگر از اعطای درجۀ دکترای افتخاری سپاسگزارم و بعد از آنچه که اینجا گفتم شرمنده ام تکرار کنم که این را هم با شرمندگی می پذیرم.

برگردان از متن انگلیسی
توسّط مهوش شاهق

۹/۲۹/۱۳۹۰

کارگر خسته اى، سکه اى از جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد”

ناگهان جمله اى روى صندوق دید و منصرف شد…

“صدقه، عمر را زیاد میکند!!!

۹/۲۴/۱۳۹۰


داستان “دیوار” از ژان پل سارتر (ترجمه: صادق هدایت)



جلو قانون، پاسبانی دم در قدبرافراشته بود. یک مرد دهاتی آمد و خواست که وارد قانون شود؛ ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمی‌تواند بگذارد که او داخل شود. آن مرد به‌فکر فرو رفت و پرسید:‌ “آیا ممکن است که بعد داخل شود؟” پاسبان گفت: “ممکن است؛ اما نه حالا” پاسبان از جلو که همیشه چهار طاق باز بود، رد شد و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: “اگر با وجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده سعی کن بگذری؛ اما به خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارد، حتی من نمی‌توانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.” مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود؛ آیا قانون نباید برای همه و به طور همیشه در دسترس باشد؟ اما حالا که از نزدیک نگاه کرد پاسبان را در لباده‌ی پشمی با دماغ تُک و تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه‌ی دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سال‌ها نشست. اقدامات زیادی برای اینکه او را در داخل بپذیرند،‌نمود و پاسبان را با التماس‌ و درخواست‌هایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسش‌های مختصری می‌نمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سوالاتی کرد؛ ولی این سوالات از روی بی اعتنایی و به سرز پرسش‌های اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار می‌کرد که هنوز نمی‌تواند بگذارد که او وارد بشود. اما آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همه‌ی وسایل به هر قیمتی که بود،‌متشبت شد برای اینکه پاسبان را از راه درببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد؛ ولی می‌افزود: “من فقط می‌پذیرم برای اینکه مطمئن باشی چیزی را فراموش نکرده‌ای.” سال‌های متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه می‌کرد. پاسبان‌های دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع می‌آمد. سال‌های اول به صدای بلند و بی‌پروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا می‌کدر که بین دندان‌هایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد چون سال‌ها بود که پاسبان را مطالعه می‌کرد تاکتیک‌های لباس پشمی او را هم می‌شناخت، از کیک‌ها تقاضا می‌کرد که کمکش بکند و کج خلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد، به طوری که در حقیقت نمی‌دانست که اطراف او تاریک‌تر شده است و یا چشم‌هایش او را فریب می‌دهند؛ ولی حالا در تاریکی شعله‌ی باشکوهی را تشخیص می‌داد که همیشه از در قانون زبانه می‌کشید. اکنون از عمر او چیزی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایش‌های این همه سال‌ها که در سرش جمع شده بود،‌ به یک پرسش منتهی می‌شد که تا کنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زیرا با تن خشکیده‌اش دیگر نمی‌توانست از جا بلند بشود. پاسبان درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود. از پاسبان پرسید: “اگر هر کسی خواهان قانون است، چطور در طی این همه سال‌ها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟” پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای اینکه پرده‌ی صماخ بی‌حس او را بهتر متاثر بکند،‌ در گوش او نعره کشید: “از اینجا هیچکس به جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می‌روم و در را می‌بندم.
نقل از :سايت ادبي طغيان

۹/۲۰/۱۳۹۰

تنفر خدایان از زن‌ها



ترجمه‌ی آزاد:
ونداد زمانی
v.zamaani@gmail.com

اوفیلیا بنسون و جرمی استنگروم، سردبیران یکی از معروف‌ترین سایت‌های منکرِ خدایان به نام «پروانه‌ها و چرخ‌ها»، در کتاب «آیا خدایان از زنان متنفرند؟» انواع واکنش‌ها و رفتارهای خدایان مذاهب مختلف را با زنان جوامع مختلف بررسی کرده‌اند. آنها با ارائه‌ی یک تصویر سراسری از زن‌ستیزی موجود در جهان تلاش دارند تا ریشه‌های آن را در خشم خدایان نسبت به زنان بیابند.

جالب است که آنها به هیچ وجه ناچار نیستند از کشفیاتِ مردم‌شناسانی که بر اساس مدارک و آثار محدود بازمانده از دوران بسیار کهن بوده، دست به تبیین فرضیه‌هایی درباره‌ی رفتار ستمگرانه‌ی خدایان با زنان بزنند. همان‌طور که نویسندگان کتاب نشان می‌دهند، در دنیای معاصر نیز نمایندگان مذاهبی با قدمت‌های چند هزار ساله وجود دارند که با سرسختی تمام مشغول توهین به زنان و آزار آنها هستند.

در استان «ظفرا» واقع در شمال نیجریه، دختر ۱۳ ساله‌ایی به نام «باریه ابراهیم» که توسط پدر خودش وادار به خودفروشی شده است محکوم به ۱۸۰ ضربه شلاق می‌شود. رئیس محکمه‌ی شرعی استان در مورد حکم اجرا شده گفته است: «ما حکم خدا را اجرا کردیم و بنابراین جای هیچ نگرانی نیست».


در اورشلیم، یهودیان متعصب در خیابان‌ها «پلیس نجابت» راه انداخته‌اند تا در دل زنان جوانی که به خود اجازه می‌دهند با مردان جوان محله حرف بزنند و یا لباس‌هایی بپوشند که حتی قسمت‌های معمولی بدنشان را نپوشانده، وحشت ایجاد کنند. آنها بدون مجوز وارد خانه‌هایی می‌شوند که دختران و پسران با هم در آن دیده شده‌اند. در اتوبوس‌ها زنان و دختران را مجبور می‌کنند تا در انتهای اتوبوس و جدا از جمعیت بنشینند و این اواخر گزارش اسیدپاشی به صورت دختری ۱۴ ساله نیز ثبت شده‌است.

در مناطقی از هند که هندوهای متعصب اکثریت جامعه را تشکیل می‌دهند، از یک زن بیوه‌ی هندی انتظار می‌رود که بعد از مرگ همسرش یا دست به خودکشی بزند یا ترک دنیا کند و بقیه‌ی عمرش را به معابد هندو خدمت کند. ماجرای زن‌ستیزی پروردگاران در دنیای کاتولیک‌ها و مورمون‌های مسیحی نیز با همین شدت وجود دارد.

اوفیلیا بنسون که از سردبیران اصلی مجله‌ی «فیلسوفان» نیز هست، می‌گوید: «مذهب ضرورتاً سازنده و برپا کننده‌ی ایده‌ها و قوانین زن‌ستیز نیست ولی با مغشوش و متوهم نگه داشتن قوانینی که در این زمینه ارائه‌ می‌دهد به سنت‌های رفتاری زن‌آزار در جوامع نوعی قداست مذهبی می‌بخشد».

به همین خاطر، کتاب «آیا خدایان از زنان متنفرند؟» به کالبدشکافی ادعاهای خودخواهانه‌ی مردان زن‌ستیز می‌پردازد که از هر دلیل و خرافاتی برای توجیه اذیت و آزار زنان استفاده می‌کنند. آنها از این طریق می‌خواهند نشان دهند که اعتقادات مذهبی خواسته یا ناخواسته سنگر و سکوی همیشگی حمله و هجوم مردان «زن‌آزار» بوده است.

تمام مذاهب بزرگ و اصلی جوامع انسانی زمانی به عرصه‌ی وجود رسیدند که ارزش زنان در جامعه بیشتر از دام‌های اهلی نبود و انعکاس این نوع جایگاه توسری‌خورده و زبون از زنان با صراحت تمام در متون مذهبی به وفور یافت می‌شد. دو نویسنده‌ی آتئیست بدون هیچ پرده‌پوشی بعد از جمع‌آوری نمونه‌های مشترک رفتار زن‌ستیز خدایان موجود در روی زمین، به سراغ انواع توجیهاتی می‌روند که قصد پاپوش گذاشتن بر نفرت خدایان نسبت به زنان دارند.

اولین توجیه مذهبی که بویژه در دوران معاصر از طرف کلیسای کاتولیک و روحانیت اسلامی به گوش می‌رسد این است که «خدا با زنان بد رفتار نمی‌کند بلکه فقط رفتار متفاوتی را برای آنها در نظر گرفته است». نمایندگان مذاهب فوق اذعان می‌کنند که برای حفظ شرافت و اصالت زنان است که آنها را به ماندن در خانه‌ها تشویق می‌کنند. به اعتقاد آنها، برای زن‌ها پسندیده است که از محافل و موسسات اجتماعی که معمولاً توسط مردان اشغال شده است دوری ‌گزینند.


خانم بنسون توجیه فوق را زیرکانه و فریبنده می بیند. او در این زمینه در کتاب خود آورده است که «اعطای مسئولیت کمتر و بی‌اهمیت‌تر به زنان در درازمدت باعث شد که زنان عملاً از قافله‌ی تمدن اجتماعی و تبعات آن نظیر علم، قدرت و ثروت دور بمانند». او معتقد است که احترام به زن از طریق جدا کردن او از جامعه و در پستو نگه‌داشتن‌ا‌ش در عمل منجر به تخطئه‌ی اصالت و شرافت زن شده است.

توجیه دوم و معاصر‌تر زن‌ستیزی مذهبیون در این نهفته است که اذعان می‌کنند مخالفت با ارزش‌های مذهبی و نوع رفتار مذهب با زنان ریشه‌ی استعماری دارد و اعتراضی است که از طرف امپریالیست‌ها و مزدوران‌شان مطرح شده است. از دید نویسندگان کتاب «آیا خدایان از زنان متنفرند؟»، این توجیه مظلوم‌گرایانه نیز با زیرکی تمام به انکار واقعیت اصلی می‌پردازد.

حقیقت انکارناپذیر این است که اعتراض به موقعیت ناجوانمردانه‌‌ی زنانی که حق تدریس، حق ورود به مراجع قضایی و قانون‌گذاری، و حق رای ندارند، به جرم رابطه‌ی جنسی سنگسار و محکوم به مرگ می‌شوند و حتی حق اختیار فرزند و همسرگزینی از آنها سلب شده، چیزی نیست که خارجیان و نمایندگان استعمار به راه انداخته باشند.

نرم‌ترین توجیه درباره‌ی نفرت خدایان از زنان که در چند دهه‌ی اخیر از ارج و قرب بیشتری برخوردار شده، در این منطق نهفته است که قوانین خدا و مذهب توسط فرصت‌طلبان و مردمی که افکار شرک‌آمیز قبیله‌ایی دارند سو‌ءتعبیر شده است و متون مذهبی در حقیقت و همیشه مدافع برابری زنان و مردان بوده است.

نویسندگان کتاب «آیا خدایان از زنان متنفرند؟» با آنکه با قاطعیت تمام معتقدند که مذاهب در خوشبین‌ترین حالت خود همچنان وسیله‌ و توجیه مقدسی برای تمدید فرهنگ زن‌ستیزی هستند، درباره‌ی انگیزه‌ی این دسته از مذهبیون و توجیه‌شان کمی سخاوت به خرج می‌دهند. آنها امیدوارند که نمایندگان این مذاهب که ادعا می‌کنند در کتاب‌های مذهبی خبری از بی‌عدالتی نسبت به زن‌ها نیست با بصیرت و نگاه انتقادی دقیق‌تری متون مذهبی را به زیر ذره بین ببرند.

از دید نویسندگان کتاب فوق، شواهد و مدارک ضد زن در متون مذهبی بیش از آن است که در صورت داشتن صداقت و ذهن انتقادی سالم بتوان آن را کتمان کرد. به عقیده‌ی خانم بنسون و همکار محقق‌اش آقای استنگروم، بکارگیری ذهن انتقادی و به چالش کشیدن تابوهای اخلاقی، سنتی و عرفی، یکی از مهم‌ترین راه‌حل‌ها برای پایان دادن به تراژدی عظیم بشری است که نیمی از ساکنان زمین را در طول تاریخ از تک و تاب انداخته است.

۹/۱۵/۱۳۹۰

عشق و اعتیاد - اعتیاد به عشق

عشق و اعتیاد - اعتیاد به عشق

استنتون پیل، روانشناس انگلیسی زبان، در کتاب "عشق و اعتیاد" که در سال 1975 منتشر شده، دلایل اعتیاد و به طور ویژه اعتیاد به عشق را مورد بررسی قرار می دهد. از نظر پیل اعتیاد به عشق می تواند به همان اندازه مخرب و خطرناک باشد که اعتیاد به هرویین و سایر مواد مخدر.

همان نیازهای روحی که برخی را به سوی هرویین یا الکل سوق می دهد، خیلی های دیگر را به سمت عشق می کشاند. رابطه ی عشقی ای که به خاطر تسکین زایی شکل گرفته باشد، باعث وابستگی شدید می شود. در چنین رابطه ای معشوق فقط ابزاری ست برای برطرف کردن نیازهای درونی عاشق و ایجاد احساس امنیت در او. و از هم پاشیدن چنین رابطه ای می تواند صدماتی سهمگین به عاشق وارد کند. افسردگی، از دست دادن تعادل روانی، اقدام به خودکشی، روی آوردن به مواد مخدر و انزوای اجتماعی نمونه هایی از این صدمات هستند.

اعتیاد به عشق از نظر پیل در جوامع کنونی بسیار رایج است. هر کدام از ما تا به حال صدها ترانه شنیده ایم و صدها شعر خوانده ایم با این مضمون که تو نباشی، می میرم ... تو بری، می میرم ... به تو نرسم، می میرم ... تو همه چیزمی ... بدون تو من هیچم ... زندگی من فقط با تو معنی پیدا می کنه ... اینها به وضوح رواج روابط اعتیادگونه عشقی را در جامعه نشان می دهند.

از نظر پیل اعتیاد بر اثر نقص ها یا کمبودهای شخصیتی شکل می گیرد و فقط محدود به هرویین و سیگار و الکل و امثالهم نیست. هر چیزی که باعث وابستگی انسان شود و ترک آن سخت و با عوارضی همراه باشد، اعتیاد محسوب می شود. از چنین منظری حتی فعالیت های شغلی، ورزشی، سیاسی و اجتماعی، و روابط خانوادگی و دوستی در مواردی خاص اعتیاد محسوب می شوند. پیل تاکید ویژه ای بر نقش خانواده در شکل گیری گرایش به اعتیاد دارد و البته به این نیز اشاره می کند که خود خانواده محصول جامعه و مناسبات اجتماعی حاکم بر آن است.

دلیل عمده ی گرایش به اعتیاد از نظر پیل این است که فرد قادر به کنار آمدن با دنیای بیرونی (یا حتی درونی) نیست و سعی می کند با روی آوردن به یکسری چیزها از دنیای واقعی فرار کند و از آن طریق به آرامش و احساس امنیت برسد. فرد معتاد به قدرت و توان خود باور ندارد و فکر می کند که نمی تواند مستقلا از پس مشکلاتش برآید. تفاوت بین فردی که معتاد نیست و فردی معتاد در این است که اولی دنیا را به عنوان عرصه ی خود می بیند، در صورتی که دومی جهان را زندانی بیش نمی داند.

از نظر پیل روابطی که در آن فقط یکی از طرفین به دیگری معتاد باشد، استثنا و بسیار نادر است. اعتیاد در رابطه یک پدیده ی دوطرفه است. معتاد به عشق آنقدر زیاده طلب است که معمولا فقط افرادی حاضرند به رابطه با او تن دهند که خود نیز گرایشی اعتیادوار به روابط عشقی داشته باشند. معتادان به عشق حتما نباید فقط با یک نفر باشند، بلکه این نوع اعتیاد در افرادی که با تعداد بیشتری نیز رابطه جنسی یا عشقی دارند دیده می شود.

حسادت از نظر پیل جزیی از رابطه اعتیادگونه است. فرد معتاد، معشوق را فقط برای خود می خواهد و برای رضایت روحی معشوق ارزشی قائل نیست. معشوق فقط وسیله ای ست برای برطرف کردن نیازهای او. برای فرد معتاد مهم نیست که معشوق راضی باشد و یا زندگی خوبی داشته باشد. مهم فقط این است که به هر قیمتی با او بماند. همین طرز تفکر باعث می شود که خیلی ها بعد از پایان رابطه نسبت به معشوق پیشین احساس تنفر پیدا کنند. معشوق فقط تا زمانی جایی را در ذهن و قلب عاشق معتاد پُر می کند که پاسخگوی نیازهای درونی او باشد. زمانی که دیگر نتواند این نقش را به عهده بگیرد، نه تنها دیگر جایی در زندگی عاشق معتاد نخواهد داشت، بلکه در بسیاری موارد مورد نفرت و خشم او هم قرار خواهد گرفت.

یک رابطه ی عشقی واقعی از نظر پیل تنها زمانی می تواند شکل بگیرد که هر دو طرف برای خود و دیگری ارزش قائل باشند و به حقوق و خواسته های خود و دیگری توجه کنند. چنین رابطه ای با این انتظار شکل می گیرد که هر دو طرف در رابطه رشد کنند، انسان های بهتری شوند و زندگی بهتری داشته باشند. این دید باعث می شود که حتی اگر یکی از طرفین دیگر مایل به ادامه ی رابطه در چهارچوب قبلی نباشد، طرف مقابل خواست او را دوستانه بپذیرد و با این موضوع برخوردی منطقی داشته باشد. پیل از اریش فروم نقل قول می آورد که یک رابطه ی عشقی واقعی فقط با حفظ فردیت دو طرف و احترام به نیازهای فردی خود و دیگری می تواند شکل بگیرد.

در کتاب "عشق و اعتیاد" با اینکه موضوع اصلی اعتیاد به عشق است، ولی نویسنده بسیار موشکافانه پدیده ی اعتیاد را مورد بررسی قرار داده و به نکات بسیار جالبی اشاره می کند. او همچنین در سراسر کتاب پیشنهاداتی برای مقابله با اعتیاد و از بین بردن چنین گرایشی ارائه می دهد. این کتاب متاسفانه دیگر بازچاپ نشده و به این دلیل در کتابفروشی ها قابل دسترسی نیست. فقط می توان دست چندم آن را از طریق آمازون یا سایت های مشابه خرید. خودم آن را از طریق آمازون به قیمت 3 یورو خریده ام.

Stanton Peele with Archie Brodsky:
Love and Addiction (1975)

استنتون پیل در ویکی پدیای انگلیسی
http://en.wikipedia.org/wiki/Stanton_Peele

منبع:
http://azadeh-sepehri.blogspot.com/2011/12/blog-post_05.html