هميشه دلم ميخواست داستاني بنويسم كه شروعش گرماي يك روز تيرماه باشد و دو پسربچه پاي پياده ده كيلومتر از خانه دور شده و به طرف دخمهي زرتشتيها بروند- با اين خيال كه از گورهاي آنها و از كنار جسدها، جواهري بيايند تا از آنهمه فلاكت بيرون بيايند. اما وقتي ميرسند و از در كوچك وسط ديوار سنگي بالا ميروند. وسط آن محوطهي گرد و سنگفرش شده، جز گودالي كه تا دومترياش پر از شن شده و جايجايش استخوانهاي آفتاب سوخته سر در آورده، چيز ديگري نميبينند و حندهاي چندشآور از لاي درز سنگچين ديوار دور آنها را بگيرد و خشخش صدايي نامفهوم به آنها بفهماند كه" بيچارهها، زرتشتيها مردههايشان را دفن نميكنند."
اما هيچوقت ننوشتم كه شايدها نميگذاشتند ادامه دهم.
شايد دعوايشان بشود. شايد به چند فحش بسنده كنند و شايد قهر كرده و يكي پيش و ديگري از پس او از دخمه بيرون بيايد و بدنبالش بدود. اما اين پايان داستان نيست. خلاصهاي از يك داستان كه بعدا بايد نوشته شود هم نيست. كميصبر كنيد.
آنها بايد كه زنجيري سياه شده كه از حلقههايي كه وسطش چيزي شبيه دانهي هل هست بيابند. بايد اين يافتن اتفاقي باشد و بايد فكر كنيم كدام يكي از پسربچهها آن را پيدا كند. اصلا اين پسربچهها بايد چه شكلي باشند و چه تمايزي داشته باشند. اصلا در آن برهوت خشك و كويري گردنبند چه ميكرده. آيا قديمي بوده؟ طلا و گرانقيمت است؟ يا از فلزي بيارزش و سياه شده باشد؟ گيرم كه پسربچهها يكي بلند و سفيد پوست باشد و ديگري دراز و سيهچرده. يكي از خانوادهاي بالاتر از ديگري باشد. اما كدام يكي و تا چه اندازه تفاوت باشد؟ بياييد از داستانهاي كليشهاي فاصله بگيريم و فاصله طبقاتي نسازيم و به همان دو پسربچه كوتاه و بلند كفايت كنيم و حتا رنگ پوستشان را نديده بگيريم و به گلوبند بپردازيم و تشنگي و گاز داغ و نامرئي درختان پسته و حضور آنهمه پشهاي كه مثل هالهاي دور سرشان را گرفته و دم به ساعت وارد دهن و دماغشان ميشود. يا نه! آنها را از اين فاصله بگذرانيم وارد خانهي خنكشان شويم. ليواني آب از كوزهي سر شكسته بخوريم و روي خاك آبپاشيدهي دالان لم دهيم و به قيافهي زمخت و چغر پدر بد اخم خيره شويم كه از درد پا مينالد. يا صورت رنگپريدهي مادر هميشه آبستن را ببينيم كه از فقر غذايي در عذاب است. يا به بوي دمپختك قابلمهي كوچك كه فضاي دالان را پر كرده و آب از چك و چانهي يكي از پسرها سرازير كرده فكر كنيم و در انتظار آمدن پدر و پهن شدن سفره با او شريك شويم. يا چرا اين دو برادر نباشند و هر دو را قهر كرده و اخمو نبينيم؟…
انگار گلوبند را فراموش كرديم! چطور است آن را چيزي ماورايي ببينيم. چيزي كه از گردن يا از دست زني فضايي افتاده و بين شاخ و برگ خشك و آفتابسوختهي بوتهي ادور از چشم او دور مانده باشد. بايد دليلي براي حظور آن در برهوت بيابان داشته باشيم. يا همينطور بنويسيم. بنويسيم تا هر كدام از اين عناصر راه خود را پيدا كرده و ديگري را كنار بزنند. يا به دخمه برگرديم . پسرها را با هزار مكافت سرازير گود كنيم . استخواني بدست هر كدامشان دهيم تا شنهاي نرم را پس زده؛ استخوانها را پس و پيش كنيم تا به جنازهاي تازه برسيم و وارد ژانر پليسي شويم. يا داستانمان را ترسناك كنيم؟ يا جنازه چشم باز كند و از آنها درخواستي بناميد و در ازاء اين جستجوي آنها گلوبندش را بدهد. اما آن درخواست چه باشد كه اين دو كودك گرمازده قادر به انجامش باشند؟
يا از اينهمه بگذريم و به خشونت زمان پدر خودم بپردازم كه بدون انكه از دوچرخهاش پياده شود، با فشار چرخ دوچرخه در را باز ميكرد. چرخ را كنار دالان ميگذاشت. نانهاي سنگك را از زيرتركبند برميداشت و به دست مادرم ميداد و شايد ميگفت " روز بينوري بود!" و مادرم اخمكرده ميگفت: ايندو تا بايد برن مدرسه!"
پدر تازه يادش بيافتد كه كس يا كساني هستند كه بدون هيچ بهانهاي بغض بيكاري و بيپولياش را بر سر آنها خالي كند و با تكان پايش، لنگه كفش هزاربار تعمير شدهاش را به سوي يكي از پسربچهها پرت كند و فرياد بكشد" به منچه! ميباس مثل همهي بچههاي مردم، از اول تابستون بيان همراه من سر كار تا خرج مدرسه و كيف و كفششون در بيا!"
اگر پسرها گريه كنند و يا مادر از خدا نترسد و زير لب بغرد كه" اگر تو كار داشتي كه غمي نداشتيم " و…
شايد اينهمه اتفاق نيافتد و هر دو پسربچه از زور خستگي روي حصير خوابشان ببرد و گلوبند از دستشان رها شود و مادر آن را ببيند. كنجكاو شود و كمي خاك از زمين دالان بكند و با كمي آب، ريگسابش كند و طلا بودن آن مشخص شود و يا همان مس سياه شده باشد و به گوشهاي پرتش كند و با مهر به بچهها نگاه كند و همين نگاه مهرآميز باطل كنندهي سحر گلوبند شود. نوري از آن برخيزد و غولي را بنمايند و يا… فكر ميكنيد اگر اينطور ميشد، مادر چه ميكرد؟ يا اگر حضور غول باعث بيداري بچهها و پدر مريض ميشد و غول، غول مهرباني بود و از همه ميخواست سه آرزو كنند چي؟…
دنياي افسانهها چه زيباست و اگر آدمها اين دنيا را نداشتند تا نداشتههايشان را در خيال بدست آورند چه پيش ميآمد؟
بگذاريد اينهمه اما و اگر و شايد را كنار بگذاريم تا هركس هرطور كه خواست قصهاش را بسازد و به قولي" حالش را ببرد".
۱ نظر:
دستانم را بگشا و طلوع آفتاب دوستی و عشق را ببین. و ببین نگاه مرا که از طراوت نگاه تو لبریز است.
Open my hands and watch the sunrise of friendship and love and see my face which is full of freshness of your face.
ارسال یک نظر