۶/۱۳/۱۳۸۸

نامه‌ي يك مورچه به مقامات بالا!

با عرض سلام خدمت دايره مركزي!

من يك مورچه كارگر هستماز زماني كه به ياد دارم مشغول كار كردن بودم و هميشه در ركابِ ملكه پا به پاي ساير مورچگان فعاليت نمودم تا توانستم به لقبِ سركارگري نايل شوممن در يگان تجزيه موجوداتِ مُرده مشغولم و به همين سبب مشاهدات و خاطراتِ فراواني در حين عملياتِ تجزيه و بعضا كاتاليز در ذهن دارم. ما نزديك يكي از قبرستان‌هاي آرژانتين سكونت داريم و به مورچه‌هاي آرژانتيني معروفيم. در اين قبرستان روزانه حدودِ ده دوازده نفر را دفن مي‌كنند كه اكثرا در قبرهاي پيش‌ساخته‌اي مقيم مي‌شوند كه ما در آن‌ها به حال آماده‌باش هستيم تا به محض ورودِ جنازه، عملياتِ پاك‌سازي و تجزيه را آغاز نماييم.در اين اواخر آن‌قدر فشار كار روي من و همكارانم زياد بوده كه همگي خسته و كوفته و دپرس يك گوشه نشسته‌ايم و حتي در صورت حمله نمودن مورچه خوار هم ياراي فرار نداريم.

قضيه از آنجايي شروع شد كه چند شب قبل بدون هماهنگي قبلي با واحدِ تجزيه كننده حدود پنجاه شصت نفر را به صورتِ يواشكي در قبرستان "ايزابل آلنده بَرين" دفن نمودند و ما نيز بنا به دستور مستقيم ملكه سريعا براي تجزيه به محل اعزام شديم.من به عنوان مورچه سركارگر براي بازبيني محل واردِ اولين قبر شدم و ديدم كه جنابان رومئو و خوليو(همان انكر و منكر!) در حال اعتراف‌گيري و كنكور گرفتن از شادروان هستند. بنابر كنوانسيون بين‌المورچه‌اي و قراردادهاي امضا شده‘ در حين عملياتِ سوال و جوابِ شبِ اول قبر ما اجازه تجزيه نداريم و اين عمل بايد پس از اتمام اعتراف گيري و كنكور عقيدتي انجام گردد. پس بنابر ادب و همچنين قانون ما نيز در قبر منتظر مانديم تا نوبت‌مان شود.در اين اثني مشاهده نمودم كه جنازه مذكور در جوابِ تمام سوالات فقط مي‌گويد: هرچي شما بگين فقط نزن!"

آن‌قدر اين جمله را تكرار كرد كه جنابان رومئو و خوليو (انكر و منكر) كم آوردند و ادامه كار را به ما سپردند. پس از گماردن نيروهاي لازمه به سمتِ قبر بعدي رهسپار شدم و ديدم كه جنازه ساكن در اين قبر هم در جوابِ تمام سوالات اعم از اين‌كه" خداي تو كيست و غيره…" با ترس و لرز فقط مي‌گويد: "دكتر!".

روانه قبر سوم شدم. به محض ورودِ ما به قبر مذكور، جيغ‌هاي وحشت‌زده و ترسناك جنازه‌ي دختري كه آن‌جا بود؛ به استقبال‌مان آمد. بيچاره آن‌قدر ترسيده بود كه كفنش را خيس نمود. بنده به سببِ تجربه بالايي كه در اين ساليان كسب نموده‌ام متوجه شدم كه اين دختر در زمان حياتش موردِ تجاوز قرار گرفته به همين سبب با استفاده از پزشكِ تيم و يك روانكاو او را آناليز نموديم و به وي فهمانديم كه قصدِ تجزيه كردنش را داريم نه تجاوز. اين‌گونه بود كه دخترك آرام شد و با فراغ بال خود را براي تجزيه آماده نمود!. به سببِ فشرده شدن كارها و حجم سنگين آن‌ها مجالي پيدا نكردم تا با تمام جنازه‌هاي آن شب محاوره داشته باشم؛ ولي مشاهده نمودم كه برخي از آن‌ها با لباس‌هاي خودشان و بدون تابوت دفن شده‌اند. با خودم فكر كردم" بحران مالي دامن تابوت سازان و كفن فروشان را نيز گرفته!".

پس از ساعاتي از شروع عمليات، خبر رسيد كه برخي از نيروها و سوسك‌هاي لباس شخصي و كرم‌هاي خودسر اقدام به گوشت بُري و دزدي از جنازه‌ها نموده و در حال نابود‌سازي شواهد و مدارك جنازه‌ها هستند به همين دليل عازم محل موردِ نظر شديم و پس از زد و خوردي كه بين نيروهاي ما و آن‌ها در گرفت؛ قبرهاي موردِ تجاوز را به اِشغال خود درآورديم. در اواسطِ كار با كمبودِ نيرو مواجه شديم و به همين خاطر سريعا با مورچه‌هاي لژيونر و شاغل در قبرستان‌هاي اروپا تماس گرفتيم و از آن‌ها كمك خواستيم.

طبق آمار تمام جنازه‌هاي آن شب متعلق به كشته‌هاي حوادث رانندگي در كوچه پس كوچه هاي آرژانتين و يا متعلق به معتاديني مانندِ مارادونا و غيره بوده كه قابل شناسايي نيستند!(البته ما هنوز نمي‌دانيم چرا در آرژانتين ملت بدون مدارك رانندگي مي‌كنند!) ولي مشاهداتِ ما با اخبار واصله تناقض داشت. بدين صورت كه ما در حين عملياتِ تجزيه به جوانان ترگل ورگل و شاخ شمشادي برمي‌خورديم كه اكثرشان پوشش رنگين داشتند و نوع شكستگي‌ها و كبودي‌هايشان با مشاهداتي كه ما از تصادفي‌ها و معتادين داشتيم كاملا متفاوت بود. در مرحله‌هاي آخر تجزيه، خون و ادرارشان را كاتاليز نموديم و هيچ‌گونه نشانه‌اي از مواد افيوني ديده نشد. بلكه مقداري داروي خواب آور و ناشناخته را كشف نموديم كه برايمان تازگي داشت.

پس از چندين ساعت كار طاقت‌فرسا، خبر رسيد كه رييس قبرستان "ايزابل آلنده بَرين" از كار بركنار شده است.- لازم به ذكر است- كه روابطِ ما با رييس معذول در اين اواخر بهتر شده بود. به طوري كه كل عمليات تجزيه را به انحصار ما درآورده بود و بر روي جنازه‌ها موادي مي‌ريخت كه تجزيه را آسان‌تر مي‌نمود.اما با ورودِ رييس جديد اوضاع شديدا به هم ريخت. طوري كه دوباره سوسك‌ها و كرم‌هاي خودسر روانه قبرها شدند و نيروهاي ما را مورد آزار و اذيت قرار مي‌دهند.

رياست محترم!

ما ديگر امنيت شغلي نداريم. اصلا نمي‌توانيم شبي پنجاه، شصت نفر را تجزيه كنيم!!.مگر يك مورچه چقدر كشش و جنبه دارد و چقدر مي‌تواند اين همه فشار كاري و استرس را تحمل كند!؟. اگر وضع بر همين منوال ادامه پيدا كند من استعفاي خودم را به ملكه تقديم خواهم نمود؛ تا ايشان مراتب را به اطلاع رييس جديد برساند!

نويسنده: ناشناس

۳ نظر:

مجید ملک گفت...

سلام به استاد ارجمند و همشهری خوب و دوست داشتنیم جناب آقای کرمانی عزیز....راستش هر وقت که اینجا آمدم بدون تعارف ساعاتی بسیار شیرین و لذتبخش گذراندم و همیشه با دستی پر و یک عالمه آموخته از اینجا رفتم....به خصوص این پست آخری و نامه ای که مورچه ی آرژانتینی نوشته بود بسیار لذتبخش بود و در عین حال متاثر کننده...لذتبخش به خاطر آن همه ذوق و هوشمندی که در نوشتنش و انتخابش به کار رفته بود و متاثرکننده به خاطر شباهت دردناکی که سرگذشت این مورچه با سرگذشت مورچه های هموطنمان بویژه در حوالی پایتخت داشت....از اینکه اینقدر مفصل به مرحوم صنعتی پرداختید هم سپاسگزارم و با اینکه مطالب مربوط به ایشان را در بی بی سی دیده بودم یک بار هم اینجا خواندمشان...مرحوم صنعتی اگرچه براحتی می توانست همچون استاد شفیعی کدکنی بگذارد و برود اما نرفت...نرفت و در کرمان ماند و ماند تا به ابدیت پیوست...من هم مطالبی راجع به ایشان داشتم که خوشحال میشوم اگر افتخار بدهید و ببینید...اما دوست خوبم خواهش می کنم به بزرگواریتان مرا ببخشید که سئوالی را که از من فرمودید اینقدر دیر جواب میدهم...البته قبلا هم کامنت خیلی مفصلی برایتان نوشتم که متاسفانه ارسال نشد و فرصت نکردم مجدد تایپ و ارسالش کنم....دوست عزیزم من هم(شاید مثل شما) بیشتر هر سال را در زادگاهم کرمان عزیز سپری می کنم و ازین بابت بسیار راضی و شکرگزار هستم...چراکه مردمان بسیار دیده ام اما هیچکدام را همچون همشهریهایمان مهربان و با صفا نیافته ام...مثال بارزش خود شما...ضمنا از اینکه محبت فرمودید و آنقدر دقیق و با حوصله سئوالاتم را پاسخ دادید ممنونم...من در محضر شما در حال آموختنم...شاد و سربلند و پیروز باشید...علی نگهدارتان

محمود گفت...

سلام همشهری!
من نه اهل قلم و نه نشناختی از این وادی دارم به طور اتفاقی وبلاگتان را دیدم و لذت بردم و وبلاگتون رو در لیست پیوندها اضافه کردم.

توهمات يك آميب 45 كروموزومي گفت...

اين نوشته بدون صاحب نيست كه شما بدون ذكر منبع آنرا در وبلاگتان قرار داديد!!