۶/۰۲/۱۳۸۸

مي‌گويند...!

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می‌فهمند حکومت کنم؟
. یکی از مشاوران می‌گوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می‌دهد:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آن‌ها را که نمی‌فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آن‌ها که می‌فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».

۱ نظر:

مجید ملک گفت...

بسیار بسیار عالی و خواندنی بودند...هروقت سعادت یار می شود که اینجاو خدمت استاد خودم جناب کرمانی نژاد عزیز بیایم با دستی پر از اینجا می روم...با یک عالمه حرفهای جدید و یک دنیا معنا در هریک از قصه های ناشنیده ای که خیلی هایشان را برای اولین بار اینجا می شنوم... امادو سئوال دوست خوبم که ای کاش جواب بفرمائید.اول در مطلب خانم میمندی در یکی از فرازها درباب تعریف بودریائی از جایگزینی ابژه به جای سوژه صحبت شده که مفهوم ابژه برایم روشن نیست(ببخشید که سئوال ابتدائی است!)...دوم در یکی از قصه ها از نوار سبز دست(مچ بند؟)و در قصه دیگر از جامه و دستار سبز صحبت شده که نمی فهمم ارتباطی با مسائل روز هم دارند یا خیر؟!...اگر ندارند که هیچ و اگر دارند چیست این ارتباط (بابت دو ریالی کجم عذر خواهی می کنم!؟)