۵/۱۵/۱۳۸۸

روي سخنم با دوستان و همولايتي‌هاي اهل قلم



دوستان سلام. سلامي پر از گلايه؛ پر از غصه. نه براي خودم؛ يا خدا نكرده براي شما كه در راس علم و دانايي اين شهر كوچك و پر غبار ايستاده‌ايد و بي كه از اشعه‌ي تيز
آفتاب كويري‌اش ؛ دستي سايبان چشم كرده باشيد؛ با غروري آن‌چناني به زيردستان خود مي‌نگريد.گفتم زيردستان؛ نه به افق و نه به آينده‌اي كه...
كدام آينده؟
آينده پا بر گذشته دارد و ريشه در خاكي كه توسط پيشينيان با خون دل و عرق جبين بارور شده است.
مگر ما گذشته‌اي داريم؟!!!
يا نداشتيم و نبوده‌اند؟!!
- كه اين‌طور نيست-
يا بوده‌اند و ما با كوته بيني خودمان چنان خاكش را زير زبر كرديم و كوچك‌رسته‌هاي آن را از ريشه بيرون كشيده و به دست باد خشك سوزان سپرديم تا نمك و شن كوير چنان سترونش كند كه ديگر هيچ‌گاه و با هيچ ابزار مدرني- اگر باشد و پايتخت نشينان به ما برسانندش- آباد نشود
كجاي اين جهان خاكي ايستاده‌ايم؟ كيستيم؟ چه مي‌كنيم و چكاره‌ايم؟
چرا طاقت رقيب نداريم و چرا فكر مي‌كنيم دنيا چنان تنگ است كه جايي براي ديگري نمي‌ماند و بايد كه "ديگري" حذف شود!؟
چرا با آن‌كه مدعي آزادي‌خواهي و ازادگي هستيم؛ هيچ‌وقت اجازه نداديم و نمي‌دهيم اين مقوله و اين كلام از ذهن‌مان گذر كند.
واين همه براي چيست؟
مگر ما چند نفريم؟
جمعيت اين شهر و حتا استان چند نفر است؟
خودتان خوب مي‌دانيد وسيع‌ترين استان-از نظر جغرافيايي-اين مملكت است و به قول ننجان:
" اوقد چشم‌تنگيم كه خدا خاك‌شم ازمون گرفته و كوير خاكستر نشين‌مون كرده"
اگر پا فراتر بگذاريم؛ كل ايران چيست و چقدر آدم قلم بدست دارد و از اين‌همه چند نفرشان عاشق قلمند و دور از هر هياهويي به كار خويش مي‌پردازند؟
امار بگيريد، حاصل طراوشات فكر قلم به‌دستان-اين استان- غير از چند وجيزه‌ي بي‌آب و رنگ چقدر است؟
كجاي ادبيات جهان و ايران را اشغال كرده‌اند
-منظورم كرماني‌هاي فراري از اين‌همه تنگ‌نظري و كوتاه بيني نيست و اين‌كه ما چيزي براي گفتن نداريم-
شما را به خدا دست برداريد.كه ننجان مي‌گفت:
" تا يك من خون تو دل خودتان نكنين ؛ نمي‌تونين نيم‌من خون تو دل كسي بكنين"
اگر بشماريد تعدادمان از انگشتان يك دست فراتر نمي‌رود و اگر خوب دقت كنيد؛ قبل از آن‌كه كسي را ضايع كنيد خودتان ضايع شديد!
پس محض رضاي هر كه مي‌پرستيد؛ تيشه را بگذاريد و ريشه را به حال خود رها كنيد.كه هزاران سال است با اين‌همه نامردمي كوير خو گرفته و با هزار زخم تن و خون دل كشان كشان خودش را به ما رسانده‌است.
خواهشاداغونش نكنيد و بياييد دست به دست هم دهيم شايد كمي بباليم
باليدنش بماند و باليدن‌مان
بياييد اين آتشي را كه چند بي‌سواد و فرصت طلب روشن كرده‌اند خاموش كنيم و در آرامش اين عمر بي‌حاصل را منزل برسانيم.
بياييد آشتي كنيم كه دشمن در كمين است و جز تفرقه و پراكندگي ما چيزي نمي‌خواه
بياييد آشتي كنيم
آشتي كنيم
آشتي كنيم
آشتي كنيم

۲ نظر:

امیر خالقی گفت...

عجب بغضی داره این دل/ دمادم سخت درگیره/

میان چهره هاشان ، چشم های سرخ کرمانی/که از آغا محمد خان خود تاثیر می گیرند .

اینجا کرمان گفت...

سلام بر قصه نویس دوست داشتنی کرمان ما که همیشه از چیزهائی می گوید که دیگران حتی بدان فکر هم نمی کنند...استاد عزیز با این که سه مرتبه از اول تا آخر متن شما را خواندم متوجه نشدم که فرد یا افراد خاصی را در نظر دارید یا مخاطبتان عامه ی اهالی قلم همشهریست...من که اگرچه اهل قلم نیستم اما بالشخصه حاضرم هر کاری بکنم تا مخالفم هم بتواند حرفش را بزند تا چه رسد که این مخالف از همولایتی های نازنینمان باشد!...اما ای کاش اندکی فقط اندکی واضحتر و بدون لفافه فرمایشتان را تقریر می فرمودید تا خطا کاران احتمالی بهتر از تجارب ارزنده تان مستفیض شوند...ضمنا به آن ننجان مهربان و سرد و گرم چشیده ی کرمانی هم سلام برسانید و از طرف من هم دستشان را ببوسید