۱/۰۹/۱۳۸۴

دوشنبه 8/1/84

باز هم بهار . بازهم گرمي و شوروشر بادهاي موسمي . باز هم افسوس . افسوس براي روزهايي كه تندتر از هر تندي رفتند و چيزي جز ياد و خاطره و افسوس به جاي نگذاشتند . افسوس براي لحظاتي كه مي‌توانستند دنيايي گرما و وروح‌نوازي داشته باشند . افسوس براي خودم كه پيرزال افسانه‌اي را مانم . همان‌كه كه سال‌هاي سال ، چشم‌انتظار آمدن عمو نوروز است وروز نو و سال نو…
چشم هايتان را ببنديد . پيرزني را با يك خانه‌ي نقلي در نظر آوريد . خانه‌اي چه زيبا و چه نظيف ، همه جا شسته ، روفته . هيچ جا اثري از كثيفي و پلشتي نمي‌بينيد و خودش… رخت نو پوشيده ، آرا كرده ، سفره‌اي هر‌چه بهتر انداخته و بهترين‌هايش را بر آن نهاده .
آخرين لحظات سال كهنه است و دم‌به دم رسيدن سال نو وآمدن يار نو و نو كردن و… نه . نو كردن ، نه . كه ديدن و رسيدن به آرزوي هميشگي … ديديد ؟
خسته است پيرزن . آهي مي‌كشد و به اطراف نگاه مي‌كند . از آنهمه نو بودن و طراوت به وجد مي‌آيد . تن به متكاهاي سفيد و پر بار بالاي اتاق مي‌دهد ، تا نفسي چاق كند و خودش را براي آمدن يار مهيا سازد .- چه لذتي دارد وصف‌العيش- لبخندش را مي بينيد ؟
اما افسوس . خستگي و خواب دو يار همراهند… يار مي‌آيد . كنار خفته‌ي پيكرش چمباتمه مي‌زند . استكاني چايي مي خورد و شايد دستي به موهاي بافته و حنا بسته‌ي او مي كشد و براي آنكه خستگي او را هم از پا نيندازد ، آهسته و پاورچين به دنبال كارش مي‌رود و او…
اي كاش مي‌شد همان پيرزن باشم ، كه نيستم . نه خانه‌اي نقلي دارم كه پر از تمييزي و پاكي باشد و نه سفره‌اي رنگي . از همه‌ي داشته‌هاي او فقط خستگي‌اش را دارم و مانده گي و از همه بدتر پشيماني.
چهل‌وپنج بهار همين گونه آمد و رفت و چهل وششمي … بايد بساط ميهماني‌ي كه چيده بودم جمع كنم .
– چيده بودم ؟ - بايد چشم به عيد ديگر بدوزم و شرط كنم تا عيد ديگر حتما بيدار بمانم. - مي‌مانم ؟ - مي‌توانم خودم را با پيرزن يكي ببينم ؟ نه . به جايي رسيده‌ام كه ديگر نبايد و نمي‌توانم منتظر بمانم . نمي‌توانم كه نه ، مي‌توانم . اما شرع و عرف همه با هم دست به يكي كرده‌اند و مدعي ناتوانستن من هستند .به هر جا و هر سو و هرچه نگاه مي‌كنم فرياد نبايدها را مي‌شنوم و نبودن‌ها را.
« نبايد . نبايد . نبايد … چيزي به نام عشق و جايي براي چشم‌انتظاري نمانده . موهاي سفيد را ببين ، بزرگي بچه‌هايت . درد دست و پاها ، پف زير چشم‌ها ، همه چيز به پايان رسيده . خط پايان را نمي‌بيني ؟ چشم‌هايت را باز كن ، ديگر ... »
دلم از هرچه شرع و عرف است به هم مي‌خورد و از هرچه بايد و نبايد . تا امروز ، تا همين ساعت ، هي به اميد رفع مشكلات ماندم و اينكه فردايي هر چه زيبا‌تر و نكو‌تر ، چشم انتظارم است . داد مي‌زدم « زمان از آن من است . نه من پيرم و نه خدا بخيل ...»
اما امروز . نه . ديروز هم همين‌طور. آيينه خط پايان را نشان مي‌دهد ، نه رسيدن و نه باور به رسيدن را . تكه زميني در گوشه‌ي يك قبرستان . قبري ساخته . سيمان كرده و سنگ قبر كوچكي كه نام و فاميلم بر آن حك شده باشد تا مگر بي خاك و گور از دنيا نروم و سنگ لاكردار هر روز و هر دفعه كه از كنارش مي‌گذرم به ياد آخرتم بيندازد و توَشه‌اي كه بايد براي آن‌زمان بردارم .
بر سر آيينه داد مي‌زنم « پس امروزم چه ؟ ديروز‌هايي كه به اميد امروز گذشت ؟ چرا به هركه مي‌رسم اخم در هم مي‌كشد . بيني‌اش را مي‌گيرد و روي بر مي‌گرداند ، كه بوي كافور شامه‌اش را مي‌آزارد و جنازه‌اي را مي‌بيند روي سنگ مرده شورخانه …
پيري پاي از اين زمان بركشيده . پيري خميده قامت ، همين ديروز خنديد و گفت « با همين فكر‌ها امروزت هم از دست مي‌رود . امروز را درياب . فردا ، خيلي زود تر از امروز مي‌آيد و تو باز هم حسرت چهل و چهل وپنج سالگي را خواهي ‌خورد »
آه مي كشم . به ديروز‌ها مي‌نگرم . ديروز‌هايي كه فرداي روز قبل خود بودند . فردايي كه مي‌شد پر از عشق باشد . پراز شور و شر و جواني و خواستن . روز‌هايي كه با دويدن به سر آمدند ، دويدن در مسابقه‌اي كه جايزه‌اش ، چيزي جز رسيدن به امروز نبود و خر‌كاري . جان كندن براي داشتن خانه . براي شكمي معمور . براي پوششي برازنده . براي داشتن ناداشته‌هايي كه هيچ‌وقت تمامي نداشت . براي سير كردن وسرويس دادن به زن و بچه‌اي كه امروز تو را فقط پيري مي‌بينند كه هيچ وقت جوان نبوده و جواني نداشته.
چه بگويم ؟ هر چه بگويم جز آه و ناله‌ي پيرزني فاحشه نيست . اما من حتا فاحشه‌هم نبودم و فاحشگي هم نكردم . كردم ؟
نه ! اين نه ، نه براي فاحشگي نكردن و نه براي فاحشه بودن است . كه ظريفي مي‌گفت « فاحشه‌ها، حسرت به دل‌ترين موجودات خدايند » مي‌گفت « انها اسمي به در كرده‌اند ، كه ما همه هر يك به نحوي عمرمان را در فاحشگي گذرانديم . آنها صادق‌ترين و بهترين هستند . كه آنچه بودند ، نمودند و ما ... »
دلم اسير هوهوي باد بهاري است و حسرت جوانه‌اي را دارد . حسرت شكوفه‌اي . اميد نگاهي از سر شوق ، پر از تمنا . تمناي من بودن و هم‌چو من بودن .
تنم در حسرت دستي كه پوست چروكيده و ترك خورده‌ام را نوازش كند ، مي‌سوزد . اميد به يك نگاه . يك لبخند . يك آه …
چه آرزو‌هاي حقيري . چه ارزش‌هاي بي ارزشي . بودن اين‌گونه را نمي‌خواهم و خواستن اين گونه را و زيستني اين‌گونه بودن را …
پس چه مي خواهم ؟ سر به دنبال چه دارم و چه داشتم ؟ كي مي‌داند ؟
عمر آدمي چه بيهوده مي گذرد . روزي بچه است و بچگي را نمي خواهد . آنگاه كه به بلوغ رسيد و نوجواني ، آن را هم نمي خواهد و جواني و ميان سالي و وووو …
كي مي‌داند چه مي خواهد و چرا مي‌خواهد ؟ كي مدعيست به آنچه مي خواسته رسيده‌است ؟ و كي مي‌داند من اينها را چرا و براي كي و چي مي‌نويسم ؟ من كه نمي دانم . هم‌چنان كه هيچ وقت نفهميدم براي چي مي‌نوشتم و چرا نوشتم ؟ شما مي دانيد ؟
هروقت نوشتم و هر چه نوشتم ، از حسرت نوشتم و از ناداشته‌ها . و چه حقير بودند خواسته‌هايم . وقتي نگاهشان مي‌كنم . هيچوقت با نگاهي سير و ُپر به اطرافم ، ننوشتم . هميشه نگاهم به افق بود . افقي آنقدر نزديك و اووه كه چه دور و پايان ناپذير . افقي كه آنهمه دويدم و هيچ‌وقت از آنچه بود نزديك تر نشد و نشد و نخواهد شد . چه دل پر حسرتي دارم و چه نگاه منتظري . چرا ؟ …

۱/۰۵/۱۳۸۴

شعر آینده از محدود شدن به نشانه های شعری گذشته بی نیاز است

ترانه جوانبخت

تاريخ شعر در ايران همراه با تاريخ خود ايران، نشيب و فرازهاي بسياري را طي كرده است. در هر دوره شعرا به تعريف شعر خود در چارچوب وزن، رديف و قافيه، مضمون شعري خاص و يا اجتناب از وزن پرداخته‌اند. شعر آنان داراي ساختاري منسجم همراه با تك‌صدايي بود و نگاه متفاوت اصلا در آن وجود نداشت. به اين دليل، اين نوع شعر از پيچيدگي چنداني برخوردار نبود و درك آن براي مخاطبان آسان بود. در دو دهه اخير در ايران شعري متفاوت به منصه ظهور رسيد. شعري كه در آن شعرا از نگاه متفاوت‏، چندصدايي و ساختارشكني بهره گرفتند. از آنجايي كه اين نوع شعر از پيچيدگي خاصي برخوردار است، لذا درك آن براي مخاطبان چندان آسان نيست و تاكنون مخاطبان اندكي را به خود جذب كرده است.

بايد در نظر داشت كه استفاده از زباني نرم و شيوا در جذب مخاطبان شعر مؤثر است. شاعر مي‌تواند با ظرافت در شعر به ساختارشكني بپردازد و نگاه متفاوت و چند زباني را در شعر خود به‌كار گيرد. شعر آينده از محدود شدن به نشانه‌هاي شعري گذشته بي‌نياز است. البته اين به آن معنا نيست كه شعر آينده فاقد اين نشانه‌هاست؛ بلكه شاعر از شعر گذشته براي تغييرات زباني بهره مي‌گيرد؛ اما شعر خود را به آنها محدود نمي‌كند. درواقع مي‌توان گفت كه شعر آينده محدوديتي به نشانه شعري خاص ندارد. هرچند كه ظرافت شاعرانه بايد در آن حفظ شود؛ تا در چارچوب شعر باقي بماند.

در ساختارشكني كه مختص اين نوع شعر است، شاعر مي‌تواند از دو نوع ساختارشكني بهره گيرد؛ اولين نوع ساختارشكني، به‌كار بردن تغيير در مضمون شعر است. شاعر مي‌تواند از چند موضوع به طور هم‌زمان

در شعر صحبت كند و شعر را به صورت قطعه قطعه پيش برد. نوع دوم ساختارشكني، ساختارشكني معنايي است كه در واژه‌هاي خاص نمود دارد.
چند‌صدايي بودن از ديگر ويژگي‌هاي اين نوع شعر است. چندصدايي به معناي چندزباني نيست. يعني استفاده از چند نوع زبان، دليل بر چندصدايي نمي‌باشد. براي آنكه چندصدايي در شعر به‌وجود آيد، بايد چند گوينده به‌طور هم‌زمان در شعر حضور يابند و با استفاده از زبانهاي مختلف در شعر، چندصدايي را سبب شوند. مخاطب بايد تغيير حس شاعرانه را در اين چندصدايي دريابد؛ وگرنه مي‌شود نتيجه گرفت كه اصلا چندصدايي در كار نبوده است.
نگاه متفاوت، از ديگر ويژگيهاي اين نوع شعر است. نگاهي كه شاعر در اين نوع شعر دارد، با نگاهي كه شاعران در گذشته به شعر داشته‌اند، متفاوت است. اشاره به تضادهاي وجودي، چه از نظر نوع ديدگاه و چه از نظر زبان شعري، مي‌تواند در اين راستا كمك كند. استفاده از زبان طنز از ديگر راههاي مفيد است كه مي‌تواند هم براي چندزبانه شدن شعر و هم براي بيان اين نگاه متفاوت به‌كار رود. مي‌توان گفت كه شاعر با استفاده از نگاه متفاوت، ساختارشكني و چندصدايي شعر خود را از محدود شدن به نشانه‌هاي شعري گذشته درمي‌آورد و به آن ساختار و زباني جديد مي‌دهد. از آنجايي كه شعراي معاصر با به‌كار بردن ساختارشكني و چندصدايي از ظرافتهاي شعري كاسته‌اند، لذا هنوز اين نوع شعر مخاطبان خود را نيافته است. بايد اذعان داشت كه آنچه در سرودن شعر مهم است، ظرافت شعري است كه نبايد قرباني شود.

تنها در اين صورت است كه مخاطب شعر، همانطور كه در شعر گذشته ديديم، به اين نوع شعر رغبت نشان داده و از آن استقبال خواهد كرد. لازم است بدانيم كه شعري كه از محدود شدن به نشانه‌هاي شعري گذشته بي‌نياز است، نبايد خود محدود به مخاطبان اندك شود و اين تنها با توجه بيشتر به مخاطبان شعر امكان‌پذير است.

۱/۰۳/۱۳۸۴

زنداني


‏ اينجا حياط زندان است . اما نه درخت خشكيده‌اي دارد و نه فضاي خاكستري و سردي كه در ‏همه‌ي داستان‌ها ديده و يا خوانده‌ايد . بر عكس ديوارهايش را سبز رنگ زده‌اند و كف‌اش را با ‏موزاييك‌هاي رنگي فرش كرده‌اند و حتا از بلندگو سياهي كه در سه كنج ديوار جا سازي كرده‌اند ‏ترنم ملايم موسيقي روح را شاد مي كند . ‏
‏ اينجا زندان است و من شايد يك زنداني . زنداني خيلي پيري كه نه سنش را مي داند و نه جرم ‏و نه مدت زندان بودنش و مدتي كه بايد بگذرد تا آزادش كند . ‏
‏ من يك زنداني هستم . نه موهايم كوتاه نيست ولباش راه راه زنداني‌ها را بر تن ندارم و حتا جارو ‏خاك‌اندازي هم در دستم نيست . من … راستي من كيستم ؟ ‏
‏ كيستم واژه‌اي نيست كه به حال و هواي اين قصه بخورد و اصلا نمي‌تواند از دهن اينچنين ‏شخصيتي كه من باشم بيرون آمده باشد . آخر من نمي‌دانم چند سال دارم و چقدر سواد – فكر ‏كنم اين را گفتم – اما چرا گفتم و چرا دوباره تكرارش كردم . چه چيزي در اين معرفي كردن هست ‏كه بايد هر كسي در شروع اين كار را بكند . آيا آدم‌ها نمي توانند بي هويت و نميدانم … اصلا چرا ‏من هرزه گويي مي كنم ؟ داشتم از زندان مي نوشتم . مي نوشتم ؟ يا مي‌گفتم ؟ اصلا چرا بايد ‏بگويم و يا چرا بايد بنويسم . مگر خودتان زندان نديده‌ايد و زنداني ؟ ‏
ديديد . مطمئنم كه ديده‌ايد – حالا اگر حودتان زنداني نبوده باشيد و اين تجربه‌ي ميمون را امتحان ‏نكرده باشيد . خب وقتي خودتان همه چيز را ديده‌ايد من چرا بايد خودم را – براي نوشتنش – ‏عذاب بدهم و شما را كه يك تجربه گر هستيد . ‏
مي دانيد داستاني خواندم ونويسنده فضاي خاكستري يك زندان را خوب تشريح كرده بود – فضاي ‏خاكستري ، درخت خشكيده ، قارقار كلاغ و ديوارهاي بلند . كاملا معلوم بود كه او هيچ‌وقت زندان ‏و يا زنداني نبوده و با توجه به ديده‌ها – فيلم‌هاي سينمايي – و شنيده ها و يا خوانده هايش اين ‏را نوشته . همين باعث شد كه راجع به زندان و علي‌الخصوص – عربي ننويسم ؟ چشم . اما ‏چكارش مي‌شود كرد كه هر چه بنويسم … شما خودتان بهتر مي دانيد كه اصلا امكان ندارد ما از ‏اين‌گونه نوشتن جدا شويم و … - خيلي خوب بر مي گردم و پاكش مي كنم . اصلا شما نديده‌اش ‏بگيريد و من قول مي‌دهم ديگر از اين‌طور واژه‌ها استفاده نكنم ، خوب شد . خب كجا بودم ؟ ‏ولش كنيد . هر جا كه بودم ، باشم . از همين‌جا كه هستم شروع مي كنم . نه مي دانيد بهتر ‏است از اول شروع كنم . از زندان . و يك زنداني كه من بودم . دلتان مي خواهد اعدامش كنيم ؟ ‏مزه مي‌دهد . آخر مدت‌هاست كه از اعدام و اعدامي چيزي نخوانده‌ايد و يا نشنيده‌ايد . شنيدين ؟
‏ مي دونم . مي دونم . شما در مملكتي زنداني مي‌كنيد كه صفحه‌ي حوادث روزنامه‌هاش حتما ‏روزي يك اعدام را مشروحا نوشته . اما اين يك چيز ديگه‌اس … بگم ؟ اصلا من دارم مي‌گم يا مي ‏نويسم ؟ اگر مي نويسم ،چرا … نه . نه ، نه . نگذاريد در مورد چگونه نوشتن بنويسم كه حالمو به ‏هم مي‌زنه . خب ، هرطور كه دوست داشتيد حساب كنيد . ولي خودم دلم مي‌خواهد نوشته ‏باشم . يعني حرف زدنم را نوشته باشم . يعني يك چيزي بين گفتن و نوشتن و يا … بابا ولم كنيد ‏‏. بگذاريد راجع به زنداني نوشته باشم و زنداني‌ كه با همه‌ي زندان‌هاي عالم فرق داشت باشد . ‏ديوارهايش سبز و كف‌اش موزاييك و بلندگويش موسيقي پخش كند و ديگه چي ؟ آهان ، آدمش ‏جوان باشد و لباس زنداني‌ها را هم نپوشيده و ريش سبيل صاف كرده و موهاي سشوار … نه ‏ديگه خيلي زيادي‌اش مي‌شود و غير قابل قبول . نه موهايش نه بلند بود و نه كوتاه . اما يك ‏سيگار چاق و چله لاي انگشت‌هايش بود و خلاصه خيلي شنگول و قبراق و … كتابم داشته باش ‏؟ فكر نمي‌كنين سياسي مي‌شه و در نون‌دونيمو گل مي‌گيرن . ؟ ‏
گفتم نون‌دوني ، نه بابا ، نه روزنامه نگارم و نه … مي‌خواين ولش كنيم ؟ نه من بنويسم و نه شما ‏فكر كنيد كه چيزي خوندين ؟ اين‌جوري بهتر نيست ؟ ‏
اما زنداني چي‌ مي‌شه و اون زندون ؟ راست مي‌گين ، گوربابا‌ي همه كردن الا من و شما . – ‏فحشه ؟ بله درسته . ولي من چي بنويسم . شما كه يكسر ارد مي‌دين و سانسورم مي‌كنين . ‏مگر اون همه مقاله‌اي كه در مذمت خود سانسوري مي‌نويسند ، نخوندين . –مي دونم ، ميدونم ‏بازهم از كلمه‌ي عربي استفاده كردم ، فحش دادم و … خوبه پاكش كنم ؟ ‏
‏ خودمو پاك كنم ؟ ‏
‏ درستش كنم ؟ … چرابلند حرف نمي‌زنين ؟ مي ترسين ؟ نترسين بابا ما انقلاب كرديم … ‏
باشه باشه . حرف شما مقبول و گفته‌تون كاملا درست . ولي من پاكش نمي‌كنم . خدارو چي ‏ديدي ، يهدفعه ديدين تو اين بگير و ببند جايزه دادن ها و مسابقات ادبي مقام اورد و آخر عمري ‏سرمو بلند كرد . شما اگر دوست نداشتين ، خودتون پاكش كنين . يا حق
‏1/1/84‏

۱۲/۲۹/۱۳۸۳

سالي گذشت بي‌آنكه هيچ تغييري در آسمان بي رنگ اهل قلم اين ملك به وجود آيد . نه ابري شد - كه خدا نكند از اينكه هست بدتر پشود ، هر چند كه نرمه باد‌هايي خبر از طوفاني مي‌دهند كه اگر بيايد ...-و نه آنچنان آفتابي كه رنگ و بويي از گل‌هاي اين باغ ببينيم . البته بودند جرقه‌هايي كه تنها و تنها به حمت خودشان لحظه‌اي دير‌پا سر از پشت برگهاي قديمي در آوردند ، خودي نمودند و دوباره از ترس سز به لاك خودشان كشيدند و ... اما سئوالي كه هميشه بوده و باز هم خواهد بود و -فكر نكنم هيچ‌وقت دست از سر ما بكشد - باز هم باقيست . و نمي دانم كي و كي جوابش را پيدا خواهيم كرد - بعضي وقت‌ها شك مي‌كنم ، اصلا سئوالي هست ؟ -هست . اگر نبود اينهمه گروه و گروه بازي ، اينهمه حق و ناحق كردن ، اينهمه به ناحق سخنگو شدن و رهبري اهل قلم را به خود چسباندن و كار خود كردن ، از كجاست ؟
از همه بدتر ما - همين من و تو كه دم از آزادي و آزادي خواهي مي زنيم ، كي دست از خودمان مي كشيم ؟ كي تخته‌هاي اين دكان لكنته تخظئه كردن و زيرآب زدن و توهين و افترا بستن به يكديگر را مي بنديم . كي ؟
به اميد اينكه امسال همه يك بازنگري در اعمال و اقوال خودمان داشته باشيم . به اميد اينكه دست در دست هم بگذاريم و بخواهيم همه از اين كوتوله‌گي در بياييم . به اميد اينكه ... چقدر اميد دارم و اين همه سال گذشت هر سال - بدون آنكه يكي‌شان برااورده شوند - هزار اميد ديگر بهشان اظافه شد . اصلا چرا اميد داشته باشم و چرا اين حرف ها را بزنم و بنويسم ؟ نكند من هم مثل آنها داعيه‌اي در سر دارم و آيا اينهمه ادعايي مثل ادعاهاي آنها نيست ؟ پس عيد بر همه‌ي اهل قلم مبارك باد و سال خوشي داشته باشيد و دعا كنيد تا من - خودم را مي‌گويم - از اين ركود و بي‌حالي بدر آيم . يا حق. -

۱۲/۲۴/۱۳۸۳

‏ نشان شيرو خورشيد/داستانی از چخوف
‏ ‏

داستان « نشان شير و خورشيد » داستانی از نويسنده بزرگ روسی آنتوان چخوف است كه ‏امسال صدمين سال‌مرگ اوست . نكته جالب در اين داستان ايرانی بودن يكی از قهرمان های ‏اصلی قصه است . اين داستان در يكی از شماره های كتاب جمعه به سردبيری احمد شاملو به ‏چاپ رسيده است .اول چيزی كه مبنای نوشتن اين داستان شده يا در واقع چرايی شكل گرفتن ‏اين قصه را از زبان مترجم آن كريم كشاورز بخوانيد :‏

در عهد قاجار نشان شیر و خورشید و دیگر نشان و امتیازات عالبا به اشخاص ـ بدون استحقاق ـ ‏داده می شده و یا حتی فروخته می شده . از دو نمونه زیر صحت این مدعی مكشوف می گردد ‏‏:از یادداشت ای اعتمادالسطلنه ( عهد ناصری ) : « ... اما چیزی كه محل تعجب این است كه ‏چنجاه فرمان نشان ـ سفید مهر ـ بدون تعیین درجه كه همراه امین اقدس ( عمه ملیجك ) كرده ‏بود سی و هشت طغرا از آن ها را به طور انعامبه میرزا رضاخان قونسول تفلیس ( مقصود ارفع ‏السلطنه یا « پرنس ارفع » است ) داده اند كه به هر كس می خواهد بفروشد . حالت متمولین ‏روس و قید آن ها به نشان معین است . البته میرزا رضا خان به ده هزار تومان فرامین را خواهد ‏فروخت ... الخ » ( جمع كل مخارج امین اقدس زن محبوب شاه برای معالجه كوری ، در فرنگ ، ده ‏هزار تومان شده بود . )‏
تقاضای نشان شیر و خورشید ... ( تقاضای چهار نفر فرانسوی از مظفرالدین شاه به هنگام اقامت ‏وی در پاریس . از خاطره های مهماندار فرانسوی شاه ـ نقل از « اطلاعات » مورخ 23/11/54 ـ ‏صفحه 11 ).شاهنشاه عظیم الشانا ـ غرض از تحریر این عریضه كه من به عرض آن مفتخرم آن كه ‏من و دوستانم ـ ژول برونل و ابل شنه ـ میل داریم كه با نهایت افتخار چهار بطری شراب شامپانی ‏و دو بطری شراب بردو به حضور مبارك تقدیم داریم . استدعای ما در مقابل آن است كه ‏اعلیحضرت هم ما را به اعطای نشان شیر و خورشید مفتخر فرمایند .امید آن كه از این بذل عنایت ‏دریغ نشود . ما رعیت فرانسه ایم و سابقا به خدمت سپاهیگری اشتغال داشتیم . سلامت ذات ‏همایونی و سعادت مملكت شاهنشاهی ایران آرزوی ماست . خوبست اعلیحضرت یكی از ‏گماشتگان خود را بفرستند تا بطری ها تقدیم شود . با نهایت افتخار سلامت ذات شاهانه را ‏خواستاریم . زنده باد اعلیحضرت مظفرالدین شاه ، زنده باد ایران .آنتوان چخوف داستان نویس ‏نامی روس نیز در سال 1887 م . ( 1305 ه . ق ) یعنی نه سال پیش از كشته شدن ناصر الدین ‏شاه ـ داستانی زیر عنوان « نشان شیر و خورشید » نوشته و منشر كرده كه موید نظر ‏اعتمادالسلطنه و مضمون نامه بالای چند نفر فرانسوی مذكور است و ترجمه آن از نظر خوانندگان ‏می گذرد .(مترجم)‏

نشان شير و خورشيد ‏

در یكی از شهرهای آن سوی كوهساران اورال شایع شد كه مردی از متشخصان ایران به نام ‏راحت قلم چند روز پیش وارد آن شهر شده و در مهمان سرای « ژاپون » اقامت گزیده است . این ‏شایعه در مردم عادی و عامی هیچ اثری نكرد : خوب ، ایرانیی آمده ، آمده باشد ! فقط استپان ‏ایوانویچ كوتسین رئیس بلدیه كه از ورود آن مرد مشرقی به وسیله منشی اداره اطلاع یافت در ‏اندیشه فرو رفت وپرسید :‏
ــ به كجا می رود ؟
ــ گویا به پاریس یا لندن .‏
ــ عجب ! ... پس معلوم است آدم كله گنده ای است ‏
ــ خدا می داند .‏
رئیس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه ‏تا غروب توی فكر بود . ورود آن مرد متشخص ایرانی اوا را سخت مشغول داشته علاقمند كرده بود ‏‏. به نظرش آمد كه دست تقدیر گریبان این راحت قلم را گرفته به نزد او آورده است و سرانجام ، ‏آن روز خوشی كه او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی كند فرا رسیده . كوتسین 2 مدال ‏استانیسلاو و درجه سوم و یك مدال صلیب سرخ و یك مدال « انجمن نجات غریق » را دارا بود . ‏گذشته از این ها آویزه گونه ای ( تفنگ زرین و گیتاری به شكل متقاطع ) داده بود برایش درست ‏كرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب می كرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا ‏و عجیب می مانست و به جا ینشان امتیاز می گرفتندش . همه می دانندكه آدم هر قدر بیشتر ‏نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص می شود ـ و رئیس بلدیه هم مدت ها بود میل داشت ‏نشان « شیر وخورشید » ایران را داشته باشد . با شور وعشق میل داشت ، دیوانه وار میل ‏داست . نیك می دانست كه برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ كنید و نه برای آسایشگاه ‏سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمائید، بلكه فقط باید در كمین فرصت ‏باشید . و به نظرش چنین آمد كه اكنون آن فرصت به دست آمده .‏
روز بعد ، به هنگام نیمروز همه نشان های امتیاز خود را به سینه زد و سوار شد و به مهمان ‏سرای « ژاپون » رفت . بخت یاری اش كرد . و چون وارد نمره آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست ‏و بیكار نشسته . راحت قلم آسیائی بود عظیم الجثه ، بینی ئی داشت چون ابیا و چشمان ‏ورقملبیده و فینه به سر . روی زمین نشسته بود و در جامه دان خود كاوش می كرد .‏
كوتسین تبسم كنان چنین گفت :‏
ــ خواهشمندم از این كه مزاحمتان شده ام غفوم فرمایید . افتخار دارم خود را معرف كنم : ‏اصیلزاده وشوالیه ، استپان ایوانویچ كوتسین ، رئیس بلدیه این محل . وظیفه خود می دانم به ‏شخص آن جناب كه نماینده كشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم ‏دارم .‏
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تته پته كرد . كوتسین سخنان ‏تبریكیه ای را كه قبلا از بر كرده بود دنبال كرده چنین گفت :‏
ــ مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس می باشند و بدین سبب ، به اصطلاح ، حسن ‏توجه متقابل این جانب را برمی انگیزد كه مراتب توافق و هم بستگی خود را به آن جناب تقدیم ‏دارم .‏
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر به همان زبان چیزی تته پته كرد . كوتسین كه هیچ زبانی نمی ‏دانست ، سر تكان داد و خواست بفهماند كه نمی فهد و در دل اندیشید كه « خوب ، من چگونه ‏با او گفتگو كنم ؟ خوب بود الساعه دنبال مترجم می فرستادم ولی موضوع باریك و دقیق است . ‏جلو شخص ثالث نمی توان حرف زد . بعد مترجم توی همه شهر با بوق و كرنا مطالب را فاش می ‏كند . »‏
بعد كوتسین همه لغت های خارجی را كه در روزنامه خوانده و به ذهن سپرده بود به یاد آورد و ‏من و من كنان گفت :‏
ــ من رئیس بلدیه ام ... یعنی « لرد مر » ... یعنی مونی سیپاله ... ووئی ؟كومپرانه ؟ (1) می ‏خواست با كلمات و یا حركت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان كند ولی نمی دانست ‏چگونه به این مقصود نایل شود . تابلو « شهرونیز » كه به دیوار آویزان و نام شهر به حروف درشت ‏زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد . با نگشت به شهر اشاره كرد و بعد سر خود را نشان داد و به ‏عقیده خودش جمله ای ساخت به این مضمون كه « من سرور و رئیس بلدیه ام » . آن مرد ایرانی ‏چیزی درك نكرد ولی لبخندی زد و گفت :‏
ــ كاریاشو ، موسیو ، كاریاشو ... (2)‏
نیم ساعت بعد رئیس بلدیه گاه به شانه و گاه به زانوی آن مرد ایرانی دست می كوفت و می ‏گفت :‏
ــ كمپرونه ؟ ووئی ؟ به عنوان لردمر و مونی سیپاله ... به شما پیشنهاد می كنم كه « پرومناژ » ‏كوچكی بكنیم ... كومپرونه ؟ پرومناژ ...‏
كوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهایی را كه حركت می كنند در اورد . ‏راحت قلم كه چشم از مدال های كوتسین برنمی داشت ، ظاهرا حدس زد كه ایشان مهمترین ‏رجل شهر هستند و كلمه « پرومناژ » را فهمید و لبخند ملاطفت آمیزی زد . بعد هر دو نفر ‏پالتوهای خود را پوشیدند و از نمره خارج شدند . در پایین ، نزدیك دری كه به طرف رستوران ‏‏«ژاپون » گشوده می شد ، كوتسین فكر كرد كه بد نبود اگر مرد ایرانی را ضیافت می كرد . توقف ‏كرد و به میزها اشاره نمود و گفت : ‏
ــ بد نیست به رسم روسیان بندازیم بالا ... پوره ... آنتركت ... شامپان و غیره ... كومپرونه ؟ می ‏فهمی ؟
مهمان نامدار فهمید و اندكی بعد ، هر دو نفر در بهترین اطاق رستوران نشسته مشغول نوشیدن ‏شامپانی و خوردن بودند . كوتسین گفت : ‏
ــ می نوشیم به سلامتی ترقی ایران ... ما روس ها ایرانیان را دوست می داریم ... گرچه دینمان ‏یكی نیست ولی منافع مشترك و به اصطلاح حسن توجه متقابل ... ترقی ... بازارهای آسیا ... ‏فتوحات مسالمت جویانه ، به اصطلاح ...‏
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان می نوشید و می خورد . چنگان را در ماهی نمك سود فرو برد و ‏سر را به علامت تحسین و ستایش به حركت در آورد و گفت :‏
ــ كاریاشو! بی رین (3) !‏
رئیس بلدیه به غایت خوشحال شد و گفت :‏
ــ از این ماه یخوشتان می آید ؟ بی ین ؟ چه خوب . ــ بعد رو به پیشخدمت رستوران كرد و گفت : ‏برادر امر كن دو تا ماه یاز آن بهترهاش به نمره حضرت اشرف بفرستند !‏
بعد رئیس بلدیه و آن ایرانی متشخص رفتند باغ وحش را تماشا كنند . مردم عامی شهر دیدند كه ‏چگونه رئیس شهرستان ، استپان ایوانویچ ، كه صورتش از فرط نوشیدن شامپانی سرخ شده و ‏شاد و بسیار راضی است ، آن مرد ایرانی را در خیابان های عمده و بازار گرداند و دیدنی های ‏شهر را نشانش داد و سرانجام بر فراز برج آتش نشانیش برد .‏
ضمنا مردم عامی شهر دیدند كه چگونه نزدیك دروازه سنگی كه دو طرفش مجمسه شیر بود ‏توفق كرد و اول شیر را به آن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حواله آسمان كرده و خورشید را ‏و بعد به سینه خود اشاره كرد و بعد بار دیگر به شیر كنار دروازه وخورشید آسمان . و مرد ایرانی ‏تبسم كنان سبیل رضا سر تكان داد و دندان های سفید خویش را ظاهر ساخت . بعد از غروب هر ‏دو در مهمانخانه « لندن » نشسته به نوای زنان هارپ نواز گوش دادند . اما شب را در كجا ‏گذراندند ، معلوم نیست .‏
فردای آن روز ، صبح، رئیس بلدیه به اداره آمد . كارمندات ظاهرا در بعضی چیزها اطلاع حاصل ‏كرده برخی مطالب را حدس می زدند . چونكه منشی بلدیه به نزد او آمد و با تبسمی سخریه ‏آمیز چنین گفت :‏
ــایرانیان رسمی دارند كه اگر مهمان نامداری به ایشان وارد با ید به دست خود گوسفندی را برا ‏ی او سر ببرند .‏
چیزی نگذشت پاكتی را كه به وسیله پست رسیده بود به رئیس بلدیه دادند . او پاكت را گشود و ‏كاریكاتوری را مشاهده كرد . راحت قلم را كشیده بودند كه شخص شخیص رئیس بلدیه در ‏مقابلش به زانو در افتاده و دست ها را به سوی او دراز كرده می گوید :‏
به نشانه دوستی دو كشور
یعنی روسیه و ایران
و به علامت احترام به شما ، ای سفیر بسیار محترم
میل داشتم خود را به عنوان گوسفند در قدمتان ذبح كنم ‏
ولی عفوم كنید ( نمی توانم ) چون من خرم !‏
وجود رئیس بلدیه را احساس نامطبوعی فرا گرفت ... ولی طولی نكشید .‏
به هنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددا ضیافتش كرد و دیدنی های شهر را ‏نشانش داد و باز به سوی دروازه سنگی اش برد و باز گاه به شیر و گاه به خورشید آسمان و گاه ‏به سینه خود اشاره كرد . به اتفاق در مهمان سرای « ژاپون » ناهار خوردند و بعد از ناهار ، ‏سیگار بر لب ، با صورت های سرخ از مشروب ، خوشحال و راضی باز بر برج آتش نشانی صعود ‏كردند و رئیس بلدیه كه گویا می خواست دیدگان مهمان خود را با منظره بی نظیری خیره كند از ‏آن بالا برای قراولی كه آن پایین مشغول گشت بود فریاد زد :‏
ــ آژیر خطر بده !‏
ولی آژیر بی نتیجه ماند ، چون ماموران آتش نشانی حمام رفته بودند و كسی حاضر نشد . در ‏مهمانخانه « لندن » شام خوردند و پس از شام مرد ایرانی سواز قطار شد و رفت و استپان ‏ایوانویچ به هنگام بدرقه او سه بار به رسم روس ها با او روبوسی كرد و حتی اشك از دیدگان فرو ‏رخت و وقتی كه قطار به حركت در آمد فریاد زد :‏
ــ از طرف ما به ایران تعظیم كنید و بگویید كه دوستش داریم !‏
یك سال و چهار ماه گذشت . یخ بندان سختی بود . قریب سی و پنج درجه زیر صفر باد شدیدی ‏كه تا مغز استخوان نفوذ می كرد می وزید . استپان ایوانویج در خیابان حركت می كرد و پوستین را ‏گشوده بود و افسوس می خورد كه هیچكس پیشش نیم آید تا نشان « شیر وخورشید » را بر ‏سینه اش ببیند . تا غروب با پوستین باز و سینه گشوده را می رفت و سخت سرما خورد و شب ‏هنگام از پهلویی به پهلوی دیگر می غلتید و نمی توانست به خواب برود .‏
روحش معذب بود . باطنش می سوخت . قلبش ناآرام در تپش بود : حالا می خواست نشان « ‏تاكووا » ی صربستان را زیب پیكر كند . دیوانه وار می خواست . عاشقانه می خواست . به خاطر ‏آن عذاب می كشید . ‏

۱۲/۱۴/۱۳۸۳

داستانى كه صادق هدايت هرگز ننوشت

به‌روايت: سيد محمــــدعلى جمال‌زاده

‏ ‏

به‌خاطرم آمد كه شايد بی‌مناسبت نباشد قصه‌اي كه روزي دوست ناكامم شادروان صادق هدايت در موقعي كه دو نفري تنها ‏روي تخته‌سنگ‌هاي رودخانه‌ي خشك در كنار دهكده قلهك نشسته و گپ مي‌زديم برايم حكايت نمود و گفت خيال دارد ‏به‌صورت داستاني بنويسد( و گمان مي‌كنم عاقبت هم ننوشت و يا اگر بعدها نوشته بر من مجهول مانده است)، به‌طور اجمال ‏در اين‌جا نقل نمايم و معلوم است كه از عهده‌ي صد يك لطف و ملاحت بيان معروف او برنخواهم آمد.‏

گفت خيال دارم قصه‌اي بدين مضمون بنويسم: دونفر جوان ايراني دانشجو در فرنگستان با هم عهد و پيمان مي‌بندند كه پس از ‏پايان تحصيلاتشان به‌ايران برگردند و با تمام قواي خود در راه خدمت به‌هموطنانشان بكوشند و جواني و آينده و جان خود را ‏در كف گرفته، به‌هيچ‌وجه از فقر و سختي و بيچارگي و حتي از زندان و شكنجه و مرگ نترسند. براي اين‌كه اين عهد و ‏پيمان مقدس كاملن مسجل باشد، با نوك قلم‌تراش هر يك از آن‌ها دست خود را مجروح مي‌كند و با خون خود قرارداد مبارك ‏را كه نوشته‌اند امضا مي‌كند. عاقبت تحصيلاتشان هم به‌طور دل‌خواه به‌پايان مي‌رسد و به‌ايران برمي‌گردند. آتش عشق و امد ‏چنان سر تا پايشان را مشتعل داشته كه چشمشان هيچ بدي و زشتي را نمي‌بيند و شوق به‌خدمتگزاري و فداكاري به‌اندازه‌اي ‏بر روح پاك و تابناكشان مسلط و چيره است كه سر از پا نمي‌شناسند و واقعن در راه مقصد و مقصود، سر و دستار ندانند كه ‏كدام اندازند؛ ولي افسوس كه آن فرشته‌ي بدخواهي كه از ساير جاهاي دنيا دامن فراچيده و بر سقف لاجورداندود محيط ما ‏چون عنكبوت گرسنه در كمين نشسته است و در مقابل آرزوي مقبلان ديوار مي‌كشد، چان‌كه افتد و داني كار خود را به‌طور ‏شايد و بايد انجام مي‌دهد و وقتي دو رفيق جوان ما از خواب لذت‌بخش فداكاري و جان‌فشاني بيدار و هشيار مي‌گردند، خود را ‏گوشه‌ي زندان كذائي قصر در يكي از آن سول‌داني‌هاي نامباركي مي‌بينند كه بنده‌ترين بندگان خدا را از هر تصميم و تلاشي ‏كه سهل است، از عمر و زندگي هم يك‌سره بيزار مي‌سازد.‏
در ابتدا از چند هفته محكوميت صحبت در ميان است ولي در آن‌جايي كه ايمان فلك رفته بباد بياد، كيست و كدام خدابيامرزي ‏است كه غم دوستان بي‌نام و نشان و مخصوصن تهي‌دست و جيب و كيسه خالي ما را داشته باشد.‏
هفته‌ها به ماه‌ها و ماه‌ها به سال‌ها مي‌كشد و عاقبت روزي از روزها بدون آن‌:ه ابدن معلوم شود براي چه و به‌كدام علت و ‏سبب، يكي از آن دو نفر را آزاد مي‌كنند و ديگري همانجا ماندگار مي‌شود. اما سرانجام روزي برات آزادي او نيز صادر ‏مي‌گردد و بيرونش مي‌اندازند.‏
قوايش تحليل رفته و عليل و خسته و بيچاره است. هيچ ميل و رغبت به معاشرت با مردم ندارد.از نشست و برخاست با ‏دوست و آشنا لذتي نمي‌برد. روماتيسمي كه در زندان قوز بالا قوزش گرديده عذابش مي‌دهد. شب‌ها خواب‌هاي پريشان ‏نمي‌گذارد درست بخوابد. وسيله ي طبيب و دواي حسابي ندارد. در گوشه‌ي خانه‌ي محقر پدر و مادري افتاده است و مادر ‏پيرش كه از غم و غصه به‌كلي در هم شكسته است تنها پرستار و غم‌خوار اوست. دستش ديگر به‌كتاب و قلم نمي‌رود. از دنيا ‏و مافي‌ها و حتي از رؤيت مادرش هم سير و بيزار است. چند بار به‌وسيله‌ي مادرش در جستجوي رفيقش بر‌مي‌آيد و تيرش به ‏سنگ مي‌خورد و بدون آن‌كه از اين راه اندوهي به‌خود راه دهد، نه علاقه و بستگي مخصوصي به زندگاني دارد و نه برايش ‏قوت و بنيه‌اي باقي مانده كه پاياني به‌چنين زيستي بدهد.‏
ماه‌ها مي‌گذرد و كم‌كم بهاري مي‌رسد. روزي به‌اصرار مادرش لباس مي‌پوشد و به‌قصد گردش و تفرج از خيابان‌ها و ‏كوچه‌ها گذشته، ناگاه خود را در نزديكي‌هاي مسگرآباد و آن طرف‌ها مي‌بيند. سرگردان است و مانند سگ ولگرد بدون هيچ ‏مقصد و مقصودي اين‌ور و آن‌ور مي‌رود.ناگاه جمعيت زيادي از زن و مرد و كوچك و بزرگ جلب توجهش را مي‌كند كه ‏به‌طرف امام‌زاده‌اي كه در همان اطراف واقع است روان است؛ او هم با جمعيت به‌راه مي‌افتد و معلوم مي‌شود چند ماه پيش ‏امام‌زاده معجز كرده است و پيرزني را كه سه چهار سال از تمام تن فلج بوده شفا داده است و از آن تاريخ به بعد هفته‌اي ‏نمي‌گذرد كه يكي دو معجزه نكند.‏
در صحن امام‌زاده جمعيت چنان زياد است كه جاي سوزن انداختن باقي نمانده است. قشقره و همهمه‌ي عجيبي است و هر ‏كس سعي دارد خود را به ضريح برساند. زن و مرد مانند ديوانگان و مصر و عين دور ضريح را گرفته‌اند و بوي پيه صدها ‏شمع باريك و كلفتي كه روي مقبره روشن كرده‌اند انسان را گيج مي‌كند؛ زيارت‌نامه‌خوان‌ها هم همه با عمامه‌هاي سياه و سبز ‏صداها را در هم انداخته‌اند و غلغله السلام‌عليك، السلام‌عليك چنان بلند است كه اگر توپ در كنند كسي نمي شنود. از فرط ‏گرما و دود بوي پيه و عرق‌پا و بدن نفسش به تنگي مي‌افتد و به هر زحمتي هست خود را از ميان ازدحام بيرون مي‌اندازد. ‏در بيرون در گوشه‌ي ايوان رواق چشمش به سيد جليل‌القدر سياه‌چرده‌ي پر ريش و پشمي مي‌افتد كه تسبيح به يك دست و ‏عصاي آبنوس به دست ديگر، در ميان جمعي از خدام امام زاده ايستاده است و مردم خود را روي دست و پاي او مي‌اندازند، ‏مي‌بوسند و مي‌بويند و نذر و نياز از نقد و جنس مانند باران در اطرافش مي‌بارد. معلوم مي‌شود متولي‌باشي امام‌زاده است و ‏دعايش مستجاب و آب دهانش شفابخش هر مرضي است همين‌قدر كه دستش را بر روي عضو مريضي بگذارد، درد هر قدر ‏هم كه شديد باشد فورن تسكين مي‌يابد.‏
متولي‌باشي در نظر رفيق ما آشنا مي‌آيد. درست كه نگاه مي‌كند مي‌بيند رفيق هم‌عهد و هم‌پيمان خودش است كه بدين هيبت و ‏شكل و قواره در آمده است. خودتان مي‌توانيد حدس بزنيد كه چه‌قدر تعجب مي‌كند. مات و متحير همان‌جا خشكش مي‌زند و ‏آن‌قدر اين‌ پا و آن پا مي‌كند تا ازدحام كم‌تر مي‌شود و آقاي متولي‌باشي با دست به كساني كه دست به سينه اطرافش را ‏گرفته‌اند اشاره مي‌كند كه متفرق بشوند و چاي و شربت مي‌خواهد.‏
رفيقمان با ترس و دودلي هر چه تمام‌تر آهسته آهسته نزديك‌تر مي‌رود و سلام مي‌دهد. از جواب سلام مي‌فهمد كه يارو هم او ‏را شناخته است. ده دقيقه بعد دو نفري وارد باغچه‌ي خنك و مصفائي مي‌شوند كه در همان جوار امام‌زاده واقع و داراي ‏عمارت تازه‌ساز و بسيار شكيلي است و تعلق به حضرت‌آقا دارد. نوكر و پيش‌خدمت تعظيم‌كنان نزديك مي‌شوند و آقا سفارش ‏شربت و شيريني و ميوه مي‌دهد.‏
همين‌كه حضرت توليت پناهي عمامه و شال و عبا و ردا را به‌كنار مي‌گذارند و "رب دوشامبر" شيك خود را مي‌پوشند و ‏مجالي براي صحبت و و درددل پيدا مي‌شود، رفيق ما مي‌پرسد: اين ديگر چه رنگ و چه بساطي است. اگر به من مي‌گفتند ‏دربان تئاتر فولى‌برژه پاريس شده‌اي زودتر باور مي‌كردم تا اين‌كه متولي امام‌زاده شدي و معجز و كرامت مي‌كني.‏
آقاي متولي‌باشي قاه‌قاه بناي خنده مي‌گذارد و پس از آن‌كه پي در پي دو سه گيلاس كنياك در چاله‌ي گلو كه ريش و پشم مانند ‏گردن‌بند كلفت و قطوري از پشم بز آن‌را پوشانيده مي‌اندازد، بدين‌قرار لب به سخن مي‌گشايد: پس از رهايي از زندان كم‌كم ‏فهميدم كه خربزه آب است و بايد در فكر نان بود و پس از آن‌كه مدتي به اين در و آن در زدم و دستم به جايي بند نشد، فهميدم ‏كه مردم اين آب و خاك دو دسته‌اند: يك دسته خر و ساده‌لوح و نادان و دسته‌ي ديگر رند و حقه‌باز و نادرست؛ ديدم خداوند ‏تمام نعمت خود را در حق اين دسته‌ي دوم تمام كرده است و روي‌هم‌رفته هم، حقه‌بازي به خريت ترجيح دارد و سواري به‌تر ‏از سواري دادن است و بنا به مقدمات و تصادفاتي كه حالا موقعش نيست كه تفصيلش را برايت نقل كنم، هشت ماه پيش با ‏چيدن دوز و كلك‌هاي استادانه يك‌نفر زن گدايي را در كوچه پيدا كردم كه در مقابل حق‌الزحمه و وعد و وعيد حاضر شد ‏خودش را به افليجي بزند و همين امام زاده كه ويران و فرسوده و كنار شهر افتاده بود و احدي به‌سراغش نمي‌آمد معجزه كرد ‏و او را شفا داد و من هم به كمك خواب‌هايي كه مي‌ديدم و امام‌زاده بم(بمن) ظاهر مي‌شد و دستورهايي مي‌داد، داراي شهرت ‏گرديدم. اول متولي‌باشي امام‌زاده شدم و حالا ديگر نانم كاملن توي روغن است و همه‌جا محترم و معززم و از صدقه‌ي سر ‏اين حضرت، دين و دنيايم نجات يافته است و تو هم اگر مايل باشي و استعدادي در خود سراغ داشته باشي برايت در همين ‏امام‌زاده كار مناسبي پيدا خواهم كرد كه نان مفت ور شالت بگذارند و دستت را ببوسند و آب وضويت را به‌رسم تبرك و در ‏ازاي ريال و اسكناس عليه‌السلام به اطراف و اكناف اين خاك ببرند.‏
رفيق دوم مي‌گويد: خانه‌ات آبادان، حرفي ندارم كه در زمره‌ي نمك‌خواران اين درگاه باشم ولي آخر مگر فراموش كرده‌اي كه ‏ما با هم چه عهد و پيمان‌ها داشتيم؟مگر يادت نيست كه با خون خود امضا كرديم كه خدمت‌گزار خالص و خاص اين آب و ‏خاك و اين مردم باشيم.‏
متولي‌باشي با لبخند مليح و معني‌داري پشت چشم را نازك مي‌كند و مي‌گويد: نه عزيزم، هيچ فراموش نكرده‌ام و همين الان ‏درست مثل اين است كه دارم با نوك قلم‌تراشي كه يادگار وطن بود، دست خودم را مي‌برم كه با خون خودم قراردادمان را ‏امضا كنم، ولي چيزي كه هست يك قطره از آن خون، امروز ديگر در بدن من نيست و اقامت در اين محيط و محشور بودن ‏با اين مخلوق مرا به كلي عوض كرده است و اين آدمي كه با اين ريش و پشم و با اين سر تراشيده و با اين تسبيح و عصا ‏مي‌بيني ابدن آن جواني نيست كه آن‌روز آن عهد و پيمان را با يك‌دنيا صداقت و خلوص و يك عالم ايمان و ايقان با خون خود ‏امضا كرد. آن آدم، امروز ديگر براي من آدم مجهول و ناشناسي است كه گاهي كه به‌يادش مي‌افتم دلم برايش مي‌سوزد و از ‏ساده‌لوحي و صاف و صادقي او خنده‌ام مي‌گيرد.‏

به نقل از: زندگانى و آثار صادق هدايت، دكتر ابوالقاسم جنتى عطايى،انتشارات مجيد،بى‌تاريخ[ احتمالن اواخر دهه چهل ‏شمسى]‏

‏ ‏
نمي دانم اين متن را از كجا گير اوردم و مبدا آن كدام وبلاگ است . هر چه كردم از آن بگذرم نشد . بنابراين با عرض معذرت از آن دوست كه نمي توام لينكش را در اينجا بگذارم . از دوستاني كه مي دانند و يا جايي اين متن به چشمشان خورده استدعا دارم براي اينكه مديون نباشم خبرم كنند . يا حق