۱۲/۲۴/۱۳۸۳

‏ نشان شيرو خورشيد/داستانی از چخوف
‏ ‏

داستان « نشان شير و خورشيد » داستانی از نويسنده بزرگ روسی آنتوان چخوف است كه ‏امسال صدمين سال‌مرگ اوست . نكته جالب در اين داستان ايرانی بودن يكی از قهرمان های ‏اصلی قصه است . اين داستان در يكی از شماره های كتاب جمعه به سردبيری احمد شاملو به ‏چاپ رسيده است .اول چيزی كه مبنای نوشتن اين داستان شده يا در واقع چرايی شكل گرفتن ‏اين قصه را از زبان مترجم آن كريم كشاورز بخوانيد :‏

در عهد قاجار نشان شیر و خورشید و دیگر نشان و امتیازات عالبا به اشخاص ـ بدون استحقاق ـ ‏داده می شده و یا حتی فروخته می شده . از دو نمونه زیر صحت این مدعی مكشوف می گردد ‏‏:از یادداشت ای اعتمادالسطلنه ( عهد ناصری ) : « ... اما چیزی كه محل تعجب این است كه ‏چنجاه فرمان نشان ـ سفید مهر ـ بدون تعیین درجه كه همراه امین اقدس ( عمه ملیجك ) كرده ‏بود سی و هشت طغرا از آن ها را به طور انعامبه میرزا رضاخان قونسول تفلیس ( مقصود ارفع ‏السلطنه یا « پرنس ارفع » است ) داده اند كه به هر كس می خواهد بفروشد . حالت متمولین ‏روس و قید آن ها به نشان معین است . البته میرزا رضا خان به ده هزار تومان فرامین را خواهد ‏فروخت ... الخ » ( جمع كل مخارج امین اقدس زن محبوب شاه برای معالجه كوری ، در فرنگ ، ده ‏هزار تومان شده بود . )‏
تقاضای نشان شیر و خورشید ... ( تقاضای چهار نفر فرانسوی از مظفرالدین شاه به هنگام اقامت ‏وی در پاریس . از خاطره های مهماندار فرانسوی شاه ـ نقل از « اطلاعات » مورخ 23/11/54 ـ ‏صفحه 11 ).شاهنشاه عظیم الشانا ـ غرض از تحریر این عریضه كه من به عرض آن مفتخرم آن كه ‏من و دوستانم ـ ژول برونل و ابل شنه ـ میل داریم كه با نهایت افتخار چهار بطری شراب شامپانی ‏و دو بطری شراب بردو به حضور مبارك تقدیم داریم . استدعای ما در مقابل آن است كه ‏اعلیحضرت هم ما را به اعطای نشان شیر و خورشید مفتخر فرمایند .امید آن كه از این بذل عنایت ‏دریغ نشود . ما رعیت فرانسه ایم و سابقا به خدمت سپاهیگری اشتغال داشتیم . سلامت ذات ‏همایونی و سعادت مملكت شاهنشاهی ایران آرزوی ماست . خوبست اعلیحضرت یكی از ‏گماشتگان خود را بفرستند تا بطری ها تقدیم شود . با نهایت افتخار سلامت ذات شاهانه را ‏خواستاریم . زنده باد اعلیحضرت مظفرالدین شاه ، زنده باد ایران .آنتوان چخوف داستان نویس ‏نامی روس نیز در سال 1887 م . ( 1305 ه . ق ) یعنی نه سال پیش از كشته شدن ناصر الدین ‏شاه ـ داستانی زیر عنوان « نشان شیر و خورشید » نوشته و منشر كرده كه موید نظر ‏اعتمادالسلطنه و مضمون نامه بالای چند نفر فرانسوی مذكور است و ترجمه آن از نظر خوانندگان ‏می گذرد .(مترجم)‏

نشان شير و خورشيد ‏

در یكی از شهرهای آن سوی كوهساران اورال شایع شد كه مردی از متشخصان ایران به نام ‏راحت قلم چند روز پیش وارد آن شهر شده و در مهمان سرای « ژاپون » اقامت گزیده است . این ‏شایعه در مردم عادی و عامی هیچ اثری نكرد : خوب ، ایرانیی آمده ، آمده باشد ! فقط استپان ‏ایوانویچ كوتسین رئیس بلدیه كه از ورود آن مرد مشرقی به وسیله منشی اداره اطلاع یافت در ‏اندیشه فرو رفت وپرسید :‏
ــ به كجا می رود ؟
ــ گویا به پاریس یا لندن .‏
ــ عجب ! ... پس معلوم است آدم كله گنده ای است ‏
ــ خدا می داند .‏
رئیس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه ‏تا غروب توی فكر بود . ورود آن مرد متشخص ایرانی اوا را سخت مشغول داشته علاقمند كرده بود ‏‏. به نظرش آمد كه دست تقدیر گریبان این راحت قلم را گرفته به نزد او آورده است و سرانجام ، ‏آن روز خوشی كه او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی كند فرا رسیده . كوتسین 2 مدال ‏استانیسلاو و درجه سوم و یك مدال صلیب سرخ و یك مدال « انجمن نجات غریق » را دارا بود . ‏گذشته از این ها آویزه گونه ای ( تفنگ زرین و گیتاری به شكل متقاطع ) داده بود برایش درست ‏كرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب می كرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا ‏و عجیب می مانست و به جا ینشان امتیاز می گرفتندش . همه می دانندكه آدم هر قدر بیشتر ‏نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص می شود ـ و رئیس بلدیه هم مدت ها بود میل داشت ‏نشان « شیر وخورشید » ایران را داشته باشد . با شور وعشق میل داشت ، دیوانه وار میل ‏داست . نیك می دانست كه برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ كنید و نه برای آسایشگاه ‏سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمائید، بلكه فقط باید در كمین فرصت ‏باشید . و به نظرش چنین آمد كه اكنون آن فرصت به دست آمده .‏
روز بعد ، به هنگام نیمروز همه نشان های امتیاز خود را به سینه زد و سوار شد و به مهمان ‏سرای « ژاپون » رفت . بخت یاری اش كرد . و چون وارد نمره آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست ‏و بیكار نشسته . راحت قلم آسیائی بود عظیم الجثه ، بینی ئی داشت چون ابیا و چشمان ‏ورقملبیده و فینه به سر . روی زمین نشسته بود و در جامه دان خود كاوش می كرد .‏
كوتسین تبسم كنان چنین گفت :‏
ــ خواهشمندم از این كه مزاحمتان شده ام غفوم فرمایید . افتخار دارم خود را معرف كنم : ‏اصیلزاده وشوالیه ، استپان ایوانویچ كوتسین ، رئیس بلدیه این محل . وظیفه خود می دانم به ‏شخص آن جناب كه نماینده كشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم ‏دارم .‏
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تته پته كرد . كوتسین سخنان ‏تبریكیه ای را كه قبلا از بر كرده بود دنبال كرده چنین گفت :‏
ــ مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس می باشند و بدین سبب ، به اصطلاح ، حسن ‏توجه متقابل این جانب را برمی انگیزد كه مراتب توافق و هم بستگی خود را به آن جناب تقدیم ‏دارم .‏
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر به همان زبان چیزی تته پته كرد . كوتسین كه هیچ زبانی نمی ‏دانست ، سر تكان داد و خواست بفهماند كه نمی فهد و در دل اندیشید كه « خوب ، من چگونه ‏با او گفتگو كنم ؟ خوب بود الساعه دنبال مترجم می فرستادم ولی موضوع باریك و دقیق است . ‏جلو شخص ثالث نمی توان حرف زد . بعد مترجم توی همه شهر با بوق و كرنا مطالب را فاش می ‏كند . »‏
بعد كوتسین همه لغت های خارجی را كه در روزنامه خوانده و به ذهن سپرده بود به یاد آورد و ‏من و من كنان گفت :‏
ــ من رئیس بلدیه ام ... یعنی « لرد مر » ... یعنی مونی سیپاله ... ووئی ؟كومپرانه ؟ (1) می ‏خواست با كلمات و یا حركت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان كند ولی نمی دانست ‏چگونه به این مقصود نایل شود . تابلو « شهرونیز » كه به دیوار آویزان و نام شهر به حروف درشت ‏زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد . با نگشت به شهر اشاره كرد و بعد سر خود را نشان داد و به ‏عقیده خودش جمله ای ساخت به این مضمون كه « من سرور و رئیس بلدیه ام » . آن مرد ایرانی ‏چیزی درك نكرد ولی لبخندی زد و گفت :‏
ــ كاریاشو ، موسیو ، كاریاشو ... (2)‏
نیم ساعت بعد رئیس بلدیه گاه به شانه و گاه به زانوی آن مرد ایرانی دست می كوفت و می ‏گفت :‏
ــ كمپرونه ؟ ووئی ؟ به عنوان لردمر و مونی سیپاله ... به شما پیشنهاد می كنم كه « پرومناژ » ‏كوچكی بكنیم ... كومپرونه ؟ پرومناژ ...‏
كوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهایی را كه حركت می كنند در اورد . ‏راحت قلم كه چشم از مدال های كوتسین برنمی داشت ، ظاهرا حدس زد كه ایشان مهمترین ‏رجل شهر هستند و كلمه « پرومناژ » را فهمید و لبخند ملاطفت آمیزی زد . بعد هر دو نفر ‏پالتوهای خود را پوشیدند و از نمره خارج شدند . در پایین ، نزدیك دری كه به طرف رستوران ‏‏«ژاپون » گشوده می شد ، كوتسین فكر كرد كه بد نبود اگر مرد ایرانی را ضیافت می كرد . توقف ‏كرد و به میزها اشاره نمود و گفت : ‏
ــ بد نیست به رسم روسیان بندازیم بالا ... پوره ... آنتركت ... شامپان و غیره ... كومپرونه ؟ می ‏فهمی ؟
مهمان نامدار فهمید و اندكی بعد ، هر دو نفر در بهترین اطاق رستوران نشسته مشغول نوشیدن ‏شامپانی و خوردن بودند . كوتسین گفت : ‏
ــ می نوشیم به سلامتی ترقی ایران ... ما روس ها ایرانیان را دوست می داریم ... گرچه دینمان ‏یكی نیست ولی منافع مشترك و به اصطلاح حسن توجه متقابل ... ترقی ... بازارهای آسیا ... ‏فتوحات مسالمت جویانه ، به اصطلاح ...‏
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان می نوشید و می خورد . چنگان را در ماهی نمك سود فرو برد و ‏سر را به علامت تحسین و ستایش به حركت در آورد و گفت :‏
ــ كاریاشو! بی رین (3) !‏
رئیس بلدیه به غایت خوشحال شد و گفت :‏
ــ از این ماه یخوشتان می آید ؟ بی ین ؟ چه خوب . ــ بعد رو به پیشخدمت رستوران كرد و گفت : ‏برادر امر كن دو تا ماه یاز آن بهترهاش به نمره حضرت اشرف بفرستند !‏
بعد رئیس بلدیه و آن ایرانی متشخص رفتند باغ وحش را تماشا كنند . مردم عامی شهر دیدند كه ‏چگونه رئیس شهرستان ، استپان ایوانویچ ، كه صورتش از فرط نوشیدن شامپانی سرخ شده و ‏شاد و بسیار راضی است ، آن مرد ایرانی را در خیابان های عمده و بازار گرداند و دیدنی های ‏شهر را نشانش داد و سرانجام بر فراز برج آتش نشانیش برد .‏
ضمنا مردم عامی شهر دیدند كه چگونه نزدیك دروازه سنگی كه دو طرفش مجمسه شیر بود ‏توفق كرد و اول شیر را به آن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حواله آسمان كرده و خورشید را ‏و بعد به سینه خود اشاره كرد و بعد بار دیگر به شیر كنار دروازه وخورشید آسمان . و مرد ایرانی ‏تبسم كنان سبیل رضا سر تكان داد و دندان های سفید خویش را ظاهر ساخت . بعد از غروب هر ‏دو در مهمانخانه « لندن » نشسته به نوای زنان هارپ نواز گوش دادند . اما شب را در كجا ‏گذراندند ، معلوم نیست .‏
فردای آن روز ، صبح، رئیس بلدیه به اداره آمد . كارمندات ظاهرا در بعضی چیزها اطلاع حاصل ‏كرده برخی مطالب را حدس می زدند . چونكه منشی بلدیه به نزد او آمد و با تبسمی سخریه ‏آمیز چنین گفت :‏
ــایرانیان رسمی دارند كه اگر مهمان نامداری به ایشان وارد با ید به دست خود گوسفندی را برا ‏ی او سر ببرند .‏
چیزی نگذشت پاكتی را كه به وسیله پست رسیده بود به رئیس بلدیه دادند . او پاكت را گشود و ‏كاریكاتوری را مشاهده كرد . راحت قلم را كشیده بودند كه شخص شخیص رئیس بلدیه در ‏مقابلش به زانو در افتاده و دست ها را به سوی او دراز كرده می گوید :‏
به نشانه دوستی دو كشور
یعنی روسیه و ایران
و به علامت احترام به شما ، ای سفیر بسیار محترم
میل داشتم خود را به عنوان گوسفند در قدمتان ذبح كنم ‏
ولی عفوم كنید ( نمی توانم ) چون من خرم !‏
وجود رئیس بلدیه را احساس نامطبوعی فرا گرفت ... ولی طولی نكشید .‏
به هنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددا ضیافتش كرد و دیدنی های شهر را ‏نشانش داد و باز به سوی دروازه سنگی اش برد و باز گاه به شیر و گاه به خورشید آسمان و گاه ‏به سینه خود اشاره كرد . به اتفاق در مهمان سرای « ژاپون » ناهار خوردند و بعد از ناهار ، ‏سیگار بر لب ، با صورت های سرخ از مشروب ، خوشحال و راضی باز بر برج آتش نشانی صعود ‏كردند و رئیس بلدیه كه گویا می خواست دیدگان مهمان خود را با منظره بی نظیری خیره كند از ‏آن بالا برای قراولی كه آن پایین مشغول گشت بود فریاد زد :‏
ــ آژیر خطر بده !‏
ولی آژیر بی نتیجه ماند ، چون ماموران آتش نشانی حمام رفته بودند و كسی حاضر نشد . در ‏مهمانخانه « لندن » شام خوردند و پس از شام مرد ایرانی سواز قطار شد و رفت و استپان ‏ایوانویچ به هنگام بدرقه او سه بار به رسم روس ها با او روبوسی كرد و حتی اشك از دیدگان فرو ‏رخت و وقتی كه قطار به حركت در آمد فریاد زد :‏
ــ از طرف ما به ایران تعظیم كنید و بگویید كه دوستش داریم !‏
یك سال و چهار ماه گذشت . یخ بندان سختی بود . قریب سی و پنج درجه زیر صفر باد شدیدی ‏كه تا مغز استخوان نفوذ می كرد می وزید . استپان ایوانویج در خیابان حركت می كرد و پوستین را ‏گشوده بود و افسوس می خورد كه هیچكس پیشش نیم آید تا نشان « شیر وخورشید » را بر ‏سینه اش ببیند . تا غروب با پوستین باز و سینه گشوده را می رفت و سخت سرما خورد و شب ‏هنگام از پهلویی به پهلوی دیگر می غلتید و نمی توانست به خواب برود .‏
روحش معذب بود . باطنش می سوخت . قلبش ناآرام در تپش بود : حالا می خواست نشان « ‏تاكووا » ی صربستان را زیب پیكر كند . دیوانه وار می خواست . عاشقانه می خواست . به خاطر ‏آن عذاب می كشید . ‏

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من امشب این داستان رو سرچ کردم و به وبلاگ شما رسیدم. شاید ماه ها یا سالها بعد از اینکه شما این داستان رو در وبلاگ گذاشتید. و به همین دلیل بعد از ماه ها یا سالها از شما تشکر میکنم. موفق باشید