۱۰/۱۱/۱۳۸۳

حذف عبارت 'خليج عربی' از اطلس اينترنتی نشنال جئوگرافيک

مهرداد فرهمند






در نسخه اينترنتی اطلس جهان نشنال جئوگرافيک عبارت 'خليج عربی' که در تازه ترين نسخه چاپی اين اطلس در داخل پرانتز در مقابل نام خليج فارس گنجانده شده حذف شده است
مؤسسه آمريکايی نشنال جئوگرافيک که از معتبرترين مراکز جغرافيايی جهان به شمار می رود در نسخه اينترنتی اطلس جهان خود عبارت "خليج عربی" را که در تازه ترين نسخه چاپی اين اطلس در داخل پرانتز در مقابل نام خليج فارس گنجانده بود حذف کرده و به جای آن در مقابل نام خليج فارس نوشته است: "نامی که بيش از هر چيز برای اين خليج رايج بوده و در طول تاريخ به کار رفته، خليج فارس است، هرچند برخی نيز آن را خليج عربی می نامند".

برای ديدن نقشه خليج فارس در اطلس اينترنتی نشنال جئوگرافيک اينجا را کليک کنيد

اين مؤسسه علاوه بر حذف عبارت 'خليج عربی' توضيحی را که پيشتر در مقابل نام جزاير ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک قرار داده و آنها را جزاير "اشغال شده توسط ايران و مورد ادعای امارات" خوانده بود نيز حذف کرده است.

تغيير ديگری که مؤسسه نشنال جئوگرافيک بر نقشه خليج فارس خود اعلام کرده، حذف عبارتهای 'قيس' و 'شيخ شعيب' به عنوان نامهای عربی جزيره های کيش و لاوان است.

همچنين جستجو به دنبال عبارت Arabian Gulf (خليج عربی) در موتور جستجوگر سايت نشنال جئوگرافيک پيامی به اين مضمون به همراه دارد: "مکانی که به دنبال آن هستيد، يافته نشد، املای واژه مورد نظر خود را تصحيح کنيد".

مؤسسه نشنال جئوگرافيک به مناسبت اين تغييرات با انتشار بيانيه ای اعلام کرده است که اين تغييرات در پی مشورت با مراجع دولتی، دانشگاهی و برخی سازمانها و افراد صورت گرفته است.

اين تغييرات در اطلس نشنال جئوگرافيک پس از آن رخ داد که حميدرضا آصفی، سخنگوی وزارت امور خارجه ايران اعلام کرد رئيس مؤسسه نشنال جئوگرافيک طی نامه ای به عذرخواهی پرداخته و اعلام آمادگی کرده است که "اشتباه" اين مؤسسه را در مورد نام خليج فارس جبران کند.


در مقابل نام خليج فارس در نسخه اينترنی اطلس نشنال جئوگرافيک نوشته شده: "نامی که بيش از هر چيز برای اين خليج رايج بوده و در طول تاريخ به کار رفته، خليج فارس است، هرچند برخی نيز آن را خليج عربی می نامند

نامی که در مدارک بين المللی و اسناد سازمان ملل متحد برای اين خليج به کار رفته خليج فارس است و مسئولان مؤسسه نشنال جئوگرافيک از همان آغاز در مورد علت به کار بردن عبارت واژه "خليج عربی" در داخل پرانتز برای اين خليج گفته بودند که از نظر آنها نام اين خليج، خليج فارس است و استفاده از عبارت "خليج عربی" تنها به اين معنی است که اين نام نيز در برخی کشورها برای اين خليج به کار می رود و می توان آن را نام دوم اين خليج به شمار آورد.

با اين حال، دولت ايران به استفاده از عبارت "خليج عربی" در اين اطلس بشدت اعتراض کرده و حتی انتشار نشريات مؤسسه نشنال جئوگرافيک را در ايران و ورود خبرنگاران اين نشريات به کشور را ممنوع کرده است.

مردم ايران نيز چه در داخل و چه در خارج از اين کشور به شيوه های گوناگون به کاربرد عبارت "خليج عربی" اعتراض کرده اند و از جمله چشمگيرترين اقدامات از اين دست، راه انداختن صفحاتی در شبکه اينترنت به زبانهای انگليسی و عربی و پيوند دادن آن به موتورهای جستجوگر اينترنتی است، به گونه ای که اگر کسی از طريق اين موتورهای جستجوگر به دنبال واژه "خليج عربی" بگردد، نخستين نتيجه ای که از اين جستجو دريافت می کند پيامی با اين مضمون است که "چنين خليجی وجود ندارد، به دنبال خليج فارس بگرديد".

کاربرد عبارت "خليج عربی" در واقع با بروز جنبش ناسيوناليستی در جهان عرب به رهبری جمال عبدالناصر، رهبر مصر در سالهای دهه پنجاه و شصت ميلادی آغاز شد که در واقع نشانه ای بود از اعتراض ملی گرايان عرب به حکومت وقت ايران به عنوان متحد نزديک آمريکا و دولتهای غربی در منطقه خاورميانه.

کاربرد اين عبارت چه پيش و چه پس از روی کارآمدن حکومت جمهوری اسلامی در ايران به شيوه های مختلف مورد اعتراض دولتهای حاکم بر اين کشور بوده که در مواردی عقب نشينيهايی نيز به همراه داشته است.

يکی از موارد اين عقب نشينيها به فيلم کوتاه پويانمايی ای مربوط می شود که چندی پيش در نسخه انگليسی سايت اينترنتی شبکه تلويزيونی الجزيره منتشر شد و در آن حساسيت ايران به نام خليج فارس به شيوه ای طنزگونه مورد انتقاد قرار گرفت.

در پی اعتراض مديرعامل خبرگزاری جمهوری اسلامی به اين فيلم، مسئولان شبکه الجزيره اقدام به حذف آن از سايت خود کردند.


۱۰/۰۴/۱۳۸۳

به بم ، كه سالي گذشت و هيچكس غبار از چهره‌ي غمبار درختانش پاك نكرد
...


يك صندلي روي ميدان
يك صندلي ي سفيد و پلاستيكي ،
يك صندلي خالي و هزار هزار نخل و شاخ اشكن شاخه‌هاي پرتقال و نارنگي.
و يك ميدان پر از هيچي
عكسي از سكوت و رنگي از امروز .
امروز ...
ُلخت ُلخت درخت هاي خجالت زده‌ي خيابان ، با لرز لرز باد ، تن به سكوت داده بودند .
و رموك و ترس زده ، زمين ، دم به ساعت از خشم مي لرزيد .
و آدمها ، ناآشنا با بوي نخل با ناز خرزهره …
غريبه ، غريبه ، غربت و ...
اين جا ، غريبه ها همه جا را گرفته اند .
. مي دوند . مي ايستند . مي روند .
مي آيند . مي روند . مي نشينند . مي ايستند و ...
چيز غريبي اينجاست . غريبي كه غريبه نيست و آشنا هم ...انگار همه گم شده‌اند
.
او گم شده بود ، به همين سادگي .گم شده بود و خودش بهتر از هركسي مي دانست كه گم شده و فكر مي كرد اين يك عارضه ي ارثي است . پدرش هم در چند سال آخر عمر به همين درد مبتلا شده بود . گم مي‌شد و نمي‌دانست از كجا به خانه بر گردد و نمي توانست به كسي آدرس بدهد و براي همين توي هر جيبش آدرس دقيق و توضيح مختصري نسبت به حالش نوشته بودند تا ...اما او كه فكر نمي كرد به اين زودي مبتلا شود ، بايد چكار مي كرد . به درخت اكاليپتوسي رسيد . خنديد و مثل هميشه اول تنه‌ي نرم و سفيد درخت را با دست نوازش داد و بعد چشم‌هايش را بست و به مسير آمده‌اش فكر كرد . هيچ چيز نبود . فقط يك صندلي سفيد و پلاستيكي ، يك صندلي روي پياده‌رو ميداني كه تنهاي تنها بود . روي صندلي نشسته بود . سعي كرده بود خستگي را با چند نفس عميق از تنش بيرون دهد اما بوي خاكي كه تمام وجودش را پر كرده بود و حس خفگي و تنهايي ، ترسانده بودش . از جايش بلند شده و به اين طرف آمده بود ...اين جا كجابود ؟
از درخت جداشد و بدون آنكه دستش را از تنه‌اش جدا كند ، با چشم‌هاي بسته يك دور ، دور درخت زد و مثل بچه‌گي‌ها گفت « درخت خدا . خوب خدا . من گم شدم . خونه‌م كجا ؟ »
"كجا" را كه گفت ايستاد . چشم هايش را باز كرد و رو به سمتي كه ايستاده بود ، به راه افتاد ...
او گم شده بود . خودش هم مي دانست گم شده و فكر مي كرد او نيست كه گم شده ، بقيه گم شده اند ، نيمي از وجودش گم شده است . اما كجا ؟
وقتي رسيدي ، اوقاتت تلخ بود . وقتي ديدي در چارطاق باز است ، تلخ ،تلخ مثل برج زهر مار از در گذشتي
از وسط باغچه و از زير درخت هاي پرتقال گذشتي . يكي از آن ها را به طرف خودت كشيدي . روي پرتقال پر از خاك هاي سياه بود . فكر كردي آفت جديد به جانشان افتاده و گفتي بايد سم پاشيشون بكنم . اما حالا واجب تر از درخت ها هم بود . در چرا باز بود . كي در را باز گذاشته بود . به درخت هاي نارنگي و گريپفروت ها نگاه نكردي . تنه ي نخل ها را ناز نكردي . از همه گذشتي و به طرف مهتابي رفتي . به طرف آن همه صدا .
گيج بودي ، گيج تر شدي . همه بودند اما هيچ كدام از بچه هايت نبودند . زنت نبود . اين ها كه وسط اتاقت ايستاده بودند ، غريبه نبودند ، آشنا هم نبودند . همه را مي شناختي اما خيلي وقت بود كه ديگر به طرفشان نرفته بودي . ول شان كرده و گفته بودي « كندو كه پر مي شه بايد يه دسته جدا بشن و گرنه ... »
اما چرا اتاق تو ؟ كي به آنها اجازه داده بود اين طور هوريز كنند آن تو ؟ پس بقيه كجايند ؟ چرا خونه اين طور به هم ريخته است نگاه كن ، كتابها ، چرا پخش و پلاشون كردند . مي خواستي جيغ بزني و صدايشان كني ، اما...
هيچ كس تو را نديد . هيچكس حتي نگاهي هم به پشت سرش نمي كرد . خسته شده بودي . فكر مي كردي رمق ايستادن نداري . به اطرافت نگاه كردي . يك صندلي آن جا بود . به طرفش رفتي و با خودت گفتي چرا امروز اين همه صندلي خالي مي بينم ؟ روي صندلي نشستي . نفس گم شده ات را رها كردي . دلت بهانه مي گرفت . منتظر بودي تا كسي به سر وقتت بيايد و تو مثل هميشه شروع كني به نق زدن . مي خواستي برايشان تعريف كني كه تو هم به مرض پدرت مبتلا شدي . اما هيچ كس نيامد . دلت مي خواست داد بزني . مي خواستي از ان همه آدمي كه وسط اتاقت به دنبال چيزي مي گشتند بپرسي « آخه چي گم كردين ؟ مگر كسي تو اين خونه نيست . » دهنت را باز كردي . فرياد هم زدي . فريادت توي فرياد يكي از آنها گم شد . « ديدمش »
چي ديده بودند ؟ همه به جنب و جوش افتادند . با هر حركتي كه آنها مي كردند ، تو احساس مي كردي سبك تر مي شوي . نفست راحت تر بيرون مي آيد . كسي داد زد « همون طور نشسته رفته »
و تو از خودت پرسيدي كي رفته ؟ كي نشسته رفته ؟ گيج شده بودي . گم بودي . گم تر شدي . زني جيغ كشيد . مردي توي سرش زد . كسي به طرفت دويد و از زير پايه‌ي صندلي ، پارچه مچاله اي را بيرون كشيد و به طرف اتاق دويد . باز هم كسي زجه زد . سبك شده بودي . احساس مي كردي مي تواني به طرفشان بروي . از جايت بلند شدي و مثل آنكه پرواز مي كني به طرف اتاق راه افتادي . اما آن ها اتاق را ول كردند و در حاليكه چهار طرف پارچه را گرفته بودند به طرف سايه سار نخل ها رفتند . كنجكاو شده بودي . رفتي طرفشان . زير نخل ها چند نفر خوابيده و خودشان را سفت لاي پتو پيچيده بودند . با آنكه مي خواستي بفهمي آنها كي هستند و چرا خوابيده اند ، اما كنجكاوي اين كه آنها توي آن پارچه چي داشتند و آن چيز توي اتاق تو چكار مي كرد اجازه فصولي نداد . به طرف‌شان رفتي .
آنها پارچه را كنار آنها كه خوابيده بودند ، گذاشته و مثل مادر مرده ها كنارش تشستند و تو آهسته آهسته به طرف آن چه كه بيشتر به يك مجسمه شباهت داشت ، رفتي . پارچه را كنار زدي و ...

۹/۲۹/۱۳۸۳

ماشين كفتار تير خورده‌اي بود كه زوزه مي‌كشيد و از سينه‌كشي بالا مي رفت . مرد نوك سبيلش را جويد ، دنده‌ي ماشين را عوض كرد و گفت : ‌مصبتو شكر ، پس كي اين سينه‌كشيا تموم مي‌شه ؟
انگار خودش معني استعاري حرفش را فهميد و ادامه داد : هيچ‌وخت . از وختي كه ياد مي‌دم تو پيچ خم اين زندگي لعنتي ، دارم از سينه‌كشيا بالا مي‌رم و هيچ‌وخت نرسيدم كه نرسيدم .
: ديگه‌‌م نمي‌رسي بيچاره ، . چيزخورت كرده . خرت كرده . دار و ندار تو هَپلي‌هَپو كرده و آخرشم يه بلايي سرت مي‌آره كه مثل سگ مومو كني و هيشكي‌م نباشه يه چيكه آب به حلقت بچكونه . امروز گفتمت ؛ كه فردا نگي مادرم فهميد و نگفت .
مرد عرق پيشاني‌اش را پاك كرد و با التماس گفت : بيچاره‌م كردين . شمارو به خدا دس از سرم وردارين
سينه كشي خيلي تيز بود و ماشين با تمام توانش زور مي زد و بالا مي رفت . مرد فرمان ماشين را ناز كرد و گفت : تو هم به آتش من مي‌سوزي . بيس‌پَن ساله كه با مني و دم نمي زني و حالا سر پيري بايد اين راهو بري و…
زن دست هايش را زير سينه هاي بزرگش حلقه كرد و گفت : بره ، تو هم برو . كي جلوتو گرفته كه نري ؟ بابا بيس‌پَن سال تحملشون كردم . ديگه نمي‌تونم . نمي تونم بگذارمشون رو سرم ، من نمي‌فهمم چرا اي خونواده‌ي تو دس وردار نيسن و نمي‌فهمن كه ما ديگه پير شديم؟
مرد دنده را سبك كرد و گفت « خوش به حال تو كه يه مشت آهن و لاستيكي .بالاخره تا اونجا كه توان داشته باشي پيش مي‌ري و وختي‌ام نتونسي …ولي ما آدما … هرچي مي‌كشيم از اين زناس . هيشكي‌ام نيس به اين جوونا ، بگه آخه بدبختا ، شما كه مي‌بينين پدراتون چطور مثل خر زير اون همه باري كه ننه‌هاتون بارشون كردن زه زدن ، له شدن ؛ پس چرا دوماد مي‌شين ؟ دوماد مي‌شين كه حالا بعد از بيس‌پَن سال ننه بابا‌تون ُدم در بيارن و تازه يادشون بياد كه چرا زنت بهشون محل نمي‌ده و زنتون مثله دختر بچه ها اشك و مُفشو با َپر پيرنش پاك كنه كه « من ديگه بيشتر از اين نمي‌تونم . خَسه‌م كردين . آخه چقد بي‌منتي . » منم مثه بچه ننه‌ها ترك شهر و ديار بكنم و … آخ كه چقد تو خري ، مرد »
صدايش از شيشه‌ي باز ماشين بيرون دويد و او يك آن به نظرش رسيد صدا هم مي تواند شكلي داشته باشد و با خودش گفت«‌ در نظر بگير، اگر هر حرفي كه مي زديم ، مثل يه تيكه سنگ مي‌رَف مي‌افتد اون گوشه ، اونوخ چي مي‌شد . دنيا مي‌شد همش حرف و داد و فرياد . آخه حرفاي كوچيك كوچيك كه تخته سنگ نمي شدن ، مي‌شدن نرمه ريگايي كه اين‌ور و اون‌ور افتادن .»
نگاهش آسفالت را رها كرد و به آنهمه صخره و سنگ و ريگ‌هاي اطراف نگاه كرد و گفت : از كجا معلوم كه نباشن
ماشين سينه كشي را پس زده بود . مرد بعد از چند بار گاز دادن دنده را عوض كرد و از خودش پرسيد : معلوم نيس ماشينام حرف مي زنن ، زبون دارن ، يا نه؟
تريلي‌ي با دنده سنگين از پيچ جاده پيچيد و سينه به سينه‌ي ماشين او شد ، مرد به سرعت ماشين را ازجلوي آن كنار كشيد . تريلي پوق وحشتناكي كشيد و از كنارش گذشت . مرد به زور خنديد و گفت « اين بوق حتما يه تخته سنگ مي شد و راهو بند مي‌آورد .» فرمان ماشين را ناز كرد و پرسيد « چي گفت ؟ تو فهميدي . ؟ حتما از اون فحشا داد ؟ بي‌خيال بابا . بزرگتره و بزرگترا هميشه داد و هوارشون بالاس. چي مي‌شه كرد ؟ بخواي جوابشونو بدي ، بده . جوابشونم ندي ، بدتره ، بخواي قهر كني و قيد همه‌شونو بزني ، ديگه بدتر . ديگه از من و تو گذشته . قهر كني كجا بري ؟ به كي بگي ؟ مجبوري مثل اين حقير سراپا تقصير بخاروني و ور گردي . حالا خوب شد به هيشكي نگفتم كه دارم قهر مي كنم وگرنه … اي مصبتو شكر پنجاه تومن پول ، تو دو روز باد هوا شد و رفت . همي‌طور راه كه مي‌ري بايد پول بپاشي . خوش به حال همونا كه دارن . من و تو كه از روز اول عمرمون نه از اين پولا داشتيم و نه ريختيم و نه … بي خيال بابا . بگازون . الان پول بنزين تو‌رم نداريم كه فردا صبح دوباره ول بشيم تو اين شهر دراندشت ، دنبال دو زار روزي‌ي كه گير حلال‌زاده‌هاش نمياد . كاش يه چَن تا مسافر پيدا مي‌شد تا لااقل …
جاده سرازير شده و ماشين دور بر داشته بود كه چشم مرد به دو جوان افتاد . بشكني زد و گفت « رسيد …حالا خدا كنه دَس بالا كنن . » حرفش تمام نشده بود كه يكي از آنها بلند شد و به طرف شهراشاره كرد و او زد روي ترمز .
: شهر مي‌ري ؟
او پوزخندي زد و مي خواست بگويد « اگه نمي‌رفتم كه نيگر نمي داشتم» كه دومي سوار شد و اولي هم كنار دستش روي صندلي عقب نشست .
: يكي‌تان مي‌اومدين جلو
: همين‌جا خوبه
مرد با خودش گفت « منم مي دونم همون‌جا خوبه ، ولي فكرشو نمي كنين ، اگه كنارم بودين ، ديگه من هي َدم‌به ساعت نمي باس تو آيينه نيگا كنم ؟»
آيينه ، جوانكي نوزده بيست ساله را نشان مي داد ، سياه و خسته و خاك‌آلود و او تا نگاه مرد را ديد ،گفت : الان دو ساعته كه اينجا وايساديم ، از اون همه ماشيني كه رفت يكيشون نيگامونم نكرد . نه ديني ، نه خدايي ، نه پيغمبري …
مرد پوزخندي زد و گفت : بله . از بس‌كه جرم و جنايت زياد شده ، مي‌ترسن . اگر الان از پشت سر ، شما يه چاقو يا يه كُلت بگذارين تو پهلو من ، من تو اين بيابون برهوت ، چكار مي تونم بكنم ؟
جوانك سرش را تكان داد و مثل آنكه جا خورده باشد ديگر حرفي نزد .دوباره زوزه‌ي ماشين بود و مويه‌ي باد . مرد از حرفي كه زده بود پشيمان شد . خودش را جابجا كرد و به آن يكي نگاه كرد . فكر كرد قيافه‌ي عجيبي دارد . فكر كرد قيافه‌اش به قاتل ها مي‌خورد . ماشين ، تو سرازيري دور بر داشته بود و باسرعت پايين مي رفت . مرد پايش را از روي گاز برداشت . آهسته فرمان ماشين را ناز كرد و گفت « آروم بي زبون . از اين قيافه‌ها بوي خير بلند نمي‌شه ، فكر كنم روز آخر همراهي‌مون باشه . مادرم هميشه مي گفت « ُقرُقر سرِ خوشي ، درد مي‌آره و ناخوشي » … اي خدا لعنتت كنه زن . ببين به چه روزي انداختيمون . حالا چي مي‌شد يه كم ، به ننه مون بيشتر حال مي دادي و مارو آواره‌ي دشت و بيابون نمي‌كردي ؟…
: مي تونيم يه سيگار بكشيم ؟
صدا مثل بُمب تو ماشين منفجر شد و مرد مثل ترقه از جا پريد . هر كار كرد تا دهن خشك شده‌اش را باز كند، نشد . سرش را تكان داد كه بكش
: شما نمي‌كشين ؟
همان جوانك اولي بود . مرد فكر كرد « پس چرا اون‌يكي حرف نمي‌زنه .؟ » دوباره نگاهش كرد . دماغ گُنده اي داشت و موهاي بلندش را روي شانه‌هايش ريخته و سياه‌تر از اولي بود و چشم‌هايش مثل چشم‌هاي اژدها سرخ سرخ بود . مرد ناليد« يا خدا !» و به ماشين گفت « آروم لامصب . يه طوريت بشه . ريپ بزن . تو كه هميشه حال مي‌گرفتي . نشون بده كه به درد نمي‌خوري .» دوباره دزدكي نگاهش كرد « چرا مژه نمي‌زنه ؟ » جوانك رد نگاهش را گرفت و بدون آنكه مژه بزند ، دود سيگارش را به طرف او فوت كرد .با آنكه مرد خوره‌ي سيگار بود .احساس كرد دود مثل نشادر مستقيم وارد دهنش شد و تا عمق ريه اش را به آتش كشيد و سرفه امانش را بريد. تا فرمان را رها كرد؛ ماشين خودش را به طرف شُلدُر كشيد . مرد سريع ماشين و خودش را جمع كرد و گفت « خدا لعنت كنه شيطونو ، مرد تو ديوونه شدي ، اين فكرا چيه كه مي كني »هنوز حرفش تمام نشده بود كه سردي گزنده و تيز طنابي را زير گردنش حس كرد . دو دستي گردنش را چسبيد . و ماشين قيقاج رفت .
: چيزي شده ؟
باز هم همان اولي بود و دومي هنوز هم به جاده زل زده بود و مژه نمي زد . « يا خدا ، اگه اينا ماشين دُزد باشن چي ؟ … خُب باشن . چي مي‌خوان . منكه چيزي غير از همين قراضه ندارم . اينم نمي خوام . فكر كردي چي ؟ تو روشون واي‌مي‌سم . نه جونم ، مهرم حلال جونم آزاد .… اگه دستم به اون سليطه برسه … آخه چه جوري بهشون ثابت كنم من هيچي ندارم ، هان ؟ …خب نشونشون بده . قبل از اون كه اونا بگن ، نشونشون بده »
خودش را به زور از روي صندلي بلند كرد و كيف خالي‌اش را با هزار مكافات از جيب عقب شلوارش بيرون كشيد و طوري كه آنها ببينند چيزي تويش نيست ، گذاشتش روي صندلي بغل دستش و نگاهشان كرد . اولي آهسته آهسته به سيگارش پك مي‌زد و دومي هنوز هم نگاهش را از جاده بر نداشته بود
« چه جاده‌ي خلوتي . حالا مي‌باس شتاب داشته باشي . لامصبا كون به كون هم مي اومدن ، خاك مرده پاشيدن روش . بابا ، يكي به دادم برسه »
: وايسا…
مو بلنده بود كه جيغ مي‌زد و او از ترس و عوض اينكه پايش را روي پدال ترمز بگذارد ، روي پدال گاز فشار داد و ماشين پر در آورد .
: پاشو وايسا ، آتيش سيگار افتاد رو شلوارت
مرد نفس حبس شده‌اش را پر صدا رها كرد و پرسيد« وايسم؟ »
: نه ، برو آقا ، ببخشيد . هوا گرمه رفتم تو چرت
باز هم اولي بود . و دومي …مرد فكر كرد «نكنه گُنگ باشه ؟ »
لاشه‌ي له شده‌ي سگي وسط جاده پهن بود . مرد پايش را از روي پدال گاز برداشت تا از رويش رد نشود . اما سرعت ماشين زياد بود و نشد . مرد چندشش شد و كسي از پشت سر گفت : ما از يك سگم كمتريم . لااقل اونا اين شانسو دارن كه له بشن ولي ما داريم زنده زنده مي پوسيم .
: چي ؟
اولي خواب بود و دومي ميخ جاده بود و مژه نمي زد .مرد شك كرد كه خودش بوده يا …
« بچه‌اَم داري ؟»
مرد به آيينه نگاه كرد . دومي با حالت خاصي، موهاي بلندش را به هم ريخت و بدون آنكه نگاه او را جواب بدهد ادامه داد « معلومه كه داري ، ولي چند تا ؟ دوتا ، سه تا ، يا مثل باباي من چهارتا ؟ شايدم خيلي از خود بيخود بودي و بيشتر از چهارتا ؟ اصلا بگو ببينم بچه داري ؟ نكنه يه زن ديگه ام مثل عموي من داري و از اونم هف هشت تا بچه داشته باشي ؟ هان ؟
مرد بين آن همه سوال گم شده بود . تا مي خواست براي يكيشان جوابي پيدا كند او يك سوال ديگر طرح مي كرد « نگفتم ، ديوونه اس »
جوونك سرش را جلو كشيده بود و زل زده بود تو آيينه و چشم هاي مرد را نشان كرده بود و نگاهش مثل نور بالاي ماشيني كه از پشت سر بيايد چشم هاي مرد را به سوختن انداخته بود .
« ميدوني بابام سه تا پسر داره و يه دختر . دختره هنوز خيلي جوونه و سوغات سبكسري سر پيري ننه بابامونه كه سر پير‌ي‌ام دس وردار نيسن و … حب نمي‌شه چيزي گفت ، طبيعته و بايدم بشه ؟ اما من سه تا ديپلم دارم . اول تجربي‌رو گرفتم وبعد ديدم بيكارم ؛ خوندم ، كامپيوترم گرفتم . بازم ديدم تو كنكور ، قبول نمي شم ؛ نقشه كشي‌رم گرفتم . بازم كنكور قبول نشدم و كارم گيرم نيومد ، خب …»
مرد با خودش گفت « زدي به دزدي ، نه ؟»
: مي دوني وادارم كردن . اونقد نق زدن ، اونقد طعنه و متلك شنيدم كه ديگه از خودم بيزار شدم ؛ از همه بيزار شدم …از ننه‌م ، از بابام ، از همه و همه …
« جون مادرت از من بيزار نباش ، به خدا منم سه‌تا مثل تو دارم كه اونام دست ‌كمي از تو…»
: تو خوب گفتي ، چاره‌ي ديگه‌اي برامون نگذاشتين … مي‌شه بزني كنار
« چي ؟‌… والله ، به پيغمبر من …»
: خواهش مي‌كنم بزن كنار ؛ نگذار …
« ببين جوون من … والله …»
پاهاي مرد ناي ترمز گرفتن نداشت . دست‌هايش مثل لقوه‌اي ها مي لرزيد . ماشين تلو تلو مي خورد و دومي جيغ مي زد و اولي : بزن كنار وگرنه …
با آن‌كه گردن ميت را هزار بار شسته و دو بسته‌ي پنبه دورتادورش پيچيده بودند ؛ باز هم خون نشت كرده و كفن را نجس كرده بود . دو زن دو طرف جنازه را گرفته و جيغ مي زدند . كسي داد زد « بسه . شمارو به خدا ايقد عذابش ندين ، لااقل بذارين تو مرگش راحت باشه »
يكي از زنها خودش را از روي جنازه به طرف آن يكي كشاند ؛ گيس هاي او را گرفت و داد زد « حالا به آرزوت رسيدي ؟»
مرد جيغ كشيد « نه !!»
اولي داد زد : چرا نه ؟ نيگردار ، حالش خوش نيس . الان مياره بالا و همه جا رو به گند مي كشه …

۹/۲۶/۱۳۸۳

از لای نرده های بالکن نگاه کرد: بچه های نیمه لخت در حیاط کوچک خاکی بازی می کردند. یکی از آنها که روی شانه های دیگری رفته بود، مسلما نقش موذن را بازی می کرد. چشمانش را کاملا بسته بود و به آهنگ می خواند: لااله الا الله. کسی که او را بر دوش می کشید بی حرکت ایستاده بود و نقش مناره را بازی می کرد. دیگری که در خاک سجده کرده بود و زانو زده بود نقش مومنان را. بازی خیلی زود متوقف شد: همه می خواستند موذن باشند و هیچکس نمی خواست برج یا مومنان باشد.


داستان جستجوی ابن رشد – بورخس

۹/۲۱/۱۳۸۳

الان فيلم‌نامه قرمز، آبي ، سفبد كريستف كيشلوفسكي ، ترچمه نوشين حسيني را تمام كردم ودلم نيامد از شعر پاياني آن جدا شوم و آن را اينجا گذاشتم تا ...

گرچه من با زبان فرشتگان
و انسان‌ها سخن مي‌گويم
چون عشقي ندارم
همانند يك سكه‌ي بي‌ارزش موجد صدا
و يا يك سنج پر طنين شده‌ام.
گرچه از نعمت پيش‌گويي بهره‌مندم
و تمام اسرار را مي‌دانم وتمامي معرفت را ،
و گر چه به قدري ايمانم قوي است
كه مي‌توانم كوه‌ها را حركت دهم
چون عشقي ندارم ،
بي‌ارزشم
عشق مهربان است و رنجي بس طولاني مي‌كشد .
عشق حسادت نمي‌كند، خودنمايي نمي‌كند .
لاف نمي‌زند.
همه‌چيز را به دنيا مي‌آورد ، همه چيز را باور دارد .
به همه چيز اميدوار استو همه چيز را تحمل مي‌كند.
عشق هرگز عقيم نمي‌ماند .
اما اگر چه پيش‌گويي‌هايي باشند.
آنها عقيم خواهند ماند ،
گرچه زبان‌هايي باشند ، متوقف خواهند شد .
حال اين ... سه ، عشق و اميد و ايمان
پايداري مي‌كنند،
اما عظيم‌ترين آنها عشق است .
عشق است ...

۹/۱۵/۱۳۸۳

ساز و آتش و شن باد

مي دويدي . توي دريايي از شن غوطه مي خوردي ومي دويدي . تا زانو توي شنها فرو مي رفتي . به زمين مي افتادي و بلند مي شدي و مي دويدي . چشمانت هيچ چيز را نمي ديد . چاره اي نداشتي ، اگر آفتاب مي زد . اگر تا آن وقت پيدايش نمي كردي....
... بايد مي رفتي . كجا ؟ اصلاً بودي ؟ يا نبودي ؟
بودي ! ضربه اي كه به پشت سرت زده بودند ! خون هاي خشكيده لاي گردنت !...
او را برده بودند ! وقتي گوش به حرف آن غول پشمالو نداد . وقتي زير تفنگش زد و گفت « نِميام » . تو باور نكردي . باور نكردي كه او هم … چه بي رحم بودند . تا آنجا كه مي توانستند با مشت ، با لگد ، با تفنگ ، توي سرش ، كمرش ، هر جا كه رسيد زدند ، زدند و تو هم مثل بقيه فقط نگاه كردي .نگاه كردي و گريه كردي . …
پايت به چيزي خورد . سكندري خوردي . افتادي . « چي بود ؟! » مثل كرم روي زمين خزيدي . پيدايش كردي . دستي بود . از بازو قطع شده بود. بدنت لرزيد . ترسيدي . هنوز گرم بود . بي هوا پرتش كردي . « اگه دست اون باشه ؟.... »
او !؟...
دستهايش را با طنابي به پشت شتر بستند و به كوير زدند . دنبالش دويدي . گريه كردي . از پشت سر با تفنگ توي سرت زدند . تو نفهميدي . دويدي . دويدي .
هميشه مي دانستي كجاست . اما اين بار … خودت هم گم شده بودي . دست را از روي زمين برداشتي . جان داشت .جلوي چشمت ، پنجه ها تـوي هم گره خوردند . مشت شدند … هميشه همينطور بود . هر وقت اتفاقي مي افتاد كه نمي توانست كاري بكند پنجه هايش را توي هم قفل مي كرد و فشار مي داد .
ـ : « تو ناخونات درد نمي گيره ؟ »
نگاهت مي كرد و جواب نمي داد . به گلهاي شمعداني مشتاقيه 1 خـيره مي شد . انگار مي گفت « مزاحمي .! »
پدرش همسايه ي قبر مشتاق بود و او هميشه آنجا بود . به معجر تكيه مي داد و دست مشت كرده اش آهسته ، آهسته بالا و پائين مي شد . انگار تار مي زد .
« چرا اينكارو كرد . مگر قيافه شو نديد كه مثل غول بود . مگر باور كردني بود كه يه آدم ، تنهايي به جاده بزنه و راه رو ببنده . گيرم كه تنها بود مگه تو با اون هيكلت ميتونسبي حريفش بشي ... »
وقتي غول از پله هاي اتوبوس بالا آمد ، پنجه هايش را مشت كرد . وقتي با قنداق تفنگ روي سر و بازوي راننده كوبيد . رگِ كنار پيشانيش بيرون زد و تو، دستش را توي دستت گرفتي و زمزمه كردي « خر نشو . بي خيال . مگر فقط من توييم ! » نگاهت كرد . عصبي بود و زير لب غريد ...
مي شناختيش . هميشه با هم بودين ، در يك روز به دنيا آمده بودين ، در يك محل بزرگ شده بودين ، همسايه ، همكلاس ، دوست . او تودار بود و كم حرف و تو …
دست را پرت كردي وفرياد زدي : « لعنتي ! چرا اينكارو كردي ؟! »
دست لرزيد . چرخيد . جمع شد . روي شنها چيزي شبيه تار كشيد . تاري كه به هيچ تار ديگري شبيه نبود و همانطور كه توي مشتاقيه بالا و پائين مي شد شروع به زدن كرد . مي زد ، مي زد . تند و تند ، صدا همه جا پيچيد ، همه جا را پر كرد شنهاي كوير صدا را مي گرفت . نازشان مي كرد . چند برابرشان مي كرد وولشان مي كرد ، ترسيدي .
باور نمي كردي . باور كردني نبود . اما يك جا شنيده بودي . دستي كه تار مي زد ! كجا بود ؟ … توي يك قصه و حالا …
مي زد ، مي زد ، مي زد . مي گفت « به همين جرم ، سنگسارش كردن »
بغض مي كرد ، گريه مي كرد و مي گفت « قران رو با تار مي خونده ، مي فهمي تار مي زده وقران ميخونده ! »
« مگر تو كي بودي ؟ كي بودي ؟ چرا نمي شناختمت .؟! »
ساز غوغا كرده بود . مي ناليد . مي غريد . دست ، مست و پي پروا مي زد ، مي زد . صدا تويِ خلوت كوير مي پيچيد . روي موجهاي شن ، موج بر مي داشت ، مي چرخيد و توي گوشهايت هل هله مي كرد . گوشهايت را گرفتي . فرياد زدي . « كجائي ؟ كجائي ؟‌»
ترسيده بودي . پاهايت مي لرزيد . غول مسلح جلو آمد . توي چشمهايش خيره شد ، آهسته گفتي « سر تو بنداز پائين »
1 – مشتاقيه = مقبره ي مشتاق علي شاه صوفي و عارف سده ي .و يكي از آثار باستاني كرمان
« مگر حرف حاليش بود. سرشو كه پايين ننداخت ، بر عكس ذل زد توچشماي اون غول بي شاخ ودم »
غول هم همين را مي خواست از پشت چِپيه اي كه دور سر وصورتش پيچيده بود ، رو به او گفت « تـو . بـلنـد شـو »
از هـمين مـي تـرسيـدي . مي دانستي چقدر لجباز ويك دنده است .با چشمات التماس كردي .ولي او بلند نشد . راننده با التماس گفته بود « پاشو آقا ! اينجا جاده ي زاهدانه ! »
« زاهدان لعنتي ! هر چي بهش گفتم« من نميام . من 20 سال پيش اين راهو رفتم و همه چيزمو روش گذاشتم ، ديگه نمي خوام بيام .» مگه حرف گوش كرد . مگه قبول كرد .هميشه همين طور بود . مي دونست من رو حرفش حرف نمي زنم . حتي نمي پرسيد . نمي گفت … لعنتي ! لعنتي ! حالا من چكار كنم ؟ »
به آسمان نگاه كردي . آسمان غبار گرفته و كثيف بود . تاريك بود . هيچ چيز ديده نمي شد . نه ماه ، نه ستاره . گم شده بودي . جايش خالي بود . دلت برايش تنگ شده بود . براي ’قرزدنش . قهر كردنش ، توپ و تشرهايش . بايد مي رفتي . بايد پيداش مي كردي . دست را برداشتي و دويدي . شنها مثل تله ، پاهايت را مي گرفتند . به زمين مي خوردي . بلند مي شدي و مي رفتي .

« اين رفتنا بي فايده اس ، بي هدفه . تو نمي دوني كجا داري مي ري . كجا مي خواي بري . »
« نمي دونم . ولي مي خوام بدونم ! مي خوام تو رو پيدا كنم تا بهت بگم … مي گي چكار كنم . بشينم تا آفتاب ذوبم كنه ، لهم كنه . »
شنها جا خالي مي دادند ، زير پايت را خالي مي كردند . دست سنگين بود . خسته شده بودي . تشنه بودي . از تپه اي بالا رفتي ، نگاه كردي . كوير روشن بود . پر از ستاره بود وستاره ها ، تا روي زمين آمده بودند . با خودت گفتي « اگر بود ، مست اين ستاره ها ميشد .محو اين تاريك روشن ستاره ها ميشد . اما حالا كه نبود . فرباد زدي «كجايي؟ زنده اي يا ’مردي ؟»
هيچكس جواب نداد .صدايش توي گوشت پيچيد « كوير ، سكوت كوير هيچ سوالي رو جواب نميده . هيچي نميده ، فقط مي گيره »
دوباره به صافي كوير نگاه كردي . هيج جا اثري اززندگي نبود . از آن همه تنهايي ترسيدي . خودت را روي زمين انداختي . شنها جا خالي دادند .زير پايت خالي شد . افتادي . غلطيدي . شن ، چشم و ‌دهن و گوشهايت را پر كرد . داشتي خفه مي شدي .
هول عجيبي به جانت افتاده بود « اگه زير شنها دفن بشم ؟ »
دست و پا زدي . دنبال دست آويزي مي گشتي كه نبود . داشتي قيد خودت را مي زدي كه جسمي نرم ، جلوي چرخيدنت را گرفت . شنها از روي سرت سريدند . پرت كردند ، گم ات كردند و رفتند . خودت را از زير شنها بيرون كشيدي ، چشمهايت را پاك كردي . باور نمي كردي . خودت را جلو كشيدي . چيزي را ميان شنها كاشته بودند . با دست لمسش كردي . نرم بود ، داغ بود ، مثل دستي بود كه از بازو قطعش كرده باشند !. باور نمي كردي. همانطور كه لمسش ميكردي، دستت را بالا كشيدي وخدا خدا مي كردي كه ...
به پنجه ها كه رسيدي .پنجه هاي دست، دور دستت قفل شد . « يه تله ؟ » فشار آوردي . تقلا كردي . ترسيدي . ول ات نمي كرد . به زمين ميخكوب شده بودي . بايد كاري مي كردي . به اطراف نگاه كردي . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به نظرت رسيد روبرويت ايستاده است
و دستهايش را روي شكمش گذاشته بود و قاه قاه مي خندد …
نمي خنديد ، هيچ وقت نمي خنديد . مگر وقتيكه مي فهميد تو توي دام افتادي و به كمكش احتياج داري . « لعنتي ، لعنتي ! » با دستي كه آزاد بود شنهاي دور دست را خالي كردي . ريشه نداشت . بـه هيچ چيز نچسبيده بود . با يك ضرب بيرونش كشيدي . از دستت جدا شد و روي زمين افتاد . دور يك محور چرخيد . دايـره اي كشيد . انگشتها باز شدند . كشيده شدند . دست بالا رفت و با شدت روي دايره زد . صداي دف مثل چشمه اي ، غل غل كرد و بيرون زد . همه جا را پر كرد ، شنها به حركت درآمدند ، لغزيدند . دست اول هم از زير شنها بيرون آمد . تار مي زد . تار و دف ، آهنگ عجيبي بود . آهنگي كه همه چيز را به حركت درآورد ، به رقص وا مي داشت . گوش را كر مي كرد . گوشهايت را گرفتي .
« چرا گوشاتو گرفتي ؟ موسيقي كه فقط ناز و غمزه نيست . گوش بده . گل شمعدوني ، خشتاي ديوار ، درختا ، دنيا در حال ترنمه . … چه دستايي رو كه نبريدن ، چه سازائي رو كه نشكستن … »

سپيده داشت سر مي زد ، مي ترسيدي . از آفتاب ، از نور . « اگه آفتاب بزنه ، اگه … »
موسيقي هنوز جاري بود . حركت داشت . دستها را برداشتي . راه افتادي . صدا مثل جوئي روان ، جلوتر از تو مي دويد . دنبالش دويدي . خودت را فراموش كردي . او را از ياد برده بودي . مرگش را ، مثله شدنش را .
« اگه آفتاب بزنه … »
سپيدي كم كم جلو مي خزيد و تو دلت مي خواست بايستد ، حركت نكند . همه حواست به حركت او بود . جلويت را نمي ديدي .نمي خواستي ببيني . ميخواستي از روز جلو بزني . از روز مي ترسيدي . از آفتاب ، از داغي كوير .اما زمين زير پايت دهن باز كرد وبلعيدت .
تاريكي ، سكوت ، سقوط .خلاء . باور نمي كردي. . خودت را رها كردي … . همه چيز مثل خواب بود . افسانه . دست از خودت’ شستي و خودت را رها كردي و...
اما باور نكردني تر ، آن چيزي بود ، كه روبرويت بود . چيزي كه نگذاشت شدت ضربه را حس كني. نگذاشت بفهني كه متل يك تكه گوشت افتادي روي زمين . باور نمي كردي . . شايد ديگران هم باور نكنند . كوير خانه اي را در بغل گرفته بود . خفه كرده بود . از خانه فقط نيم دايره اي رو به افق باز مانده بود . شن تا دهنه آن رسيده بود .خانه انگار، آدمي اسير باتلاق بود . فرياد مي كشيد . آخرين فرياد ...
خودت را جلو كشيدي و بدون توجه به فريادهاي خانه ، خودت را به تاريكي امن آن سپردي . ديگر از نور نمي ترسيدي .از آفتاب ، از طلوع مهر . به سپيده خيره شدي ، به نور ، كه خسته خسته مي آمد . مست شدي . محو شدي . اما...
از ته تاريكي صداي هياهوئي مي آمد . كوس و كرناي جنگ ، چكاچك شمشير ، فرياد ، ناله ، فكر كردي ، خوابي ، فكر كردي ،‌ خواب مي بيني . صدا لحظه لحظه بيشتر مي شد . دستها ، جان گرفتند . به تقلا افتادند . روي زمين خزيدند وتوي تاريكي گم شدند و....
چيزي از درون تو را تحريك مي كرد . مي جوشيدي . تلواسه داشتي . بلند شدي ، كورمال ، كورمال بطرف صدا رفتي . مثل مستها بودي . از هيچ چيز نمي ترسيدي . به در وديوار مي خوردي پيش مي رفتي .
پايت به مانعي خورد . راه بندي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به التماس باز بسته مي شدند . دستهائي كه به دنبال دستاويزي بودند . تا از ريشه در آيند وبه طرف صدا بروند . از آنها گذشتي . از دور نوري پيدا شد . به سمت نور رفتي .
« چرا ايستادي ؟ »
« ياور كردني نبود . باور كن كه باور نمي كردم . خودش بود . پشتش به نوربود ، روي صندلي نشسته بود .يك عصائي نقره كاري شده ، تو دستش بود . چشمامو ماليدم ، هي باور ميكني ؟ خودمو زدم . فكر كردم خواب مي بينم . ولي به حضرت عباس خودش بود . همون غولي كه از اتوبوس اومد بالا . چشماشو نيم گم كرده بود . انگار انتظار منو داشت . انگار اونج گماشته بودنش كه ...»

. نترسيدي ؟ ترسيدي ؟ آهسته جلو رفتي . دعـا كردي كه خـواب بـاشه . نمي ترسيدي ولي دلهره داشتي . بـا دلهـره از جـلويش رد شـدي . از دالان پيچ در پيچي گذشتي ، به صحرائي رسيدي . قيامت بود . جنگلي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به دنبال دستاويزي بودند . جلو رفتي . از ميانشان گذشتي ، به تپه اي از آتش رسيدي . آتشي كه مي سوخت و هرم داغش تو را به ياد جهنم مي انداخت . نمي ترسيدي . يكدفعه زلزله شد ، دستها به جنبش درآمدند ،‌ لرزيدند . نواختند . صدائي مثل رعد تركيد . صداي مهيب . تركيبي از هر صدا كه در عالم بود . دستها مي زدند . مي زدند . و تو محتاط و دل به دريازده پيش مي رفتي . …
كجا رفتي ؟ دنبال چي بودي ؟ خودت هم نمي دانستي . به سدي از غولهاي سر پيچيده رسيدي . ترسيدي . مي خواستي برگردي .اما ديدي ،همه دارند به آسمان نگاه مي كنند .به آن سوي آتش ، سرت را بالا گرفتي . به رد نگاهشان نگاه كردي . ديديش . شمع آجينش كرده بودند . بر صليبي بالاي شط آتش مصلوب بود . زنده بود . گريه مي كرد .نگاهش به دستهاي تنها بود . بطرفش دويدي . صدايش كردي . كسي طناب صليب را پاره كرد . آتش او را بلعيد . فرياد كشيدي . به آتش زدي . نمي سوختي دورت پر از آتش بود وتو نمي سوختي . فقط به دنبال او بودي .
. ديديش ، آن سوي شعله ها ، درست توي مركز آتش . باز هم باور نكردي . هنوز هم باور نمي كني....
وسط آتشها تختي بود وروي تخت ، زني ، مادرانه سرش را بر دامن گرفته بود . باورت نمي شد . باور كردني نبود . زن ، غريبه نبود . ميشناختيش . دوستش داشتي .زن مي خنديد او هم ميخنديد . معلوم نبود به تو ميخندند يا .... صدايت كردند . به طرفشان دويدي . دستت را گرفتند . خنديدي . خنديدند و بهنمي از آتش روي سرتان خراب شد .

علي اكبر كرماني نژاد 1381