۱/۰۹/۱۳۸۳

يك طرح . نه بيش و نه كم و شايد هم يك قصه . كي مي داند ؟
ُمرده بود . ُمرده بودند . جنازه هايي را مي بردند و كسي نوحه مي خواند و بقيه زار مي زدند. خودش مرده بود . غرق خون بود و خون از سراسر بدنش سرازير بود . نفسش بند آمده بود . كسي سرش را مي كشيد . كسي بابا ، بابا مي زد و كسي قربان تن بي سرش مي شد . سرش را تكان داد . نه ، سرش قطع نشده بود . كسي هرووله كشان به طرفش دويد . خنجر را روي گردنش كشيد و با يك ضرب سر را از تنش جدا كرد و او با تمام وجودش فرياد كشيد و از روي تخت به پايين افتاد . باد خنكي بدنش را به لرز واداشت . زنش به طرفش دويد و جيغ زد" چي شده ؟"
و او كه نفسش گم شده بود . مثل ماهي دور از آب نفس نفس زد و با دست به زن اشاره كرد . كه طوريم نيست . زن پنجره را بست و صداي نوحه خوان كمرنگ شد و مرد آهسته خنديد و با كمك زن روي تخت دراز كشيد و گفت : خدايا شكرت . خدايا شكر ...
: يه ليوان شير بيارم ؟
مرد لبخندي زد و چيزي نگفت و به نوحه ي محزون نوحه خوان گوش كرد و آهسته گفت :‌چه زجري كشيده ؟
زن ليوان شير را به دستش داد و گفت " بعد از دعا مي خوام برم پيش حاج آقا و بگم كه تو مريضي و ازش بخوام كه ... "
مرد دستش را تكان داد و آهسته ناليد : نه . شايد خودش شفام بده . نمي دونستم ، غافلگير شدم . از فردا بيدارم كن .
زن غريد : خيلي بي انصافن ...
مرد جواب نداد و همراه مداح دعا خواند. وقتي صداي بلندگو قطع شد زن گفت : تازه خواب رفته بودي !
: يه قرص مي خورم و بازم خواب مي رم . طوري نيست .
#############3
سياهي ، تاريكي . كيسه ي سياهي كه روي سرم انداخته بودند ، داشت خفه ام مي كرد . خيس عرق بودم . طبل هاي ريز، تند و يكنواخت زر زر مي كردند . كسي متني را بلغور مي كرد . دورم پر از همهمه بود . كسي فرياد زد : تمامش كنيد
صداي طبل ها ديوانه ام كرده بود . كسي سوال كرد : حرفي براي گفتن داري ؟
جواب ندادم . طبل ها نمي گذاشتند حواسم را جمع كنم . كسي فرمان داد صداي طبل ها همه جا را پر كرد . فرمان ديگري داده شد و من به درون ورطه اي سرازير شدم كه پاياني نداشت . دست و پا مي زدم . جيغ مي كشيدم و فريادم زير نرمه ريگ هاي طبل ها گم مي شد . دستي دست هايم را گرفت . با تمام وجودم جيغ كشيدم و قفل دست ها را از دستانم جدا كردم . زنم جيغي كشيد و من چشمانم را باز كردم و او به طرف تلفن رفت . گفتم : ولشون كن
نگاهم كرد و بدون آن كه گوشي را بگذارد گفت : چه جوري ؟ ديگه دارم ديوونه مي شم
: اين جوري ، جري ترمي شن
: يه نيگا به خودت بكن . خيس عرقي . آخه اينا چرا نمي فهمن .
سرش را به طرف پنجره گرفت و فرياد زد : بابا ما تو اين خونه مريض داريم ، مي فهمين ؟
صدايش از لاي درز هاي پنجره و آن همه پتو و متكايي كه پشت شيشه ها چيده بود ، بيرون نرفت اما آنها انگار كه شنيده باشند ، همه با هم رو به طرف پنجره ي ما و با تمام قدرتشان ضرب گرفتند . بدنم همراه صداي لرز لرز ريز طبل هاي آنها مي لرزيد . صدا انگار مشتي ريگ داغ بود كه بر پوست تنم مي نشست . پتو را روي سرم كشيدم و گوش هايم را محكم گرفتم . اما صدا ول كن نبود . فكر مي كردم اگر چند لحظه ي ديگر ادامه بدهند، ديوانه مي شوم . سرم را از زير پتو بيرون كشيدم و فرياد زدم : شمارو به خدا يك كم فرصت بدين ...
آنها انگار التماس من را شنيدند و ساكت شدند . زنم سيم دستگاه تلفن را از پريز كشيد و با تلفن از اتاق بيرون رفت .تمام تنم مي لرزيد و خدا خدا مي كردم چند دقيقه ي آرام بگيرند . پيش امام حسين التماس مي كردم تا زود تر آنها را به راه بيندازد
وقتي زنم بر گشت تمام توانم را به كمك گرفتم ، به پنجره اشاره كردم و گفتم : بازش كن ، الان خفه مي شم .
زنم پوزخندي زد و گفت : كاري كردم كه ديگه فكر نكنم صداشون در بيا
گفتم : زنگ زدي ؟ ََ
همان طور كه پنجره را باز مي كرد سرش را تكان داد .
گفتم : خراب كردي زن ، حالا ديگه رو لج مي افتن .
او نفس عميقي كشيد و گفت : حالا مي بينيم . يه كم صبر بده ! والله خجالتم خوب چيزيه . از كله ي سحر دعا داشتن وصداي بلندگوشون خفه مون كرد . حالام كه طبلاشون داره ديونه مون مي كنه . آخه كي امام حسين به اين همه مردم آزاري راضيه ...
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صداي نخراشيده ي حاج آقا از پشت بلند گو به داخل اتاق دويد . « والله ما فكر مي كرديم همسايه هامون آدمن . ولي مي بينم ، كه چي ؟ اونا پليسو بهتر از آقا َعبا عبدالله مي شناسن . حالام من مي گم كور خوندين . ما تو اين راه ، همون طور كه آقامون از همه چيزش گذشت ، ما هم مي گذريم و از هيچي ام باكي نداريم و برا سرفرازي آقامون هر كار كه بشه ، مي كنيم . اوناييم كه ناراحتن . بگن . همين حالا خونه شونو صد تومن بالا قيمت مي خرم و مي دمش سر توالت تكيه ، بزنين، تا ببينم كي نُُطق مي كشه »

۱۲/۲۷/۱۳۸۲

روز ملي شدن نفت بر همه ي ايراني ها مبارك
"رسم عاشقي"

پيرمردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت. سالكي را بديد كه پياده بود. پيرمرد گفت: «اي مرد به كجا رهسپاري؟» سالك گفت: «به دهي كه گويند مردمش خدانشناسند و كينه و عداوت مي ورزند. و زنان خود را از ارث محروم مي كنند.» پيرمرد گفت: «به خوب جايي مي روي.»سالك گفت: «چرا؟» پيرمرد گفت: «من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد تا اين مردم را هدايت كند.» سالك گفت: «پس آنچه گويند راست باشد؟» پيرمرد گفت: «تا راست چه باشد؟» سالك گفت: «آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.» پيرمرد گفت: «در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني؟»

سالك گفت: «نه.» پيرمرد گفت: «مردماني چنين بدسيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟» سالك گفت: «ندانم.» پيرمرد گفت: «چندي ميهمان ما باش. باغي دارم و ديري است با دخترم روزگار مي گذرانم.» سالك گفت: «خداوند تو را عزت دهد. اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.» پيرمرد گفت: «اي كوكب هدايت، شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.» سالك گفت: «براي رسيدن شتاب دارم.» پيرمرد گفت: «نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند، آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.» سالك گفت: «ندانم، كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟» پيرمرد گفت: «پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداي خود سرانجام راه آيند.»

پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند سالك گفت: «حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند.» پيرمرد گفت: «بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد.» دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست، پيرمرد گفت: «با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.» سالك گفت: «اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.» پيرمرد گفت: «تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است، اين گونه كن.» سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت. پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامي لذيذ بدو بداد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد. پيرمرد او را ديد و گفت: «لابد در انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي.» سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت: «عقل فرمان رفتن مي دهد. اما دل اطاعت نكند.» پيرمرد گفت: «به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد.» سالك روزي دگر بماند.

پيرمرد گفت: «لابد امروز خواهي رفت. افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت.» سالك گفت: «ندانم خواهم رفت يا نه اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.» پيرمرد گفت: «با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم.» سالك گفت: «بر شنيدن بي تابم.» پيرمرد گفت: «دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي.» سالك گفت: «هر چه باشد گردن نهم.» پيرمرد گفت: «به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني، تا خدا از تو و ما خشنود گردد.» سالك گفت: «اين كار، بسي دشوار باشد.» پيرمرد گفت: «آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود.» سالك گفت: «آن زمان من رسالت خود انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم.» پيرمرد گفت: «پس تو را رسالتي نبود، و در پي كار خود بوده اي.» سالك شرمگين گفت: «آري.»

پيرمرد گفت: «اينك كه با دل سخن گويي، كج كرداري را هدايت كن و بازگرد. آن گاه دخترم از آن تو.» سالك گفت: «آن يك نفر را من برگزينم يا تو؟» پيرمرد گفت: «پيرمردي است رباخوار كه در گذر، دكان محقري دارد. در ميان مردم كج كردار او شهره است.» سالك گفت: «پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد، چگونه با دم سرد من راست گردد؟» پيرمرد گفت: «تو براي هدايت خلقي مي رفتي.» سالك گفت: «آن زمان رسم عاشقي نبود.»

پيرمرد گفت: «نيك گفتي. اينك كه شرط عاشقي است، برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن و مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟» سالك گفت: «همان كنم كه تو گويي.» سالك رفت. به آن ديار كه رسيد، از مردي سراغ پيرمرد را گرفت. مرد گفت: «اين سئوال از كسي ديگر مپرس.» سالك گفت: «چرا»؟

مرد گفت: «ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند.» سالك گفت: «شنيده ام مردم اين ديار كج كردارند.» مرد گفت: «تازه به اين ديار آمده ام، آنچه تو گويي ندانم، خود در احوال مردم نظاره كن.» سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آن كس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت.

دست پيرمرد بوسيد. پيرمرد گفت: «چه ديدي؟»

سالك گفت: «خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت.» پيرمرد گفت: «وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آن گونه بيني كه هستند. نه آن گونه كه خود خواهي.»

نويسنده احمد غلامي:

بر گرفته از روزنامه شرق. info@sharghnewspaper.com





۱۲/۲۴/۱۳۸۲

"حضور "


دست هايم
وارث تنهايي زمين

چشم هايم
از تبار تيره ي ابر ها
و شانه هايم
كبود عشق
برمن نامي بگذار

"مهدي قهاري"

۱۲/۲۲/۱۳۸۲

" ديگر نمي يابي مرا "
تكه اي از من
كرباسي ست
كه اويخته اند
وتاب مي خورد
در بوران
و باد

تكه اي از من
سفالي عتيق
. با خطوط مبهم خاطره
تكه اي از من
. زوزه ي توحش

تكه اي از من
اما

انساني ست كه بي قرارم مي كند
شعري از مهدي قهاري

۱۲/۱۷/۱۳۸۲

به نظر من بدبين هاي حقيقي كساني هستند كه سرسختانه در نگهداري چيز هايي ميكوشند كه ديگر ممكن نيست ؛ مانع نابودي شان شد ژان بودريار
اقتضاي خردمندي ؛ سعي در بي نقاب كردن آنهاست . ادگار مورن جامعه شناس فرانسوي


نگاهي از گوشه ي يك چشم

لوئيسا والنسوئلا

اسدالله امرايي



درست است دستش را گذاشت روي لنبر من و موقعي كه ا توبوس از جلو كليسايي گذشت و او صليب كشيد مي خواستم داد بزنم سرش به خودم گفتم لابد آدم حسابي است.شايد عمدي در كار نداشت شايد دست راستش از دست چپ خبر نداشت.سعي كردم از دسترس او دور شوم-رفتم ته اتوبوس.توجيه قضيه يك چيز است و اين كه بايستي تا تو را بمالند يك چيز ديگر.مسافرهاي ديگري هم سوار شدند و راهي نبود.كاري نمي توانستم بكنم.جنبيدن و تكان خوردن من براي در رفتن از دست او باعث شد دستش بازتر شود و حسابي مرا بمالاند.عصبي بودم وسر انجام خودم را كشاندم به گوشه اي . او هم آمد.از جلو كليساي ديگري رد شديم اما متوجه آن نشد و وقتي دستش را بالا آورد براي اين بود كه عرق پيشاني اش را پاك كند.از گوشه ي يك چشم او را مي پاييدم و تظاهر مي كردم كه هيچ اتفاقي نيفتاده. يا اين كه نمي خواستم فكر كند از كار او خوشم مي آيد.توي سه كنج گير افتادم و طرف حسابي مرا به خار خار انداخت.تصميم گرفتم آرام بگيرم تا هر كاري دلش خواست انجام دهد و حتي دست بردم به پشت او.يكي دو خيابان كه گذشتيم از او جدا شدم..جمعييتي كه از اتوبوس پياده مي شدند بين ما فاصله انداختند و حالا متا سفم كه به اين زودي او را از دست دادم چون توي كيف پولش فقط 7400 پسو بود.اگر با هم تنها مي شديم بيشتر از اين گيرم مي آمد.خيلي حشري بود. و احتمالادست و دلباز.

۱۲/۱۳/۱۳۸۲

در افسانه های يونان باستان، سخن از زنی است بنام *پاندورا* که زيباترين بود.
زئوس او را با صندوقی سر بسته به روی خاک فرستاد و از او خواست تا هرگز آن صندوق را نگشايد...
اما کنجکاوی زنانه او تحريک شد و صندوق را گشود!!
ديد مالامال از ملال است! پس سراسيمه آن را بست.
ناله ای ار نهان صندوق بر آمد که....پاندورا، همه همراهان مرا آزاد کردی جز مرا؟!!
پاندورا پرسيد تو کيستی؟
ــ من اميد هستم!!
ميگويند اگر پاندورا اميد را هم رها می کرد ، ديگر انسان قادر به تحمل انبوه اندوه های خود نبود.
سينه من صندوق در بسته ای بود که به پاندورای خود سپردم....