آخر خوشبختي...
سال هزار سيصد و هشتاد دو هجري بود . سالي كه دولت مردان آن را سال خوشبختي ناميده بودند و آقاي خوشبخت خوشحال بود كه همه چيزش بر وفق مراد است . حقوق و مزايايي عالي دارد و خانهاي كه سر پناهش باشد و امنيتي كه ديگر هيجوقت خواب هاي بد نبيند و زن و بچه اي ، دلسوز و كم حرف و قانع .
آن روز، آقاي خوشبخت خيلي خوشحال بود و احساس مي كرد دلش مي خواهد برقصد . به آفتاب كه آهسته آهسته داشت ، پشت ديوار قايم مي شد نگاهي انداخت و در حاليكه مي خنديد ، طناب را رها كرد و از سر خوشي پايش را به چار پايه اي كه روي آن ايستاده بود ، زد . باد او را به رقص واداشت . گربه ي نري كه سر به دنبال گربه ي ماده گذاشته بود؛ از رقص وحشيانه ي آقاي خوشبخت ترسيد ؛ گربه ي ماده را رها كرد و گريخت ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر