۱۲/۱۰/۱۳۸۲

َمن كسي را مي شناسم كه ....
شما چي ، ايا كسي را مي شناسيد كه در خودش گم شده باشد ؟ آيا تنهايي را بهانه كرده ايد و بي هيچ بهانه اي خودتان را به محاكمه كشيده باشيد ؟ ايا با همه ي كاﺋنات سر جنگ داريد و از هر سر و صدايي به هراسيد ؟ آيا بودن را به نبودن ترجيح مي دهيد يا نبودن را به ...
آيا متوجه شده ايد اين روز ها به هر كس كه مي رسيد از خودش به عذاب است . از بي حوصله گي ها ، بي برنامه گي ها ، از اينكه نمي تواند بخواند و مدتهاست كه نه چيزي خوانده ونه دستش به قلم رفته است ، ساعتها و ساعت ها حرف بزند و در آخر مثل بستني وارفته اي شما را به حال خود رها كند و به دنبال راهي برود كه نه سر دارد و نه ته ؟ و وقتي كه سايه اش درپناه نور زرد چراغي كه چشمك مي زند و آسمان را از ريخت انداخته ، گم شد ، تازه شما مي فهميد كه او حرف دل شما را زده است . مي فهميد كه مدتهاست خودتان به رنگي كه او مي گفت در آمده ايد . مي فهميد كه او تلنگري بر همه ي بي حوصله گي ها و تهي بودنتان زده و رفته . ايا در آن لحظه دلتان گوشي شنوا نمي خواهد .
دلم مي خواهد فرياد بزنم و بگويم من از اين همه بيخودي به جان آمدم ، اما ... سوسول شده ام ، نه ؟ من گم شده ام . مي فهميد . من مثل همه ي آنها كه گم شده اند و خودشان هم نمي دانند گم شده اند و يا سر خود را كلاه مي گذارند، گم شده ام .آيا كسي دوايي مي شناسد؟ به هركه گفتم ، گفت« كل اگر طبيب بودي ...»
با همه قهرم . با خودم هم . هزار كار آماده دارم . با شوق از همه چيز مي زنم كه امروز روز ديگري است و حالي ديگر . همه چيز را مهيا مي كنم . مي نشينم . قلم را به دست مي گيرم و نوشتن را شروع . .. اه ...
كسي به دكتر رفت و درد ش را طبيب پرسان شد و او آه وناله كنان گفت « موي سرم درد مي كند »
طبيب با تعجب نگاهش كرد و بعد از چند لحظه كه از زير بار بهت آن حرف به در آمد بر اساس عادت هميشگي پرسيد « چاشت،چي خوراكت بوده است ؟»
مرد موهاي سرش را كشيد . آه بلندي سر داد و گفت « نان يخ »
طبيب ديگر نتوانست طاقت بياورد . نفس حبس شده اش را پر صدا در داد و گفت « برخيز رفيق كه نه دردت به آدمها رفته و نه خوراكت . برخيز »
برخيزم؟ نه . مي دانم . جز اين حرفي نبايد گفت و طعني كه جواب سلام ، عليك است

۱۲/۰۵/۱۳۸۲

ايمردان وزنان كوشش كنيد ...از دروغ كه همان زندگاني مادي و وسوسه انگيز است پرهيز كنيد . از پيشرفت ريا و فريب جلوگيري نماييد ،. پيوند خويش را با دروغ يكسره بگسليد وبدانيد آ‹ خوشي و سروري كه از راه نادرست و بدبختي و بيچارگي ديگران به دست آيد جز رنج و افسوس چيزي به بار نخواهد آورد و تبه كاران و دروغ پرستاني كه در پي تباهي درست كردارانند به راستي زندگاني معنوي و آرامش خود را از بين خواهند برد
هات 53 يسنا بند 6 اشوزرتشت
كسي كه براي هواخواهان دروغ آرزوي پيروزي كند و بدانها ياري بخشد از هواخواهان دروغ و كسي كه درست كرداران را دوست داشته باشد و بدانها ارج بنهد در زمره ي پارساين به حساب مي ايد
بند6 از هات 46 اشتو وگات

۱۱/۲۵/۱۳۸۲

شرم
ديك گرگوري –
ترجمه: عليرضا درستكار
"شرم" قصه نيست، مقاله و خاطره است. اما آنقدر صميمي و ساده و خالي از پيرايه است، كه تن به تن قصه ميزند. از مقاله و خاطره هي دور ميشود و به مرز قصه و داستان نزديك و نزديكتر، با تشكر از آقاي درستكار، گفتيم "شرم" با همه ي صفا و سادگي اش مهمان صفحه ي قصه باشد!

من هرگز تنفر يا شرم را توي خانه ياد نگرفتم. براي اينكه اينها را ياد‌ بگيرم مجبور شدم بروم مدرسه. تقريبا هفت سالم بود كه اولين درس بزرگ زندگيم را ياد گرفتم. عاشق دختر كوچكي به اسم هلن تاكر بودم كه چهره روشن و موي دم موشي داشت و با ادب بود. هميشه تميز بود و توي مدرسه شاگرد زرنگي بود. فكر ميكنم اون وقت ها بيشتر براي اينكه او را ببينم به مدرسه ميرفتم. موهايم را شانه ميزدم و حتي يك دستمال كوچك كهنه هم با خودم ميبردم. دستمال زنانه بود اما نميخواستم هلن من را ببيند كه دماغم را با دستم پاك ميكنم. لوله ها دوباره يخ زده بودند و آبي توي خانه نداشتيم اما جورابها و پيراهنم را هر شب ميشستم. يك قابلمه برميداشتم و به خواروبارفروشي آقاي بن ميرفتم و قابلمه اي را توي ماشين سوداي او ميانداختم. چند تكه يخ خرد شده برميداشتم. تا وقت غروب يخ ها آب ميشدند و لباسهايم را ميشستم. آن سال زمستان چند بار مريض شدم چون شبها قبل از اينكه لباسهايم خشك شوند آتش خاموش ميشد. صبح ها هم آنها را خشك يا تر تنم ميكردم چون فقط همين لباسها را داشتم.
هر كسي يك هلن تاكر دارد، نماد تمامي چيزهايي كه به دنبالش ميگردد. عاشقش بودم براي خوبيش، براي تميزيش و براي محبوبيتش. آن روزها از خيابان ما رد ميشد و برادرها و خواهرهايم داد ميزدند: "هلن اومد." كفش هاي ورزشي ام را به شلوارم ميماليدم و تميز ميكردم و با خود ميگفتم كاشكي موهايم آنقدر ژوليده نبود و پيراهني كه سفيدپوستان به من داده بودند توي تنم زار نميزد! اگر حد خود را ميدانستم و خيلي نزديك نميشدم، چشمكي ميزد و سلام ميكرد. خيلي كيف ميداد. بعضي وقتها تا دم خانه اش دنبالش ميرفتم و برف ها را از جلوي پاهايش پارو ميكردم و سعي ميكردم با مامان و خاله هايش از در دوستي دربيايم. وقتي نيمه شبها از كار كفش واكس زدن توي كافه برميگشتم روي ايوان خانه شان پول ميانداختم. او بابا هم داشت و باباش شغل خوبي داشت. كاغذ ديواري نصب ميكرد.
راستش اگر به خاطر اتفاقي كه آن سال توي كلاس افتاد نبود هلن را تا تابستان فراموش ميكردم و از سرم ميافتاد. اما آن اتفاق باعث شد كه صورتش تا بيست و پنج سال بعد در نظرم باقي بماند. وقتي بعدها توي گروه موسيقي دبيرستان طبل ميزدم، براي هلن بود و وقتي در كالج ركورد ميشكستم به خاطر هلن بود. و وقتي پشت ميكروفون ميايستادم و صداي تشويق مردم را ميشنيدم، آرزو ميكردم هلن هم ميتوانست بشنود. بيست و نه سالم بود و ازدواج كرده بودم و داشتم پول درميآوردم كه بالاخره توانستم هلن را از فكرم بيرون كنم. هلن توي كلاس نشسته بود وقتي كه ياد گرفتم نسبت به خود‌ احساس شرمساري كنم. يك روز پنجشنبه بود. آخر كلاس روي يك صندلي كه دورش با گچ خط كشيده بودند نشسته بودم: صندلي احمق ها، صندلي نخاله ها.
معلممان فكر ميكرد من احمق هستم. نميتوانم ديكته بنويسم، نميتوانم بخوانم و نميتوانم رياضي حل كنم. يك احمق به تمام معني. معلم ها هيچ وقت نميخواستند بفهمند كه آدم نميتواند حواسش را به درس بدهد چون گرسنه است، چون صبحانه نخورده ـ همه اش به فكر زنگ ناهار بودم كه انگار هيچوقت فرا نميرسيد. شايد ميشد يواشكي به رخت كن رفت و يك لقمه ناهار يكي از بچه ها را دزديد. يك لقمه غذا. مثلا شفته. شفته كه غذا نميشد. نميشد با آن ساندويچ درست كرد اما گاهي يكي دو تا قاشق شفته از ظرف شيشه اي گوشه رخت كن برميداشتم. آدمهاي باردار هوسهاي عجيبي ميكنند. من هم باردار فقر بودم. باردار كثافت و باردار بوهاي مشمئزكننده، باردار سرما و باردار كفش هايي كه هرگز برايم نخريدند. خوابيدن با پنج نفر ديگر در يك تختخواب و بدون هيچ پدري در اتاق بغلي و باردار گرسنگي.
معلممان فكر ميكرد من نخاله ام. از جلوي كلاس فقط يك پسر بچه سياهپوست را ميديد كه در صندلي احمق ها وول ميخورد و سروصدا ميكرد و به بچه هاي بغل دستي سيخونك ميزد. به گمانم نميتوانست بچه اي را ببيند كه به خاطر اين سروصدا ميكرد كه ميخواست توجه يك نفر در كلاس را به خود جلب كند.
روز پنجشنبه بود. روز قبل از روز اعانه دادن به سياهپوستها. معلممان داشت از تك تك شاگردها ميپرسيد كه پدرش چقدر به مركز اعانات كمك ميكند. آن وقتها جمعه شب هر بچه اي از پدرش پول ميگرفت و دوشنبه به مدرسه ميآورد. من هم تصميم گرفتم براي خودم يك بابا بسازم. از كفش واكس زدن و روزنامه فروشي پول خوبي توي جيبم داشتم و ميخواستم هر چقدر كه هلن تاكر از طرف پدرش به مركز اعانات ميپرداخت، من بيشتر از او بپردازم. ميخواستم همان موقع پول را بدهم و تا دوشنبه صبر نكنم و يك بابا درست كنم.
از ترس به خودم ميلرزيدم. معلم دفترش را باز كرد و اسمها را به ترتيب الفبا صدا زد.
"هلن تاكر؟"
"بابام گفت دو دلار و پنجاه سنت كمك ميكند."
"خيلي عالي . واقعا خيلي خوب است هلن."
خيلي خوشحال شدم. پول زيادي لازم نبود كه روي دست او بزنم. تعدادي سكه بيست و پنج سنتي و ده سنتي داشتم كه روي هم تقريبا سه دلار ميشد. دستم را توي جيبم بردم و سكه ها را توي مشتم فشردم و منتظر ماندم تا اسمم را صدا بزند. اما معلم بعد از اينكه اسم همه غير از اسم من را صدا زد دفترش را بست.
بلند شدم و دستم را بالا گرفتم.
"ديگه چي شده؟"
"من را يادتون رفت."
رو به تخته سياه كرد و گفت: "من وقت بازي با تو ندارم ريچارد!
"بابام گفت او . . ."
"بنشين سر جايت ريچارد. داري نظم كلاس را به هم ميزني."
"بابام گفت . . . پانزده دلار كمك ميكند."
معلم با عصبانيت رويش را از تخته سياه برگرداند "ما اين پولها را براي تو و امثال تو جمع ميكنيم ريچارد گريگوري. اگر بابات ميتواند پانزده دلار كمك كند پس چرا از كمكهاي اجتماعي استفاده ميكند."
"پولم همراهم است. به خدا راست ميگويم. بابام به ام داد تا امروز به شما بدهم . . . بابام گفت . . . معلم كه از عصبانيت لبهايش را به هم ميفشرد و چشمانش از حدقه بيرون زده بود اضافه كرد "به علاوه ما ميدانيم تو پدر نداري."
هلن تاكر سرش را برگرداند و رو به من كرد چشمانش پر اشك بود. دلش برايم ميسوخت. من نميتوانستم خوب ببينمش چون چشمهايم پر از اشك بود.
«بنشين سر جايت ريچارد»
هميشه فكر ميكردم معلممان يك جورهايي مرا دوست دارد. انگار تمام دنيا توي آن كلاس حضور داشت و همگي حرفهاي معلم را شنيده بودند و همه برگشته بودند و به من نگاه كرده بودند و برايم دلسوزي ميكردند. ديگر رفتن به مهماني ساليانه كريسمس پسران شايسته براي «من و امثال من» باعث خجالت بود چون همه ميدانستند پسر شايسته يعني چه. چرا اسمش را فقط مهماني ساليانه پسران نميگذاشتند. اصلا چرا بايد برايش اسم ميگذاشتند! ديگر پوشيدن كت چهارخانه قهوه اي و نارنجي كه موسسه كمك هاي اجتماعي به سه هزار پسربچه ميداد باعث خجالت بود. اصلا چرا همه لباسها ميبايست يك شكل ميبودند تا وقتي توي خيابان راه ميرفتي مردم متوجه ميشدند كه كمك هاي اجتماعي دريافت ميكني؟ كت گرم و خوبي بود و كلاه هم داشت. يك بار وقتي مامانم فهميد كه كتم را ته يك سطل پر از آشغال چند خيابان آن ورتر چپانده بودم كتك مفصلي نوش جان كردم. ديگر از اين كه آخر هر روز دوان دوان به خواربارفروشي آقاي بن ميرفتم و هلوهاي خراب را به خانه مي آوردم خجالت ميكشيدم. ديگر از اين كه از آقاي سيمون يك قاشق شكر ميگرفتم خجالت ميكشيدم. از اين كه دوان دوان به استقبال كاميون حامل كمك هاي اجتماعي ميرفتم خجالت ميكشيدم. از آن كاميون متنفر بودم، پر از غذا براي «من و امثال من». وقتي كه مي آمد ميدويدم توي خانه و قايم ميشدم. بعد كم كم يواشكي از كوچه ها عبور ميكردم و از راه طولاني تري به خانه ميرفتم تا مردمي كه به رستوران نزديك خانه مان ميرفتند مرا نبينند. اما، تمام دنيا آن روز حرفهاي معلممان را شنيدند، «ما همه ميدانيم تو پدر نداري.»
اين احساس گيجي چند وقتي طول كشيد يك حالت بي حسي. خيلي دلم براي خودم ميسوخت. بعد، يك روز به يك دائم الخمر در يك رستوران برخوردم. تمام آن روز سخت كار كرده بودم. كفش واكس ميزدم، روزنامه ميفروختم و يك عالمه پول توي جيبم داشتم.
ده سنت دادم و يك سوپ و يك كيك شكلاتي خريدم. غذاي خوبي بود. داشتم غذايم را ميخوردم كه يك الكلي پير وارد شد. الكلي ها را دوست دارم چون به هيچكس جز خودشان آسيب نميرسانند.
پيرمرد دائم الخمر نشست پشت پيشخوان و غذايي سفارش داد كه پولش ميشد بيست و شش سنت. طوري آن را ميخورد كه انگار خيلي خوشمزه بود. وقتي صاحب رستوران، آقاي ويليامز، از او خواست كه پول غذايش را حساب كند، پيرمرد الكلي دروغ نگفت و يا اين كه دستش را ناگهان توي جيبش نكرد و وانمود نكرد كه جيبش سوراخ است.
فقط گفت:«پول در بساط ندارم.»
صاحب رستوران فرياد زد:«تو كه پول نداري غلط ميكني اينجا مي آيي غذا ميخوري؟!»
آقاي ويليامز به آن طرف پيشخوان پريد و پيرمرد را از روي صندليش به زمين پرت كرد و با بطري نوشابه زد توي سرش. بعد عقب عقب رفت و پيرمرد دائم الخمر را تماشا كرد كه خون از سر و رويش جاري بود. بعد لگدي به او زد و پس از آن يك لگد ديگر.
به مرد الكلي كه خون تمام صورتش را پوشانده بود نگاهي كردم و به سوي آنها رفتم و گفتم:
«ولش كن آقاي ويليامز. من بيست و شش سنت را حساب ميكنم.»
پيرمرد آهسته بلند شد و دستش را اول به صندلي و بعد به پيشخوان گرفت و روي پاهايش ايستاد. يك دقيقه اي به پيشخوان تكيه داد تا لرزش پاهايش ايستاد. با تنفر تمام به من نگاهي كرد و گفت:«بيست و شش سنت را براي خودت نگه دار. الان ديگه مجبور نيستي حساب كني. خودم همين يك دقيقه پيش حساب كردم.»
راه افتاد از در بيرون برود و همانطور كه از كنار من رد ميشد دستش را دراز كرد و زد روي شانه من. «ممنون پسر، اما حالا خيلي ديره. چرا همان اول حساب نكردي؟»
بعد از آن حادثه خيلي غمگين شدم. بعدها، مجبور شدم خيلي منتظر بمانم تا به يك نفر ديگر كمك كنم.

سايت شهروند

۱۱/۱۵/۱۳۸۲

يك حادثه


يك حادثه اتفاق افتاده است . يك حادثه كه از سالها قبل نطفه اش با گريه ي يك بچه بسته شده بود و امروز به انجام رسيده .
هيچ وقت با صدايي كه ميدا و منشائي نداشته باشد بر خورديد ؟ يا اينكه همه چيز براي شما با علت و معلول همراه است و چيز هاي ناشناخته را خيلي راحت رد مي كنيد و بي توجه از آنها مي گذريد و يا اصلا ... نه . بگذاريد به اصل حادثه بپردازيم . چيزي كه اگر در يك داستان نباشد ، داستان همه چيز مي شود الا داستان . شايد دوستاني كه همه‌ي سبك ها را كنار گذاشته اند بر من ايراد بگيرند . خوب بگيرند . كسي مزاحم انها نمي شود و هيچ وقت هم نشده . يعني من نشدم و معتقدم هر كسي آزاد است آزاد نبودن خودش و در انقياد قرارندادن ديگران را مد نظر داشته باشد .
بله يك حادثه اتفاق افتاده است . مردي خودش را پيدا كرد و براي خودش گريه كرد و شايد آن قدر خسيس بود كه حاظر نشد صد تومان به خودش بدهد و از همه مهمتر ، صداي گريه ي بچه اي كه در ذهنش اين همه سال بيداد كرده بود از همان لحظه تمام شد . اما مرد ، بعد از آن حادثه ديگر براي خودش گريه مي كند و براي دلتنگي ي كه از دست دادن گريه ي بچه شايد يكي از علت هايش باشد .
رو بروي من بر روي صفحه ي مانيتور مردي ، نه . پير مردي ايستاده و در كمال بي شرمي چرت مي زند و من به مردي فكر مي كنم كه خودش را ديد كه وسط خرابه اي ايستاده بود و به ديوارها و سقف هايي كه با آنهمه گچ بري و تزئين فرش زمين شده بودند ، نگاه مي كرد و نمي دانست از آنهمه ويراني لذت ببرد و يا دل بسوزاند و يا به آدمهايي كه در اين خانه به سر مي بردند فكر كند ، به عشق ها ، اميد ها ، گريه و شيون هايي برا ي از دست دادن عزيزان شان و گريه وشيوني براي رفتن خودشان .
اين ها بايد باشند تا حادثه رونقي بگيرد . هر چند كه من پايان اين حادثه و حتي خود حادثه را در همين چند سطر بالا شرح دادم اما ...
مرد ايستاده بود. . . نه . اول پشت ديوار ، بر روي تكه ي بزرگي از سقف كه پر از نقشهاي زيبا بود شاشيد و وقتي لرز با حال تخليه تمام شد تازه حس قديمي "ديدن " به سراغش آمد . به اطرافش نگاه كرد . شايد هم اصلا نگاه نكرد و اداي نگاه كردن را در مي آورد و به زير گچ بري ها لگد زد و به كوچه نگاه مي كرد تا ببيند آيا كسي رد مي شود تا با تعجب به او نگاه كند و او زير نگاه متعجب آن ها ، بادي به زير سبيل هايش بيندازد كه يعني اين منم . اما كوچه ي يك روز زمستاني آن هم در ماه رمضان ، كاملا خلوت بود و من فكر مي كنم مرد، نه براي ديدن ، بلكه به اين خرابه آمده بود تا دور از چشم مامور هاي منكرات و امر به معروف، در كمال راحتي سيگارش را دود كند . به هر حال مرد ايستاده بود . قيافه‌ي متفكري به خودش گرفته بود و از اين طرف به آن طرف مي رفت تا اول اينكه سيگارش تمام شود و دوم بر آن لكه ي گردي كه جلوي شلوارش از چكه هاي ادرار به وجود آمده بود ، خشك شود كه صداي خش خشي را شنيد . ..
نه . نترسيد . خش خش واژه يست كه در شما اين توهم را به وجود مي آورد كه ، حادثه ، يك حادثه مرگبار بوده و من هر چه مي گردم واژه اي كه آهنگ خش خش را جور ديگري نشان بدهد پيدا نمي كنم . پس صدا ، صداي سايش دو چيز آهني بود . خش خشي نرم و ريز و مداوم . مي بينيد خش خش مي خواهد كه بماند و ...
شايد مرد هم مثل شما اول از اين صدا ترسيد و شايد شك وارده باعث شد كه بچه ي ذهنش براي چند لحظه ساكت شود و او به طرف مركز صدا برود . برود ؟ ...
مرد به راه افتاد . صدا ، صداي چيز نا شناخته اي نبود . چيز ترسناكي هم نبود . صداي ريز يك كار ظريف بود . كاري در كمال راحتي و محتاطي . حتما اين طور صداها را بارها و بارها شنيده ايد. كار هاي ظريف صداي خوشايندي دارند . يك آهنگ جان دار . صدايي ماندني و دل انگيز . مرد فكر مي كرد خيالاتي شده است . فكر مي كرد آن گچ بري هاي ظريف ذهنش را وادار كرده اند تا اين صدا ها را بسازد . اما هر چه جلوتر مي رفت صدا واضح تر مي شد و مرد كنجكاو تر . از ديواري بالا رفت . در سه كنج ديوار ، بين سه ديوار خرابه ، جايي كه بيشتر شبيه يك قبر بود ، مرد جواني نشسته بود و ته يك قوطي نوشابه حارجي را با چيزي شبيه تيغ مي تراشيد . بچه ي ذهن مرد به گريه افتاد . اين مرد يك معتاد بود . وگرنه كي توي اين بيغوله اين طور راحت مي نشيند و ...
مرد مي خواست بر گردد . بچه ي ذهنش با گريه ، از او مي خواست تا برگردد و مرد جوان را به حال خودش بگذارد . اما چگونه ؟ چطور بر گردد تا صدايي ايجاد نكند و مرد جوان را نترساند و يك سوال ، ‌مرد چه كار مي كرد . كاري كه او مي كرد هيچ شباهتي به مصرف مواد مخدر نداشت . اما چرا اينجا ؟
مرد ايستاد . مرد جوان هم متوجه وجود او نشد . با حوصله ته قوطي نوشابه را تراشيد از يك بطري كمي آب توي قوطي ريخت . قوطي را به هم زد و با دقت محتويات قوطي را نگاه كرد و از جايش بلند شد و مرد را ديد و خيلي خونسرد گفت « بفرما »
بچه ي ذهن مرد ، آرام گرفته بود . او هم كنجكاو شده بود و شايد با چشمان نامرئي اش با دقت مرد جوان را زير نظر داشت . مرد گفت « نه . ممنون . اشكالي نداره تماشا كنم . ؟ »
مرد جوان نگاهي به ديوار روبرو كرد و گفت « نه . فقط بيا اينجا بنشين . اين زنه ، اگه ببينه ، بد و بيراه مي گه و ... »
در اين طور مواقع من نمي فهمم چكار كنم كه عين واقعه را نگويم و يا حادثه را طوري شكل بدهم كه به ساخت قصه نزديك تر باشم و از نوشتن وا مي مانم . حادثه اي بود يا نبود ؟ چطور مي توانم بدون آنكه حوصله ي خودم و مخاطبم سر برود آنچه را بنويسم كه ... اصلا چرا بايد بنويسم ؟ بنويسم تا عاقبت اعتياد را شرح داده باشم و يا ...
يك حادثه چگونه به وجود مي آيد ؟ آيا صرف گريه كردن بچه ي ذهن مرد براي شروع يك حادثه كافي نبود ؟آيا يك نويسنده اين حق را دارد تا به تكنيك هاي نوشتن بيش ازخود نوشته اهميت بدهد ؟ ...
مرد دوم پشتش را به مرد اول كرد و از جيب كتش كبريت در آورد و گفت « يه دختر مثل قرص ماه همراه دو تا لاشي ومعتاد اينجا بودند . لامصبا جنس داشتند . كشيدند و هرچي من التماسشون كردم يه ذره به من بدن . ندادن . دنيا بي رحم شده »
مرد اول پرسيد « تو چه كار مي كني ؟ »
« چكار مي كنم ؟ گورمه مي كنم . ندارم كه . مي خوام ته ظرف اونارو دماغي بكشم »
بچه ي ذهن مرد بي قرار بود و نمي خواست بماند اما او تا به حال همه جور كشيدن را ديده بود الا اين طريق را و ...
مرد دوم كتاب پاره و جلد سياهي را ار كنار دستش برداشت ، به طرف مرد اول پرت كرد و گفت « سرگرم شو »
شايد فكر كنيد جاي كتاب اينجا نيست و يا نمي تواند كاركرد درستي داشته باشد . اما اين يك ماجراي واقعي است و نويسنده نمي خواهد هيچ گونه دخل و تصرفي در آن بنمايد و كتاب هم آنجا بود . يك كتاب جلد مشكي به نام " مي خواهم زندگي كنم " و من هر چه فكر مي كنم اسم نويسنده اش را به ياد نمي آوردم و فكر مي كنم " ساگان " بود و مترجمش يك خانم كه تا آن زمان اسمش را نشنيده بودم .
مرد دوم سعي داشت كاغذ هاي پوسيده و نم زده را آتش بدهد و نمي شد . مرد اول مقوايي برداشت به طرف او پرت كرد و گفت « اونا خيسن » مرد دوم مقوا را آتش زد و گفت « ذهنم ديگه كار نمي كنه . كم كه ندارم بچه م مريضه ، زنم ول كرده و رفته . ديشبم داشتم رو ميدون دنبال يه كسي مي گشتم تا وبالش بشم كه يك مامور به جونم افتاد و گفت ...»
شعله تند و تند مي سوخت و به انتهاي مقوا مي دويد آب هاي توي قوطي به جوش آمده بودند و جز جز مي كردند و مرد بدون آنكه به سوختن انگشتانش توجه داشته باشد قوطي را همراه شعله به اين طرف و آن طرف مي كشاند و حرف مي زد « ...اول گفت من خمارم و جنسم ندارم و هيشكم به من جنس نمي دن و خلاصه هي التماس و التنماس كه برام بخر ما هم كه تازه از حبس بيرون اومده بوديم و دلمونم نمي خواس دوباره بر گرديم و مي فهمي كه .. اين روزا آدم به مادر خودشم اعتماد نداره . چي دردسرت بدم آخرس گول خورديم . خوب خودمونم خمار بوديم و ...» قوطي دود زد آبش تقريبا خشك شد مرد قوطي را توي يك قوطي بزگتر كذاشت كمي آب به دور قوطي ريخت تا خنك شود و گفت « هيچي نشد . همش آب ...
و مرد اول به اين فكر بود كه او چطور مي خواهد اين آب ها را از طريق بيني اش بكشد و من از خودم مي پرسم از اين نوشتن چي عايد تو مي شود . ولي دلم براي گريه ي بچه ي ذهن مرد كه حالا ديگر خيلي وقت است ساكت شده تنگ شده و فكر مي كنم با نوشتن اين ها شايد بتوانم او را زنده كنم و يا ....
مرد دوم قوطي را برداشت . پشتش را به مرد اول كرد و به انتهاي دخمه رفت . مرد اول از جا بلند شد و به داخل دخمه رفت وپشت سر مرد ايستاد و از روي شانه ي او به دست هاي مرد نگاه كرد مرد با دست او را به طرف در دخمه هول داد و گفت « تاريكي مي كني ، برو سر جات منم الان ميام همون جا » مرد اول برگشت . مرد دوم از توي قوطي كبريتش بريده ي فيلتر سيگار را درآورد و به داخل قوطي انداخت . سرنگي از جيبش در آورد سر سوزن را داخل فيلتر سيگار گذاشت و محتويات قوطي را به داخل سرنگ كشيد و گفت « آبن ، به درد هيچي نمي خورن »
و من در اين فكرم هر چيزي را براي چيزي ساختند و كار ديگري نمي تواند بكند همان طور كه فيلتر سيگار اين جا هم كار فيلتر را انجام داد و معلوم نيست آن كه براي اولين بار فيلتر را ساخت اين جنبه اش را هم در نظر داشت يا نه ؟ خميازه هاي پير مرد روي مانيتور حالم را گرفت و شايد هم از اين طور نوشتن خسته شدم كه او را بهانه كردم و با يك كليك آن را ُكشتم .
حالا فكر مي كنيد مرد با آن سرنگ مي خواست چكار كند ؟ دلم نمي خواهد ديگر ادامه بدهم چون مي دانم شما آخرش را حدس زده و مثل من خسته شده ايد اما ...سعي مي كنم خلاصه اش بكنم . مرد آيتسنش را بالا زد و سرنگ را روي رگ هاي برجسته ي دستش گذاشت و دستش را مچ كرد اما رگ مثل اينكه ترسيده باشد فروكش كرد قايم شد . مرد به اطرافش نگاه كرد تكه ي سيمي ديد . آن را دور دستش پيچيد و از مرداول كمك خواست او كمكش كرد و سيم را دور بازوي او گره زد و مرد سرنگ را بعد از چند بار تو و بيرون كشيدن بالاخره به داخل رگش فرو كرد و خون به داخل سرنگ دويد و مرد با لذت لبخندي زد و گذاشت تا خونش محتويا بد رنگ سرنگ را كاملا قرمز كرد و آنو قت همه را با يك فشار به داخل رگ راند و دوباره خون را به داخل سرنگ كشيد و بعد از چند لحظه آنها را به داخل رگش زد و اين عمل را چند بار تكرار كرد
مرد اول مثل شما ، حوصله اش سر رفته بود. دنبال بهانه اي بود كه كتاب را بردارد و بزند به چاك و از ادامه اين صحنه ي بي حود رها شود كه مرد دوم سرنگ را بيرون كشيد و خون همراه سر سوزن تيرك زد بيرون . مرد ناخنش را با آب دهنش خيس كرد و روي رگ گذاشت . اما خون بند نمي آمد مرد از روي زمين لته ي نسبتا بزرگي را كه پر از لكه هاي سياه شده ي خون بود بر داشت و رگه ي خون سياه را از وي دستش پاك كرد و با آب دهنش جاي آن ها را پاك كرد اما خون بند نمي آمد مرد از جايش بلند شد كاپشنش را از روي ديوار برداشت و گفت « خودش خشك مي شود » مرد اول هم برخاست . كتاب را پشت سرش گرفت و از جلوي در دخمه كنار رفت . مرد دوم با هوشياري دستش را به طرف متاب دراز كرد و پرسيد ساعت چنده ؟ »
مرد اول جوابش را نداد . مرد دوم گفت يه نخ سيگار مي دي ؟» مرد اول پاكت سيگارش را در آورد . مرد د وم گفت كرامت را تمام كن و چن نخ بده . مرد اول با اكراه دو نخ سيگار به او داد و از روي ديوار گذشت . مرد دوم هم به دنبالش آمد و گفت يك آقايي مي كني ؟.
مرد اول با تعجب نگاهش كرد . بچه ي ذهن مرد از روي بي حوصلگي به گريه افتاد . مرد دوم گفت « من خيلي ديرم شده ، صد تومن كرايه ي راه به من مي دي ؟»
مرد اول جوابش را نداد . صداي بچه قطع شده بود . مرد دوم دوباره گفت و مرد اول با نفرت گفت « نه»
از همان لحظه تا به حال صداي بچه قطع شد و من هرچه به دنبالش مي گردم او را نمي يابم و قبلا گفتم شايد با نوشتن اين موضوع او را پيدا كنم . اما نشد . و فكر مي كنم باز هم بايد بگردم وشايد دوباره مجبور شوم اين ها را با دقت بيشتري بنويسم . و شايد ...

دي ماه هشتاد ودو