۱۰/۲۹/۱۳۸۸

به مناسبت پنجاهمین سالمرگ آلبر کامو


-

چندی پیش نیم قرن از سالمرگ آلبر کامو، نویسنده فرانسوی که در ۴۴ سالگی نوبل ادبی را از آن خود کرد گذشت.

کامو در کنار ژان پل سارتر مهم‌ترین نماینده‌ی ادبیات اگزیستانسیالیستی بود و مبنای اندیشه‌ی او بر فلسفه‌ی بیهودگی و یقین از این امر قرار دارد که زندگی انسان به بیهودگی و بی‌معنایی می‌گذرد.


کامو اعتقاد داشت که انسان تلاش می‌کند در جهانی که از معنا تهی شده است برای زندگی خود معنایی به وجود بیاورد و چون در این کار ناکام می‌ماند، از احساس بیگانگی رنج می‌برد. «کالیگولا»، «بیگانه»، و «طاعون» از رمان‌های اوست.

نقدی که به قلم آقای جواد عاطفه می‌خوانید به «بیگانه‌»ی کامو می‌پردازد. قهرمان، یا به یک معنا ضدقهرمان این داستان یک مرد فرانسوی به نام «مورسو» ست که بدون هیچ دلیلی جنایت می‌کند و به دار آویخته می‌شود.

«بیگانه» نخستین بار در سال ۱۹۴۲منتشر شد و بیش از هر اثر دیگر کامو با اقبال خوانندگان مواجه شده است. نقد حاضر در واقع شکل کوتاه شده‌ی مقاله­ای‌ست مفصل که آقای جواد عاطفه دو سال پیش در نشریه‌ی «نگره» ویژه‌ی ادبیات داستانی منتشر کرده بود.

چیره‌شدن انسان بر احساس دلهره‌اش

کامو در اسطوره «سیزیف» معتقد است: «انسان نامی و آگاه به ناامیدی خود، دیگر به آینده تعلق ندارد» و چنین انسانی با منزوی کردن خود و طرد عمل و فکر به پایان دادن چیزی که زندگی اش می‌نامند و از نظر او به ارزش زیستن ندارد همت گمارده و به یک معنا خود را از دنیای واقعی محروم می‌کند.

این کار به نظر اگزیستانسیالیست‌هایی چون کامو و سارتر «عملی بی حاصل» و پوچ است. این همان اندیشه‌ای است که داستایوسکی آن را فریاد می‌زند و فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم سارتر بر اساس آن شکل گرفته است:

«اگر واجب الوجود نباشد هر چیزی امکان پذیر است». درست است که در چنین اندیشه‌ای « [احساس] زیادی بودن»، «تهوع» و « پوچی» جزو خصایص انسانی است و آدمی در دنیایی بیهوده افکنده شده که به هیچ هدفی منتهی نمی‌شود، اما با این‌حال، انسان «با کارهایی که در عالم وجود انجام می‌دهد می‌تواند برای خودش ماهیتی بسازد » و با قدرت اختیار و انتخاب‌هایی که دارد جبر محیط را پس زده، وجودی را بر می‌گزیند تا ماهیت خاص خودش را رقم زند و بدین ترتیب بر «دلهره» و « وانهادگی» ذاتی‌اش چیره شود.

آمیزش فلسفه و ادبیات

مولر ژونتی می‌گوید: نویسنده‌ی اگزیستانسیالیست یا نهیلیست به دنبال «بیان و توصیف است، نه توضیح و تشریح» و این تعهد و التزام [به بیان کردن و به وصف درآوردن] را در چهره‌ای مسیح وار و پیامبرگونه انجام نمی‌دهد. او از پوچی‌های روزگارش سخن می‌گوید و اعتقاد دارد که انسان متفکر راه درست را در پیش خواهد گرفت.

«در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس می‌کند بیگانه است. در این تبعید دست‌آویز و امکان برگشتی در کار نیست.

چون از یادگارهای زمان­‌های گذشته و یا از ارض موعود هم محروم شده است» و در چنین شرایطی مورسو بودن و مورسووار بودن گویی امری غیرقابل اجتناب و جبری است. اما بی‌شک این «من» انسان است که انتخاب می کند چگونه از تمام دلهره‌ها و وانهادگی‌های روزگار و زمانه‌اش مسیری راحت‌تر و بی‌خطرتر را رقم بزند، تا در حداقل‌ها، حداقل انسان باشد و انسان بمیرد.

چنین است که فلسفه سکان ادبیات را در دست می‌گیرد و اندیشه‌های فلسفی با ملاحت و شیوایی ادبیات درهم‌می‌آمیزد و در جهت رسیدن به آن اتوپیای فراموش شده به کار می‌رود. فلاسفه در نقش ادیبانی چیره دست ظاهر می‌گردند و به قول « پی یر دو بوادفر » مورخ و منتقد ادبی فرانسه « در روزگار ما فلسفه یک بار دیگر مانند قرون وسطی رهبر معنوی ادبیات می‌شود».

مرگ مادر

زندگی بیگانه این‌گونه آغاز می‌شود: «امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز. نمی‌دانم ... » مادری مرده است و پسرش بر نعش او زاری نمی‌کند. شب احیا را می‌خوابد. سیگار دود می‌کند و قهوه می‌نوشد. علاقه‌ای به دیدن چهره مادر پیش از خاکسپاری ندارد. به هنگام بازگشت خوشحال است که به زندگی عادی‌اش باز می‌گردد.

فردای روز تدفین به دیدن یک فیلم می‌رود، شنا می‌کند و با معشوقه‌اش همبستر می‌شود. در اداره وقتی رئیس علت مرگ مادر را می‌پرسد، به او می‌گوید: «تقصیر من نیست». فرصت ارتقای شغلش و رفتن به پاریس را به دلیل آن‌که «دلیلی برای تغییر زندگی» نمی‌بیند و برایش «بی‌تفاوت» است از دست می‌دهد.

به دلیل داشتن خویی عجیب و بی احساس ماریا عاشقش شده و مطمئن است که همین اخلاق باعث تنفرش هم خواهد شد! او عشق ماریا را به خود بی معنی می‌داند و به نظرش این کار « هیچ دلیل ندارد». با همسایه خود ریمون به خاطر یک ناهار ساده ارتباط برقرار می‌کند.

در نزاعی که بین ریمون و برادر معشوقه‌ی سابقش درمی‌گیرد وارد شده و بی خود و بی‌جهت، زیر آفتاب مدام و یک‌ریز چند گلوله به طرف مرد عربی که برادر معشوقه‌ی ریمون است شلیک می‌کند.

مرد کشته می‌شود و از اینجا به بعد داستان رنگ دیگری می‌گیرد و من راوی، مورسو از خواب آرام و ساکت خود بر می‌خیزد. گرچه بی‌عمل و ساکن است اما در سکوت محض سلول تنگ و تارش فکر می‌کند.

حس احمقانه‌ی گریستن

مورسو کم حرف است چون «حرف زیادی برای گفتن ندارد». تا این‌که سرانجام دادگاهش برگزار می‌شود. دادگاه از تیپ‌هایی ابدی، ازلی، قاضی، دادستان، وکیل مدافع، هیئت منصفه و دیگران تشکیل شده است. هیئت منصفه هم به نظر مورسو « فرقی با دیگران ندارد ».

او دادگاه را به تراموا یا باشگاهی تشبیه می‌کند. به نظرش «مثل حالتی [است] که توی باشگاهی باشی و از دیدن آدم‌هایی که در حال و هوای خودت ببینی خوشحال شوی [...] احساس عجیبی داشتم، حس کردم آنجا زیادی هستم ».

و مورسو همچنان بیگانه است با خودش، دادگاهش و جرم و گناهش؛ گناهی که نمی‌داند چیست و فقط به طور ضمنی به او یاد آور شده‌اند که گناهکار است. وقتی که حکم اعدام با گیوتین را قرائت می‌کنند پس از سالیان سال «حس احمقانه گریه کردن » به او دست می‌دهد. چون احساس می‌کند چقدر آدم‌ها از او تنفر دارند.

فریادهای نفرت‌زده‌ی تماشاگران

مورسو تصویر دادگاه و محاکمه اش را به شکل تصویری بدیع و یگانه ترسیم می‌کند: « همه چیز راست است و هیچ چیز راست نیست». او آماده و پذیرای مرگ است و پرسش‌هایی بنیادین در ذهن او شکل می‌گیرد و چنین است که به مرور هستی و دنیای خودش می‌پردازد.

او خودش را به « بی‌تفاوتی پرمهر دنیا » سپرده، درست مانند تمام زندگی‌اش، با دست‌هایی خالی، محکم و مطمئن در انتظار « مرگی که می‌آمد » به خودش و زندگی‌اش ایمان دارد.

حس می‌کند خوشبخت بوده و هنوز هم خوشبخت است و برای آن که همه چیز کامل شود و برای آن که خودش را کمتر تنها احساس کند، آرزو می‌کند تا تماشاگران بسیاری در روز اعدامش حضور داشته باشند و با فریادهایی نفرت‌زده به پیشوازش بیایند. بدین سان مورسو گم و رها در خلاء یک داستان ناب و یک پایان منسجم تمام می‌شود. با این حال از ۱۹۴۲که رمان«بیگانه» منتشر شد، او همچنان در ادبیات جهان زنده است و نفس می‌کشد.

قهرمان راستین دنیای امروز

مورسو قهرمان نیست، بل‌که یک ضد قهرمان است. او از پس زوال انسان سر برون آورده و به یک معنا نماینده‌ی تام و تمام انسان مدرن است. او آن چیزی است که در حاشیه و متن خودش وجود دارد. بسیاری او را « شهید راه حقیقت » خوانده‌اند و راست گویی که نه، تلاش برای گفتن واقعیت‌ها، یا بهتر بگوییم: ساده‌گویی و صداقت او را ستوده‌اند. در دوره‌ی بعد از جنگ جهانی دوم در میان دانشجویان ژاریس مورسو به عنوان قهرمان عدالت‌خواهی و پاکی مفرط شهرت داشت. اما آیا مورسو به واقع پاک و راستگوست؟

کامو در مقدمه‌ی ترجمه‌ی انگلیسی «بیگانه» مورسو را « قهرمان راستین دنیای امروز»دانسته و معتقد است: «مورسو نمی‌خواهد دروغ بگوید. دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست، دروغگویی به خصوص این است که آن چیزی را که هست زیاد وانمود کنیم» و به این ترتیب چهره‌ای معصوم و حقیقت‌گو را به مورسو نسبت می‌دهد.

به امید فرارسیدن یکشنبه

«کانر گروز اوبراین » منتقد انگلیسی آثار کامو، مورسو را شهید راه حق ندانسته، بلکه گمان می‌کند مورسو هم مانند همه‌ی انسان‌ها دروغگوست. « او فقط در مورد برخی مسائل دروغ نمی‌گوید و آن هم احساسات خودش است.

حاضر نیست به خاطر این که دیگران خوش‌شان بیاید یا کسی را از درد و رنج نجات دهد، یا حتی برای رهانیدن خودش به دروغ، به داشتن احساساتی تظاهر کند که در درونش نیست » و این به نظر اوبراین وجه تمایز و خصیصه‌ی اصلی مورسوست. چیزی که او را از تمام شخصیت‌های داستانی این قرن جدا می‌کند.

مورسو به همه چیز و همه کس نگاهی متفاوت دارد. نگاه او برگرفته از زندگی‌ای است که در پیش گرفته. او سراسر هفته، بی‌وقفه، تنها به امید فرارسیدن یکشنبه‌هایی که به تمام معنا یکشنبه اند کار می‌کند و درست در یکی از همین یکشنبه‌ها قتل در فضای منفعل داستان روی می‌دهد. با وقوع جنایت داستان ناگهان در موقعیتی جدید و متفاوت از پیش قرار می‌گیرد. وقوع جنایت داستان را به دو تکه منشق می‌کند و به نوعی نقطه عطف داستان به شمار می رود.

دو روی سکه‌ی یک زندگی سگی

به نظر مورسو دوری از زن و سیگار یعنی مجازات و محروم شدن از آزادی. اما «عادت» این مجازات‌ها را هم از بین می‌برد. کامو با استفاده از عادت به درون شخصیت‌های نامدار داستانش، شخصیت‌هایی مانند مادر، سالامانوی پیر، سگش، توماس پرزه و ... رخنه کرده و هستی داستانی آنها را تصویر و تفسیر می‌کند.

آنها همه به زندگی‌شان عادت کرده‌اند. مادر به تنهایی و سکوت آسایشگاه، سالامانوی به سگش، توماس پرزه به مادر، افراد آسایشگاه سالمندان به هم عادت کرده‌اند. مادر می‌گوید: « آخرش آدم به همه چیز عادت می کند ». چنین است که عادت، زندگی آنها را پیش می‌برد. در این موقعیت است که انسان‌ها به عادت‌هاشان مبدل می‌گردند. سالمندان «مارنگو» در نظر مورسو چهره‌هایی پرچین و چروک اند که در فرورفتگی چشم‌خانه‌شان به جای چشم فقط نوری بی رمق دیده می‌شود. سالامانو و سگش هم به یک شکل در آمده‌اند و در واقع دو روی سکه‌ی زندگی سگی‌شان هستند.

توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده می‌شود

آدم هایی که در کنار مورسو در طول داستان نفس می‌کشند و در روایت داستانی گم و پیدا می‌شوند متعلق به دنیایی هستند که آدم‌ها بی‌آن‌که لامذهب باشند، مذهبی نیستند و کشیش‌ها را آدم‌هایی بی‌یقین به زنده بودن خود می‌دانند، «چون مثل مرده ها زندگی می‌کنند ». مسلماً پناهگاه و مأمنی برای روح های نا آرام وجود ندارد. آدم‌ها خود را به بستر سیال و روان زندگی سپرده و با اتفاق‌ها و حوادث همان‌طور که برای‌شان پیش می‌آید روبرو می‌شوند و به دنبال عوض کردن چیزی نیستند و اتفاق‌ها درست مانند « توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده می‌شود»، به زندگی آن‌ها وارد شده و زندگی سرد و بی روح و یخ‌زده در عین آفتاب و گرمای بی امان را تحت الشعاع قرار می‌دهد.

گر چه این اتفاق‌ها از سر اختیار و انتخابی است که انسان‌ها در دنیای جبر‌آلود به آن تن می دهند، ولی چون با قرار گرفتن در هسته اصلی این اتفاق‌ها وارد بازی‌ای شده اند که آنها و هستی‌شان را تغییر خواهد داد، در چنین فضایی مجرم کسی است که در مقابل تصویر رنج گریه کند.

یک شخصیت گم‌شده

مرد عرب، شخصیتی است بی‌نام، بیگانه و گم‌شده در داستان. مورسو با کشتن او در اصل چیزی را در وجود خودش می‌کشد و با دادگاهی شدن به نوعی به هویتی جدید و نو دست پیدا می‌کند و حس‌های جدیدی را در خودش بیدار می‌کند. حس‌هایی چون دوست داشتن، منتظر بودن، ترس و ... را تجربه می‌کند و به درک متفاوتی از زمان می‌رسد.

تنها « دیروز » و « فردا » معنای خودشان را حفظ کرده‌اند و باقی وقت‌کشی محض است و بس. و در چنین روزهایی است که بیگانه‌ی داستان، بیگانه با همه چیز و همه کس به خودش می رسد.
او بیگانه ای است از خیل بیگانگان ادبیات جهان. بیگانگانی چون « راسکلنیکف »، « ژوزف ک »، « گره گوار سامسا»، «آنتونن روکانتن»، «ژان باپتیست کلمانس»، «رایموند فوسکا» و ... . بیگانگانی که هر یک بر تارک ادبیات واضح و درخشان می‌درخشند و هر یک نماینده‌ی تفکر و محصول دوران خالق خود هستند.

این شخصیت‌ها همه در «مورسو»‌ی بیگانه هست و نیست. مورسو باربردار تاریخ پس از خود و جاودانان پیش از خود است. رد نویسندگان و نوع روایت و نگارش نویسندگان بزرگی را در این اثر قابل تأمل می‌توان یافت . از «نیچه» و «ولتر» و «استاندال» گرفته تا «همینگوی» ، «فالکنر» و«اشتاین بک»، «داستایوسکی» و مخصوصاً «کافکا ».

در مرز واقعیت و افسانه

نویسنده راه حل ارائه نمی‌دهد. او تنها به تصویرگری دنیا و زندگی بسنده می‌کند و نظر سارتر را که اعتقاد داشت «انسان پوچ‌گرا نمی‌تواند چیزی را روشن کند و فقط آن را بیان می‌کند » در جهان داستان تحقق می‌بخشد. آلبر کامو، مورسو همچون تابلویی در پیش چشمان مخاطب خود گذاشته و زندگی در مرز واقعیت و افسانه را تصویر می‌کند. مورسو می‌داند که او نخستین محکوم نخواهد بود و اطمینان دارد نوبت دیگران هم خواهد رسید.

قصد کامو در بیگانه مطالعه‌ی روانشناختی یک مورد خاص نیست، بل‌که رابطه انسان را با دنیا و جامعه مطرح می‌کند. دلشوره‌ی اصلی و اساسی دنیای مدیترانه‌ای، دنیایی که در آن همه چیز به وفور یافت می‌شود و کاملاً متعادل است. کامو با تمام قوا فریاد می‌زند:«‌مسأله‌ی جالب برای من انسان بودن است».

مردن در آفتاب و با آفتاب

«زندگی به زندگی کردن نمی ارزد» و در این میان مردی زیر آفتاب یکریز عرق می‌ریزد و بی‌هیچ انگیزه‌ای، شاید تنها به دلیل آفتاب مردی را می‌کشد و بدین ترتیب خود را از عمق آینده و از درازای تمام زندگی بیهوده‌ای که می‌گذرانده و زندگی‌ای که هنوز نیامده، در فضایی از جبر و اختیار، مطمئن و محکم به گیوتین می‌سپرد تا در لحظه‌ی آخر تنها به امید تماشاگر بیشتر و به گناه گریه نکردن بر مرگ مادر اعدام شود. آری زندگی چنین است و مورسو، این منفور دوست داشتنی، بیگانه‌ی بیگانه، در آفتاب و با آفتاب می‌میرد.

نقل از: راديو زمانه

۱۰/۲۵/۱۳۸۸

آسيب‌شناسي عشق در نگاه سنتي و مدرن

آسيب‌شناسي عشق در نگاه سنتي و مدرن

انديشه اجتماعی - مهدي سلطاني:
دنياي جديد به قول وبر دنيايي «راز زدايي» شده است. در دنياي مدرن از همه‌ پديده‌هاي اجتماعي راز زدايي و تقدس‌زدايي شده است.
در دنياي قديم، همه چيزها، حتي چيزهاي زميني، در هاله‌اي از راز و قدسيت پوشانده شده بود.
دنياي جديد به قول وبر دنيايي «راز زدايي» شده است. در دنياي مدرن از همه‌ پديده‌هاي اجتماعي راز زدايي و تقدس‌زدايي شده است. در دنياي قديم، همه چيزها، حتي چيزهاي زميني، در هاله‌اي از راز و قدسيت پوشانده شده بود.
به قول بودلر حتي آدميان در حجابي از هاله تقدس قرار داشتند. اما دنياي مدرن اين هاله را از سر انسان مدرن به پايين، به ميان گل و لاي خيابان افكنده است(برمن،1381). هيچ‌گاه در طول تاريخ، انسان‌ها در مناسبات و روابط خود به اندازه شفافيت مناسبات در دنياي مدرن، روبروي يكديگر قرار نگرفته‌اند. بلكه همواره هاله‌اي از ابهام در دنياي پيشامدرن بر روابط انساني حاكم بوده است.
نمونه چنين شفافيتي را مي‌توان در كاركرد جديد پول در دنياي مدرن ديد. در طول تاريخ از زماني كه اقتصاد به وجود آمد و روابط پولي ميان آدميان برقرار گشت، هميشه به نوعي پول بر روابط انساني حاكم بوده است. اما دنياي مدرن وجوه ديگري به اين پول داد. وجوهي كه زيمل آنها را به خوبي در فلسفه پول تشريح كرده است(زيمل،1373). يكي از اين وجوه همان هاله‌زدايي بوده است.
پول در دنياي مدرن نقش متفاوتي از آنچه در سراسر تاريخ بر عهده داشته، ايفا كرده است: نقش تقدس‌زدايي، غير شخصي كردن روابط، تقليل روابط انساني به روابط پولي و ده‌ها نقش بزرگ و كوچك ديگر. اما ويژگي اصلي اين تقدس‌زدايي چه بوده است؟ مهم‌ترين ويژگي آن رفع ابهام‌ها از روابط انساني بوده است.
در دوران ماقبل مدرن، ابهام هميشه بر روابط بين‌اشخاص، وجود داشته است. در دنياي قديم، اين ابهام كاركرد مهمي داشته، و آن هم حفظ اشكال حاكم بر زندگي اجتماعي بوده است. در دنياي سنتي، حتي عيني‌ترين چيزها نيز در هاله‌اي از تقدس فرو رفته بود.
پول، عيني‌ترين كالاي اجتماعي، همراه با تقدس به حيات خود ادامه مي‌داد. در واقع پول محصول كار فرد تلقي نمي‌شد، بلكه نوعي هديه ماورايي و الهي قلمداد مي‌گشت. اين مسئله را مي‌توان به همه‌ عرصه‌هاي زندگي بشري در جهان سنتي، از جمله زندگي جنسي تسري داد.
زيمل از تسلط دو نوع شكل روابط جنسي در طول تاريخ، ازدواج و فحشا، سخن گفته است(زيمل، 1380). ‌ملزومات دنياي سنتي براي حفظ اين دو شكل، حذف عشق و روابط اروتيك و عاشقانه بوده است. زيرا همچنان كه فرويد اشاره كرده است، عشق (Eros)و روابط اروتيك، تمدن را به زعم انسان‌هاي سنتي با خطر مواجه مي‌سازند(فرويد،1382). از اين رو، تمدن در طول تاريخ براي حفظ خود، دو شكل سنتي روابط جنسي يعني ازدواج و فحشا را حفظ كرده است.
دو شكلي كه از طريق سيطره مداوم خود بر زندگي شهواني، آن را از محتوا خالي ساخته و با تخطي از سرشت خاص نيروي شهوي، عملاً نيروي حياتي‌ جنسي را ربوده است؛ بدين معنا، «قرارداد ازدواج در بي‌شماري موارد، عملاً بنا به دلايلي غير اروتيك منعقد مي‌شود و از اين رو در موارد بي‌شماري انگيزه اروتيك يا راكد مي‌ماند يا هنگامي كه ويژگي آن در تضاد با سنتهاي انعطاف‌ناپذير و بي‌رحمي قانون قرار مي‌گيرد، تلف مي‌شود.
از سوي ديگر فحشا ... زندگي جوانان را بدان سو مي‌كشاند كه شكلي انحراف‌آميز به خود بگيرد، يعني به كاريكاتوري بدل ‌شود كه تجاوزي است بر ضد عميق‌ترين سرشت آن زندگي»(زيمل،1380: 240).
تمدن در طول تاريخ براي بقا و پيشرفت خود كوشيده است عشق را از روابط انساني حذف كند؛ زيرا كه آن را مغاير با اهداف خود دانسته است(فرويد،1382). اما از آنجا كه عشق بنيادي‌ترين غريزه در نهاد بشري است، تمدن براي سركوب آن، شيوه‌اي ظريف و جالب را برگزيدكه همواره از ديد تيزبين بشر پنهان بوده است. من اين شيوه را «تقديس عشق» مي‌نامم.
تقديس عشق در تاريخ ادبيات ايران و جهان صحنه‌هاي بديعي فراهم آورده است. عرفا، شعرا، نويسندگان، حكيمان ، فلاسفه و بزرگان ادب و هنر، عشق را ستوده‌اند. عشق چه بسا براي آنها منبع الهام و نيرويي براي تصعيد و والايش غرايز بوده است.
در اين جا اين سؤال پيش مي‌آيد كه تقدس بخشيدن به عشق چگونه به ابقاء اشكال سنتي روابط جنسي كمك كرده است؟ ايده‌ اين مقاله اين است كه اين مسئله از طريق ايجاد ابهام در مناسبات جنسي رخ داده؛ ابهامي كه محصول تقديس عشق در فضاي پر ابهام و رمز و راز دنياي سنتي بوده است.
اما مكانيسم ابهام در اين جا براي ايجاد و تداوم چه بوده است؟ ابهام از طريق ايجاد فاصله و تقديس اين فاصله ميان عاشق و معشوق.
در دنياي پيشامدرن، عشق تقديس مي‌شد؛ تمدن اگرچه براي بقاي خود به سركوب عشق نياز داشته است، اما چون نتوانسته نياز به بنيادي‌ترين غريزه‌ بشري يعني عشق را به طور كامل سركوب كند، لذا دست به تقديس مفهوم عشق زده است.
به اين صورت، عشق به منزله‌ شيء يا ابژه‌اي مقدس، پرستش شده است. از اين نظر تمام ويژگي‌هاي يك شيء مقدس را مي‌توان در عشق يافت: شيئي كه افراد حق تعرض به حريم آن را ندارند و پاي نهادن به حريم آن به منزله‌ گناه و جرمي بزرگ محسوب مي‌شود. با اين حال، نوعي عشق در دنياي سنتي و پيشامدرن جايز بوده است: «عشق با فاصله». در واقع، در دنياي پيشامدرن، آنچه بزرگان تقديس و تجليل مي‌كردند، «عشق با فاصله» بوده است.
عشقي كه در خلال آن عاشق و معشوق(ابژه‌ عشق) با فاصله با يكديگر مواجه و عاشق يكديگر مي‌شدند. فاصله‌ها در اين مورد ايجادگر ابهام در روابط اروتيك و عاشقانه بوده‌اند. در اين مورد گاهي عشق يك طرفه و گاه دو طرفه بود، اما اساساً در اين فاصله، غالب عشق‌ها يك‌طرفه بوده است.
براي تحليل بيشتر بايد به ادبيات كلاسيك رجوع كنيم، زيرا ما تنها از طريق ادبيات با گذشته و فرهنگ آن در ارتباط هستيم و از اين رو مي‌توانيم شواهد بسياري براي ادعاي خود بياوريم. عشق‌هاي با فاصله در ادبيات كلاسيك و سنتي بسيار است.
در داستان اول مثنوي، دختري عاشق زرگري ناآشنا شده و اين عشق، او را از فاصله‌اي بسيار دور از ديار معشوق، به بستر بيماري انداخته است. بعد از آن زرگر از سوي پادشاه فراخوانده مي‌شود و پس از مدتي كامراني با دختر، با زهر شاه به گور مي‌رود و ديگر عشقي نمي‌ماند.
در داستان‌هاي عاشقانه‌ نظامي گنجوي، بارها چنين وضعيتي اتفاق مي‌افتد: فرهاد با يك‌بار ديدن شيرين و آن هم در يك ملاقات رسمي، عاشق او مي‌شود و از عشق او روانه كوه بيستون مي‌شود تا با تراشيدن سنگ‌هاي گران كوهستان و رنگين ساختن‌شان به خون خويش، اميد داشته باشد كه شيرين گوشه چشمي از سر لطف به او كند. مجنون از عشق ليلي سر به بيابان مي‌گذارد و هنگامي به او مي‌رسد كه ليلي در گور خفته است. از آن پس مجنون آن‌قدر در فراق ليلي زار مي‌زند تا كه مي‌ميرد و اسطوره‌ عشاق مي‌شود.
در اين داستان‌ها، همه‌ عشق‌ها با فاصله اتفاق مي‌افتند و اگر وصالي نيز رخ دهد، تنها در چارچوب ازدواج صورت مي‌گيرد. در غير اين صورت، اگر عاشق نتواتد به معشوقش برسد، داستان با پاياني تراژيك مواجه مي‌شود.
همچون حماسه‌ فرهاد و مجنون كه عاقبت با مرگ خويش به اسطوره بدل مي‌شوند. اسطوره‌ عاشقاني مقدس كه مردند، اما دامن به گناه نيالودند. تمدن و فرهنگ اين چنين از دست شاعران، نويسندگان و هنرمندان دست به تقديس عشق زده است.
اما مهمترين چيزي كه در اين ميان سركوب گشته، خود غريزه نياز به عشق و رابطه بوده است. حتي در جايي كه واقعاً رابطه‌اي اروتيك اتفاق مي‌افتد(در داستان مثنوي مولوي)، داستان با مرگ يكي از طرفين رابطه(زرگر) و تقبيح اين‌گونه عشق‌هاي هوس‌آلود پايان مي‌پذيرد. در اين‌جا وجدان جمعي از مرگ زرگر آسوده مي‌شود تا ديگر كسي دامن مقدس عشق را نيالايد.
در اين داستان‌ها، عشق‌ها در نوعي سكوت عاشقانه، همراه با هجران و درد و سوز ادامه مي‌يابند و معمولاً به پاياني تراژيك مي‌رسند. كلام سعدي گوياي اين ادعا است:
گر كسي وصف او ز من پرسد
بيدل از بي‌نشان چه گويد باز
عاشقان كشتگان معشوقند
بر نيايد ز كشتگان آواز
اين شعر به خوبي وضعيت روابط عاشقانه در جهان سنتي را براي ما بازنمايي مي‌كند: اولاً فاصله‌ عاشق و معشوق را چنان دور از هم نشان مي‌دهد كه شناخت و توصيف معشوق براي عاشق در آن به منزله شناخت و توصيف يك موجود بي‌نشان و مجهول است.
موجود بي‌نشاني كه عاشق براي رمزگشايي از وجود پر رمز و راز او، هيچ نشانه معلومي در دست ندارد. ثانياً از نوعي هجران سخن مي‌گويد كه عاشق اسير آن است، به گونه‌اي كه از مشقت دوري معشوق، همچون مرده‌اي مي‌ماند.
با اين تحليل، عشق در دنياي سنتي، عشقي يك ‌سويه است. يك طرف از فاصله‌اي نسبتاً دور عاشق طرف ديگر مي‌شود، بدون آن‌كه طرف مقابل در وهله نخست از عشق ديگري خبردار باشد.
پس از آن است كه عاشق سعي مي‌كند به معشوق برسد و چون معمولاً نمي‌رسد، مرگ شرافتمندانه را به جان مي‌خرد و در سكوت مي‌ميرد. بزرگترين داستان‌هاي عاشقانه در ادبيات كلاسيك جهان در يك زمينه دراماتيك، با پاياني تراژيك رخ مي‌دهند: ليلي و مجنون، شيرين و فرهاد، رمئو و ژوليت و...
اين صحنه‌ها، گوياي نوعي اسطوره است كه فرهنگ آن را براي رسيدن به اهداف به ظاهر متعالي خود برمي‌سازد و بر افراد جامعه تحميل مي‌كند؛ اسطوره‌اي كه كاركرد آن، حفظ و بقاء اشكال سنتي روابط جنسي است. اسطوره در اين‌جا به معناي گفتار، پيام يا مفهومي است كه واقعيت تاريخي را به گونه‌اي عرضه مي‌كند كه انگار چيزي طبيعي است. مكانيسم اسطوره براي اين كار عبارت است از طبيعي جلوه دادن امور تاريخي(بارت1380، اباذري1380).
در اين تعريف كه از مقاله‌ بارت برگرفته شده، اسطوره «شيوه‌اي از دلالت يا نوعي شكل است كه معطوف به نوعي كاركرد است. اسطوره نيت‌مند است و حيث التفاتي دارد. اسطوره چيزي را پنهان نمي‌كند؛ كاركرد اسطوره تحريف كردن و مخدوش كردن است، نه ناپديد كردن... رابطه‌اي كه مفهوم اسطوره را با معناي آن پيوند مي‌دهد، ضرورتاً رابطه‌اي مخدوش‌كننده است»(بارت1380: 98-97).
در فرهنگ ما شكل «اسطوره شده‌‌» عشق به گونه‌اي پرداخته و عرضه شده است كه انگار يك «امر طبيعي» و تنها شكل عشق و روابط عاشقانه است.
دنياي سنتي، براي حفظ خود و روابط اجتماعي سنتي در خانواده‌ و حفظ نوعي «نظم مكانيكي»(دوركيم،1369) به تقديس و «اسطوره سازي» عشق نياز دارد. معشوق را تا عرش بالا مي‌برد و از او موجودي آرماني در ذهن خود مي‌سازد. از اين‌روست كه حكماي قديم گفته‌اند: «عشق كور است».
اين تمثيل به نحو احسن، ابهام در عشق را نشان مي‌دهد. عاشق، معشوق خود را پاك‌ترين عشق روي زمين و متعالي‌ترين روح و كامل‌ترين انسان مي‌پندارد؛ در حالي كه چنين نيست و اين تصوير مبهم، زاييده فاصله‌ عاشق از معشوق است. لذا هنگامي كه عاشق به وصال معشوق مي‌رسد و مستي مه‌آلود عشق از سرش مي‌پرد، به اشتباه خود پي مي‌برد و آن‌گاه منتظر فاجعه بايد بود.
نظير داستان مولوي كه دختر عاشق وقتي به وصال زرگر مي‌رسد، به مرور از او و زيبايي‌اش دلزده مي‌شود، در حالي كه پيش از وصال، زرگر تمام زندگي او بود و كامل‌ترين معشوق. در تصويري كه اين داستان‌ها از عشق در يك جامعه سنتي ارائه مي‌دهند، عشق‌ها همواره با وصال پايان مي‌پذيرند و زندگي‌ها نيز. از اين رو، عشق به امري مقدس و اسطوره‌اي تبديل مي‌شود تا نوعي تحريم را براي افراد به همراه آورد؛ تحريمي كه تضمين كننده ثبات ساختارهاي جنسي در جامعه‌ سنتي است.
اما عشق در دنياي مدرن به كلي مفهومش تغيير مي‌كند. اولين ويژگي آن در قالب ويژگي تقدس‌زدايي دنياي مدرن شكل مي‌گيرد. در اينجا عشق از قداست مي‌افتد. به تعبيري، هاله تقدس از سر عشق فرو مي‌غلتد. غرق گشتن آدميان در درياي پرتلاطم و پر‌ آشوب زندگي مدرن، به قيمت غافل ماندن آنها از يكديگر تمام شده است. حاصل اين مدرنيته، تنهايي انسان جديد بوده است. اين تنهايي نياز به ديگري را شديد مي‌سازد؛ به خصوص نياز به عشق و روابط عاشقانه را به ضرورت زندگي مدرن بدل مي‌كند.
در دنياي مدرن، عشق‌ها معمولاً دو سويه‌اند و «روابط صميمانه»(گيدنز،1992) ميان عاشق و معشوق وجه مشخصه‌ آن است. در اين‌ شرايط، عشق‌ها از فاصله‌اي نزديك رخ مي‌دهند.بدين‌صورت، مناسبات جديدي شكل مي‌گيرند و ابهام از اين مناسبات رخت بر مي‌بندند. در اينجا، معشوق براي عاشق زميني جلوه مي‌كند، نه موجودي ماورايي و اسطوره‌اي. و مهمتر اين كه عشق‌ها ديگر پايان تراژيك ندارند. بدين ترتيب، عشق ويژگي عمومي زندگي جنسي مي‌شود و تصور زندگي بدون عشق ناممكن مي‌شود.
اما مهمترين ويژگي روابط جنسي مدرن، شفافيت و رفع ابهام در آن است. ابهام‌زدايي مدرن در روابط عاشقانه، پيامدهاي انقلابي براي مناسبات جنسي مدرن داشته، به طوري كه به سست شدن روابط پدرسالارانه انجاميده است. بدين گونه، ساخت پدرسالارانه مواجه با بحران مي‌شود و در خطر زوال قرار مي‌گيرد. زندگي عاشقانه در دنياي مدرن به افراد اين امكان را داده است كه در صورت عدم رضايت از يكديگر، رابطه عاشقانه را فسخ كنند؛ زيرا كه بدين ترتيب مناسبات برابري‌جويانه ميان آنها حاكم گشته است.
دنياي مدرن، بيش از هر چيز، براساس ارضاي غرايز بنا شده يا لااقل گرايش به اين سمت داشته است. لذا ابهام را از ميان برداشته و فرصت گفتگو را پيش و پس از هرگونه رابطه‌اي، از جمله ازدواج، داده است. اما جامعه سنتي به اين شيوه هرگز اجازه ارتباط نزديك و صميمي بين دو جنس را نداده است. از اين نظر، برداشته‌ شدن ابهام در روابط عاشقانه در دوران مدرن، به نوعي «اسطوره‌شكني» عاشقانه تبديل شده است.
عشق رمانتيك و روابط اروتيك با فرصت گفتگويي كه فراهم مي‌آورد، ديالوگ ذهن‌ها را رقم مي‌زند و ذهن افراد را براي يكديگر مكشوف مي‌سازد. در حقيقت در ديالوگ‌هاي عاشقانه، دريچه‌هاي ذهن دو طرف رابطه، براي لحظاتي بر روي يكديگر باز مي‌شود. اين مسئله هرچند صميميت رابطه را بالا مي‌برد و فرصت‌هاي بسياري براي ادامه‌ عشق فراهم مي‌آورد، اما در ضمن همچون عاملي نيرومند براي از هم‌گسيختگي نيز عمل مي‌كند. بنابراين اگرچه دنياي مدرن فاصله‌ها را بر مي‌دارد، اما نمي‌تواند بر عواقب آسيبي آن نيز غلبه كند.
وجود فاصله در دنياي سنتي اين كاركرد را داشته كه قوام خانواده را بيشتر كند. زن و شوهر در چنين جامعه‌اي، با يكديگر جز در موارد خاص مواجه نمي‌شدند. فرصت گفتگو بين آنها كم بود و همواره دو طرف نوعي فاصله را بين يكديگر حفظ مي‌كردند. آنها نوعي حريم ميان يكديگر قايل بودند. وجود حريم، فرصت گفتگو را از بين مي‌برد.
اسرار زنانه و مردانه در چنين شرايطي هيچگاه بر ديگري مكشوف نمي‌شود و زن و مرد هرگز درباره آنها سخن نمي‌گويند. دو طرف در دو دنياي مختلف خاص خود تفكر مي‌كنند: زن و شوهر در اين‌جا هميشه يك سري حريم‌ها را براي يكديگر حفظ مي‌كنند و به خود جرأت نزديك شدن به آنها را نمي‌دهند.
اين حريم نقش محافظ رابطه‌ خانوادگي را دارد. اما در دنياي مدرن، به علت از ميان رفتن فاصله‌ها و حريم‌ها و ايجاد شدن صميميت جنسي بيش از حد، كمتر امر خصوصي براي فرد باقي مي‌ماند. اسرار نهاني يكي‌يكي از سوي شخص به طرف مقابل گفته مي‌شود يا ديگري با حساسيت طالب برملا شدن آن است. اين مسئله، خانواده ‌مدرن را مستعد فروپاشي مي‌كند.
اين گرايش به از هم‌گسيختگي روابط عاشقانه و پيوندهايي كه براساس آن در جامعه‌ مدرن شكل مي‌گيرد، پيامدي مهم براي «روابط جنسيتي» داشته و آن ايجاد بحران در مناسبات پدرسالارانه و مردسالارانه بوده است. به طور كلي پدرسالاري بر فرض «تداوم روابط» استوار است. پدرسالاري براي اعمال سلطه‌ خود، به تداوم رابطه‌ مبتني بر سلطه نياز دارد.
سلطه‌اي كه از سوي يك طرف، اعمال و از سوي طرف ديگر پذيرفته مي‌شود. در يك رابطه عاشقانه و اروتيك، به علت وجود تساوي در ميزان اقتدار ميان زن و مرد، تداوم رابطه وابسته به توافق دو نفر است. اما در مناسبات جنسي پدرسالارانه كه سلطه‌ يكي بر ديگري وجوددارد، اساساً وجه تساوي قدرت ميان زن و مرد منتفي است.
در رابطه دو نفره‌اي كه سلطه، حاكم است، يك نفر قدرت بيشتري از ديگري دارد كه در گونه پدرسالاري، مرد اين اقتدار بالارا كسب كرده است. در چنين حالتي رابطه اروتيك به تمام معنا نمي‌تواند اتفاق افتد. رابطه اروتيك شرط «تساوي جنسيتي» را با خود دارد. در اين حالت تساوي جنسيتي، گرايش به از هم گسيختگي را بالا مي‌برد. لذا در اين رابطه، عنصر «تداوم»، دايماً با خطر از بين رفتن روبرو است.
در حقيقت ساختار روابط عاشقانه بسيار شكننده است و با امتناع يك طرف، به نيستي مي‌رسد. لذا هرگز سلطه نمي‌تواند در آن جايي داشته باشد؛ زيرا سلطه نيازمند ساختاري با دوام است. عامل سلطه نيز خود اين تداوم را تشديد مي‌كند و در جهت ادامه‌ رابطه گام برمي‌دارد. اما در ساخت شكننده‌ روابط عاشقانه اعمال سلطه جايي ندارد.
از اين رو هنگامي كه در دنياي مدرن، شكل سوم روابط جنسي، يعني روابط اروتيك، به ميان مي‌آيد، ساختار پدرسالارانه‌ جامعه‌پيشامدرن مواجه با بحران مي‌شود. بنابراين گرايش‌هاي مردان به اعمال سلطه، از سوي زناني كه طالب تساوي جنسي در روابط عاشقانه هستند، رد مي‌شود. از اين نظر، كشمكش در روابط دو جنس بالا مي‌گيرد و هر رابطه‌اي با كمترين مسئله در معرض فروپاشي قرار مي‌گيرد.
از اين نظر لازم مي‌آيد ارتباط رو به فروپاشي، دوباره بازسازي شود. اين بازسازي، در روابط عاشقانه يك سويه نيست، بلكه دو طرف بايد گام به گام روابط را بهبود بخشند تا دوباره به رابطه‌اي عاشقانه و لذت‌بخش برسند. لذا در اين رابطه‌ دو سويه و برابري‌طلبانه، ميل مردان به سلطه تعديل مي‌شود يا مجال ظهور نمي‌يابد.
در صورتي ‌كه شخص به سنت‌ها پايبند باشد، اين ساختار تساوي‌طلبانه، وجدان او را آزرده خواهد كرد. بخشي از جرايم و فجايعي كه امروزه در روابط زنان و مردان رخ مي‌دهد، ناشي از بحران پدرسالاري در نتيجه‌ تساوي‌طلبي جنسي در روابط اروتيك است. در حقيقت ميل به لذت و خودخواهي زاييده‌ دنياي مدرن، هر دو طرف رابطه را درگير خود مي‌كند.
تضاد و نابهنجاري وقتي در روابط جنسي رخ مي‌دهد كه در يك جامعه‌ مدرن يا در حال مدرن شدن، همچنان ارزشهاي عشق اسطوره‌اي و بافاصله ادامه يابد. در چنين حالتي، ضرورت جامعه‌ مدرن، كساني را كه بخواهند با ملزومات جامعه‌ سنتي نرد عشق ببازند، به نابودي مي‌كشاند. «فردگرايي عاطفي»(برمن،1381)
در جامعه‌ مدرن جايي براي عشق‌هاي با فاصله نمي‌گذارد. در گذشته اگر عشق با فاصله اندكي كارساز بود، اما در دنياي مدرن، فرد يا ابژه‌ مورد عشق هرگز قبول نمي‌كند كه كسي اين گونه با فاصله عاشقش شود. اين الگو، يك طرف را فعال و ديگري را منفعل فرض مي‌كند. در صورتي كه در دنياي مدرن، ديگري نيز خواهان كنش فعالانه در عشق است.
در اينجا ابهام‌زدايي در روابط جنسي به نوعي بيرحمي تبديل مي‌شود. اگر عاشق به هر دليلي نخواهد يا نتواند شيوه‌ مدرن گفتگو را براي از ميان برداشتن فاصله و ايجاد ارتباط با معشوق بردارد، لاجرم از گردونه بازي كنار گذاشته مي‌شود
منابع :

* - زيمل،گئورگ(1373)،«پول در فرهنگ مدرن»،ترجمه يوسف اباذري، ارغنون،شماره 3،تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
* زيمل،گئورگ(1380)،«تضاد فرهنگ مدرن»، ترجمه هاله لاجوردي، ارغنون، شماره 18، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
* فرويد،زيگموند(1382)، ناخرسنديهاي فرهنگ، ترجمه اميد مهرگان، تهران، انتشارات گام نو.
* برمن،مارشال(1381)،تجربه مدرنيته،ترجمه مراد فرهادپور،تهران،طرح نو.
* بارت،رولان(1380)،«اسطوره در زمانه حاضر»،ترجمه يوسف اباذري،ارغنون، شماره 18،مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
* اباذري،يوسف(1380)،«رولان بارت و اسطوره و مطالعات فرهنگي»، ارغنون، شماره18، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
* دوركيم،اميل(1369)، درباره تقسيم كار اجتماعي، ترجمه باقر پرهام،تهران، نشر بابل.
* زيمل،گئورگ(1372)، «كلانشهر و حيات ذهني»، ترجمه يوسف اباذري، نامه علوم اجتماعي، جلد سوم(6)، دانشگاه تهران.
* giddens,antony(1992), the transformation of intimacy, standard CA:standard university press.