اما در اين مدت بهترين دوستم را از دست دادم. نويسندهاي كه هيچوقت دنبال هياهو و هوچي بازي نبود و با آنكه -به نظرمن- يكي از بهترين داستان نويسان و منتقدان كشور بود معهذا حاضر به چاپ آثارش -در اين دوره - نشد و هميشه ميگفت: زمان، زماني نيست كه كسي خودش را عرضه كند و آدم جايي خودش را ميفروشد كه خريداري باشد.
افسوس كه مرگ مهلتش نداد و در 51 سالگي -بيكه كوچكترين عارضهاي داشته باشد به دليل سكته از دنيا رفت .
محمد علي مسعودي . مردي كه ميتوانست بهترين پستها و مقامها را داشته باشد. اما به شندرغاز حقوق معلمي قناعت كرد و و از دار دنيا تنها يك دوچرخه داشت-البته اين اواخر موتورسيكلتي هم خريده بود؛ كه هيچوقت سوارش نميشد-و چند هزار كتاب و دنيايي انديشه بكر.
براي رفتنش ناراحت نيستم كه كه از اينهمه دوز و كلك آسوده شد . براي انديشههاي منتشر نشده و آنهمه رنجي كه براي دريافتنشان خورد و بدست كسي نرسيد، دلبهفكرم. اميدوارم فرزندانش به بهترين نحو نسبت به چاپ و انشتار آنها اقدام كنند
و ...باقي دردهاييست كه همهتان با آنها در كلنجاريد و نوشتشان تكراتر مكررات است
در پايان ...
بنويس، خونسرد بنويس
محمد چرم شير
«كاليگولا» يك كلام مكرر داشت: «بكشيد، اما خونسرد بكشيد». اگر كارگزاران «كاليگولا» به اين گفته او نيز چون ديگر گفته هايش گردن نهاده باشند، كشتارهاى «كاليگولا»يى را بايد جزو پاكيزه ترين كشتارهاى جهان ارزيابى كرد. كشتارى كه شايد در آنها شاهد كمترين خونريزى ها و آرام ترين مرگ ها بوده باشيم. اگر «كاليگولا» نويسنده بود احتمالاً نويسنده اى چون «آگاتا كريستى» مى شد. قتل هايى آرام را مى نوشت و قاتلينى كه بى محابا دست به قتل و كشتار نمى زنند، قاتلينى را مى نوشت كه انديشه مى كنند، نقشه مى ريزند، صحنه را از شاهدان خالى مى كنند و آرام و خونسرد مى كشند. «دكتروف» زياد هم هوادار مرگ هاى «آگاتا كريستى»وار نيست و حداقل در يك جا با استادش اختلاف اساسى دارد. او كشتار در سكوت و خلوت را نمى پسندد. در كشتارهاى او هميشه شاهدان حضور دارند، شمارشان اندك است، اما حضور دارند. شايد او در اين زمينه بيشتر شخصت «هايد» را در رمان «استيونسون» مى پسندد- «هايد»ى كه از ديده شدن به عنوان قاتل زياد هم باكى به دل راه نمى دهد. «ماريو پوزو» در «پدرخوانده»هايش هر دو نوع كشتار را تجربه مى كند. قتل بدون شاهد، و كشتار در ملاءعام؛ اما كار بزرگ او شايد اين باشد كه شاهدان كشتار ديگر شمارى اندك ندارند. او كشتارهايش را پيش چشم يك شهر انجام مى دهد. كارى كه بعدها «تارانتينو» نه بر صفحه كاغذ كه بر پرده بزرگ سينما به اوجش مى رساند. از «كاليگولا» تا «تارانتينو» بى شك چيزى در حال تغيير است.
صحنه هاى خونين و مرگ هاى كثيف «تارانتينو»يى گواه اين است كه او و مخلوقاتش «خونسرد نمى كشند». رفتار آنها عصبى است، پس غريب نيست كه محصول اعمال شان هم نمايى از اين عصبيت باشد. خون هاى پاشيده به ديوار، بدن هاى منهدم، شمار بسيار مقتولين، همه و همه دال بر همين موضوع اند. حالا آرام مردن ديگر معنايى ندارد.
كشتارهاى پاك و آرام «كاليگولا»يى ما را متاثر نمى كند، قاتلين با دستكش هاى مخملى، مرگ را چون پديده اى محتوم جلوه مى دهند. چه فرق است ميان مردن از بيمارى با مردن از سمى مهلك؟ اينجا فقط زمان قدرى پس و پيش مى شود. همان طور كه در روايت «كريستى»وار از مرگ، نه خود مرگ كه چگونگى كشف مرگ و قاتل بيش ترين درجه اهميت را دارند. در كشتار كثيف «تارانتينو»يى هم ما از خود مرگ نيست كه دچار تاثر مى شويم، ما دل آشوبه اى داريم از طريقه مرگ. در اين يكى قاتل و مقتول از جنس ما نيستند، هر دوى آنها از جنس يكديگرند. براى ما چه فرقى مى كند اگر مثلاً جاى قاتل و مقتول با يكديگر عوض شود. ما فقط دل آشوبه هاى خود را داريم. حالا با تاخيرى فراوان مى توان از نگاه روانشناسى «فرويد»ى نيز فاصله گرفت و انديشيد كه مى شود زياد هم مته به خشخاش نگذاشت و پى اين نبود كه چرا آدم ها كارى را انجام مى دهند و اين عمل آنها ريشه در كدام علت ها و معلول هاى زندگى شخصى و اجتماعى آنها دارد. حالا ديگر شايد بتوان در جايى ايستاد و نگاه كرد به «كاليگولا» و «تارانتينو» و گفت ديگر مهم نيست چرا، بياييم به آنچه در حال وقوع است بنگريم. شايد اين همان مكانى است كه مى توان در آن چيزى براى متاثر شدن يافت. به قول دوستى ما امروز داريم به امر «متحقق» مى نگريم.
و شايد همين است كه ما را وامى دارد به همه چيز اطرافمان چنين متاثر بنگريم. و شايد براى همين است كه ديگر نه كشتار پاك «كاليگولا»يى يا مرگ كثيف «تارانتينو»يى كه قدم زدن بى هدف مردى در خيابان ما را هراسان مى كند. انگار كه ديگر دانشجوى جوان «داستايوسكى» احتياجى به كشتن آن پيرزن رباخوار ندارد تا ما «جنايت و مكافات »ش را به نظاره بنشينيم. آن دانشجوى جوان بى كشتار مهوع خويشم ما را تحت تاثير قرار مى دهد. بى ترديد در قصه هاى «كارور» كسى نمى ميرد، آنچنان كه «جويس كارول اوتس» هم دستش را به خون آلوده نمى كند، اما كدام كشتار «كاليگولا» و «تارانتينو» است كه به اندازه انتهاى راه مرد شناگر «چيور» ما را چنين دهشت زده برجاى بگذارد؟ شك نداشته باشيم كه ادبيات داستانى ما اين سال ها دارد مهم ترين سال هاى حيات خويش و اثرگذارترين زمان را طى مى كند. اين ادبيات دارد پوست مى اندازد. دارد خود را بازسازى مى كند و خود را از شر همه الگوهاى وامانده دهه هاى گذشته خويش رها مى كند. هر چند اهداء جوايز همچنان از رويكرد سنتى و محافظه كارانه به اين ادبيات حكايت دارد، اما بى ترديد داستان چيز ديگرى است. حالا ديگر نه بازى هاى فرمى، نه بازى هاى زبانى، نه پنهان شدن در پس انديشه هاى سياسى وار و لاجرم پر كردن صفحات از به اصطلاح دانايى هاى داناى كلى و دست و پا زدن براى يافتن علت ها، و ريشه ها و پيچيدن نسخه هاى قطعى، هيچ كدام هدف و معناى اين ادبيات امروز ما نيستند. به حكم حضور خيل نويسندگان جوانى كه در سال ۱۳۸۴ كتاب هاى شان به چاپ رسيد و عامدانه مورد توجه قرار نگرفتند، ادبيات داستانى ما راه به جاى مى برد كه ما را در كمترين فاصله ممكن با ادبيات غيرخودى قرار مى دهد. ادبيات داستانى ما اين روزها دارد به امور «متحقق» اطراف و اكناف خود مى نگرد. دارد ياد مى گيرد كه چگونه از هر چيز داستانى بسازد، و اين ساختن به معناى تحميل نيست. اين ادبيات دارد شامه تيز مى كند تا داستان را از بطن هر چيز كشف كند. پس ادعايى بيهوده نيست كه اگر بگويم ادبيات داستانى اين سال ها، اجتماعى تر از هر وقت و زمان ديگرى است. مبالغه هم نيست كه اگر بگويم در تمامى اين سال ها، با همه ادعاهاى ادبيات توده اى، ادبيات مدرن و پسامدرن و چه و چه، ما همچنان با نگاهى «ارسطو»يى به ادبيات نگريسته ايم. و همه رويكرد ما به آنجا بوده است كه «ارسطو» گفته: «تراژدى (و تو بگو ادبيات) حاصل اعمال و گفتار و زندگى شاهان است». و ما چه كرده ايم جز همين، آنگاه كه مردان عادى قصه ها و رمان هاى مان را هم به لباس بزرگان و شاهان درآورده ايم؟ اين اندرز ناشنيده اى نيست از زبان بزرگان ادبيات داستانى خودمان كه هميشه بايد به دنبال سوژه هاى ناب بود، آدم هاى داستانى، موقعيت هاى خاص و... و امروز ادبيات ما در كندوكاو هيچ يك از اين اندرزها نيست و چه خوب كه نيست. حالا ديگر شهسواران دارند جاى خود را به آدم ها مى دهند، آدم هاى واقعى همين روزها. و من ديگر بعيد مى دانم نويسنده اى بر مرگ قهرمانان خودش بگريد، و بعيد مى دانم نويسنده اى دست نوشته هاى خود را كودكانش بنامد. چرا كه كودكان ما ديگر كودكان ما نيستند. كودكانى هستند كه بايد راه خود را خود در اجتماع شان بيابند. و قهرمانان ما ديگر قهرمانان اندوه هاى ما نيستند، مردمان عادى اين روزگارند كه مى درند و دريده مى شوند. و اين يعنى نياز به حضور نويسندگانى كه خونسرد به عمل خويش مى پردازند، بى واهمه اى، بى ادعايى، بى فكر براى توسل به نيرنگى. انگار صداى «كاليگولا» بار ديگر، از پس قرون بر صداى «تارانتينو»يى جه
I. خوانش
ادبيات امروز بدون آنكه تكليف خود را با خوانش روشن كند، راه بجايي نخواهد برد. خوانش معمولاً در مواجه با متن (كه ممكن است خوانش پذير باشد يا نه) معنا مييابد. امروزه هر كتاب و نشريه اي را كه باز كنيد، از روبرو شدن با خوانش ناگزير خواهيد بود. عدهاي ممكن است بپرسند كه خواندن چه عيبي داشت كه خوانش ايجاد شد؟ به اين افراد كوتاه فكر بايد گفت كه اگر عيبي نداشت كه مرض نداشتيم اصطلاح جديد درست كنيم. هر اصطلاح جديدي، حاكي از يك تحول گفتماني در فرهنگ جامعه است. بخصوص در جامعه پسامدرن كه بايد مرزبندي خود را با تعاريف و اصطلاحات دنياي مدرن ـ و خداي نكرده جوامع پيشامدرن ـ كاملاً روشن كند. شما ممكن است كتاب اول دبستان را برداريد و بخوانيد. آيا اين كنش، خوانش نام دارد؟ و يا بچه كلاس اولي شما بردارد و كتاب «اين يك چپق نيست...» را ورق بزند؟ ممكن است در اين فرايند، خواندني صورت گرفته باشد، اما مسلماً خوانشي اتفاق نيفتاده است. چرا؟ چون خوانش با فهم و درك و زيستن در متن همراه است. و صرف نگاه كردن به يك متن (خواه نوشتاري باشد و خواه تصويري)، با خوانش همراه نيست. شايد كسي ساعتها بنشينيد و فيلمي را به زبان انگليسي ببينيد، اما اگر از ديالوگهاي معنادار آن چيزي نفهمد، فقط وقت خود را تلف كرده و به قول حافظ: عرض خود ميبري و زحمت ما ميداري. بنابراين، خوانش هر متن با درك آن و فهم متعالي اقتضائات متني پيوندي استوار دارد. بعضيها بجاي خوانش از واژه عربي قرائت استفاده ميكنند. قرائت هم ممكن است معادل خوبي براي خوانش باشد، اما چون دستخورده ذهنهاي متعلق به دنياي ماقبل پسامدرن است و احياناً معاني ديگري نيز از آن مستفاد ميگردد، بهتر آن است كه از آن استفاده نشود.
خوانش يك متن، مشاركت در بازآفريني آن متن در ذهن خوانشگر است (التفات داريد كه ما در اينجا به عمد از اصطلاح خوانشگر استفاده ميكنيم تا با اصطلاح خواننده ملتبس نشود). در اين رفتار، محتمل است به محض وقوع فعل خوانش، حجم متن چند برابر شود و به عبارتي، متن شروع به تكثير كند و به تعداد اذهان و افهام و عقول گسترش يابد. در واقع، خوانش متضمن حيات متن است و از مرگ آن جلوگيري ميكند. اما در خواندن، متن خواهد مُرد و از حيز انتفاع ساقط خواهد شد. چرا كه خواندن، فعلي است كه در سطح اتفاق ميافتد و راه به اعماق يك متن نميبرد.
بنابراين، توصيه ما به شما اين است كه تا ميتوانيد خوانش كنيد و از فعل شنيع خواندن بپرهيزيد .
II. متن
هر بلايي كه از جانب ادبيات بر مخاطب نازل ميشود، زير سر متن است. اگر باورتان نميشود، سري به لغتنامه دهخدا بزنيد و معاني مختلف متن را مرور كنيد. متن با حاشيه عموماً در پيوندي ناگسستني است. گاهي حاشيه آن قدر وسعت مييابد كه جايي براي متن باقي نميماند. آنچه در بخشهاي قبل در مورد «خوانش» آورديم، ارتباط تنگاتنگي با متن دارد. بدون متن هيچ خوانشي صورت نميگيرد. اصولاً خوانش اتفاقي است كه در قبال متن ميافتد. بر خلاف آنچه به ذهن سادهانگاران ميرسد، ضرورتي ندارد كه متن را كاغذ يا نوشته بدانيم. متون نوشتاري تنها نوعي از متن است. متون ديداري و شنيداري هم هستند. في المثل، مسابقه فوتبال متني است ديداري ـ شنيداري كه در حاشيه آن اتفاقات متعددي ميافتد كه از حجم خود متن فراتر است. تأويلاتي كه پيرامون اين قبيل متون ديداري صورت ميگيرد، گوياي ظرفيتهاي معنادار يك ساختار بهم پيوسته است. تكثير متن اتفاقي است كه گاهي خارج از اراده مؤلف روي ميدهد و به تعداد مخاطبان وجوه معنايي متعدد به خود ميگيرد. SMS هايي كه اين دو سه روز در مورد مسابقه فوتبال ايران و مكزيك رد و بدل شد، گواه روشن اين مدعاست.
متنيت يك متن، دلالت بر هستي مادي آن دارد و در مفهوم عام آن، پيوندهاي بنيادي را در بر ميگيرد كه ميان متون گوناگون وجود دارد. اين پيوندها را از ما بهتران فرنگي بينامتنيت ناميدهاند و انصافاً داراي مفاهيم عميقي است كه فهم آن در حد عقول نفيسه بالغه است و بس. وقتي با متني مواجه ميشويم در وهله اول بايد تكليف خود را با آن روشن كنيم كه چه جور متني است، متني گشوده است يا متني بسته و به تعبير خيلي دقيقتر، بستار است يا گشودار. وظيفه هر متن گشودهاي اين است كه از قطعيت معنا جلوگيري كند و راه را بر استبداد ذهني مؤلف ببندد. چه معنا دارد كه متني يك معني داشته باشد. خواننده اگر در حال وظيفه مقدس خوانش، ذهنش با متن درگير نشود و در آن تصرف نكند، پس چه از اين خوانش؟ متون گشوده و ولنگ و واز، فضاي مساعدي را براي سياليت ذهن مخاطب فراهم ميآورد. البته بعضي از مخاطبان كم ظرفيت، از گشادي متن سوء استفاده ميكنند و سياليت زرد خود را در آن به جريان مياندازند. مهمترين مثالي كه الآن در مورد متن گشوده به ذهنم ميرسد، در و ديوار دستشوييهاي عمومي است كه در آن دلالتهاي صريح به دلالتهاي ضمني بر گردانده ميشود و مدلولها بدل به دالهاي مدلولهاي ديگر ميگردد. (والله تقصير ما نيست كه شما نميفهميد، فلسفه همين است!)
از سوي ديگر، بعضي متون، متوني نويسا و متكثر هستند كه در آن خواننده مصرف كننده متن نيست، بلكه توليد كننده آن است. اين قبيل متون متكثر، در برابر محدوديتهاي نقد به شدت مقاومت ميكنند و هر گونه تأويل و تفسيري را به سخره ميگيرند. در مقابل، متنهاي خوانا ـ كه لعنهم الله كثيرا ـ محصول هستند نه فرايند توليد. در متن خوانا به تعبير دريدا «اشاعه، پراكنش تصادفي معناها به جانب بي پاياني زبان نيست»! (اين فقره را ما هر كار كرديم نتوانستيم به زبان خودماني ترجمه كنيم و ناچار عين عبارت دريدا را ـ عليه الرحمه ـ آورديم). به هر حال، واضح و مبرهن است كه «متن» عنصر مهمي در ادبيات است.
تحشيه ابن محمود
حضرت خاقاني فرمود:
پس از سي سال روشن گشت بر خاقاني اين معني
كه سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني.
امبرتو اكو نيز پس از سي سال كه ميگفت بايد اقتدار و مرجعيت معنا را از دوش مؤلف برداشت، به اين نتيجه رسيد كه نميتوان متن را به گفتن چيزي واداشت كه نيت گفتن آن را نداشته است!
و پايانتر:
شايد كه ديگر اينجا ننويسم- اگر باز نشد-آدرس جديد را به عرض همهي آنها كه به من دلخوش كردهاند خواهم رساند.
باقي بقايتان
۱ نظر:
سلام دوست عزیز
وبلاگ بسیار خوبی داری
با تبادل لینک موافقی ؟
ارسال یک نظر