۱/۲۰/۱۳۸۷

سفرنامه كهنوج 3

دختر كهنوجي:http://img.majidonline.com/show/149707/kahnoj%2086.1.8%20(65).JPG
از در كه مي‌گذشتي، سرازيري تندي، پاهايت را در اختيار مي‌گرفت و مي‌كشيدت تا جلوي در حمام كه رو به خيابان بود- شايد روزهاي ديگر اين‌كشش اختياري نبود؛ اما امروز جايي براي يك غريبه نبود كه استاد سازي و دهل‌چي، جايي به كسي نمي‌دادند و آن‌همه جوان. بين راه دنده پنج را به كار گرفتيم و به زور جلوي پايين رفتن را.- دنده پنج يادتان هست؟ نبايد باشد و چيز عجيبي هم نيست؛ كه اكنون همه‌ي ماشين‌ها پنج دنده شده‌اند، اما آن روزها- من‌كه نديدم اما مي‌گويند گذر از گدار ده‌بكري مكافاتي بود براي راننده‌ها كه آن سرش ناپيدا. جاده‌اي نبود و راهي ؛ سربالاليي تيزي بود كه كمتر ماشيني مي‌توانست با نيروي خود بالا برود.چند متري كه بالا مي‌رفت زور ماشين ته مي‌كشيد. شاگرد شوفر- يادشان بخير، لاغر بودند و هميشه چرب و چيلي و بيشترشان از صداي خوبي برخوردار بودند- راننده با قرچ قروچ پرصدايي دنده‌ها را با كمك دست و پا جا مي‌زد . حتا خودش را خم مي‌كرد شايد ماشين يك متر – نه خدايا چند سانت- جلوتر برود. مسافرين هرچه غراتر صلوات مي‌فرستادند تا شايد... اين‌همه بي‌اثر بود . شاگرد تكه چوب نسبتا بزرگ و تراش‌خورده‌ و مثلثي شكل به دست گرفته و آماده‌ي اشاره‌ي شوفر. شوفر شايد اشاره‌هم نمي‌كرد كه او مثل قرقي از ماشين پايين مي‌پريد و قبل از آن‌كه ماشين پس بزند و بخواهد به عقب برگردد، چوب را زير طاير ماشين بگذارد. مسافرين پياده مي‌سدند و از زور انساني استفاده مي‌كردند و ماشين آرام آرام و پرپر كنان سانت به سانت پيش مي‌رفت تا از سربالايي گدار بگذرد. دنده پنج، همان تكه چوب بود- ساز ناز مي‌آورد و دهل سرتاپا نياز دورش مي‌چرخيد. ساز مي‌خراميد و دهل با صداي بم و نرينه‌اش التماس مي‌كرد و قربان صدقه مي‌رفت. حيف كه اين دو آن‌چنان هم‌نوا نبودند، وگرنه چه حظي دارد و چه شور در درون انسان مي‌اندازد ناز و نياز‌شان. شايد هم . استاد سازي فقط هزاري و دو هزار توماني را مي‌شناخت تا دورت بگررد و سوت تيز سازش پرده‌هاي گوشت را جريحه دار كند كه آواز دهل شنيدن از دور خوش است.
داماد بين زن‌هاي دست‌مال بدست محاصره بود و استاد سلماني قيچي و ماشين سرتراشي را بدست داشت و صوري دستش را پشت سر او تكان مي‌داد كه روز پيش- در مغازه- هر چه مي‌بايست بچيند؛ چيده بودو تنها براي ميمنت كمي موي، به جا گذاشته بود كه با قيچي به‌هم زدني، چيد و بر زمين‌شان ريخت و هل‌هله‌ي زنان خانه را به عرش برد. برادر داماد او را روي شانه‌هايش گذاشت. برادر ديگرش تفنگ سرپر را سر دست گرفتو بي‌هوا- به هر سمتي- شليك مي‌كرد و مو بر تنم سيخ كرده بود و از بخت بدم هرچه از كنارش دورتر مي‌شدم؛ بيشتر به من مي‌چسبيد- كه همين چند وقت پيش در ستون حوادث روزنامه‌اي خواندم كه گلوله‌اي عروسي را به عزا تبديل كرد- عجيب بود كه هيچ پليس و بسيجي نيامد و حتا سركشي هم نكرد. هيچ‌كس نپرسيد چرا زن‌ها مي‌رقصند، مي‌خوانند. نه تنها در خانه كه داماد نيمه‌لخت و رقص‌شان را به خيابان هم بردند و مهمان‌هاي نوروزي را حالي دادند.- بگذاريد برگرديم و كم‌كم پيش برويم. بعد از آن‌كه موي داماد چيده شد و استاد سلماني – از بخت بد او هم نويسنده و اهل هنر بود و نمي‌دانيد سلماني‌ها چه چانه‌ي گرمي دارند . هر چند من بدم نمي‌آمد و متاسف بودم كه چرا ظبط ‌صوتي با خودم نبرده بودم. اول از تعصب بلوچي‌شان مي‌ترسيدم كه دوربينم را روشن كنم. اين‌كه سهل است مي‌ترسيدم مستقيم به زن‌ها نگاهي بيندازم و از دل سير رقص‌شان را تماشا كنم. رقص كه نبود. حكايت بال بال زدن كبوتران بود، بالا و پايين رفتن دستمال‌هاي رنگين، پرواز پروانه‌هاي شاد را تداعي مي‌كرد. اسماعيل‌ذهي اجازه داد عكس بگيرم و تا دلم خواست؛ فيلم گرفتم. هرچند كه "هوتي" ( يكي ديگر از نويسنده‌ها) موقع تخليه‌ي دوربين و ريختن‌شان روي سي‌دي- همه را پاك كرد.( گناهش گردن خودش؛ شايد غيبت مي‌كنم و غير عمدي بوده است)
از لحظه‌اي كه وارد شده بودم بيشتر چند زن ميان‌سال و سيه‌چرده خودشان را سپر بقيه كرده و مي‌رقصيدند و يكي‌شان چمدان لباس داماد را كه با گل تزيين شده بود روي سر داشت و مي‌رفت و مي‌رقصيد. اگر گاه‌گاهي جواني- جوان كه نه- جوان‌تر از آن‌ها پا به ميان مي‌گذاشت؛ سعي مي‌كرد؛ خود را پشت سپر محافظ آن‌ها قايم كند. استاد سلماني مي‌گفت: اين‌طور نيست و شما با پيش‌زمينه‌ي زن‌ها و مراسم خودتان اين‌طور برداشتي داشته‌ايد. اين‌جا و در اين‌طور مراسم‌ها، زن‌هاي ما آزادند.
شنيده بودم در اين شهر تبعيض نژادي بيداد مي‌كند . از او پرسيدم. سري جنباند و گفت بزرگ‌ترين معضل جوانان همين مسئله است. مردم اين دسته به چند دسته تقسيم شده‌اند و بارزترين و بزرگ‌ترين‌شان بلوچ‌ها هستند و با آن‌كه سال‌هاست ديگر هيچي از بلوچي باقي نمانده است و ممكن است كسي نان شب نداشته باشد اما او هنوز در حال و هواي بلوچ‌بازي و خان بودن خود سير مي‌كند و اگر كسي از طايفه‌ي سياه‌ها- بردگان قديم- كه از موقعيت اجتماعي و مالي خوبي هم برخوردار باشد به خواستگاري برود؛ مطمون باش، كه مخالفت مي‌كنند. اما به سرحدي‌ها- اهالي خارج از كهنوج- اين عمل را انجام دهد؛ مشكبي كه پيش نمي‌آيد، بلكه موافقت هم خواهند كرد..
از او پرسيدم: اين دو زن سيه‌جرده كه جلوتر از همه مي‌رقصند، از سياه‌ها هستند؟
خنديد و گفت: زبون‌تو بجو، اينا از بلوچاي بزرگند. بعدم تو اشتباه نكن، بلوچي به رنگ پوست نيست. الان خيلي از سياه‌ها با وصلتي كه با سرحدي‌ها داشته‌اند، پوستي كاملا روشن دارند؛ اما هنوز سياهند.
ساز براي لحظه‌اي خاموش شد و زن‌ها يك‌صدا با لهجه‌ي خود دم گرقتند:
اي دلاك سرتراش---------------------سر خوبيش بتراش
اين‌جا كه سر مي‌تراشيدند--------------------- نقل و نبات مي‌پاشيدند
پيش‌دو( آلت جنگي) باباش به گرو-------------سر خوبيش بتراش
روبند داداش( خواهرش) به گرو-------------- سر خوبيش بتراش
انگار كه با هم تمرين كرده باشند، همه هم‌صدا مي‌خواندند و تا زماني كه آن‌ها مي‌خواندن، ساز‌زن و دهل‌زن تند و تند به سيگار‌هاي‌شان پك‌هاي عميق مي‌زدند تا وقتي ‌كه ان‌ها تمام كردند بتوانند دوباره بنوازند. اين‌كار چندين بار تكرار شد تا داماد از دوش برادرش پاين امد وبه حمام رفت.
: اين كار خيلي خطرناك است. در يكي از همين مراسم، برادر داماد كه كوچك‌تر از داماد بود بعد از ان‌كه داماد سنگين را از روي دوشش پايين اورد مستقيم به بيمارستان رفت و هنوز هم عليل است كه مهره‌هاي كمرش عيب ديده. حالا كي جرات مي‌كنه بگه بهشون، نكن
داماد به جمام رفت و دلاك از گذشته گفت كه داماد را بر اشتري تزيين شده سوار مي‌كردند به پاي چشمه مي‌بردند و تا بيرون مي‌امد عده‌اي با احراي نمايش مي‌پرداختند و با توجه به اين‌كه در ان‌زمان همه مسلح بودند، پدر داماد گوسفندي را به عنوان نمايش مي‌گذاشت و هر كس مي‌توانست آن را با تير بزند لاشه‌ي پوست كنده‌ي گوسفند مال او بود و در زمان برد و آورد داماد و در طول مسير مسابقه‌ي شتردواني مي‌گذاشتند.
هنوز هم ساز و دهل مي‌زدند و مردي چپيه‌اي دور كمرش بست و كنار ان‌ها آمد و با لرزندان سينه و ساير اندام خودش – ظاهرا – شروع به رقصيدن نمود و خاواده‌ي داماد و مرداني كه آن‌جا بودند هر كدام اسكناسي در جيب او گذاشتند و او با صدايي شبيه صداي اسب- قيه‌كشان- از ان‌ها تشكر كردو مردان از اين صدا لذت مي‌بردند. من‌كه هيچ لذتي نديدم.
دلاك مي‌گفت: ناشيه، بلد نيست. يك نفر هست، همراه دهل‌زنان حرفه‌اي مي‌ايد. باور كن در يك عروسي كه من بودم شايد بيش از چندصدهزارتومان شاباش گرفت. داماد داخل حمام بود. زن‌ها مي‌خواندند. ساز و دهل مي‌زدند . استاد سلماني مي‌گفت: اين‌جا شهر است و مردم شهري شدند، مي‌خواهي عروسي ببيني، بيا بريم تو روستا‌ها، مزه‌عروسي اون‌جا خوبه. باور كن چند برابر اين‌جا خرج مي‌كنند
: خرج يك عروسي كلا چقدر مي‌شود؟
: اينا خرجي نكردن، فكر نكنم بيشتر از هفت، هشت ميليون شده باشه، اما تو دهات، شايد فقط پنج تومن طلا برا عروس بخرند. بعضي وقتا سازي و دهل‌زن از اون‌ور آب مي‌ارن.
: مهريه چي؟
:خدا تومن، حالا كه رسم شده هر سالي كه عروس به دنيا اومد، همون‌قدر سكه مهر مي‌كنن
: پس جهيزيه‌ي خوبي مي‌ارن؟
: ذكي، اصلا. تازه عروس كه حموم رفت، لباس تنشم در مي‌آرن و مادر عروس مي‌بره. فكر كردي كجايه!
خرج و مخارج عروسي چي؟
: همه‌ش به گردن دوماده. برا همينه كه جوونا نمي‌تونن دوماد بشن. مگر اين‌كه برن او‌ور آب .يا باباشون بره و يا قبلا رفته و پولدار بشه.
زدم به شوخي گفتم: نه بابا صرف نمي‌كنه. مي‌خواستم بيام تو اين شهر و يه زن بيوه بگيرم، با اين وضع، ديگه فكرشم نمي‌كنم.
: نكن، اين‌جا بيوه‌حق ندارن عروس بشن و تا اخر عمر تو خونه‌ي پدر دوماد مي‌مونن، مگر سياه‌ها، كه اونام فكر نكنم.
وقتي ديد من دمغ شدم، ادامه داد: اما تا دلت بخواي دختر هست كه با التماس بهت مي‌دن.
:با همين خرج؟
: نه مفتي !
داماد از حمام بيرون آمد. كت و شلوار نُك مدادي پوشيده بود با كراوات پهن و طوسي رنگ و كفش‌هاي مد روز( من‌كه به اين‌طور كفشا مي‌گم: كفش دلقكي) و واقعا داماد به آن قد كوتاه و دماغ درشت و كفش‌هاي كذايي به دلقكي تبديل شده بود.
زن‌ها كل كشيدند . روي سرش نقل پاشيدند. ساز و دهل به جان آمدند. دوباره پروانه‌ها به جنب و جوش افتادند. برادر ديگرداماد ، او را روي شانه‌هايش سوار كرد از سربالايي خانه بالا رفت. تفنگ دم به ساعت مي‌غريد. دهل‌زن به وجد آمده بود و ناشيانه بر طبل مي‌كوبيد. داماد را به خيابان بردند. زن‌ها رقص كنان به دنبال‌شان. نيم‌ساعت خيابان اصلي شهر كه كمربندي‌اش هم بود ؛ با آن‌همه ماشين مهمانان نوروزي و تريلي‌هاي سنگين بند آمد و من عكس مي‌گرفتم و فيلم برداري مي‌كردم. اين را هم بگويم آن‌قدر دوربين‌هاي گران‌قيمت مشغول عكس‌برداري و فيلم‌برداري بودند كه دوربين من، پنهاني و دور از هم سرك مي‌كشيد و سعي داشت بدون نشان‌دادن خود اين مراسم را ثبت كند.

هیچ نظری موجود نیست: