« شاه ماهيها »
دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستينها و پايين پيراهنش را گره زده بود و آن را مثل دولي رو به جريان آب گرفته بود تا بلكن ماهي بگيرد و ما روي پلهي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود ، انتظار ماهي داشتيم . پاياب تاريك بود . سرد بود و ما همگي لخت و خيس .
هميشه ، وقتي از آب يرون ميآمديم ، قبل از آنكه سرما به جانمان بگيرد ؛ فورا ازپاياب بيرون ميرفتيم و زير آفتاب داغ قوز ميكرديم تا تنمان خشك ميشد و دوباره …
لبهاي اصغر از سرما كبود شده و ميلرزيد . اما جُم نميخورد . هركي دهنش را باز ميكرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي ميكشيد اصغر جيغ ميزد و فحش مي داد و اگر ميديد كه طرف ناراحت شده و ممكنه دعوا را شروع كند ، با التماس ميگفت «لامصب اومده بود تو دهنش، تو كه حرف زدي دررفت .جون مادرتون حرف نزنين ، شايد ايندفعه بشه »
اصغر از همهي بچههاي كوچه درازتر بود و لاغرتر و با اينكه از همه بزرگتر بود ، اصلا جان نداشت و از همه چي ميترسيد . از تنهايي ، تاريكي ، دعوا . حتا كاراته بازي هم نميكرد . يعني اول ميآمد جلو ، شاخ و شانه هم ميكشيد . اما وقتي ميديد گروه مقابل گردن كلفتتر هستند و ما داريم كتك ميخوريم ، آهسته آهسته ميزد به چاك و در ميرفت .
.
پيراهن اول شل و ول روي آب ميماند و همراه حركت آب به رقص ميافتاد . اما اصغر صبر ميكرد . وقتي خيس ميخورد ؛ دهن آن را بازتر ميگرفت . آب كمكم در آن جمع ميشد . انگار جان ميگرفت ، گرد و قلنبه ميشد و مثل اصغر سينهاش را جلو ميداد « مگر شهر هرته ، نميذارم بري . من … » اما آب بيدي نبود كه از اين بادها بترسد . كمكم از كنارههاي پيراهن بيرون ميزد . ميآمد روي پلهها ، همهجا را خيس و گلآلود ميكرد و از پشت اصغر، راه خودش را ادامه مي داد و هر چه ميگفتيم « بابا ، ماهيها عقل دارن ، مي فهمن . مثل تو خر نيستن كه » نه ميفهميد و نه قبول ميكرد وميگفت « اينهمه ماهي ، يعني يكيش قسمت ما نيس »
اين كار هميشگياش بود . هر وقت ، چشم مادرهايمان را دور ميديديم و از زور گرما ميآمديم اينجا آبتني ، هنوز دو تا غوطه نخورده بوديم ، يادش ميامد كه دكتر گفته بود « اگه ميخواي خوب بشي بايد ماهي بخوري . ماهي تازه» و بنا ميكرد به التماس كردن . چه التماسهايي ، دل سنگ آب ميشد . اگر هم التماسهايش كاري نميشد ، با جيغ و دعوا همه را از آب بيرون ميكرد و خودش آنقدر ميماند تا مادرهايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند و يا حوصلهي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد . حالا كاشكي چيزي گيرش ميآمد .
گفتم « اصغر آب همه جارو گرفت ، الان اگه يكي از زنا بيا رختشوري ، پدرمونو در مياره ، جون مادرت بيا بريم … »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد « يا ابوالفضل . هچي نگو . جون مادرت… نگا كنين »
ماهي سياه و بزرگي ، آهسته آهسته ، داشت از تاريكي بيرون ميآمد . سرش را چپ و راست ميكرد و مثل بچههاي كوچكي كه گشنه هستند و دنبال سينهي مادرشون ميگردند ، دهن گشادش را تند تند به هم ميزد . پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش . چشمهاي اصغر برق زد . زبان از دهنش بيرون افتاد . يك چشمش به ما بود و التماس ميكرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچكس تا حالا ماهيي به اين بزرگي نديده بود . ماهي ميآمد . آب زير سنگيني تنش لبپر ميخورد .آهسته گفتم « شاه ماهيا … »
داشت حسوديم ميكرد . به بقيه نگاه كردم . آنها هم همينطور بودند . دلم ميخواست تكان بخورم . دلم ميخواست دستم را بالا ببرم ، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد . بترسد و داخل پيراهناصغر نرود .همه نفسگير شده بوديم . هيچكس پلك نميزد . ماهي پيراهن را ديد . شايد از سياهياش ترسيد . ايستاد . اصغر لبهايش را مثل وقتي سوت ميزند غنچه كرد . دستش ميلرزيد . تمام تنش ميلرزيد . هر وقت اينجوري ميشد ، از حال مي رفت . با خودم گفتم « كاشكي ميشد برم تو آب ، اگه بيفته ، اگر … »
اصغر از نگاهم همه چي را فهميد . با همان يك چشمي كه رو به ما داشت ، دلداريم داد . التماس كرد ، تكان نخورم . ماهي عقب نشست . باور نميكرد چيز به اين گندگي غذا باشد . هرچند پيراهن اصغر بوي همه چي ميداد اما … شايد خدا دعايم را قبول كرده بود . حالم از خودم و از حسودي هايم بهم خورد . با خودم گفتم « تو چقد بدبختي ، بدبخت ، اين برا اون بدبخت دوايه ، اونوخ تو … خاك بر سرت كنن »
ماهي دلش نميآمد برود . مثل وقتهايي كه خودم كنجكاو ميشدم ، كنجكاو شده بود تا چند و چون اين غذاي گنده را نفهميده به خانهاش بر نگردد . دوباره دعا كردم . پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند . دلم مي خواست اونقد كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كنارهي چاه خودم را به ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن . اما نميشد كه . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه . اما انگاراصغر با چشمهايي كه پر از اشك بود گفت « هميشه خر خرما نمي رينه . بدبخت تو خرابش كردي . خدا يه بار حرف گوش آدم ميكنه » داشت گريهم مي گرفت . دلم ميخواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه … انگار خدا فهميد . دلش به حال هر دونفرمان سوخت . ماهي چرخيد . انگار كسي هولش ميداد طرف پيراهن .« خدايا … » دوباره اشك در چشمهايم جمع شد . دلم مي خواست داد بزنم . ميخواستم به هوا بپرم . « ماهي لامصب … » بقيه هم حال من را داشتند . انگار هزارتا كك ول كرده بودند تو تنشان . آهسته آهسته وول ميخوردند . لبهايشان كج و كوله ميشد و فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون . اصغر سياه شده بود . زرد ، سفيد . ميدانستم چه حالي دارد . صداي همه را ميشنيدم كه همصدا داد مي زديم « بيا ، بيا ، راه بيافت »
ماهي انگار صداي ما را ميفهميد . نگاهمان ميكرد . بازي ميكرد . بازيمان ميداد .گاهي پس ميرفت و گاهي پيش . تا باور ميكرديم كه ديگر كار تمام است ، سروته ميكرد و بر ميگشت و وقتي نااميد ميشديم ، نازي ميآورد و خودش را به طرف پيراهن ميكشاند . بيچاره اصغر . ديگر هيچكس حواسش به او نبود . انگار ما او شده بوديم . مثل اينكه ماهي مال ما بود . ماهي به جلوي پيراهن رسيد . او هم خوشحال بود . ميرقصيد . كيف ميكرد . انگار با خودش مي گفت « اوووووه ، غذاي هزار سالم جور شد . » سرش را به داخل برد . تا نصفه رفت . طاقت اصغر و همهي ما تمام شده بود . « برو تو لامصب ، برو ديگه »
كي بلند گفت كه ماهي انگار ترسيده باشد ، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت . دلم ريخت . نفسم حبس شد . ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد . انگار داشت نگاهمان ميكرد . مسخره ميكرد . شايد داشت التماس ميكرد . شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ ميرود . شايد ميگفت « بچههام ؟ » شايد … اما دل همه از سنگ شده بود و هيچكس به فكر ماهي و بچههايش نبود . همه به اصغر فكر ميكرديم . دلم سوخت . « اگه بچه داشته باشه ؟ اگه …اما اصغر چي ؟ اونم كه التماس ميكنه ؟ اونم …» انگار ماهي فهميد . دوباره دور زد . انگار از آب و بچهها و خانهاش خداحافظي ميكرد . يك دور ديگر هم زد . پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد .
اصغر جان گرفت و دهنهي پيراهنش را به هم گرفت و ما داد زديم هورا كشيديم . آنقدر بلند كه خاكهاي هزارسالهي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند . اصغر اول مثل مردهها ساكت بود . بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد ، زنده شد . جيغ زد . فحش داد . با پيراهن به هوا پريد . آب از سوراخهاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد . بعد ، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخپوستها رقصيد . پيراهن مثل مَشك به هم ميخورد و هيكل سنگين ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاد و ما ميخنديديم . سوت ميزديم و همراه اصغر و ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاديم . اما هيچكس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نميكرد و اينكه تاب اينهمه سنگيني را ندارد . پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آنهمه آب روي سر ما و پلهها خالي شد . اول ساكت شديم . شايدهم مُرديم . اما وول خوردن ماهي روي گلهاي پاياب ، همه را زنده كرد .اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز ، روي پلهي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت . ماهي آنقدر بزرگ بود ، آنقدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اينطرف و آنطرف ميلغزيد كه هيچكداممان نميتوانستيم بگيريمش . اصغر داد ميزد . گريه ميكرد . التماس ميكرد « تو رو خدا ، تورو خدا ، بگيرينش . بگيرينش » همه دسپاچه شده بوديم . جا هم تنگ بود . ليز بود و ما بيشتر خودمان را ميگرفتيم و دستهاي همديگر را تا ماهي .
آب ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نميتوانست آب بخورد . داشت گل ميخورد . ديگر نميتوانست به هوا بپرد . كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين ميكوبيد . اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت . چه ماهي بزرگي . از صورت اصغر بزرگتر بود . يكي از بچه ها گفت
« اصغر اين خيلي گندهاس ، اگه پختيش يه كم به منم ميدي ؟»
اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت . روي پلهي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت . سر ماهي را كه هنوز تكان تكان ميخورد ، به طرف دهنش برد و لبهاي او را بوسيد . يكي . دو تا . سه تا . جهار تا . به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد . ماهي چند بار مثل مردهها داخل آب زير و بالا شد و بعد انگار كه جان گرفته باشد به داخل سياهي لغزيد و رفت و اصغر به گريه افتاد .
دول = دلو
11/1/84
۹/۰۷/۱۳۸۴
۹/۰۲/۱۳۸۴
مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لحظهای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربهي تازیانه لذت چشیدن ذرهای از آن مایع گس و شورمزه را از جان بیرمقش گرفت . دندانهایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خستهاش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دستهایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظهای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « میمونم . مگهچی میشه ، هون ؟ اینم چند ضربهی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دستهایش گذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت و بدو ن آنکه لبهایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و نالهی دانههايي که زیر تنهاش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمیکنین من از همه اسیرترم ؟ فکر نمیکنی صدای بارون ، وز وز باد ، همآغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیآد ؟»
دلش آنقدر سوخت که قطرهای روغن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا ؟ باز شما که یه حرکت و برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو میبینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه بیرون کشید . راحت روی زمین لمید و خندید و با خودش گفته بود « مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لحظهای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربهي تازیانه لذت چشیدن ذرهای از آن مایع گس و شورمزه را از جان بیرمقش گرفت . دندانهایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خستهاش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دستهایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظهای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « میمونم . مگهچی میشه ، هون ؟ اینم چند ضربهی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دستهایش گذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت و بدو ن آنکه لبهایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و نالهی دانههايي که زیر تنهاش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمیکنین من از همه اسیرترم ؟ فکر نمیکنی صدای بارون ، وز وز باد ، همآغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیآد ؟»
دلش آنقدر سوخت که قطرهای روغن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا ؟ باز شما که یه حرکت و برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو میبینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه بیرون کشید . راحت روی زمین لمید و خندید و با خودش گفته بود « مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »
۸/۳۰/۱۳۸۴
منوچهر آتشي ـ شاعر معاصر ـ درگذشت.
اين شاعر معاصر پس از جراحي كليه در بيمارستان سينا بستري و بهخاطر ناراحتي قلبي به بخش CCU منتقل شده و تحت مراقبتهاي پزشكي بود.
اين در حالي است كه يكشنبه گذشته در همايش «چهرههاي ماندگار» از وي تقدير شده بود.
به گزارش ايسنا، حال وي از حدود يك ساعت پيش رو به وخامت نهاده بود و طبق اعلام پزشك معالج، دقايقي پيش درگذشت.
منوچهر آتشي، شاعر و مترجم، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر به پايان رسانيد و به خدمت دولت درآمد. مدتي آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت. او در مقطع كارشناسي رشته زبان وادبيات انگليسي، فارغالتحصيل شد و در دبيرستانهاي قزوين، به امر دبيري پرداخت.
آتشي از سال 1333 انتشار شعرهايش را شروع كرد و در فاصله چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآيد. نخستين مجموعه شعر او با عنوان «آهنگ ديگر» در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از اين مجموعه، دو مجموعه ديگر با نامهاي «آواز خاك» (تهران، 1347) و «ديدار در فلق» (تهران 1348) از او انتشار يافت. جز اين مجموعههاي شعر، داستان «فونتامارا» اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسي ترجمه كرد كه در سال 1348 بهوسيله سازمان كتابهاي جيبي انتشار يافت.
علاوه بر مجموعههاي «وصف گل سوري» (1367)، «گندم و گيلاس» (1368)، «زيباتر از شكل قديم جهان» (1376)، «چه تلخ است اين سيب» (1378) و «حادثه در بامداد» (1380)، ترجمه آثاري چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكي) نيز در كارنامه ادبي آتشي بهچشم ميخورد.
ضمن آنكه درباره آثار او دو كتاب نوشته شده است؛ اولي با عنوان «منوچهر آتشي» به قلم محمد مختاري و ديگري «پلنگ دره ديزاشكن» از فرخ تميمي.
منوچهر آتشي دو سال پيش برگزيده كتاب سال جمهوري اسلامي ايران و امسال نيز برگزيده همايش چهرههاي ماندگار بود.
وي قرار بود تا چندي ديگر يك مجله ادبي منتشر كند.
گفتني است، پس از اعلام منوچهر آتشي به عنوان «چهره ماندگار» چند تن از نمايندگان مجلس از انتخاب وي انتقاد كردند
مطالب مرتبط
آتشی آهنگ سفری دراز کرد
اين شاعر معاصر پس از جراحي كليه در بيمارستان سينا بستري و بهخاطر ناراحتي قلبي به بخش CCU منتقل شده و تحت مراقبتهاي پزشكي بود.
اين در حالي است كه يكشنبه گذشته در همايش «چهرههاي ماندگار» از وي تقدير شده بود.
به گزارش ايسنا، حال وي از حدود يك ساعت پيش رو به وخامت نهاده بود و طبق اعلام پزشك معالج، دقايقي پيش درگذشت.
منوچهر آتشي، شاعر و مترجم، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر به پايان رسانيد و به خدمت دولت درآمد. مدتي آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت. او در مقطع كارشناسي رشته زبان وادبيات انگليسي، فارغالتحصيل شد و در دبيرستانهاي قزوين، به امر دبيري پرداخت.
آتشي از سال 1333 انتشار شعرهايش را شروع كرد و در فاصله چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآيد. نخستين مجموعه شعر او با عنوان «آهنگ ديگر» در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از اين مجموعه، دو مجموعه ديگر با نامهاي «آواز خاك» (تهران، 1347) و «ديدار در فلق» (تهران 1348) از او انتشار يافت. جز اين مجموعههاي شعر، داستان «فونتامارا» اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسي ترجمه كرد كه در سال 1348 بهوسيله سازمان كتابهاي جيبي انتشار يافت.
علاوه بر مجموعههاي «وصف گل سوري» (1367)، «گندم و گيلاس» (1368)، «زيباتر از شكل قديم جهان» (1376)، «چه تلخ است اين سيب» (1378) و «حادثه در بامداد» (1380)، ترجمه آثاري چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكي) نيز در كارنامه ادبي آتشي بهچشم ميخورد.
ضمن آنكه درباره آثار او دو كتاب نوشته شده است؛ اولي با عنوان «منوچهر آتشي» به قلم محمد مختاري و ديگري «پلنگ دره ديزاشكن» از فرخ تميمي.
منوچهر آتشي دو سال پيش برگزيده كتاب سال جمهوري اسلامي ايران و امسال نيز برگزيده همايش چهرههاي ماندگار بود.
وي قرار بود تا چندي ديگر يك مجله ادبي منتشر كند.
گفتني است، پس از اعلام منوچهر آتشي به عنوان «چهره ماندگار» چند تن از نمايندگان مجلس از انتخاب وي انتقاد كردند
مطالب مرتبط
آتشی آهنگ سفری دراز کرد
۸/۲۹/۱۳۸۴
قسمتي از يك رمان
همه خوشحال بودن و من بيشتر . همه دور اجاقاشون نشسته بودن و گوشت كباب ميكردن و من يه گوشه نشسته بودم و تماشاشون ميكردم .
تكههاي گوشت بره رو ميلهها ، رو تركههاي تَر حتا ميون خاكسترا ، جزجز ميكرد و بوي چربشون دل بچه و بزرگ رو آب كرده بود . بچهها كمطاقت تر بودن و تحمل پختن و خوب كباب شدن گوشت را نداشتن و پدرها – اينطور موقعها زرنگ ميشن و آشپز ماهر – تكههاي خام و داغ شدهي گوشت را به بهونهي اونا برميداشتن ، نصف بيشترشونو ميبلعيدن . ته موندهشو ، همراه با فحش و توسري به دست بچهي بدبخت ميدادن …
… پدرم ميگفت « لوليا بدبختترين آدماي خداين ميگفت تو خوابم اين همه گوشت تروتازه و كبابي به اين پر و پيماني نخورده بودند … اصلا گوشتي نميديدن ، مگر اينكه تو راهي كه مياومدن سيخوري يا ندرتا ، خرگوشي به تيررس چوبدستيشان ميرسيد . كه اونم ، يه لقمه بيشتر نبود و مال پدر خونواده بود كه بدبخت زحمت ميكشه و بايد جون داشته باشه …
… صولت از همه بدتر بود . لامصب دنيال سيخ كه نگشته بود ، هيچي ، تركهايم پيدا نكرده بود و گوشتا را تند تند مينداخت وسط خاكسترا و هنوز داغ نشده بودن كه با خاك و خاكستر ميچپوندشون تو دهن گالهش . – هنوزم كه يادم مياد حالم به هم ميخوره – آب غليظ و سياهي از گوشههاي دهنش كش كرده بود رو ريش و لباساش . چه خندهاي مي كرد . چه كيفي داشت . بيچاره ريحان . مثل مادرمرده ها يه گوشهاي كز كرده بود نگاه ميكرد . …
… پدرم اينارو بعدا از اين و اون شنيده بود . ميگفت وختي ريحان فهميده بود كه اين گوسفندارِ من اوردم و برا چي اوردم ، با مشت لقد ميافته به جونشون و هي مي كنه وَر طرف ده تا پسشون بده . …
… آيينه از چادرش دويد بيرون . مثل هميشه جيغ ميزد . فحش ميداد . به ريحان كه رسيد دستشه گرفت و گفت : چكار مي كني نامراد ؟
ريحان ميخواست جواب نده اما همه دورشان جمع شده بودن . آيينه كه مي دونست اونا پشتيش مي كنن گفت : پير شدي ريحان ! شهري شدي ! با ايكارت نشون ميدي دگه نميتوني درست فكر كني …
: تويم خرفت شدي ، ميدوني اين گوسفندا مال كياَن ؟
: باشن ؛ تقصير نكردن كه تو با چوب و لقد به جونشون افتادي
ريحان جيغ كشيد : تو اصلا ميفهمي اون يارو تاجيك برا چي اينارِ ول كرده جلو پلاساي ما ؟
: خُب دخترته مي خواد . كار بدي كرده ؟
: تو ديوونه شدي پيرسگ
من ديونه نيستم . تو خرفت كردي. كم تاجيكا عاشق دختراي ما ميشن ؟ كم سوغاتي و پيشكشي ميآوردن ؟ كي گرفت و بعدم پسشون داد ، ها ؟ كي جيغ زد ؟ داد زد . بگو ؟ خوردن و گفتن " مال عاشق خوردني وَر ريش عاشق ريدني " يادت رفته ؟
: هيشگي سيتا گوسند نياورد كه بعدا مدعي بشه
: خُب چه يهتر . مايهي افتخار تو و دخترته . خان ، رييس ، دور و برته نگا كن ، اي بدبختارو ببين . مي دوني چَن وخته كه رنگ گوشت نديدن . به شكمآي پِغارك و آباوردهي اي تولهها نگا كن … كي ديده غربتجماعت چيزي كه به دَس اورده از دَس بده
: اووخ اييارو پاش به ايجا واز ميشه
خُب بشه !
: جوابشه چي بدم ؟
: خنده !
مادرم سجادهاش را حمع كرد و نگاهش به طرف جنازه رفت و گفت « مگسا دارن جمع ميشن . ميترسم بو بگيره »
« هنوز هوا خنكه ؛ تا بخواد گرم بشه ميبريمش »
« كاشكي دو سر تُشكشه بگيريم و ببريمش تو سالن و يه پنكهاي چيزي بذاريم بالا سرش ؟»
… « نگاش كن ، چه زوريميزنه ، اي دختر من . نصف سن منو داره ؛ كمرش خم اورده و پاهاش زير ميشكنن . اي شيرم حرومت دختر … آخآخ ، آخ . دستش ! دستش رفت لا در . مواظب باش . ايوب ! … نميفهمن . كاشكي ميتونستم يه جوري بهشون بگم ، دستم شكست ، كاشكي يكي از شماها بودين و ميرفتين كمكشون يا بهشون ميگفتين : بابا ، حرمت جنازهرو نيگر ميدارن .
جنازه سنگين بود . خيلي سنگينتر از وقتي كه زنده بود . همين ديروز بود كه بغلش كردم و از سي و سه تا پلهي مطب بردمش بالا و اخ نگفتم . ولي حالا … رنگ صورت مادرم سقيد شده بود و نفسش بالا نميآمد . خودم را به آشپزخانه رساندم و قرص قلب و ليواني آب برداشتم و به طرف اتاق دويدم . پدرم از اينهمه سرو صدا بيدار شد . وسط رختخواب نشست و داد زد : چه مرگتونه شما ؟
فرصت جواب دادن نداشتم . يخهي مادرم را باز كردم مابقي آب را به سينهاش پاشيدم . چشمهايش باز شد و نفس عميقي كشيد و گفت « برو آرومش كن ، الان شهرو رو سرش ميگذاره
« تموم كرد ؟ »
نگاش كرديم .
« چرا بيدارم نكردين ؟ »
« بيدارت كنيم چطور بشه ؟ »
« تو هميشه كارات همينطوره ، خب دعايي ، نمازي … »
« نميخواد ، آروم بگير ، اونا بيدار نشن … برو بخواب . هر كار داري بذار برا صبح . »
« به درك ، به تو خوبيام نيومده »
« ميبيني ، آرزو به دلم موند يهدفعه ، اي طلبكارم نباشه . اگر داشتم ميزاييدم محل نگذاشت يا كاري كرد تا من حرفي بزنم و اون قهر كنه بره . اگر مريض شدم همينطور اگر … »
« جوش نزن ، حالت خوش نيست . شما هميشه همينطور بودين هيچوقتم نخواستين درستش كنين »
« چكارش كنم . اووختي كه جوون بوديم ، فكر شماهارو مي كردم . حالام كه ديگه پير شديم ، بازم شما و آبروي شما نميگذاره . دست به دلم نزن مادر . من از هيچي شانس نداشتم . »
… ولش كنين . اين كارش همينه . هميشه نق ميزنه . خُب زن ناحسابي ، مردكهي بدبختو از خواب بيدار كردين . طوري نيس . حالا اومده كمكت ، داره هم دردي ميكنه . لامصب امونش بده . همون بهتر كه يه چند دقه ساكت باشه . كجا بودم ؟ ها ف همه داشتن كباب مي خوردن و ريحان يه گوشه، تنها نشسته بود و نگاشون مي كرد . دلم براش سوخت . همهگل چندتا سيخ دندهكباب برشته تو يه سيني گذاشته بود . سيني رو برداشتم و گذاشتم جلو ريحان و گفتم « قرار بود بخندي ؟
ريحان بغض كرده گفت « من گوش به حرف اين پيركفتار دادم ، تو نده … »
يه تيكه از كباب را كندم و جلوي دهنش گرفتم و گفتم « خنده !»
« من غير از تو دگه هيشكسو ندارم »
خودمو لوس كردم و رو پاهاش نشستم گفتم « خنده »
« من ميترسم »
همهگل سيني كباب را جلويمان گذاشت . دستم را كشيد و با تشر گفت « وخي ، وخي خجالت بكش ؛ اگر عروست كرده بودن بچهي بار اولت من بودم حالا … »
گفتم « چقد حسودي مادر ، يه امروز بابا رييس نيست . اونم تو نميگذاري »
ريحان نگاهم كرد و گفت « زشته ، مردم حرف ميزنن »
انگار همين ديروز بود … تنش چه بوي خوبي داشت . هنوزم تو دماغمه . اسمش كه مياد ، اون بو زودتر از خودش ، پيدا ميشه
مادرم خيلي از من بهتر بود . ميفهميد . ميدونس كي كار بكنه و چكار بكنه . ميدونس چطور ناز بياره ، وُر كي ناز بياره و كي ناز بياره . هم به خوردش ميرسيد و هم به خوابش . قدر خودشه خوب ميدونس . خودشه از هركسي كه بگي بيشتر ميخواس . بر خلاف همهي غربتا و تاجيكا خيلي به فكر آبرو و آبروداري بود . ميدوني همهي اربابا ، خانا ازش خساب ميبردن . پا وَر پاش كه ميگذاشتن گرگي ميشد و به هيشكي رحم نمي كرد . اما ميفهميد كي و كجا جلو خودشه بگيره . مثل من همهي پلآرو پشت سر خودش خراب نميكرد و راهي برا برگشتش ميگذاشت . كاشكي زودتر صبح بشه …
… نميشد . انگار خروسا مرده بودند . انگار زمين از چرخش افتاده بود . وسط اونهمه پلاس . ميون اونهمه آدميكه سير خورده بودند و پشتشونم رو شكم نرم و نازك زناشون خالي كرده بودند فقط من بيدار بودم و ريحان . چهرهي مولا و حاجيو ، يه آن از جلو چشمم دور نميشد . سبك سنگينشون ميكردم . ميچرخوندم و بال و پايينشون ميكردم . همه جا مولا سنگين تر بود و با ارزشتر . خودمو گول ميزدم و ميگفتم : حاجيو هنوز بچهيه . بذار بزرگ بشه … بزرگش مي كردم . خط هاي صورت و پستيهاي هيكلشو عوض مي كردم . مياوردمش تا به سن مولا ميرسيد . مولا نميشد . مولا بهتر بود و از همه چيز مهمتر مولا يعني موندن . يعني جايي ريشه كردن و از اينهمه آلاخون والاخوني نجات پيدا ميكردم . اما ريحان چي ؟ گذشتهم ؟ منكه بيريشه نبودم . منكه … ريحان زير روپوش ميچرخيد ، مي علطيد و از گرما اوفاوف ميكرد . نفس نفس ميزد . . با اين چكار كنم ؟ بايد تو سينهش وايسم . بايد پشتشه خالي ميكردم . ديگه هيشكي گوش به حرفاش نميداد . پشت سرش ، روبروش لُغُز ميگفتن . طعنع و تلكه ميزدند … اشك تو چشمام جمع شده بود . خودمو كشوندم به طرف ريحان . دست انداختم لا گردنش . ديدم داره يواش يواش گريه ميكنه . صداش كردم . ماچش كردم . دستمو گرفت . از جاش بلند شد و رفتيم وسط گندمزار . ماه در اومده بود . ماه دراومده بود و همه جا مثل روز روشن بود . ريحان به آسمون نگاه كرد و گفت : خيلي وخته كه ستارهشو نميبينيم . تو ميبينيش ؟
گفتم : نه . از اون شب دگه نديدمش
نگام كرد . سرمو وسط دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام و گفت : خيليوخت بود كه دگه نميديدمش . گم شده بود . هرچي فكر ميكردم قيافهش يادم نمياومد . حالا چن روزه كه دوباره پيداش شده . همهجا همرامه . ميره ، ميا . مي خنده ، گريه ميكنه ، ميرقصه . صدا خلخالاشو ميشنوم . شب آخري اومد مثل امشب تو رو پاهام نشست . لباشو غنچه كرد . دستاشو انداخت گردنم . ميخواست ببوستم . پسش زدم و گفتم " برو گمشو " چه اشكي ميريخت . مثه بارون بهار . دلم آب شده بود . جونم داشت در ميرفت . اما محل نگذاشتم … خدااااااااا… چرا من بچههامه ايجوري بار اوردم ؟ چرا ايقد دوستشون داشتم ؟ چرا همچين سزنوشتي دارن ؟ چرا مثه بقيه نيستن ؟ چرا من مثه بقيه تيستم ؟ … كاشكي جيغ زده بود گاشكي فحشم داده بود . نكرد . نداد . مثه يه بره تو چشمام نگاه كرد . خون فواره ميزد و اون حاليش نبود . صدام كرد "بابا "
گفتم : جونم ، عمرم ، پيشمرگت بشم بابا
: بيا جلوتر ، تندتر بيا بابا ، دگه فرصتي نيست
رفتم بالا سرش . تو صورتم خنديد . گفت خم شو . بيا پايين . چشمام دارن تارمتار ميبينن
سرمه بردم جلو . با انگشتاي خوشگلش اشكامه پاك كرد و گفت : گريه نكن بابا . تو ريحاني …
اي بميره ريحان . اي نمونه ريحان كه خودش با دست خودش برا حرف مردم عزيزترين كس خودش … گفت :ديروز قهر بودي و نگذاشتي ماچت كنم . حالا كه قهر نيستي ، بگذار ماچت كنم .
خدا خدا خدا لباش رو صورتم بود و جونش دَر رفت … اون روز كجا بودي آيينه ؟ چرا نگفتي بار ميكنيم ؟ نگفتي مال عاشق خورديم … ؟ چرا به دادم نرسيدي ؟ چرا دستمه نگرفتي ؟ چرا مثه مجسمه بالا سرش وايسادي و با طعنه تو صورتم خنديدي ؟ چرا كمكم نكردي ؟ چرا هيشكي بهم سرسلامتي نداد . مگر من جرم كردم كه بايد جور همهتونو بكشم ؛ تو عمات عم بخورم و تو شاديات شاد باشم . هيشكي ، هيشكي با من نباشه ؟ مگر من چيام ؟ خون ندارم ؟ دل ندارم ؟ دلم نميسوزه ؟ خسته شدم . به كي بگم . كجا داد بزنم ؛ بابا من توبه كردم . غلط كردم خواستم رييس بشم . بدبخت پدرم . ميفهميد . دستمه گرفت و گفت : بد كاري كردي بابا ! دلم نمي خواس رييس بشي . حلا كه شدي ، بدون آرزو يه ساعت آسايش به دلت مي مونه . هميشه آرزو داري يه روز آدم باشي و نميشي . ارزو مي كني مثه آدما گريه كني ، حيغ بزني . بايد از همهچي بگذري . كمرت خورد ميشه و هيشكي به دادت نميرسه . هيشكي هيشكي … خُرخُرشونو ميشنفي ؟ دنيارو آب ببره ، اينا رو خواب . يه ساعت دگه روز ميزنه و اون يارو ميايه . اووخ اينا همه ميخزن عقب . پوزخند ميزنن و لُغز ميخونن . كاشكي به همين بود . تازه طلبكارم ميشن . … خدايا چكار كنم ؟ كاشكي گوش به حرف اين پيرسگ نداده بودم …
اونشب ، بار اولي بود كه اشك ريحان ميديدم ؛ دگه نديدم تا امشب . دستشه فشار دادم . صورتشه بوسيدم و گفتم « چرا به فكر جواب دادني ؟ به همه بگو حالا كه برههاشو خوردين ، اگر اومد تحويلش بگيرين تا خاطرجمع شه اووخ كمكم ميرونيمش تا خودش دُمشه بگذاره رو كولشو بره . منم رودَرروش نميشم !
يهكم فكر كرد و بعد زد زير خنده و گفت « راس ميگه آيينه . پير شدم و خرفت . فكر همه چيزه مي كردم غير از اين
همه خوشحال بودن و من بيشتر . همه دور اجاقاشون نشسته بودن و گوشت كباب ميكردن و من يه گوشه نشسته بودم و تماشاشون ميكردم .
تكههاي گوشت بره رو ميلهها ، رو تركههاي تَر حتا ميون خاكسترا ، جزجز ميكرد و بوي چربشون دل بچه و بزرگ رو آب كرده بود . بچهها كمطاقت تر بودن و تحمل پختن و خوب كباب شدن گوشت را نداشتن و پدرها – اينطور موقعها زرنگ ميشن و آشپز ماهر – تكههاي خام و داغ شدهي گوشت را به بهونهي اونا برميداشتن ، نصف بيشترشونو ميبلعيدن . ته موندهشو ، همراه با فحش و توسري به دست بچهي بدبخت ميدادن …
… پدرم ميگفت « لوليا بدبختترين آدماي خداين ميگفت تو خوابم اين همه گوشت تروتازه و كبابي به اين پر و پيماني نخورده بودند … اصلا گوشتي نميديدن ، مگر اينكه تو راهي كه مياومدن سيخوري يا ندرتا ، خرگوشي به تيررس چوبدستيشان ميرسيد . كه اونم ، يه لقمه بيشتر نبود و مال پدر خونواده بود كه بدبخت زحمت ميكشه و بايد جون داشته باشه …
… صولت از همه بدتر بود . لامصب دنيال سيخ كه نگشته بود ، هيچي ، تركهايم پيدا نكرده بود و گوشتا را تند تند مينداخت وسط خاكسترا و هنوز داغ نشده بودن كه با خاك و خاكستر ميچپوندشون تو دهن گالهش . – هنوزم كه يادم مياد حالم به هم ميخوره – آب غليظ و سياهي از گوشههاي دهنش كش كرده بود رو ريش و لباساش . چه خندهاي مي كرد . چه كيفي داشت . بيچاره ريحان . مثل مادرمرده ها يه گوشهاي كز كرده بود نگاه ميكرد . …
… پدرم اينارو بعدا از اين و اون شنيده بود . ميگفت وختي ريحان فهميده بود كه اين گوسفندارِ من اوردم و برا چي اوردم ، با مشت لقد ميافته به جونشون و هي مي كنه وَر طرف ده تا پسشون بده . …
… آيينه از چادرش دويد بيرون . مثل هميشه جيغ ميزد . فحش ميداد . به ريحان كه رسيد دستشه گرفت و گفت : چكار مي كني نامراد ؟
ريحان ميخواست جواب نده اما همه دورشان جمع شده بودن . آيينه كه مي دونست اونا پشتيش مي كنن گفت : پير شدي ريحان ! شهري شدي ! با ايكارت نشون ميدي دگه نميتوني درست فكر كني …
: تويم خرفت شدي ، ميدوني اين گوسفندا مال كياَن ؟
: باشن ؛ تقصير نكردن كه تو با چوب و لقد به جونشون افتادي
ريحان جيغ كشيد : تو اصلا ميفهمي اون يارو تاجيك برا چي اينارِ ول كرده جلو پلاساي ما ؟
: خُب دخترته مي خواد . كار بدي كرده ؟
: تو ديوونه شدي پيرسگ
من ديونه نيستم . تو خرفت كردي. كم تاجيكا عاشق دختراي ما ميشن ؟ كم سوغاتي و پيشكشي ميآوردن ؟ كي گرفت و بعدم پسشون داد ، ها ؟ كي جيغ زد ؟ داد زد . بگو ؟ خوردن و گفتن " مال عاشق خوردني وَر ريش عاشق ريدني " يادت رفته ؟
: هيشگي سيتا گوسند نياورد كه بعدا مدعي بشه
: خُب چه يهتر . مايهي افتخار تو و دخترته . خان ، رييس ، دور و برته نگا كن ، اي بدبختارو ببين . مي دوني چَن وخته كه رنگ گوشت نديدن . به شكمآي پِغارك و آباوردهي اي تولهها نگا كن … كي ديده غربتجماعت چيزي كه به دَس اورده از دَس بده
: اووخ اييارو پاش به ايجا واز ميشه
خُب بشه !
: جوابشه چي بدم ؟
: خنده !
مادرم سجادهاش را حمع كرد و نگاهش به طرف جنازه رفت و گفت « مگسا دارن جمع ميشن . ميترسم بو بگيره »
« هنوز هوا خنكه ؛ تا بخواد گرم بشه ميبريمش »
« كاشكي دو سر تُشكشه بگيريم و ببريمش تو سالن و يه پنكهاي چيزي بذاريم بالا سرش ؟»
… « نگاش كن ، چه زوريميزنه ، اي دختر من . نصف سن منو داره ؛ كمرش خم اورده و پاهاش زير ميشكنن . اي شيرم حرومت دختر … آخآخ ، آخ . دستش ! دستش رفت لا در . مواظب باش . ايوب ! … نميفهمن . كاشكي ميتونستم يه جوري بهشون بگم ، دستم شكست ، كاشكي يكي از شماها بودين و ميرفتين كمكشون يا بهشون ميگفتين : بابا ، حرمت جنازهرو نيگر ميدارن .
جنازه سنگين بود . خيلي سنگينتر از وقتي كه زنده بود . همين ديروز بود كه بغلش كردم و از سي و سه تا پلهي مطب بردمش بالا و اخ نگفتم . ولي حالا … رنگ صورت مادرم سقيد شده بود و نفسش بالا نميآمد . خودم را به آشپزخانه رساندم و قرص قلب و ليواني آب برداشتم و به طرف اتاق دويدم . پدرم از اينهمه سرو صدا بيدار شد . وسط رختخواب نشست و داد زد : چه مرگتونه شما ؟
فرصت جواب دادن نداشتم . يخهي مادرم را باز كردم مابقي آب را به سينهاش پاشيدم . چشمهايش باز شد و نفس عميقي كشيد و گفت « برو آرومش كن ، الان شهرو رو سرش ميگذاره
« تموم كرد ؟ »
نگاش كرديم .
« چرا بيدارم نكردين ؟ »
« بيدارت كنيم چطور بشه ؟ »
« تو هميشه كارات همينطوره ، خب دعايي ، نمازي … »
« نميخواد ، آروم بگير ، اونا بيدار نشن … برو بخواب . هر كار داري بذار برا صبح . »
« به درك ، به تو خوبيام نيومده »
« ميبيني ، آرزو به دلم موند يهدفعه ، اي طلبكارم نباشه . اگر داشتم ميزاييدم محل نگذاشت يا كاري كرد تا من حرفي بزنم و اون قهر كنه بره . اگر مريض شدم همينطور اگر … »
« جوش نزن ، حالت خوش نيست . شما هميشه همينطور بودين هيچوقتم نخواستين درستش كنين »
« چكارش كنم . اووختي كه جوون بوديم ، فكر شماهارو مي كردم . حالام كه ديگه پير شديم ، بازم شما و آبروي شما نميگذاره . دست به دلم نزن مادر . من از هيچي شانس نداشتم . »
… ولش كنين . اين كارش همينه . هميشه نق ميزنه . خُب زن ناحسابي ، مردكهي بدبختو از خواب بيدار كردين . طوري نيس . حالا اومده كمكت ، داره هم دردي ميكنه . لامصب امونش بده . همون بهتر كه يه چند دقه ساكت باشه . كجا بودم ؟ ها ف همه داشتن كباب مي خوردن و ريحان يه گوشه، تنها نشسته بود و نگاشون مي كرد . دلم براش سوخت . همهگل چندتا سيخ دندهكباب برشته تو يه سيني گذاشته بود . سيني رو برداشتم و گذاشتم جلو ريحان و گفتم « قرار بود بخندي ؟
ريحان بغض كرده گفت « من گوش به حرف اين پيركفتار دادم ، تو نده … »
يه تيكه از كباب را كندم و جلوي دهنش گرفتم و گفتم « خنده !»
« من غير از تو دگه هيشكسو ندارم »
خودمو لوس كردم و رو پاهاش نشستم گفتم « خنده »
« من ميترسم »
همهگل سيني كباب را جلويمان گذاشت . دستم را كشيد و با تشر گفت « وخي ، وخي خجالت بكش ؛ اگر عروست كرده بودن بچهي بار اولت من بودم حالا … »
گفتم « چقد حسودي مادر ، يه امروز بابا رييس نيست . اونم تو نميگذاري »
ريحان نگاهم كرد و گفت « زشته ، مردم حرف ميزنن »
انگار همين ديروز بود … تنش چه بوي خوبي داشت . هنوزم تو دماغمه . اسمش كه مياد ، اون بو زودتر از خودش ، پيدا ميشه
مادرم خيلي از من بهتر بود . ميفهميد . ميدونس كي كار بكنه و چكار بكنه . ميدونس چطور ناز بياره ، وُر كي ناز بياره و كي ناز بياره . هم به خوردش ميرسيد و هم به خوابش . قدر خودشه خوب ميدونس . خودشه از هركسي كه بگي بيشتر ميخواس . بر خلاف همهي غربتا و تاجيكا خيلي به فكر آبرو و آبروداري بود . ميدوني همهي اربابا ، خانا ازش خساب ميبردن . پا وَر پاش كه ميگذاشتن گرگي ميشد و به هيشكي رحم نمي كرد . اما ميفهميد كي و كجا جلو خودشه بگيره . مثل من همهي پلآرو پشت سر خودش خراب نميكرد و راهي برا برگشتش ميگذاشت . كاشكي زودتر صبح بشه …
… نميشد . انگار خروسا مرده بودند . انگار زمين از چرخش افتاده بود . وسط اونهمه پلاس . ميون اونهمه آدميكه سير خورده بودند و پشتشونم رو شكم نرم و نازك زناشون خالي كرده بودند فقط من بيدار بودم و ريحان . چهرهي مولا و حاجيو ، يه آن از جلو چشمم دور نميشد . سبك سنگينشون ميكردم . ميچرخوندم و بال و پايينشون ميكردم . همه جا مولا سنگين تر بود و با ارزشتر . خودمو گول ميزدم و ميگفتم : حاجيو هنوز بچهيه . بذار بزرگ بشه … بزرگش مي كردم . خط هاي صورت و پستيهاي هيكلشو عوض مي كردم . مياوردمش تا به سن مولا ميرسيد . مولا نميشد . مولا بهتر بود و از همه چيز مهمتر مولا يعني موندن . يعني جايي ريشه كردن و از اينهمه آلاخون والاخوني نجات پيدا ميكردم . اما ريحان چي ؟ گذشتهم ؟ منكه بيريشه نبودم . منكه … ريحان زير روپوش ميچرخيد ، مي علطيد و از گرما اوفاوف ميكرد . نفس نفس ميزد . . با اين چكار كنم ؟ بايد تو سينهش وايسم . بايد پشتشه خالي ميكردم . ديگه هيشكي گوش به حرفاش نميداد . پشت سرش ، روبروش لُغُز ميگفتن . طعنع و تلكه ميزدند … اشك تو چشمام جمع شده بود . خودمو كشوندم به طرف ريحان . دست انداختم لا گردنش . ديدم داره يواش يواش گريه ميكنه . صداش كردم . ماچش كردم . دستمو گرفت . از جاش بلند شد و رفتيم وسط گندمزار . ماه در اومده بود . ماه دراومده بود و همه جا مثل روز روشن بود . ريحان به آسمون نگاه كرد و گفت : خيلي وخته كه ستارهشو نميبينيم . تو ميبينيش ؟
گفتم : نه . از اون شب دگه نديدمش
نگام كرد . سرمو وسط دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام و گفت : خيليوخت بود كه دگه نميديدمش . گم شده بود . هرچي فكر ميكردم قيافهش يادم نمياومد . حالا چن روزه كه دوباره پيداش شده . همهجا همرامه . ميره ، ميا . مي خنده ، گريه ميكنه ، ميرقصه . صدا خلخالاشو ميشنوم . شب آخري اومد مثل امشب تو رو پاهام نشست . لباشو غنچه كرد . دستاشو انداخت گردنم . ميخواست ببوستم . پسش زدم و گفتم " برو گمشو " چه اشكي ميريخت . مثه بارون بهار . دلم آب شده بود . جونم داشت در ميرفت . اما محل نگذاشتم … خدااااااااا… چرا من بچههامه ايجوري بار اوردم ؟ چرا ايقد دوستشون داشتم ؟ چرا همچين سزنوشتي دارن ؟ چرا مثه بقيه نيستن ؟ چرا من مثه بقيه تيستم ؟ … كاشكي جيغ زده بود گاشكي فحشم داده بود . نكرد . نداد . مثه يه بره تو چشمام نگاه كرد . خون فواره ميزد و اون حاليش نبود . صدام كرد "بابا "
گفتم : جونم ، عمرم ، پيشمرگت بشم بابا
: بيا جلوتر ، تندتر بيا بابا ، دگه فرصتي نيست
رفتم بالا سرش . تو صورتم خنديد . گفت خم شو . بيا پايين . چشمام دارن تارمتار ميبينن
سرمه بردم جلو . با انگشتاي خوشگلش اشكامه پاك كرد و گفت : گريه نكن بابا . تو ريحاني …
اي بميره ريحان . اي نمونه ريحان كه خودش با دست خودش برا حرف مردم عزيزترين كس خودش … گفت :ديروز قهر بودي و نگذاشتي ماچت كنم . حالا كه قهر نيستي ، بگذار ماچت كنم .
خدا خدا خدا لباش رو صورتم بود و جونش دَر رفت … اون روز كجا بودي آيينه ؟ چرا نگفتي بار ميكنيم ؟ نگفتي مال عاشق خورديم … ؟ چرا به دادم نرسيدي ؟ چرا دستمه نگرفتي ؟ چرا مثه مجسمه بالا سرش وايسادي و با طعنه تو صورتم خنديدي ؟ چرا كمكم نكردي ؟ چرا هيشكي بهم سرسلامتي نداد . مگر من جرم كردم كه بايد جور همهتونو بكشم ؛ تو عمات عم بخورم و تو شاديات شاد باشم . هيشكي ، هيشكي با من نباشه ؟ مگر من چيام ؟ خون ندارم ؟ دل ندارم ؟ دلم نميسوزه ؟ خسته شدم . به كي بگم . كجا داد بزنم ؛ بابا من توبه كردم . غلط كردم خواستم رييس بشم . بدبخت پدرم . ميفهميد . دستمه گرفت و گفت : بد كاري كردي بابا ! دلم نمي خواس رييس بشي . حلا كه شدي ، بدون آرزو يه ساعت آسايش به دلت مي مونه . هميشه آرزو داري يه روز آدم باشي و نميشي . ارزو مي كني مثه آدما گريه كني ، حيغ بزني . بايد از همهچي بگذري . كمرت خورد ميشه و هيشكي به دادت نميرسه . هيشكي هيشكي … خُرخُرشونو ميشنفي ؟ دنيارو آب ببره ، اينا رو خواب . يه ساعت دگه روز ميزنه و اون يارو ميايه . اووخ اينا همه ميخزن عقب . پوزخند ميزنن و لُغز ميخونن . كاشكي به همين بود . تازه طلبكارم ميشن . … خدايا چكار كنم ؟ كاشكي گوش به حرف اين پيرسگ نداده بودم …
اونشب ، بار اولي بود كه اشك ريحان ميديدم ؛ دگه نديدم تا امشب . دستشه فشار دادم . صورتشه بوسيدم و گفتم « چرا به فكر جواب دادني ؟ به همه بگو حالا كه برههاشو خوردين ، اگر اومد تحويلش بگيرين تا خاطرجمع شه اووخ كمكم ميرونيمش تا خودش دُمشه بگذاره رو كولشو بره . منم رودَرروش نميشم !
يهكم فكر كرد و بعد زد زير خنده و گفت « راس ميگه آيينه . پير شدم و خرفت . فكر همه چيزه مي كردم غير از اين
۸/۲۱/۱۳۸۴
هميشه ميگفت . هنوزهم ميگويد
« نوزده سالگي يكي از سالهاي وحشتناك زندگي هر مرد جوان است . لبهي تيغ . حدفاصل مردي و نامردي »
نوزده ساله بود كه عاشق شد
نوزده ساله بود كه ازدواج كرد و تا چشمي به هم گذاشت ، نطفهي اولين بچهاش منعقد شد و تا بازشان كرد طعم از دست دادن فرزند را چشيد .
نوزده ساله بود كه غول نداشتن را شناخت
« از همه بدتر مسئوليت كس ديگري را بر دوش كشيدن و غم نداشتن و نخوردنش و… »
نوزده ساله بود و از سربازي فراري .
نوزده ساله بود مدرك تحصيلي درستي نداشت و بدتر از همه سابقهي ضدانقلابي بودن را يدك ميكشيد .
نوزده ساله بود كه تن به عملگي داد .
نوزده ساله بود كه …
سالها از نوزده سالگي گذشته است و او هنوز هم نوزده ساله است .
« نوزده سالگي يكي از سالهاي وحشتناك زندگي هر مرد جوان است . لبهي تيغ . حدفاصل مردي و نامردي »
نوزده ساله بود كه عاشق شد
نوزده ساله بود كه ازدواج كرد و تا چشمي به هم گذاشت ، نطفهي اولين بچهاش منعقد شد و تا بازشان كرد طعم از دست دادن فرزند را چشيد .
نوزده ساله بود كه غول نداشتن را شناخت
« از همه بدتر مسئوليت كس ديگري را بر دوش كشيدن و غم نداشتن و نخوردنش و… »
نوزده ساله بود و از سربازي فراري .
نوزده ساله بود مدرك تحصيلي درستي نداشت و بدتر از همه سابقهي ضدانقلابي بودن را يدك ميكشيد .
نوزده ساله بود كه تن به عملگي داد .
نوزده ساله بود كه …
سالها از نوزده سالگي گذشته است و او هنوز هم نوزده ساله است .
۸/۱۹/۱۳۸۴
کفر
نصرت رحمانی
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کال اش زدی دست را
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه
به محراب گم رنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکی سینه ی تنگ او
خدایا تو گرئیده ای هیچگاه
به دنبال تابوت های سیاه
ز چشمان خاموش پاشیده ای
به چشم کسی خون بجای نگاه
دریغا تو احساس اگر داشتی
دل ات را چو من مفت می باختی
برای خود ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز می ساختی
اشتراک در:
پستها (Atom)