۹/۰۵/۱۳۹۰

قهرمان وضد قهرمان در هنر و ادبیات

"با عرض معذرت كه نام نويسنده و جاي انتشار آن را نمي‌دانم. اميدوارم دوستان اگر مي‌دانند، در اين مورد كمك كنند."

بنا به تعریفی متعارف«ضد قهرمان»(Anti hero) کسی است که ویژگی های منفی او بیش ازویژگی های مثبت اوست از قهرمان به مثابه ی انسانی برترو دارای ویژگی های مثبت سلحشوری، گذشت و باور به راستی، عشق، آزادی وعدالت و... یاد می کنند و این همه اما، در زندگی و واقعیت، چهره و نمودی نسبی دارد. قهرمان نیزمی تواند اشتباه کند ولی در اشتباه خود نمی‌ماند و برآن پای نمی فشارد، آن گاه که راستی را درمی یابد و به واقعیت اشتباه خود پی می برد. قهرمان کسی است که به راستی گرایش دارد وعشق می جوید و عدالت می خواهد و زندگی را پاس می دارد وازمرگ برای زیبایی و زندگی ... نمی‌هراسد، برانجام کارهای بزرگ تواناست و اگر نیست، زندگی، راستی، عشق ورزی، مردم خواهی، حقیقت جویی وآرمان خواهی او، خود بزرگ ترین ویژگی قهرمانی است.
قهرمان می تواند انسانی باشد شکست خورده و مغلوب و نه محکوم. تراژدی یکی از نشانه های هستی و زندگی قهرمان است و اما ضد قهرمان می تواند پیروز باشد و حتما محکوم. حکم را حقیقت، داور است و تاریخ و تجربه بر می‌تابد. قهرمان در تاریخ و زندگی سر بلند است و ضد قهرمان اما همواره سر شکسته و محکوم است و از نظر ویژگی‌های انسانی، نقطه ی مقابل قهرمان.
ضد قهرمان، نیرنگ باز و توطئه گراست به حقیقت باور ندارد و آینه های حقیقت نما را می‌شکند و در پشت فریب و توطئه پنهان می شود، به هر خاشاکی چنگ می زند و خود را ارزان و حتی به رایگان می فروشد و چونان هرزه ای با ترسی در دل و دشنه ای در مشت و پنهان در پشت هماورد می طلبد، به آسانی تحریک می شود و حتی به نزدیک ترین یاران خود نیز به دلیل ضعف شخصیت و تباهی روح و باور و مسخ و جدان حسادت می ورزد و زخم می زند.
در ادبیات اما این همه مطلق نیست. ادبیات بازتاب زندگی است و زندگی در افراد و اجزای خود ازهرگونه مطلق گرایی می گریزد. در ادبیات، شخصیت اصلی داستان همان قهرمان داستان است که می تواند ضد قهرمان نیز باشد. در اینجا، قهرمان لزوما چهره ی بر جسته ای نیست و تعریفی متفاوت دارد. این افراد، گاه قادر به هیچ کاری نیستند و یا اصلا کاری نمی کنند هدف نویسنده درآثار ادبی ای این گونه اصولا آفرینش قهرمان نیست نویسنده ای که می کوشد داستان شکست ها وناکامی ها را باز گوید نمی تواند همچون حماسه به آفرینش انسانی برتر اقدام کند. آدم های داستان او، آدم هایی هستند معمولا تو سری خورده، ناتوان مانده و حتی گاه مورد نفرت اطرافیانشان. آنها دنیای کوچکی دارند که مثل کرم درآن وول می خورند. این آن گاه آرزوهای بزرگی نیز دارند، اما هرگز توانایی تحقق آن آرزوها را ندارند. خیال پردازی توهم، حسادت، خود بزرگ بینی و یا احساس حقارت، سرکوفتگی جنسی، شکست در روابط زناشویی، عقب افتادگی ذهنی و دمدمی مزاجی، مشخصه ی آنهاست. آنها بیشترآدم های دنیای واقعی اند تا دنیای آرمانی و اتوپیایی ذهنی آفرینش‌گرحماسه. زندگی این آدم ها تراژدی پرشکوهی هم حتی نیست. نویسندگانی چون «کامو»(1) و«سارتر»­(2) بهترین نمونه های قهرمانی این گونه را آفریدند. قهرمانانی ضد قهرمان که کاملا تسلیم غرایزخویشند. «پدروپارامو»(3) درادبیات آمریکایی لاتین بهترین نمونه ی قهرمان ضد قهرمان است.
«شازده احتجاب»(4) درادبیات داستانی ما، نمونه ی این نوع قهرمانان ضد قهرمان است. او با خاطرات خود زندگی می کند و درانتظار مرگ، عکس ها و آینه ها، خوف انگیزترین حصار روزهای پایانی زندگی او هستند. او دیگرنه به گذشته تعلق دارد و نه به آینده، او به هیچ جایی نمی تواند بگریزد.
در داستان نو، قهرمان ، همان ضد قهرمان است. «الن روب گریه»(5) می گوید:
«معنای قهرمان را همه می دانند. قهرمان یک «او»ی عادی بی نام نشان و شفاف، و فاعل ساده ی عملی که به وسیله ی فعل بیان می شود نیست. قهرمان باید دارای نام ویژه ی خود، و در صورت امکان، باید دارای دو نام، یعنی نام ونام خانوادگی باشد. باید پدر و مادر داشته باشد، باید وارث میراث آنان شود.باید دارای شغل و حرفه ی باشد. دارای مال و منال هم باشد بهتر است. مهم تر از همه ی این ها، باید دارای یک منش خاص باشد.باید چهره ی داشته باشد که بازتابنده ی روانش باشد. باید دارای گذشته و سوابقی باشد تا فلان و بهمان عمل وی را توجیه کند. چرا که گذشته ی او سازنده ی اعمال کنونی اوست. منش او خاستگاه اعمال اوست. منش او موجب می شود که واکنش وی درهر واقعه ای به نحو معین باشد. منش قهرمان به خواننده امکان می دهد که درباره ی وی داوری کند، یعنی دوستش بدارد، یا از او نفرت داشته باشد، قهرمان می تواند در سایه ی منش خود نامش را به افراد همانند خود ببخشد. مثل « تارتوف» قهرمان مولیر(6) که نمونه ی ریا است. گویی مردم در انتظار رسمیت این غسل تعمید هستند. قهرمان باید فرید باشد، وهم به جایگاه رفیع یک مقوله ی عروج کند. دارای شخصیت کافی باشد تا بی رقیب بماند، ازعمومیت کافی هم برخوردار باشد تا جنبه ی همگانی بگیرد. برای ایجاد اندکی تنوع، برای آنکه آزادی بیشتری احساس شود، می توان قهرمانی انتخاب کرد که از یکی از این قواعد ظاهراً سرپیچی کند: یک بچه سرراهی، یک بیکار، یک دیوانه، یا مردی می شود انتخاب کرد که مزاج دمدمی او گاهگاهی ایجاد شگفتی کند. البته نباید در این کاراغراق کرد، چرا که این راه، راه نابودی و همان است که یک راست به قصه امروز می رسد.
درواقع هیچ یک از آثار ارزشمند معاصرازاین حیث با معیارهای نقد منطبق نیست. چند نفر از خوانندگان، نام راوی «تهوع»(7) اثر «ژان پل سارتر»یا گوینده ی «بیگانه»(8) «نوشته آلبرکامو» را به یاد دارند؟ آیا دراین آثارنمونه انسانی هست؟ آیا به عکس،خطای بزرگی نیست که این آثار را به عنوان منش های قهرمانان در نظر گیریم؟ مثلا آیا قصه بلند«سفربه نهایت شب» اثر«سه لین»(9) اصلا موقوف وصف یک قهرمان است؟ مگر تصادفی است که این هر سه قصه به صیغه ی اول شخص مفرد است؟ «بکت»(10) در طی یک قصه نام و شکل قهرمانش را تغییر می دهد. فاکنر(11) عمدا دو شخص مختلف را به نام واحد می خواند. مثلا «کاف» قهرمان قصر«کافکا»(12) فقط به اولین حرف اسمش اکتفا می کند، او فاقد همه چیز است؛ خانواده ندارد؛ چهره ندارد؛ احتمالااصلا مساح نیست.
نمونه فراوانی است. در واقع «قهرمان آفرینان» به معنای سنتی کلمه، دیگرجز ارائه قهرمانان خیالی و توخالی کاری نمی توانند کرد. به نحوی که امروزه خود اعتقادی به این قهرمان پوشالی ندارند. قصه حاوی قهرمان، جدا به دوران گذشته تعلق دارد. این قصه ها از مختصات یک عصرمنقضی است: و آن عصر، دوره اوج «اقتدار فرد» بود.
شاید این امر پیشرفتی محسوب نشود، ولی مسلم است که عصر حاضر حتما عصر«شماره ثبت» است. برای ما، سرنوشت جهان، دیگربه طلوع و افول خورشید بخت چند تن یا چند خانواده بستگی ندارد. اصلا جهان خود دیگرآن مالکیت فردی نیست که موروثی و سکه زنی بود؛درست مثل یک طعمه: موضوع شناختن مطرح نبود، بلکه صحبت برسر تصاحب و تسخیر آن بود. در دوره اقتدار ثروتمندان زمان «بالزاک»(13) بی شک داشتن نام بسیار مهم بود. منش دارای اهمیت بود. خصوصا که این منش بیشتر به مثابه سلاحی در نبردی تن به تن به کار برده می شد، امید پیروزی محسوب می گشت، اعمال سلطه ای بود. در چنین جهانی که شخصیت فردی هم وسیله و هم هدف هر گونه پژوهش بود، صاحب چهره بودن اهمیت داشت.

امروز، دنیای ما از اعتماد به نفس کمتری برخورداراست. شاید هم فروتنی بیشتر ابراز می دارد؛ چرا که از اقتدار فرد صرف نظر کرده است. ولی جاه طلبی بیشتری هم دارد. چون به فراسوی دنیای خود نظر دارد. ستایش انحصاری انسان جای خود را به آگاهی گسترده تری بخشیده که از جنبه «بشرمرکز کائنات» کاسته است. چون قصه بهترین نگهبان سابق خویش، یعنی قهرمان را از دست داده است ، متزلزل می نماید.اگر قصه نتواند روی پای خود بایستد، دلیل آن است که حیات قصه،به زندگی جامعه زوال یافته ای بستگی داشته است. به عکس: اگر توفیق یابد،را ه تازه ای پیش پای او باز می شود، همراه مژده ی کشفیات نو!» (14)

آیا داستان و نمایش نو، ادامه ی منطقی و طبیعی تراژدی در ادبیات نیست؟ حتی ارسطو نیزقهرمان تراژدی را بی عیب و انسان کاملی نمی داند. بنا به تعریف او، حسن انتخاب قهرمان تراژدی، فرایافتی جز برانگیختن دوعاطفه ی ترس ورقت در تماشاگر ندارد. چنین است که حتی در تراژدی نوارسطویی(15)، قهرمان،هم انسانی برتر بود و هم بهتر، اما در تراژدی دوران الیزابت، فرایافت بهتر بودن، نقش خود را به صرف برتر بودن می دهد و نمایش تراژدیک دوران الیزابت(16)، نمایشی می شود با ویژگی های قهرمانی بسیار پیچیده تر. دراین نمایش، قهرمان، دیگر یک انسان ویژه، آن هم ازنوع انسان خدایان یونانی نیست که به دلیل گره گاه و نقطه ناتوانی که دارد، با فاجعه درگیر می شود.«ریچارد سوم» و «مکبث»(17) نمونه های برجسته ی این نوع تراژدی در دوران الیزابت اند. از سده ی هیجدهم، حتی ویژگی برتری نیز از قهرمان تراژدی گرفته می شود و می بینیم که قهرمان، هر روز چهره و نمودی پیچیده تر و دست نیافتنی تر می یابد.دست نیافتنی تر از آن روی که مرزهای قهرمانی و ضد قهرمانی، هر روز محوتر می شود. باید بگویم که ادبیات نوین اروپایی از همین جاست که نطفه می بندد.

در گذشته «بی رنگ»(18) از جدالی شکل می گرفت که ناشی از حضور قهرمان و ضد قهرمان در داستان بود. (به همان گونه که در تراژدی های حماسی دوران کهن و از جمله در شاهنامه شاهدیم). در این مورد، مبارزه «هملت» (19) و عموی او مثال زدنی است. در اینجا «هملت» نقش قهرمان را دارد و عموی او درچهره ی ضد قهرمان ظاهر می شود.

«هملت» حتی در اوج بد بینی وناتوانی شخصیت و ... قهرمان است و زیبا و دوست داشتنی.«گریگوری ملخوب»(20) نیز چنین است از دیدگاه «شولوخوف»، «ملخوف» حتی آن زمان که با «سرخ ها» مبارزه می کند نیز قهرمان است و این به «آینده ی» او و حرکتی که در جهت تکامل تاریخ دارد، مربوط می شود. او سرانجام به سرخ ها می پیوندد، پس باید به گونه ای تصویرشود که درهر حال زیبا باشد.«شولوخوف» می گوید:

«فرض کنیم درباره ی سربازی می نویسم که به من نزدیک است واودوست دارم، در این حال چگونه می توانم از او تصویر بدی ارائه دهم؟ او از گوشت و خون من است، پس باید بکوشم چهره ی پراز آبله و یا عیب های شخصیتی او را نادیده بگیرم واگر نتوانستم، بکوشم آن گونه بنویسم که خواننده، او را همان طور که هست حتی، با چهره پرازآبله و دیگرعیب هایش دوست داشته باشد»

و اما «قهرمان آرمانی» در ادبیات، مقوله ی دیگری است. این نوع قهرمان، امروزه هم ازجایگاه والایی در داستان برخوردار است؛ نوعی آرزوست ونقطه ای و رازی دست نیافتنی، اما حاضردر روح و وجدان آدمی. و این اما با مقوله ی قهرمان پروری در ادبیات، تفاوت بنیادی دارد. در اینجا، قهرمان نوعی وسوسه ی ذهنی آدم ها است. «مارکز» «زیباترین غریق جهان» را این گونه می نماید. آرزویی بزرگ وشاید خاطره ای از گذشته ای که بازش نمی شناسیم. انسان و جهانی در برابر انسان و جهان موجود، جهانی ممکن که تنها تخیل و وجدان آدمی است که می تواند آن را بخواهد و بنماید. و به راستی که آزادی جز امکان آرزو وتحقق آن نیست. تخیل و آرزو بر بستر وجدان آدمی قهرمانش را خود می آفریند و می پرورد. می توانیم بر این آرزو، نامی بگذاریم، نامی که همچون آرزو، دست نیافتنی و مبهم است. قهرمان اما می تواند مرده باشد،«زیباترین غریق جهان» باشد و ما باور نکنیم که مرده است. او می تواند در ما به زندگی خود ادامه دهد، در وسوسه ی وجدان و شعور جمعی ما، آرزوی مشترک و یا قهرمان آرمانی می تواند ما را با هم پیوند دهد و بیگانگی، این گونه از میان برخیزد و دل هایمان به نام آن زیبای حالا آشنا یکی شود، به نام او شود.

«... چون می خواستند جلوی خانه هایشان را با رنگ های شاد رنگ بزنند تا خاطره ی استبان ماندگار شود و می خواستند آن قدر چشمه ازدل سنگ ها بیرون بیاورند و روی صخره ها گل برویانند تا دیگر کمرشان راست نشود، تا آن جا که در سال های آینده، در طلوع صبح، مسافران کشتی های بزرگ بخاری، مست از بوی باغچه های دریاهای آزاد، از خواب بیدار شوند و ناخدا با لباس ناخدایی به ناگزیر از سکوی عرشه پایین بیاید واسطرلاب به دست و ردیف مدال های جنگی برسینه، به راهنمایی ستاره ی قطبی، در دوردست افق به دماغه ی بلند گل های سرخ اشاره کند و به چهارده زبان بگوید، آن جا را نگاه کنید، آن جا که باد آن قدرآرام است که زیر تختخواب ها به خواب رفته است، آن جا، آن جا که آفتاب آن قدردرخشان است که گل های آفتابگردان نمی دانند به کدام سمت روبگردانند، آری آن جا روستای استبان است.»

زیرنویس:

1- «آلبرکامو»Albert Camus (1960 -1913) نویسنده فرانسوی.

2- «ژان پل سارتر» Jean- Paul Sartre (1980- 1905) نویسنده وفیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی.

3- «پدروپارامو» Pedro Paramo از «خوان رولفو» Juan Rulfo نویسنده مکزیکی.

4- «شازده احتجاب»، هوشنگ گلشیری.

5- «الن روب گریه» Alain Robbe grillet (متولد 1922) نویسنده فرانسوی ویکی از پیشگامان قصه ی نو در اروپا.

6- «مولیر» (ژان باپتیست پوکلن) Moliere (Jean- Baptiste Poquelin) (1673-1622) نمایشنامه نویس فرانسوی که نمایشنامه ای دارد به نام «تارتوف»(Tartuffe) با شخصیتی به همین نام.

Lanausee -7 رمانی که «سارتر» در سال 1938 منتشر کرد. این رمان در ردیف نوشته های داستانی فلسفی اوست و از نظرصورت و قالب نیز دارای شیوه ای نو است.

8-Etranger،L رمانی است که «آلبرکامو» در اثبات پوچی و نیز نفی آن نوشته است(سارتر). این رمان یکی از عمیق ترین آثار کامو به شمار می رود.

9-«لوئیس فردیناند سه لین»Louis- Ferdinand Celin (1961-1894) نویسنده فرانسوی.

10-«ساموئل بکت»Samul Beckettمتولد(1906) شاعر، نویسنده و نمایشنامه نویس نوگرای ایرلندی تبار که بیشتر سال های فعالیتش را در فرانسه بوده است.

-11«ویلیام فاکنر»Wolliam Falker(1962-1897) نویسنده آمریکایی. وی یکی از پیشگامان ادبیات داستانی نوین است.

12-«فرانتس کافکا» Franz Kafka(1924- 1883) نویسنده ی چک که برادبیات داستانی نوین تاثیرشگرفی داشته است.«قصر» (The castle)یکی از دو رمان معروف است.

13-«اونوره دوبالزاک»Honore de Balzac (1850- 1799) نویسنده ی فرانسوی.

14- «قصه ی نو، انسان طرازنو» آلن روب گریه، ترجمه محمد غیاثی.

15-«Tragedy»(از Tragoidiaیونانی)نوعی قالب کهن نمایشی است که ارسطو(فیلسوف و نظریه پردازیونانی) درکتاب «فن شعر» خود آن را تعریف و تبیین کرده است.از دیدگاه او، تراژدی مقدم بر دیگر انواع شعرونوعی بازآفرینی و محاکات است. ارسطو تراژدی را بر خلاف کمدی و سایر انواع شعر دارای ویژگی، پالایش و تاثیر مثبت روانی می داند. ارسطو بر این باور است که قهرمان تراژدی، باید از آن چنان ویژگی هایی برخوردار باشد که بتواند رقت و ترس را در تماشاگر برانگیزد واین ممکن نیست، مگر آن که خود دارای شخصیتی برترو بهتر از دیگران باشد. ارسطو ضعف را در قهرمان تراژدی انکار نمی کند و معتقد است که همین نقیصه، موجد عنصرتراژیک فاجعه در نمایش است.

16- دوران الیزابت،عمدتا سده های شانزدهم و هفدهم میلادی را در برمی گیرد که همزمان با دوران پادشاهی ملکه الیزابت اول (1603-1558) و دوران ژاکوب وپادشاهی چارلزاست. در این دوران، هنر و ادبیات انگلیسی، به اوج شکوفایی خود می رسد. ویلیام شکسپیر، کریستوفرمارلو، سرفیلیپ سیدنی، فرانسیس بیکن، ادموند هوسرل و ... نمایندگان برجسته ی اندیشه و هنر و ادبیات این دوران اند.

17- «ریچارد سوم» و«مکبث» از آثار «ویلیام شکسپیر»William Shakespeare(1616-1564) شاعرو نمایشنامه نویس انگلیسی هستند.

18- Plot(طرح) که در ادبیات داستانی به معنی روایت داستانی است که روابط علی در آن مد نظر باشد. درپی رنگ متوالی زمانی حوادث داستانی از اهمیت زیادی برخوردار است. اولین باراین موضوع توسط ارسطو مطرح شده (فن شاعری). وی در بحث تراژدی معتقد است که پی رنگ دارای سه جزء آغاز، میانه و انجام است و این سه جزء درواقع هر یک معمولی برجزء پیشین(علت) می باشند و... شخصیت ها واعمال شان نیز در این چارچوب قابل توضیح و توجیه است.

19-Hamlet شخصیت اول نمایشنامه ای به همین نام از «ویلیام شکسپیر».

20- «گریگوری ملخوف»Gregory Malenkov شخصیت اول رمان «دن آرام»(Tixi Don) نوشته ی «میخائیل (الکساندرویچ)شولوخوف» Mikhail(Aleksandrovich) Sholokhov (متولد1905) نویسنده ی روسی.

21- نیروهای انقلاب اکتبر1917 روسیه.

22- Problems of Modern Aesthetics: Anatoly Dremov.The Ideal and the Heroin Art. Translated by Kate cook.p.53

23- گابریل گارسیا مارکزGabriel Garcia Marquez (متولد1928) نویسنده ی کلمبیایی.
24- داستان ونقد داستان(جلدنخست)، «زیباترین غریق جهان»، گابریل گارسیا مارکز،ترجمه احمد گلشیری




۹/۰۴/۱۳۹۰

آقای کوگل ماس





نوشته وودی الن
ترجمه: مهوش شاهق

کوگل ماس (٢)، استاد ادبیّات در سیتی کالج نیویورک، از ازدواج دوّم خویش نیز راضی به ‌نظر نمی‌رسید. زنش دافنه کوگل ماس زنی بود ساده‌لوح. دو پسر از زن اولّش، نلو، داشت که بچّه‌های کودنی بودند و تا خرخره هم غرق پرداختن نفقه و مخارج نگهداری بچّه‌ها به زن سابقش بود.

کوگل ماس یک روز شکوه‌کنان به روانشناسش می‌گفت: "دافنه آتیه خوبی داشت. چه کسی فکر می‌کرد که یک روز اینطور خودش را رها کند و مثل توپ گرد شود؟ بعلاوه پول مختصری هم داشت که گرچه بخودی خود دلیل موجهی برای ازدواج با کسی نیست ولی در شرایط کاری دیوانه‌واری که من داشتم، بی‌تأثیر نبود. منظورم را که می‌فهمید؟"

کوگل ماس گرچه طاس بود و بدنی پرپشم و پیله چون خرس داشت، آدمی با احساس و خوش روحیه بود.

او با روانشناسش چنین ادامه داد: "نیاز به آشنائی با زنی جدید دارم، احتیاج دارم که با زنی سروسرّی داشته باشم. شاید چنین بنظر نرسد ولی من نیاز به رابطه‌ای عاشقانه دارم. نیاز به ملاطفت، نیاز به لاس‌زدن. جوانتر که دیگر نمی‌شوم. بنابراین تا دیر نشده میخواهم در ونیز عشقبازی کنم، در کلوب '٢١' شوخی و لطیفه بگویم و بشنوم و به هنگام نوشیدن شراب در زیر نور شمع نگاه‌هائی با ناز و عشوه رد و بدل کنم. دکتر ماندل در صندلیش جابجا شد و گفت: "رابطه‌ای نامشروع هیچ چیز را حل نمی‌کند، خیلی غیرواقعی فکر می‌کنی. مشکل تو خیلی عمیق‌تر از این چیزهاست." کوگل ماس ادامه داد: "و این رابطه باید پنهانی باشد. از نظر مالی قادر به تحمل طلاق دیگری نیستم. دافنه تا آخرین قطره خون مرا خواهد مکید."

"آقای کوگل ماس ـــــــ"

"ولی این شخص نمی‌باید از سیتی کالج باشد زیرا دافته هم آنجا کار می‌کند. نه اینکه همۀ استادان آنجا خیلی پای‌بند اخلاق هستند، بلکه بالاخره مقرراتی وجود دارد..."

"آقای کوگل ماس ـــــــ"

"کمکم کنید. دیشب خوابی دیدم. در مزرعه‌ای راه می‌رفتم با سبدی در دست. روی سبد نوشته شده بود: 'امکانات' و بعد من متوجه شدم که سوراخی در سبد است."

"آقای کوگل ماس بدترین کار این است که دست به عمل بزنید. شما در مطب من فقط باید احساسات خود را بیان کنید تا من و شما با هم آنها را تجزیه و تحلیل کنیم. شما به اندارۀ کافی تحت درمان بوده‌اید که بدانید معالجۀ یک شبه وجود ندارد. از اینها گذشته، من که ساحر و شعبده‌باز نیستم من روانشناسم."

"به این ترتیب شاید نیاز من به یک ساحر و یا شعبده‌باز است." کوگل ماس این را گفت از صندلیش بلند شد و به روان‌درمانیش پایان داد.

چند هفته بعد یک شب که دافنه و کوگل ماس آپارتمانشان را تمیز و گردگیری می‌کردند تلفن زنگ زد.

"من برش می‌دارم،" کوگل ماس گفت: "الو"

"کوگل ماس؟" صدائی از آن طرف جواب داد: "کوگل ماس، من پرسکی(٣) هستم."

"کی؟"

"پرسکی. یا شاید بهتر است بگویم پرسکی بزرگ!"

"ببخشید؟"

"من شنیده‌ام که شما همه شهر را در جستجوی یک ساحر و شعبده‌باز که بتواند کمی هیجان به زندگیتان وارد کند، گشته‌اید؟ درست است یا نه؟"

"هیس،" کوگل ماس زمزمه کرد. "تلفن را قطع نکن، از کجا تلفن می‌کنی پرسکی؟" بعد از ظهر روز بعد، کوگل ماس پلّه‌های یک ساختمان زوار دررفته‌ای را در محلۀ بوش ویک در بروکلین بالا می‌رفت. جستجوکنان در تاریکی راهرو دری را که می‌خواست یافت و زنگ زد. با خود فکر کرد که از این کار پشیمان خواهد شد.

لحظه‌ای بعد مردی کوتاه، لاغر با چهره‌ای بی‌احساس در را باز کرد و به او خوش‌آمد گفت.

کوگل ماس پرسید: "شما پرسکی بزرگ هستید؟"

پرسکی بزرگ: "چای می‌خواهید؟"

"نه، من ماجرائی عاشقانه می‌خواهم، موسیقی می‌خواهم، عشق و زیبائی می‌خواهم."

"پس چای نه، هان؟ عجیب است، خیلی خوب، بنشین."

پرسکی به اطاق پُشتی رفت، و کوگل ماس شنید که اسباب و اثاثیه و جعبه‌هائی جابجا می‌شوند. پرسکی در حال هُل دادن شیئی بزرگ که روی پایه‌های چرخدار بود دوباره ظاهر شد. چند دستمال کهنۀ ابریشمی را از روی آن برداشت و خاک روی آن را فوت کرد. قفسه‌ای بود بزرگ و بدقیافه ساخت چین.

کوگل ماس از پرسکی پرسید: "چه حقه‌ای می‌خواهی سوار کنی؟"

پرسکی جواب داد: "توجّه کن، این حقّه‌ای است زیبا. من این را سال گذشته برای شوالیه پی‌تیاس ساختم ولی او نتوانست به موقع خود را برساند و داخل قفسه برود."

"برای چه؟ می‌خواهی شمشیر در آن فرو کنی و یا چیزی شبیه به آن؟"

"هیچ شمشیر اینجا می‌بینی؟"

کوگل ماس شکلکی درآورد و غرغرکنان داخل قفسه شد. چند سنگ برّاق زیبا که به یک تخته چوب چسبیده شده و درست جلوی صورت او بود، توجهش را جلب کرد.

با خودش گفت: "حتما" سربسرم می‌گذارد."

"سربسر گذاشتن. حالا اصل مطلب این است. اگر من کتاب داستانی با تو در این قفسه بیندازم، در آن را ببندم و سه دفعه روی آن بزنم، تو خود را درون آن کتاب خواهی یافت." کوگل ماس قیافه‌ای از سر ناباوری به خود گرفت.

پرسکی گفت: "نه فقط داستان بلکه داستان کوتاه، نمایشنامه، شعر نیز همان کار را می‌کند. تو می‌توانی با هر یک از زنهائی که بهترین نویسندگان دنیا آفریده‌اند ملاقات کنی. هر که آرزویش را داری، می‌توانی هرچه که دلت بخواهد با او بکنی و هر وقت که خسته شدی ندائی به من بدهی. من در یک چشم بهم زدن ترا به اینجا باز می‌گردانم."

"پرسکی آیا تو بیمار روانی هستی؟"

پرسکی گفت: "من واقعیت را به تو می‌‌گویم."

کوگل ماس هنوز مشکوک بود. "یعنی تو به من می‌گوئی که این قفسۀ قراضۀ خانگی می‌تواند مرا به جائی که تو می‌گوئی ببرد؟"

"با دوتا ده دلاری."

کوگل ماس دنبال کیف پولش گشت و گفت: "تا نبینم، باور نمی کنم."

پرسکی پول را در جیبش گذاشت و به طرف قفسۀ کتابهایش رفت. "خوب حالا که را می‌خواهی ببینی؟ خواهر کاری (٤)؟ هستر پره ‌نه (٥)؟ افیلیا (٦)؟ شاید زنی از زنان سائول بلو؟ یادم آمد، تمپل درک (٧) چطوره؟ گرچه که برای مردی به سن و سال تو خیلی کار می‌برد."

"فرانسوی، من می‌خواهم با زنی فرانسوی رابطۀ عاشقانه داشته باشم."

"نانا (٨)؟"

"نمی خواهم پولی بابتش بدهم."

"ناتاشای (٩) 'جنگ و صلح' چطور است؟"

"من گفتم فرانسوی."

"فهمیدم! اِما بوواری (١٠) چطوره؟ درست خودشه."

"آرزویت برآورده شد، کوگل ماس. وقتی که کارت تمام شد مرا صدا بزن."

پرسکی نسخه‌ای جیبی از کتاب فلوبر درون قفسه انداخت.

کوگل ماس در حالی که پرسکی در قفسه را می‌بست از او پرسید: "مطمئنی که خطری نخواهد داشت؟"

"بی‌خطر، آیا هیچ چیز در این دنیای دیوانه پیدا میشود که بی‌خطر باشد؟"

پرسکی سه بار روی قفسه زد و لحظه‌ای بعد در را باز کرد.

کوگل ماس رفته بود. در همان وقت کوگل ماس از اطاق خواب چارلز و اِما بوواری در یان ویل سر درآورد. جلوی او زنی زیبا و تنها، در حالی که پشتش به او بود و ملافه‌ای را تا می‌کرد، ایستاده بود. کوگل ماس در حالی که زل زده بود و به زن دلربای دکتر نگاه می‌کرد با خودش گفت این باور نکردنی است. این حقّه نیست. من اینجا هستم. او اِما بوواری است.

اِما با تعجب برگشت. "خدای من، مرا ترساندی. تو کی هستی؟" او الان دربارۀ زیبائی ترجمۀ خوب انگلیسی کتاب جیبی صحبت می‌کرد.

کوگل ماس با خود فکر کرد که مقاومت غیرممکن است. بعد متوجّه شد که اِما بوواری دارد با او صحبت می‌کند. پس گفت، "معذرت می‌خواهم، من سیدنی کوگل ماس استاد ادبیات کالج شهر نیویورک بالا هستم. من ــــــ آه خدای من!"

اِما بوواری لبخند هوس‌انگیزی زد و گفت: "مشروب می‌خواهید؟ یک گیلاس شراب چطور است؟" چقدر زیباست. کوگل ماس با خود فکر کرد. چه تضادّی است بین این زن و زن عقب مانده‌ای که هر شب با او همبستر می‌شود. ناگهان هوس کرد که اِما را در آغوش بگیرد و به او بگوید که همیشه آرزوی زنی مثل او را داشته است.

کوگل ماس با صدائی دورگه گفت: "بله، کمی شراب... سفید نه، قرمز، نه، سفید، بله کمی شراب سفید."

"چارلز رفته سر کارش و تا شب بر نمی‌گردد." اِما این را با صدائی که هوس بازیگوشی داشت گفت. بعد از شراب برای گردشی در دهکدۀ زیبای فرانسوی، بیرون رفتند. اِما در حالی که دستها را بهم جفت کرده بود گفت: "همیشه می‌دانستم که روزی غریبۀ اسرارآمیزی خواهد آمد و مرا از یکنواختی زندگی زمخت دهاتی اینجا نجات خواهد داد." از جلوی کلیسای کوچکی گذشتند. اِما زمزمه کرد، "از کت و شلوارت خیلی خوشم می‌آید، من هرگز نظیر آن را این طرفها ندیده‌ام. به نظر خیلی جدید می‌آید."

کوگل ماس با لحنی گرم و عاشقانه گفت: "این لباس ایّام فراغت است، ارزانش کرده بودند." ناگهان اِما را بوسید. حدود یک ساعت زیر درختی نشستند، در گوش هم زمزمه کرده و با نگاه راز و نیاز عاشقانه کردند. کوگل ماس ناگهان بیاد آورد که با زنش، دافنه، در بلومینگ دیلز(١١) قرار ملاقات دارد. به اِما گفت: "من باید بروم ولی نگران نباش، بر می‌گردم."

اِما گفت: "امیدوارم".

کوگل ماس اِما را مشتاقانه در آغوش کشید و با هم قدم‌زنان به خانه برگشتند. به هنگام خداحافظی دوباره صورت اِما را در دو دست خود گرفته بوسید. پرسکی را صدا زد و گفت: "خیلی خوب، من باید ساعت سه و نیم در بلومینگ دیلز باشم."

صدای ضربه‌ای شنیده شد و کوگل ماس دوباره در بروکلین بود.

پرسکی فاتحانه سؤال کرد: "خوب؟ من دروغ گفتم؟"

"نگاه کن، پرسکی، من برای دیدن آن عفریته در خیابان لِکزینگتون دیرم شده، ولی کی می‌توانم دوباره به آنجا بروم؟ فردا؟"

"در خدمتم. یک بیست دلاری با خودت بیاور و با هیچکس هم در این مورد صحبت نکن."

"فکر کردی. تصمیم دارم به روپرت مرداک (١٢) تلفن کنم."

کوگل ماس تاکسی‌ای صدا زد و عازم شهر شد. از خوشی روی پایش بند نبود. با خود فکر می‌کرد دوباره عاشق شده‌ام و رازی دارم که هیچکس از آن آگاه نیست. آنچه که او نمی‌دانست این بود که دانشجویان در سراسر مملکت از معلمان خود می‌پرسیدند: "این کاراکتر جدید در صفحۀ صد کیست؟ کلیمی کلّه طاسی مادام بوواری را می‌بوسد."

معلّمی در شهری دورافتاده از ایالت داکوتای جنوبی، آهی کشیده فکر می‌کند، این بچه‌ها با این موّاد مخدّری که مصرف می‌کنند چه‌ها که از ذهنشان نمی‌گذرد!

دافنه در توالت قسمت زینت‌آلات بلومینگ دیلز بود که کوگل ماس نفس‌زنان از راه رسید. دافنه از او پرسید: "ساعت چهار و نیم است تا بحال کجا بودی؟"

کوگل ماس جواب داد: "تو ترافیک گیر کرده بودم."

کوگل ماس روز بعد دوباره به سراغ پرسکی رفت و در عرض چند دقیقه باز بطور شعبده به یان ویل فرستاده شد. اِما نتوانست هیجان خود را از دیدن اِما مخفی نگه دارد. ساعت‌‌ها در کنار هم بودند و از گذشته‌های متفاوتشان سخن گفتند و خندیدند و قبل از برگشتن کوگل ماس عشقبازی کردند. کوگل ماس با خود زمزمه می‌کرد: "خدای بزرگ، باور کردنی نیست یعنی من دارم با مادام بوواری عشقبازی می‌کنم؟ منی که سال اوّل ادبیّات انگلیسی رد شدم!"

ماه‌ها سپری شد و کوگل ماس بارها به دیدار پرسکی رفت و رابطه‌ای نزدیک و هیجانی با اِما بوواری برقرار ساخت. کوگل ماس روزی به پرسکی شعبده‌باز گفت: "مطمئن باش که مرا همیشه قبل از صفحه ١٢٠ داخل کتاب کنی. من می‌خواهم که اِما را قبل از آشنائیش با رودلف ملاقات کنم."

پرسکی سؤال کرد: "چرا؟ مگر تو نمی‌توانی با او رقابت کنی؟"

"رقابت کنم؟ رودلف به اندازۀ کافی جلب توجه کرده است. مثل این است که این مردها غیر از لاس زدن و اسب‌سواری کار بهتری ندارند که انجام دهند. به نظر من رودلف یکی از آن مردهائی است که در کتاب 'تن‌پوش روزانۀ زنان' دیده می‌شوند با آرایش موی هِلموت برگر. ولی به نظر اِما او خیلی تکه است."

"و شوهرش هیچگونه شکی نمی‌برد؟"

"چارلز لیاقت اینهمه را ندارد. او پزشکیار بی‌اهمیت کسل کننده‌ای است. اِما از سر او زیاد است. ساعت ده شب خوابش می‌گیرد در حالی که اِما تر و تازه آماده رفتن به مجلس رقص است. خوب... به امید دیدار."

یک بار دیگر کوگل ماس داخل قفسه شده و در یک چشم بهم زدن در باغ بوواری در یان ویل بود.

کوگل ماس به اِما گفت: "چطوری عزیز دلم؟"

اِما آهی کشید و گفت: "نمیدانی که با چه چیزهائی باید بسازم. دیشب سر میز شام این آقای به اصطلاح بانزاکت وسط خوردن دسر بخواب رفت. من با تمام وجود راجع به ماکسیم و رقص باله صحبت می‌کردم که بی‌مقدمه صدای خٌرخٌرش بلند شد."

کوگل ماس در حالی که او را در آغوش می‌کشید گفت: "مهم نیست عزیزم حالا که من اینجا هستم." با خود فکر می‌کرد که برای این موقعیّت زحمت کشیده‌ام و آن را به آسانی به دست نیاورده‌ام در حالی که عطر فرانسوی اِما را بو می‌کرد و بینی‌اش را در موهای او فرو برده بود به خود می‌گفت که به اندازۀ کافی رنج برده‌ام و پول به روانشناسان پرداخته‌ام. آنقدر تحقیق کرده‌ام که از نفس افتاده‌ام. اِما جوان است و آماده برای ازدواج و من اینجا هستم چند صفحه بعد از لئون و درست قبل از رودلف با ظاهر شدن در فصل مناسب کتاب، بهترین موقعیّت‌ها را در کتاب خواهم داشت.

اِما هم به اندازۀ کوگل ماس خوشحال بود. او تشنۀ هیجان بود، و داستان‌های کوگل ماس دربارۀ زندگی شبانۀ برادوی، دربارۀ ماشین‌های تندرو، هالیوود و هنرپیشگان تلویزیون، آن زیبای جوان فرانسوی را مفتون کرده بود.

یک شب که قدم‌زنان از جلوی کلیسائی می‌گذشتند اِما از او خواست که راجع به اٌ. جی. سیمپسون صحبت کند. "چه می‌خواهی بگویم؟ شخص مهمّی است. همه‌گونه رکورد بجا گذاشته. چنان بازی می‌کند که هیچکس دستش هم به او نمی‌رسد."

"و جایزه اسکار؟" اِما مشتاقانه پرسید: "من حاضرم برای برنده شدن هرچه بخواهند بدهم."

"اوّل تو باید نامزد اسکار شوی."

"می‌دانم. تو قبلا" توضیح داده‌ای. ولی من مطمئنم که می‌توانم بازی کنم. البته یکی دو کلاس هنرپیشگی باید بروم. شاید هم با استراسبرگ (١٣). آنوقت اگر یک کاریاب خوب پیدا کنم..."

"اگر صبر کنی من در این مورد با پرسکی صحبت خواهم کرد."

آن شب وقتی که کوگل ماس به سلامتی به خانۀ پرسکی برگشت با او در مورد آوردن اِما به نیویورک صحبت کرد.

پرسکی گفت: "بگذار در این باره فکر کنم. شاید بتوانم کاری بکنم. چیزهای عجیبی اتفاق افتاده‌اند." و برای هیچکدام از آنها فکری بخاطرش نرسید.

یک شب که کوگل ماس دیر به خانه برگشت، دافنه سرش داد کشید و گفت: "کدام جهنم‌دره‌ّای میروی؟ مطمئنم که تو نم‌کرده‌ای پیدا کرده‌ای!"

کوگل ماس سر سیری جواب داد: "آره، واقعا" که من اهل این حرفهاهستم. من با لئونارد پاپکین بودم و دربارۀ زراعت سوسیالیستی در لهستان بحث می‌کردیم. پاپکین را که می‌شناسی. میدانی چقدر به این مطلب علاقه دارد."

دافنه گفت: "تو تازه‌گی‌ها رفتارت خیلی عجیب و غریب شده است. فاصله‌گیر شده‌ای. فقط روز تولّد پدرم را فراموش نکنی، روز شنبه است."

"آره حتما"، حتما"." کوگل ماس این را گفت و رفت به طرف توالت.

"همۀ فامیل من آنجا خواهند بود. ما می‌توانیم دوقلوها را ببینیم و پسرخاله‌ام را. تو باید با پسرخاله‌ام مؤدّب‌تر رفتار کنی، او ترا خیلی دوست دارد."

کوگل ماس در حالی که در توالت را می بست تا صدای زنش را دیگر نشنود گفت: "آره دوقلوها." به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید و با خودش می‌گفت که تا چند ساعت دیگر به یال ویل بر می‌گردم پیش معشوقم و این بار اگر همه چیز خوب پیش برود، اِما را با خود به نیویورک می‌آورم.

ساعت سه و پانزده دقیقه بعد از ظهر روز بعد با شعبده‌بازی پرسکی، کوگل ماس خنده بر لب و مشتاق دوباره جلوی اِما ظاهر شد. چند ساعتی را در یان ویل با هم گذراندند و بعد سوار کالسکه بوواری شدند. مطابق دستورالعمل پرسکی، همدیگر را در آغوش گرفتند، چشمان خود را بستند و تا ده شمردند وقتی که چشمشان را باز کردند کالسکه کنار در جانبی هتل پلازا، که کوگل ماس قبلا" با دوراندیشی اطاقی در آنجا رزرو کرده بود، قرار داشت.

اِما در حالی که در اطاق هتل راه می‌رفت و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد گفت: "خیلی عالی است! درست همان چیزی است که همیشه تصورش را می‌کردم. شوارتز آنجاست و پارک مرکزی هم. راستی شری کدامیک از آنهاست؟ آهان آنجا، زیبائی بهشتی دارد."

روی تخت هدایائی بود از هالستون (١٤) و ایوسن لوران (١٥). اِما در یک جعبه را باز کرد و شلوار مخمل مشکی را که در آن بود بیرون آورد و جلوی هیکل زیبایش گرفت.

کوگل ماس گفت: "شلوار کار رالف لورن (١٦)است. چقدر این شلوار به تو می‌آید. بیا جلو عزیزم و بوسی به من بده."

اِما در حالی که جلوی آینه ایستاده بود و از شدّت هیجان جیغ می‌کشید گفت: "هیچوقت آنقدر خوشحال نبوده‌ام. بیا بریم تو شهر. می‌خواهم که موزۀ گوگنهایم و فیلمی از جک نیکلسون که تو آنقدر از او تعریف می‌کنی را ببینم. فیلمی از او نشان می‌دهند؟"

در همین زمان پرفسوری در دانشگاه استانفورد می‌گفت: "اصلا" سر درنمی‌آورم. ابتدا یک شخصیت بیگانه به اسم کوگل ماس در کتاب آمده و حالا اِما از کتاب رفته است! خوب، شاید این از خواص اثر کلاسیک است، اگر هزار بار هم آن را بخوانی هر دفعه یک مطلب تازه در آن می‌یابی."

دو عاشق آخر هفته خوبی را با هم گذراندند. کوگل ماس به دافنه گفته بود که برای شرکت در کنفرانسی به بوستون می‌رود و دوشنبه باز می‌گردد. با استفاده از لحظات، او و اِما به سینما رفتند؛ شام را در محلۀ چینی‌ها خوردند؛ از سوهو دیدن کرده و در رستوران آیلین چشم‌چرانی کردند. یکشنبه شب در اطاقشان دستور خاویار و شامپانی دادند تا صبح صحبت کردند. روز بعد، کوگل ماس در تاکسی‌ای که آنها را به خانۀ پرسکی می‌برد، با خود فکر می‌کرد که کار خطرناکی بود ولی به خطرش می‌ارزید. گهگاهی بجای رفتن به یان ویل می‌توانم اِما را به اینجا بیاورم تا هم جالب باشد و هم متفاوت.

اِما در منزل پرسکی داخل قفسه شد و جعبه‌های لباس‌های نواش را به دقّت دور خود گذاشت، کوگل ماس را با علاقه بوسید. "دفعۀ دیگر، منزل من." این را گفت و چشمکی زد. پرسکی سه ضربه به قفسه زد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

پرسکی در حالی که سرش را می‌خاراند گفت: "هوم..." دوباره زد ولی اثری از شعبده در کار نبود. با خودش زمزمه کرد: "اشکالی پیدا شده."

کوگل ماس فریاد زد: "پرسکی، آیا شوخی می‌کنی؟ چطور ممکن است که این جعبه کار نکند؟"

"آرام، آرام. اِما آیا تو هنوز در جعبه‌ای؟"

"بله."

پرسکی این بار چند ضربه محکم‌تر زد.

"من هنوز اینجا هستم پرسکی."

"می‌دانم عزیزم، محکم بنشین."

کوگل ماس بیخ گوشی به پرسکی گفت: "ما باید او را برگردانیم، من مردی زن دارم و تا سه ساعت دیگر باید سر کلاس باشم. در این برهه از زمان من فقط آمادگی یک رابطۀ محتاطانه را دارم و بس."

پرسکی زیر لب گفت: "هیچ سر در نمی‌آورم، این حقّۀ بسیار مطمئنی بود."

امّا پرسکی نتوانست هیچ کاری بکند و به کوگل ماس گفت: "این کار به زمان احتیاج دارد. باید همۀ پیچ و مهره‌ها را از هم باز کنم. هر وقت حاضر شد بهت تلفن می‌کنم."

کوگل ماس اِما را سوار تاکسی کرد و به هتل پلازا برگرداند. به زحمت توانست که خود را به موقع به کلاس برساند و تمام روز با تلفن با پرسکی و اِما مشغول صحبت بود. پرسکی به او گفت که ممکن است تعمیر جعبه چند روزی طول بکشد.

دافنه آن شب از کوگل ماس پرسید: "کنفرانس چطور بود؟"

کوگل ماس در حالی که سیگارش را از سر فیلتردارش روشن می‌کرد گفت: "خیلی خوب بود."

"چته؟ تو این روزها خیلی عصبی و ناآرامی."

"من؟ ها، خنده‌دار است. من به آرامی یک شب تابستانی هستم. می روم که قدمی بزنم."

آهسته از در بیرون خزید، یک تاکسی صدا کرده و به طرف پلازا روانه شد.

اِما گفت: "خیلی بد شد، چارلز دلش برای من تنگ می‌شود."

کوگل ماس به او گفت: "عزیزم صبر داشته باش." این را گفت و با رنگ پریده و عرق کرده اِما را دوباره بوسید و به سرعت به طرف آسانسور رفت. از تلفن عمومی هتل سر پرسکی داد کشید و توانست که درست قبل از نیمه شب خود را به خانه برساند.

با لبخند بی‌‌رمقی به لب به دافنه گفت: "به قول پاپکین، قیمت‌ها در کِراکا از سال ١٩٧١ هرگز چنین ثابت نبوده است." و به سرعت پرید توی تختش.

تمام هفته وضع چنین بود.

شب جمعه، کوگل ماس به دافنه گفت که کنفرانس دیگری در سیراکیوز هست که او باید در آن شرکت کند. شتابان برگشت به پلازا. ولی آخر هفتۀ دوّم هیچ شباهتی به اوّلی نداشت.

اِما به او گفت: "یا مرا دوباره به داستان برگردان و یا با من ازدواج کن. در این فاصله من یا باید کاری پیدا کنم و یا کلاسی بگیرم زیرا تمام روز تلویزیون تماشا کردن خسته‌کننده می‌شود."

کوگل ماس گفت: "خیلی خوب برای جبران این موقعیت کسل‌‌کننده می‌توانیم قدری پول خرج کنیم. این چند روزه تو دو برابر وزنت غذا سفارش داده‌ای."

اِما گفت: "امروز در پارک مرکزی با یک تهیه‌کنندۀ تئاتر ملاقاتی داشتم و به من گفت که ممکن است من به درد پروژه‌ای که روی آن کار می‌کند بخورم."

کوگل ماس سؤال کرد: "این دلقک اسمش چیه؟"

"او دلقک نیست، خیلی حساس، مهربان و بانمک است. اسمش جف است یا چیزی شبیه به آن و نامزد جایزۀ تونی است."

عصر همان روز، کوگل ماس مست به خانۀ پرسکی رفت.

پرسکی به او گفت: "آرام باش والا قلبت ناراحت خواهد شد."

"چطور می‌توانم آرام باشم. یک شخصیت داستانی را در اطاق هتلی مخفی کرده‌ام و در این شکّم که زنم کارآگاهی استخدام کرده که زاغ‌ سیاه مرا چوب بزند."

"بس کن دیگر، می‌دانم که مشکلی هست." پرسکی زیر قفسه خزید و با آچاری شروع به کوبیدن چیزی کرد. کوگل ماس ادامه داد: "مثل یک حیوان وحشی شده‌ام. اِما را دزدکی در شهر این طرف و آن طرف می‌برم، هر دو از هم خسته شده‌ایم. صحبت خرج هتل را هم که مثل بودجۀ دفاعی همینطور بالا می‌رود، دیگر نکن."

پرسکی گفت: "می‌گوئی من چه بکنم؟ دنیای شعبده همین است، همه‌ش زیر و بم است."

"زیر و بم، چه مزخرفاتی، من مُدام شراب و خاویار تو دهن این موش صحرائی می‌ریزم. به اضافۀ شهریه‌ای که برای کلاس هنرپیشگی‌اش می‌پردازم. خانم تازگی‌ها هوس کرده که ازش عکس آرتیستی بگیرند."

"مشکل دیگر این که پرفسور فیویش کاپکیند که ادبیّات معاصر تدریس می‌کند و همیشه هم نسبت به من حسودی کرده، اخیرا" پی برده است که من همان شخصیتی هستم که گاه و بیگاه در کتاب فلوبر دیده می‌شود و تهدید کرده که مطلب را به دافنه خواهد گفت. نابود شدن و نفقه دادن و زندان رفتن را به روشنی جلوی چشمم می‌بینم. به خاطر ارتباط نامشروع با مادام بوواری زنم مرا به روز گدائی خواهد نشاند."

"انتظار داری چه بگویم؟ من مرتّب روز و شب دارم روی آن کار می‌کنم. تا آنجا که مربوط به تشویش و نگرانی توست، از دست من کاری ساخته نیست. من شعبده‌بازم و نه روانکاو."

از ظهر یکشنبه اِما خودش را در حمّام زندانی کرد و به التماس‌های کوگل ماس هم اعتنایی نکرد. کوگل ماس از پنجره بیرون را نگاه کرده، به خودکشی فکر می‌کرد. با خود فکر کرد چه بد که در طبقات پائینی هتل بودند وگرنه خودش را از بالا پرت کرده بود. شاید هم اگر به اروپا فرار کنم، بتوانم زندگی جدیدی از سر بگیرم. شاید بتوانتم فروشندۀ روزنامه هرالد تریبیون بشوم همان کاری که دخترهای جوان می‌کنند.

تلفن زنگ زد. کوگل ماس گوشی را برداشت و گوش داد.

پرسکی گفت: "بیاورش اینجا. فکر می‌کنم که درستش کرده‌ام." قلب کوگل ماس شروع کرد به تپیدن. پرسید: مطمئنی؟" "بله عیبی در موتورش بود که رفع کردم."

"پرسکی، تو یک نابغه‌ای. همین الان راه می‌افتیم و تا یک دقیقۀ دیگر آنجا هستیم."

دوباره دو عاشق با عجله خود را به خانۀ پرسکی رساندند و اِما با تمام لوازمش داخل قفسه شد. این دفعه دیگر بوسه‌ای در کار نبود. پرسکی در را بست، نفس عمیقی کشید و سه ضربه به قفسه زد. صدای کار کردن درست قفسه به گوش رسید و وقتی که پرسکی به دقّت به داخل قفسه نگاه کرد، اِما رفته بود. مادام بوواری برگشته بود به داستان. کوگل ماس نفسی به راحتی کشید و دست شعبده‌باز را به گرمی فشرد.

کوگل ماس گفت: "دیگر تمام شد. درس لازم را گرفتم. دیگر هرگز به زنم خیانت نمی‌کنم، قسم می‌خورم."

کوگل ماس دست شعبده‌باز را یک بار دیگر به گرمی فشرد و به خود یادآوری کرد که کراواتی برای او بفرستد.

سه هفتۀ بعد، در پایان یک بعد از ظهر زیبای بهاری، پرسکی زنگ در را جواب داد. کوگل ماس پشت در بود، شرمنده.

شعبده‌باز گفت: "این دفعه دیگر کجا؟"

کوگل ماس گفت: "فقط همین دفعه. هوا بسیار مطبوع و دلنشین است. من هم که دیگر جوانتر نمی‌شوم. تو داستان 'شکایت پورتنو'(١٧) و میمون آن داستان را شنیده‌ای؟"

قیمت من بالا رفته. حالا نرخ من بیست و پنج دلار است زیرا که خرج زندگی بالا رفته. ولی من این بار به خاطر تمام گرفتاری‌هائی که دفعۀ پیش برایت پیش آوردم از تو مزدی نمی‌خواهم.

کوگل ماس گفت: "تو آدم خوبی هستی و در حالی که چند بار باقی‌ماندۀ مویش را شانه می‌کرد وارد قفسه شد. درست کار خواهد کرد؟"

"امیدوارم. بعد از آن جریان تو، دیگر با آن کار نکرده‌ام."

کوگل ماس از داخل قفسه گفت: "زن و عشق، تا کجا که به دنبال یک صورت زیبا نمی‌رویم."

پرسکی داستان "شکایت پورتنو" را داخل قفسه انداخت و سه ضربه به آن زد. این بار به جای صداهای همیشگی صدای یک انفجار خفیف شنیده شد و به دنبال آن صدای شکستن و بارانی از جرّقه. پرسکی جستی به عقب زد، دچار سکتۀ قلبی شده روی زمین افتاد و مُرد. قفسه هم آتش گرفت، آتش به همۀ خانه سرایت کرد و خانه تا انتها سوخت.

کوگل ماس بی‌خبر از این فاجعه سرش به گرفتاری خودش گرم بود. او به سبب گرفتاری قبلی‌اش نتوانست به درون داستان "شکایت پورتنو" داخل شود و نه هیچ داستان دیگری. این بار خود را در داخل متن کتابی قدیمی یافت در رابطه با طب قدیم اسپانیا که در بیابانی پست و بلند از ترس فعل بی‌قاعدۀ Tener "داشتن" که همچون هیولائی پشمالو با پاهائی دوک‌وار پشت سر او گذاشته بود، در حال فرار بود.


نقل از:http://www.iranian.com/main/2011/sep-15

Footnotes

1. This short story is from "Side Effect" by Woody Allen, New York, Ballantine Books, 1980

2. Kugelmas

3. Persky

4. Sister Carrie, a novel by Theodor Dreiser (1900)

5. Hester Prynne, a main character in “The Scarlet Letter” by Nathaniel Hawthorn (1850)

6. Ophelia is the fictional character in the play “Hamlet” by William Shakespeare

7. The Story of Temple Drake is a film based upon a story titled “Sanctuary” by William Faulkner.

8. Nana, a novel by Emile Zola

9. Natasha Williams is a fictional character from the Australian soap opera Neighbors.

10. Emma Bovary, the main female character in the novel by the same name written by Gustav Flaubert

11. Bloomingdale’s, a chain department stores in America

12. Rupert Murdoch, an Australian-American business magnet

13. Strasberg, The Theater and a Film Institute

14. Halston, a fashion designer

15. Saint Laurant, a fashion designer

16. Ralph Lauren, a fashion designer

17. Portnoy’s Complaint, a novel by Philip Roth (1969

۹/۰۱/۱۳۹۰

ختنه زنان در كردستان ايران

زخم مادرم
سارا صحرانورد- پنج شنبه 17 نوامبر 2011-26 آبان 1390

تا قانون خانواده برابر: دوست عزیزی چند روزی مهمان من بود. خیلی اتفاقی از لابه لای حرفهایش متوجه شدم که وقتی بچه بوده است، ختنه اش کرده اند. اول خیلی تعجب کردم چرا که برایم تازگی داشت ولی بعد از او خواستم خاطرۀ آن روز را برایم تعریف کند و چند تا سوال هم در این باره از او پرسیدم:

مریوان_ روستای ...

همۀ دخترهای روستا را خانۀ ما جمع کرده بودند(از هفت تا ده ساله). من نمی دانستم قضیه از چه قراراست. در خاطرم مانده که خاله ام گفت: شهلا کجاست؟... بعد همان موقع بود که من و دو تا خواهرهایم پا به فرار گذاشتیم. از ترسم با عجله کفشهای مامانم را پوشیدم و دویدم... تا به نزدیک باغمان رسیدیم، مامانم رسید به ما، دستهایمان را محکم گرفت و با خودش برد. یک تختۀ دایره ای شکل گذاشته بودند که معمولا برای ورز دادن خمیر نان ازش استفاده می کنیم. دونه دونه دخترها را می نشاندند روی تخته و طوبی پاهایمان را باز می کرد و با تیغ چوچوله را می برید.

بعد از آن عمل از جایمان بلند شدیم و روی پتو خوابیدیم که بلکه دردش کم شود. یادم است آن لحظه بهمان دو سه تومان دادند که سرمان گرم بشود و گریه نکنیم. زن عمویم برای همـۀ اهالی روستا و زن هایی که از روستاهای اطراف جمع شده بودند، چای ریخت و از این که داشتند با این چیزها سرمان را گرم می کردند، خنده اش گرفته بود.

فکر می کنی چه ذهنیتی پشت این سنت بوده است؟

مردم به این کار به عنوان یک سنت اهمیت می دهند و فکر می کنند حفظش ضروری است. با این کار دختر در آینده وقتی بالغ می شود، تحریک جنسی نمی شود و به دنبال رابطه با جنس مخالف نمی رود و کمک می کند که متانتش را حفظ کند. خیلی از مردم هم به صرف این که ختنه یک سنت است، آن را انجام می دهند نه این که به حکمتش باور داشته باشند.

این سنت چه مشکلاتی برای زنان و حتی مردان ایجاد می کند؟

زنان برای همیشه از لذتی که در رابطـۀ جنسی باید ببرند و حق طبیعیشان است، محروم می شوند. در زندگی مشترکشان تمایلی به رابطه با همسرشان ندارند و پیش می آید که چند ماه به طور متوالی رابطۀ زناشویی برقرار نمی کنند و از انجام آن امتناع می کنند. این خود باعث می شود که مردها هم از زندگی شان رضایت خاطر نداشته باشند و گرایش به رابطه با زنان دیگر و ازدواج مجدد پیدا می کنند. به خاطر همین است که در منطقۀ ما خیلی از مردها دو زنه هستند.

برادرم 29 ساله است و 4 سال است که ازدواج کرده.او یک پسر دارد و عروسمان را خیلی دوست دارد، اما قصد دارد زن دیگری بگیرد چون مثل همۀ زوج های دیگر در رابطۀ جنسی شان مشکل دارند.

در منطقۀ ما رابطۀ جنسی هنوز معنی تصرف یا همان تجاوز را می دهد. مردی که در طول روز با زنش دعوا کرده، در پایان روز چنانچه بخواهد رابطه برقرار کند،

نیازی نمی بیند که اختلافاتش را با زنش حل کند و این را حق خودش می داند که دست به هر عملی بزند. حال حساب کنید زنی که بدون این درگیری ها به زور تن به رابطه می دهد، با وجود این کدورت ها و تحمل انواع خشونت های لفظی و جسمی چه حسی نسبت به این رابطه پیدا میکند.

در واقع بروز این مشکلات منجر به کنار گذاشتن این سنت نشده؟

در روستای ما پنج شش سال است که گرایش به این کار کمتر شده.هم زنان و هم مردان تا حدی از مشکلات این کار آگاه شده اند و نمی گذارند دخترانشان را ختنه کنند. البته در روستاهای دیگر هنوز وجود دارد ولی نسبت به گذشته کمتر شده. امیدوارم این سنت برای همیشه کنار گذاشته شود.
نقل از:http://www.gooya.com/external/fairfamilylaw.asia/spip.php?article5067


۸/۲۴/۱۳۹۰

آيدا از ديد شاملو و سه شخصيت هنرمند ديگر

روايت احمد شاملو از نقش آيدا در خلق آثارش، سه نوشته از سيمين بهبهانی، پوران فرخزاد و ايران درودی، روزنامه شرق

مجموعه اين آثار حاصل تلاش و پايداری خود وی (آيدا) در حد ايثار و از خود گذشتگی کامل او بوده است و از اين گذشته نه تنها خود او در شرايطی به راستی باور نکردنی در ايجاد و آفرينش اين آثار سهم تمام داشته بل که با وسواسی عاشقانه برگ برگ آنها را فراهم آورده، طی ساليان دراز دستياری دلسوز و بی‌مزد و منت برای من و نگهبانی بی‌چشمداشت برای اين سروده‌ها و نوشته‌ها بوده است و حد و حدود اين دلسوزی و نگهبانی تا آنجا است که می‌توانم بی‌هيچ مجامله‌يی ادعا کنم که اين آثار بيش از خود من مديون و متعلق به شخص او است.




عمر آيدا دراز باد
سيمين بهبهانی

شاملو که راونش شاد، از نظر من يک نيمه ديگر داشت که آن نيمه آيدا بود. زندگی آيدا با او در کار شاعری‌اش موثر بود.

زندگی او بعد از آيدا رنگ و بوی ديگری گرفت و فصل زمستانی زندگی‌اش پس از آيدا بهار شد. آيدا در واقع تنظيم‌کننده ساعات زندگی شاملو بود. برای هر کارش وقتی تعيين می‌کرد و برای هر نوشته‌ او دفتر و قلم خاصی آماده داشت. ميزهای نوشتن او متفاوت بود. برای کتاب کوچه‌اش صندلی و ميز خاصی آماده کرده بود و نوشته‌های شاملو را روی آن آماده می‌گذاشت و قلم و کاغذ را هر بار نزديک دستش می‌آورد تا برای نوشتن‌های بعدی‌اش شرايط مهيا باشد. همين‌طور برای شعر و مقالاتش جايگاه مناسب ديگری تهيه ديده بود.

آيدا بر همه زندگی شاملو نظارتی خوشايند و بی‌آزار داشت. از راه لطف غذای مناسب او را آماده می‌کرد و سيگار را از دسترسش کنار می‌گذاشت به اين اميد که شاملو کم‌تر از دود خود را بيازارد. نوشته‌های او را پاکنويس و با خط خوش بازنويسی می‌کرد. برای او همسر، معشوق، دوست مهربان، مراقب و پرستاری دل‌سوز بود. تا آخرين ساعات زندگی‌اش از کوشش برای رفاه او کوتاهی نکرد و پس از چند سالی که از مرگ او گذشته است همچنان او را فراموش نکرده و هميشه با احترام از او ياد می‌کند همانگونه که هنوز هم همه دوستداران شعر، اين شاعر عزيز خود را فراموش نکرده‌اند و به يادش هستند.

و کلام آخر اينکه تاثير شعر پربار و آموزنده شاملو را در زندگی آيدا نمی‌توان ناديده گرفت. ما دوستان شاملو و آيدا می‌بايست قدرشناس زحمات آيدا برای فراهم آوردن يک زندگی آرام و دور از جنجال برای شاعر خوبمان، باشيم. عمر آيدا دراز باد که همانگونه که پيش‌تر گفتيم نيمه ديگر شاعر زمان ماست.

***

«رکسانا»ی شاملو
پوران فرخزاد

آيدا نماد زن آرمانی؛ مادر و همسر است، منظورم آن مادينه ازلی است که در درون هر مرد زندگی می‌کند و اگر موجود نرينه بتواند با آن آشتی کند زندگی آرام و آسوده‌ای را خواهد گذراند.

زن از خودگذشته‌ای که هستی‌اش را فدای مرد می‌کند و اگر در پشت زندگی مردی وجود داشته باشد با حمايت‌های بی‌دريغ خود او را به پيش رانده و به اوج می‌رساند.

من در کتاب «مسيح مادر» هم به اين نکته اشاره کردم که به رغم نبوغی که در احمد شاملو نهفته بود اگر آيدا در نيمه زندگانی‌اش ظاهر نمی‌شد هرگز نمی‌توانست نبوغ‌اش را آشکار کند و شاملويی بشود که همه ما او را به عنوان شاعری ملی می‌شناسيم و دوست‌اش می‌داريم درود بر آيدای فداکار و مهربان که همان «رکسانا»ی گمشده شاملو است و خوش‌باشی برای سال‌های آينده که اميد است طولانی باشد.

***

سپاس تو را بانوی مهربان
ايران درودی

زن در ادبيات کلاسيک ما، دارای دو نمود متناقض است. گاه شکلی اسطوره‌ای و دست‌نيافتنی دارد، پيچيده‌شده در رويه‌ای از اغواگری و فتنه‌انگيزی. گاه برعکس، زنانگی محض است، خلاصه‌شده در طره مو و خال لب و کمند ابرو. اما در آثار احمد شاملو، زن اسطوره‌ای تجسم‌يافته است؛ موجودی مقدس، اما اهل همين جهان، ماهيتش منحصر در وجه زنانه نيست، فرع وجود مرد نيست و وجودی مستقل دارد.

آيدا برای من، از پس سال‌ها دوستی و همنشينی همين‌گونه است. از سويی يک زن مهربان، با سليقه، خوش مشرب و دوست داشتنی است. از سوی ديگر، آيداست در آينه شاملو. جمع ميان اسطوره و واقعيت. همان اسطوره مجسم. يک زن ايرانی به تمام معناست. گاه آنقدر ظريف و شکننده که گويی تمام وجودش از احساس است، گاه آنقدر محکم و استوار که بزرگی مثل احمد می‌تواند به او تکيه کند و در ادبيات و فرهنگ ايران جاودان شود.

تا شاملو بود، آيدا انگيزه بود و توان برای به کمال رسيدن شاملو. حالا که احمد نيست، همچنان او را ادامه می‌دهد. احمد را از آن انزوای سال‌های پايانی عمرش بيرون می‌کشد، احمد را فرياد می‌زند، کتاب کوچه احمد را با مدد دوستان ادامه می‌دهد، بنياد الف. بامداد را تاسيس می‌کند و مديريت می‌کند. اين بار احمد است که در آينه آيدا در حال درخشيدن است.

من که افتخار دوستی نزديک با اين خانواده را داشتم وقتی به آيدا فکر می‌کنم، نمی‌توانم فراموش کنم که او به شکلی مکمل احمد بود. هم فرشته الهام بود و هم زن خانه‌دار و مراقب و پرستار.

يکی از خصوصيات هنرمندان شلوغ بودن و بی‌نظم بودن است. آيدا با نظم کم‌نظيرش آثار شاملو را حفظ کرد و به آنها سر و شکلی منظم و قابل انتشار داد. هر آنچه از شاملو باقی مانده محصول تلاش لحظه به لحظه آيداست. از همين جهات است که هميشه می‌گويم، همه کسانی که شاملو را دوست دارند مديون آيدا هستند.

در سال‌های آخر عمر شاملو، هرگز لبخند از لب‌های آيدا محو نشد؛ لبخندی که از ته دل نبود اما هنگام پذيرايی از احمد و دوستانش هميشه هاله‌ای بود که غم‌های او را پنهان می‌کرد.

دوستان و علاقه‌مندان شاملو که تعدادشان هم زياد بود و پی‌درپی به ملاقات شاملو می‌آمدند، غير از مدارا و پذيرايی صميمانه، چيزی از جنس کج خلقی و گلايه از آيدا سراغ ندارند. زنی استثنايی، فروتن، خيرخواه، با بذل و بخشش و خلاصه با تمام ظرافت‌های يک زن ايرانی. احمد با آن نبوغ استثنايی‌اش، حتما سخت راضی می‌شده، اما آيدا توانست او را تا آخر عمر راضی نگه دارد.

از آنجايی که خودم زن هستم اگر قرار باشد روزی الگويی به عنوان همسر نمونه برای يک هنرمند معرفی کنم، حتما آيدا را مثال خواهم زد.

ما هميشه در کنار نويسنده‌ها، شعرا و هنرمندان بزرگ، زنان عاشق و فداکاری را می‌بينيم که همه جوره با مردشان همکاری و همدلی می‌کنند، اما تا به امروز که صفحات تاريخ را ورق می‌زنم، عکسش را پيدا نمی‌کنم.

حالا بايد افسوس بخوريم که چطور مردی پيدا نمی‌شود که با زن هنرمندش همدلی کند و آثار او را همچون گنجينه‌ای باارزش حفظ کند. آيا تعداد هنرمندان زن کم است؟ و يا مردان آنها را آنقدر مقتدر می‌دانند که انگار از همکاری و همدلی بی‌نيازند؟

سپاس می‌گويم تو را ‌ای بانوی مهربان که شاعر عزيز ما را تا آخرين لحظه مراقبت کردی و حتی در سخت‌ترين لحظات، تنهايش نگذاشتی.

علی باباچاهی به روايت علی باباچاهی،

۶۹ سالگی يک قيافه‌ خيلی مشکوک، ايسنا


علی باباچاهی به‌مناسبت زادروز ۶۹‌سالگی‌اش، از شروع شاعری‌ و ادامه‌ی اين کار گفت.

اين شاعر در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، با اشاره به انتشار شانزدهمين مجموعه‌ی شعرش، گفت: اين مجموعه‌ی شعر که «گل باران هزارروزه» نام دارد، ۷۳ شعر را دربر می‌گيرد. اين شعرها نتيجه‌ی تجربه‌های من است و طنزی را در خود دارد که البته آدم‌ را به قهقهه وانمی‌دارد؛ بلکه لبخندی را بر لب می‌نشاند که زود می‌تواند محو شود.

او افزود: اين مجموعه که در ۱۷۰ صفحه از سوی انتشارات مرواريد منتشر شده است، مسائل اجتماعی را بيان می‌کند و در موضوعات و پديده‌ها به کشف می‌پردازد و ناگفته‌هايی را می‌گويد.

باباچاهی که بيستم آبان‌ماه امسال ۶۹ساله شده است،‌ در شرح شاعری خود، گفت: من وقتی چشمم را باز کردم، خودم را در يکی از روستاهای بوشهر به نام جفره ديدم. رشد و نمو اوليه‌ی من در همان روستا بود که فاصله‌ی چندانی با مرکز شهر نداشت. در همان‌جا دوران دبستان را گذراندم و بعد وارد دبيرستان سعادت شدم که اين دبيرستان بعد از دارالفنون، يکی از معروف‌ترين مدرسه‌های کشور است. بعد از آن هم در دانشگاه شيراز ادبيات خواندم و دوره‌ی نظام را در شيراز و کرمان گذراندم و سال ۴۵ وارد آموزش و پرورش شدم. ۱۸ سال ادبيات تدريس کردم و برای بچه‌ها مجله‌ای را به نام «تکاپو» منتشر کردم که پخش غيربومی هم داشت و مطالبی از آن در مجله‌هايی چون «خوشه» به سردبيری احمد شاملو و «فردوسی» به سردبيری عباس پهلوان چاپ می‌شد؛ اما بعد ساواک اين مجله را به جرم نداشتن مجوز، تعطيل کرد.




او در ادامه گفت: سپس من تا سال ۱۳۶۲ در بوشهر بودم و تدريس می‌کردم؛ اما آموزش و پرورش مرا مجبور به بازنشستگی کرد که علت آن را بايد از آموزش و پرورش بوشهر پرسيد.

من به تهران آمدم و از سال ۱۳۶۲ تا کنون در تهران هستم. در طول اين دوران، انواع شغل‌ها را تجربه کرده‌ام که خوشبختانه تمام اين شغل‌ها در راستای فرهنگ بود. کارهايی را چون ويرايش کتاب، تنظيم نمايشنامه‌های راديويی‌، مشاوره به ناشران و‌ مسؤوليت بخش شعر مجله‌ی «آدينه» تجربه کرده‌ام. ۱۵ سال هم در مرکز نشر دانشگاهی کار کردم. به هر حال، من از راه جمله و کلمه و نقطه‌گذاری زندگی‌ام را سپری کردم و تا کنون هم به تعبير مطبوعاتی، يکی از پرکارترين قلم به دست‌ها بوده‌ام که البته خوب و بدِ آثارم را منتقدان بايد مشخص کنند.

او در ادامه يادآور شد: من تا کنون ۳۲ کتاب‌ تأليف کرده‌ام که نيمی شعر و نيمی هم نقد بوده است.

اين شاعر سپس درباره‌ی روند شاعر شدنش گفت: من يک پيش‌آغاز در شعر داشته‌ام؛ به اين معنا که خيلی کم‌سن و سال بودم، در کلاس پنجم ـ ‌ششم ادبيات فهميدم به شعر علاقه دارم. برادرم سياسی بود و با روزنامه‌ها و مجلات آن زمان آشنايی داشت و هميشه کتاب‌هايی دم دست من بود. با حافظ‌، سعدی و «موش و گربه‌»ی عبيد زاکانی و شعرهای کفاش خراسانی شروع به کار کردم. در دبيرستان سعادت که درس می‌خواندم‌، مجله‌هايی را که به بوشهر می‌آمد، می‌خواندم و شعرهايی را که می‌سرودم، برای مطبوعات پايتخت می‌فرستادم که چاپ می‌شد. من اين شعرها را با عنوان ع. فرياد چاپ می‌کردم که مورد توجه شاعرانی چون محمد زهری‌، فريدون مشيری و ديگران قرار گرفت؛ بنابراين بعد که ديدم شعرهايم مورد توجه قرار گرفت، به پيشنهاد منوچهر آتشی که چند سالی معلم من بود‌، شعرهايم را به نام خودم چاپ کردم. در همان سال‌ها شعرهايی از من در مطبوعات به عنوان بهترين شعر هفته‌ چاپ می‌شد که مايه‌ی خوشحالی من بود.

اين شاعر با اشاره به چاپ اولين مجموعه‌ی‌ شعرش، گفت: در سال ۱۳۴۶ اولين مجموعه‌ی شعرم را با عنوان «در بی‌تکيه‌گاهی» منتشر کردم که دو شعر از اين کتاب در محيط ادبی کشور طنين يافت.

باباچاهی همچنين درباره‌ی فضای ادبی جنوب در سال‌های جوانی و ابتدای شاعری خود گفت:‌ در سال‌های پيش از دهه‌ی ۴۰ که من دبيرستانی بودم، شاعری به نام محمدرضا نعمتی معلم دبستان من بود. او نقش يک معلم دلسوز را برای من بازی کرد و اگر بخواهم کسی را استاد خطاب کنم، او را شايسته‌ی اين عنوان می‌دانم. در دبيرستان هم منوچهر آشتی سه سال معلم من بود؛ او با نعمتی در مدرسه روزنامه‌ی ديواری تهيه می‌کردند که من هم با آن‌ها همکاری می‌کردم. در سال‌های پايانی دهه‌ی ۴۰ و سال‌های آغاز دهه‌ی ۵۰، سه شهر در ادبيات آوازه داشتند؛ يکی تهران بود و ديگری اصفهان و همچنين بوشهر. در بوشهر، شب‌های شعر زيادی تشکيل می‌شد که سالن‌های بزرگی را مملو از جمعيت می‌کرد. افراد در اين سالن‌ها حتا سر پا هم می‌ايستادند. گزارش شب‌های شعر بوشهر در مجله‌های تهران منتشر می‌شد. در اين جلسات کسانی چون ابوالقاسم ايرانی‌، منوچهر آتشی‌، دکتر جعفر حميدی و پرويز پروين ـ که متأسفانه در جوانی فوت کرد، وگرنه يکی از استعدادهای جنوب محسوب می‌شد ـ حضور داشتند.

او ادامه داد: نويسندگانی چون محمدرضا صفدری‌، احمد آرام و عبدالحسين شريف هم آن سال‌ها در فضای ادبی بوشهر حضور داشتند.

باباچاهی سپس درباره‌ی اين‌که فضای جنوب و بوشهر چقدر در شعرش اثر گذاشته است، گفت: اگر فضای جنوب را به فضای دريايی و صحرايی تقسيم کنيم، فضای صحرا را منوچهر آتشی تصرف کرده بود و با «اسب سفيد وحشی» خود جا برای ديگر شاعران باقی نگذاشته بود؛ اما اقليم‌گرايی در شعر من هم هست. يکی از کتاب‌های من، «پيکاسو در آب‌های خليج فارس» نام دارد. همچنين مجموعه‌های شعری را هم با نام «منزل‌های دريا بی‌نشان است» و «بيا گوش‌ماهی جمع کنيم» دارم. در بچگی در کنار دريا زندگی می‌کردم و چشم‌هايم را که باز می‌کردم، دريا را می‌ديدم و نزديکان من خود مرد دريا بودند؛ بنابراين صدای دريا در شعر من مانند يک موسيقی حضور دارد.

او همچنين عنوان کرد: من شعری به نام «غرقی‌ها» دارم که در سال ۹۰ گفته‌ام و با وجود اين‌که می‌خواهد مدرن باشد؛ اما محورش درياست و آدم‌هايی که در دريا غرق می‌شوند.

علی باباچاهی سال ۱۳۲۱ در شهرستان کنگان استان بوشهر به دنيا آمده است. او تا کنون مجموعه‌های شعری را همچون «در بی‌تکيه‌گاهی»، «جان و روشنايی‌های غمناک»، «از نسل آفتاب»، «آوای دريامردان»، «گزينه‌ی اشعار»، «منزل‌های دريا بی‌نشان است»، «نم‌نم بارانم»، «عقل عذابم می‌دهد»، «قيافه‌ام که خيلی مشکوک است»، «رفته ‌بودم به صيد نهنگ»، و «پيکاسو در آب‌های خليج فارس» منتشر کرده است.


http://news.gooya.com/society/archives/131276.php

۸/۱۳/۱۳۹۰

شعر به چه درد می خورد؟« يدالله رويايي»





مسئله اول : چرائي ِ شعر؟ یدالله رویایی- اگر منظورت این است که چرا شعر، در این معنی‌ می‌‌مانیم که شعر نسبتی با "چرا" دارد، و در تعلقش به "چرا" یا چرا را از سر راه خودش بر می‌‌دارد، و در آنصورت می‌‌شود شعر ِچرا، یعنی‌ طرح سوال، و همینکه شعر بتواند سؤالی برای شعر باشد، شعر را نیاز زبان می‌‌کند، و زبان در صورتی‌ نیاز به شعر پیدا می‌‌کند که شعر هیچ چیز دیگری جز خودش نباشد، و خارج از زبان بودن شعر یعنی‌ نبودن شعر، یعنی‌ مصرف دیگری برای زبان پیدا کردن، مصرف روزمره، و روزمره کردن زبان. خیال می‌‌کنم که چرائی ِشعر، در همین چهارچوب کوتاه که مطرح کرده‌ای به چرائی ِزبان می‌‌رسد. وقتی‌ به مفهوم چرا فکر می‌‌کنیم بلافاصله به مفهوم نیاز می‌‌رسیم، به مفهوم لزوم و ضرورت. یعنی‌ می‌‌خواهی‌ از ضرورت شعر حرف بزنیم؟
صورت دیگر قضیه این است که از مفهوم "چرائی" و "چرا" به مفهوم سوال برسیم، یعنی‌ اینکه می‌‌خواهی‌ از چرا‌هایی‌ که شعر عرضه می‌‌کند حرف بزنیم؟ کدامیک؟ با شرحی که شفاهاً داده‌ای خیال می‌‌کنم که منظورت صورت اول مساله است، یعنی‌ ضرورت؟ و به هر صورت می‌‌توانیم از هر دو صورت مساله هم حرف بزنیم، چرا که نه؟

چه از ضرورت شعر حرف بزنیم و چه از "چراها"‌ئی که مطرح می‌‌کند. مآلاً به این مفهوم می رسیم که از فایدهٔ شعر و از سودمند بودن آن حرف بزنیم. این که شعر چه فایده دارد، شعر به چه درد می‌‌خورد؟ آیا برای روزمره‌های ما امر لازمی است و یا آینده‌های ما را در خود ذخیره می‌‌کند؟ و این ذخیره آیا یک ذخیرهٔ زبانی است یا اخلاقی‌ یا چي...؟
به شعر گذشته اگر نگاه کنیم و به مفهومی‌ که در کلاسیک به آن می‌‌داده اند آری، شعر سودمند بوده است. به درد می‌‌خورده است. به درد زبان، به درد اخلاق، و به درد تربیت و آموزش. و در این قلمرو‌ها شعر احتیاج روزمرهٔ ما فارسی‌ زبان‌ها است که با آن زندگی‌ می‌‌کنیم، فکر می‌‌کنیم، عشق می‌‌کنیم و استدلال می‌‌کنیم. حتا در شعر امروزهم شاعران سنتی‌ ما، و بسیاری از شاعران میانه رو، در بعضی‌ از این قلمرو‌ها مفید مانده اند. شعرعشق، شعر اخلاق، شعر تربیت، شعر سیاسی، اجتماعی، شعر زندگی‌، و از اینگونه، هنوز در شعر این شاعران مصرف روزمره دارد. یعنی‌ در این قلمرو‌ها شعر به درد می‌‌خورد. ولی اینکه آیا به درد زبان هم می‌‌خورند؟ جای حرف دارد.

اما از مفهوم کلاسیک آن که بگذریم، شعر مدرن کاربرد‌ها و فایده‌های خودش را دارد. و به شیوهٔ خودش تظاهری در قلمرو درون دارد، درون انسان، که در این درون طبعاً انسان و انسانیات زندگی‌ دارند : عشق، مرگ،و... معذالک بیشتر می‌‌خواهد به هنر بپردازد، به زیبائی و زیبائی شناسی‌. و می‌‌خواهد فایده‌ای برای زبان باشد. بخصوص در شعر حجم، که شعر نه تنها به درد زبان می‌‌خورد بلکه دردِ زبان دارد. و می‌‌خواهد خودش موضوع خودش باشد. و چرائی اش چرای "زیبا"، و چرای زیبائی است. در شعر مدرن، آفرینش قطعه وحضور شکل(فرم)، و زندگی‌ ِ زبان است که بیشتر در به دردخوری ِشعر نقش دارند.

مسئله دوم : کجایی ِ شعر ؟
یدالله رویایی- اینکه جای شعر را کجا بدانیم یعنی‌ کجایی شعر، یعنی‌ مقصود ما این است که بعد از "چرا" به "کجا" برسیم؟ این البته مقداری حرف را از ریتم می‌‌اندازد، چرا که در عادت ذهن اهل فضل این است که "چرا" را به "چگونه" وصل کند، و برایش طبیعی‌ است که از چرا که فارغ شد "چگونه" را پیش بکشد. ولی‌ خوب تو خواسته‌ای از "چرا" که فارغ شدیم، "کجا" را پیش بکشی. خوب این هم در عادت تو است که از معمول پایت را بیرون بکشی و برای تو طبیعی‌ همین است، در طبیعت تو چیزی از غیر طبیعی‌ هست، همیشه بوده است، معذالک ما به فیلسوف و فاضل نه پشت می‌‌کنیم و نه پشت سر او می‌‌رویم. یعنی‌ پیش از اینکه مقصود تو را، مقصود خودمان را، از کجایی ِشعر روشن کنیم، به خلاف آمدِ این عادت اشاره می‌‌کنیم. این کج رفتن نیست اگر باشد هم کسی‌ را اذیت نمی‌‌کند. گرچه خود حرف، و حرفی‌ که دربارهٔ همین حرف می‌‌زنیم، خواهی‌ نخواهی خیلی‌ از کسان را اذیت می‌‌کند. چرا که این حرف‌ها در عادت دهان آنها نیست. اما خوانندهٔ این حرفها، اگر پیش زمینه‌های ذهنی‌ خودش را پیش نکشد، نه از شکستن ریتم ِحرف اذیت می‌‌شود و نه از خودِ حرف که اصل های قبلی‌ او را، و اصل های قبول را می‌‌شکنند.

شعر جا ندارد اما مایه‌هایش در جهان غیب جا دارند، نه می‌‌بینی اش و نه بهش دست می‌‌زنی‌ ولی‌ می‌‌نشانی اش. از آن پس است که "جا"یی روی صفحهٔ سفید پیدا می‌‌کند، که تازه نامش قطعه‌شعر است و نه خودِ شعر.
جای شعر را ما نمی‌‌بینیم. و شعر در همان جایی‌ که نمی‌‌بینیم مسکن دارد، در فاصله‌های بین آنچه می‌‌بینیم و آنچه نمی‌‌بینیم، در فضاهای بسیار کوچکی که در پشت چیزها خفته اند، که حجم های گسترۀ خیال را می‌‌سازند. راه شعر، و جای شعر عبور از همین پاره فضاها است. یعنی‌ شعر جا ندارد. ولی کجا دارد. ناکجا دارد. و سوال تو(کجایی ِشعر) سوال بجایی‌ است. درست‌ترین سؤالی است که طرح می‌‌کنی‌. یعنی‌ تو بهتر دریافته‌ای که شعر جا ندارد، کجا دارد.
برای رسیدن به آن ناکجا باید از مقرّ چیزها بگذاریم و از ظاهرشان صرف نظر کنیم. و نظر خود را صرف چیزهایی بکنیم که در پشت چیزها زندگی‌ دارند، و گم و نامکشوف مانده اند. کشف محجوب خطر کردن می‌‌خواهد، خطر فهمیده نشدن، خطر عبور از پشت، عبور از همان پلی که گفتی‌. ما برای رسیدن به کجایی شعر به "جا" دل نمی‌‌بندیم، پایبند جا نمی‌‌شویم. شاعران توانا به جا تعلق نداشته اند، آنها نیز جایی‌ در ناکجا دارند. و ناکجا، آباد از آنها است. آنها از مکان و از زمان آزادند. اهل ناکجاآباد ند. کجایی ِشعر و چرائیِ ِآن اند. شاعران توانا همیشه ناتوانند در آنچه می‌‌خواهند. توانا در قطعه، ناتوان در شعر. برخلاف شاعران متوسط که دلبسته جا و دلبسته وقت می‌‌مانند و در جای خود شاعران خوبی‌ اند، راضی‌ و محبوب. پیش آنها خواستن همیشه توانستن است.

مسئله سوم : شعر= چیز ؟
یدالله رویایی- چیز دربرابرش کلمه است. و در برابر کلمه چیز. در برابر کلمه‌ها چیزی جز "چیز" نیست، در هم که می‌‌روند این دو، شعر می‌‌شوند و چون در یک قطعه شعر، چیزها خودشان را به زبان می‌‌دهند، بنابر این یک قطعه شعر بیشتر زبانی‌ می‌‌شود تا "چیزی". و چیز که خودش را به زبان بدهد دیگر چیزی ازش باقی‌ نمی‌‌ماند. چون زبان آنرا دگرگون و منقلبش می‌‌کند. بویژه در دید حجمی که از نقل و از روایت می‌‌گریزد. و در پشتِ چیزها، چیزهایی می‌‌بیند که آنها نیز پشتِ دیگری دارند، که چیزی از رو، و از روبرو، دیگردر خود ندارند. و پشت همیشه جای عجیبی‌ است. بخصوص برای شاعر شعر حجم که قلمروی زبانی‌ و ماورایی دارد. و نگاه او در شعر در واقع پشتِ نگاه او است.

تو حق داری وقتی از انسان - جهان (جهانی‌ در جهان) می‌‌نویسی. چون به هر حال در مانیفست وقتی‌ که نوشتیم شعر باید خودش موضوع خودش باشد، درست است که ما به یک قطعه شعر به عنوان یک واحد زبانی‌ نگاه می‌‌کنیم. ولی‌ خود قطعه نمی‌‌تواند مطلقا زبانی‌ و جسما زبانی از کار در آید‌، یعنی‌ "چیز" از کار در آید و هیچ سهمی از " انسان - جهان " نداشته باشد.
شعر چیزها را از "چیزیت" شان می‌‌اندازد، در خودش می‌‌برد و منقلب و مسخشان می‌‌کند. یعنی‌ شعر برای اینکه شعر باشد، ناچار به "چیز" احتیاج دارد. به جهان و آنچه دراوست. یعنی به فنومنولوژی ِهستی و جهان خارج ، و این"آنچه دراوست" است که در شعر از "چیزی" به "زبانی‌" بدل می‌‌شود، و دیگر آنچه که بود نیست .
هوسرل همه چیز را از عینیت خلع می‌‌کند. و در این خلع به آن ها جمال و جادو می دهد ویا جمال و جادو از آنها ها می گیرد . دنیای شاعران و پیامبران را به روی ما باز می‌‌کند. او به ما یاد می‌‌دهد چطور درون مان را به بیرون مان بدهیم .همه چیز درخارج از ما می‌‌گذرد. و ما چیزی جز خارج از خود نیستیم. عواطف ما قلمرو تازه‌شان مکانیسم تازه‌ای پیدا می‌‌کند و یا که با مکانیسم تازه‌ای که او به عواطف می‌‌دهد قلمرو تازه‌ای پیدا می‌‌کنندhttp://www.blogger.com/img/blank.gif. به این ترتیب ما بدون جهان اطرافمان هیچ ایم. با دیگری است که هستیم، با بیگانه است که هستیم. در میان دیگران است که زندگی‌ ذهن ما می‌‌گذرد. اگر بیرون ازما چیزی نباشد، ذهن ما بر چه چیز بیفتد؟ برچه چیز فرود آید؟ ازچه چیزی تغذیه کند ؟چه چیزی را بداند؟ چه چیزی را بخورد؟ آنوقت تنها ما می‌‌مانیم و وقت‌هامان، که می‌‌گذرند، در ما و بی‌ ما :
وقتی‌ برای دانستن خوردن
وقتی‌ برای خوردن ِ دانستن

(طرح مسائل از پرويز اسلامپور، پاريس ، تابستان1993 )
نقل از : http://royaee.malakut.org/archives/2010/01/post_141.html





« دریدا و مسأله نوشتار »

ژاک دریدا (Jacques Derrida)

مقدمه :

زبان مبنای حرکت در پساساختارگرایی است . دریدا با انتشار 3 کتاب نوشتار و تمایز ، گفتارو پدیده ، و در باب گراماتولوژی ( درباره نوشتار) نوید ظهور جنبش پساختارگرایی را داد.[1][1]

وی که در 1930 در الجزایر بدنیا آمد و در اکول نرمال سوپریور پاریس درس خوانده[2][2] اندیشه خود را با نقد پدیدار شناسی ( هوسرل ) ، زبان شناسی ( سوسور) ، روان کاوی ( لاکان ) ، و ساختارگرایی ( لوی – اشتراوس ) سازمان داد.[3][3]

دریدا در کتاب « درباره نوشتارشناسی » ( Of Gramatology ) که یکی از مهم ترین آثار اوست به بررسی رابطه گفتار با نوشتار پرداخته ریشه تقدم گفتار بر نوشتار را در متافیزیک غربی پی جویی می کند.

او می کوشد انگاره تقدم گفتار بر نوشتار را واژگون ساخته نظریه جدیدی را در زبان شناسی ارائه نماید .[4][4]

دریدا ضمن بررسی رابطه گفتار و نوشتار در سنت فلسفی غرب به انتقاد از زبان شناسی ساختاری سوسور پرداخته که تحت تأثیر متافیزیک غربی گفتار را بر نوشتار تقدم بخشیده است .

بنیاد های معرفت در سنت فلسفی غرب بر پایه منطق اینهمانی یا هویت قرار گرفته است. منطق اینهمانی که ریشه در سنت ارسطویی دارد با استفاده از سه قانون اینهمانی یعنی « هر چیزی همان است که هست»،قانون امتناع تناقض یعنی « هیچ چیزی نمی تواند هم باشد و هم نباشد» و قانون طرد شق ثالث یعنی « هر چیزی باید باشد یا نباشد» انسجام منطقی را به اندیشه می بخشد و بطور ضمنی وجود واقعیتی ذاتی و یک خاستگاه را برای معرفت هویدا می کند.

پایداری و انسجام منطقی معرفت نیازمند وجود یک خاستگاه بسیط (فارغ از تناقض)،همگن (از یک جوهر) و با خود اینهمان (پیش خود حاضر) است.

منطق اینهانی مستلزم طرد ویژگی هایی همچون پیچیدگی ،ابهام ، تفاوت و تکثر هستند که تداعی کننده «ناخالصی» است.[5][42]

دریدا در تلاش برای واسازی سنت فلسفی غرب براندازی این اصل و هر آنچه بنیان یا خاستگاه در اندیشه فلسفی نامیده می شود را وجه تلاش خود قرار داده است.

فلسفه غرب وجود گوهر یا حقیقت را مفروض می گیرد که زیر ساخت تمام عقاید است ا و تلاش می کند یک دال برتر به اثبات رساند که مبتنی بر یک مدلول برتر استوار و باثبات است.

ایده ذات ماده روح جهانی خدا و غیره نمونه هایی از این دال های برتر می باشند که از وجود هایی استعلایی خبر می دهند . دریدا فرض وجود چنین مبنای برتر را افسانه می داند. [6][43]

دریدا « هر نظام فکری را که بر بنیان یک زیر ساخت ، پیش زمینه یا یک اصل اولیه ابتنا یافته باشد نظامی "متافیزیکی" می نامد. اصول اولیه ،اغلب به وسیله آن چیزی که حذفش می کنند یعنی به وسیله نوعی تضاد دوگانه با سایر مفاهیم تعریف می شوند.

... دریدا معتقد است که ما باید سعی کنیم تضادهایی نظیر ذات/ روح ،سوبزه / ابژه ،کذب / صدق،جان/ جسم،متن/ معنی،بیرونی/ درونی ،نمود/ بود،حضور/ بازنمایی،و غیره را که از رهگذر آنها عادت به اندیشیدن کرده ایم و تضمین کننده بقای متا فیزیکی در فرآیند تفکر ما هستند در هم بشکنیم .» [7][44]

فلسفه غرب در چارچوب تضادهای دوگانه نوعی ارزش گذاری ارائه می کند که مبتنی بر برتری وحدت ،استمرار ،حضور نسبت به کثرت،غیریت و دیگر بودگی است. متا فیزیک غربی هستی را به مثابه حضور،وحدت و هویت فرض می گیرد.[8][45]

دریدا می کوشد با طرح مفاهیم ی همچون «دگربودگی» ، «دیگرگونگی»،،«دگرسانی»،«مغایرت» و «تفاوت» موضوعات به حاشیه رانده شده توسط سنت فلسفی در غرب را شناسایی نماید و آنها را از حاشیه به کانون گفتگوها وارد کند.

نوشتار در تقابل با گفتار یکی از عناصر طرد شده می باشد که زبان شناسی همزمانی سوسور نیز با وجود تحولی جدی که در درک ما از زبان ایجاد نمود گرفتار آن بوده نوشتار را طفیلی و امر فرعی بر گفتار
باز می شناسد . از نظر سنت فلسفی غرب « تجلی متا فیزیک حضور» است که در تقدم گفتار به عنوان امر حاضر بر نوشتار ظهور می یابد.

از نظر دریدا « سنت فلسفی غرب از دوران افلاظون به بعد گفتار ، روح و نوشتار ، کالبد و صورت خارجی گفتار محسوب گردیده است .»[9][46]

در حقیقت « لوگوس یعنی گفتار گوهری است که در لباس (Soma) نوشتار (graphe) پوشانده می شود.از دیر باز حقیقت با مدلول و یا محتوا پیوند یافته و از صورت و پدیدار فاصله گرفته است . نتیجه این برداشت چیزی است که دریدا آن را متافیزیک حضور نامیده است.

... بنابراین نوشتار چون دالی تلقی شده است که معنا و مدلول آن در قلمرو گفتار جستجو شده است.

به دیگر سخن در غرب زبان گفتاری همواره اصل و بنیاد و زبان نوشتای فرع و جانشین اصل تلقی شده است این گرایش را دریدا آوا محوری یا گلومداری نامیده است.در حقیقت گونه ای سرکوب و واپس زدن نوشتار و متن از ناحیه متا فیزیک به صورت فراگیر اعمال گردیده است و تا عصر حاضر نیز متوقف نگردیده است.

دریدا ، با طرح نوشتار شناسی (Gramatology) در پی آن بر آمد تا این انگاره مسلط را واژگون سازد و برتری و اولویت نشانه های نوشتاری را به اثبات برساند.»[10][47]

دریدا این تاکید بر حضور را در باور به « لوگوس» می داند. و مدعی است که در اعماق اندیشه فلسفی گونه ای تاکید بر لوگوس به معنای کلام ،خرد، منطق،تعریف ،قوه عقل ،تناسب و تفاوت وجود دارد.[11][48]

از نظر هایدگرحقیقت را در فلسفه افلاطون و ارسطو با دیدار و تصویر مرتبط می انگارد. و« افلاطون و طرفداران وی اندیشه را وجهی از دیدن محسوب می دارند ».[12][49]

این توجه به دیدار که متضمن تاکید دریدا بر حضور است از دیدگاه هایدگر « مستلزم دو عنصر است یکی بیننده و دیگر آنچه دیده می شود . به همین جهت متافزیک دیدار خود متضمن دو عامل سوژه وابژه است.
دو گانگی و ثنویت میان فاعل و مفعول ،عاقل و معقول ،بیننده و موضوع از همین زمان پدیدار گردید.یعنی زمینه معرفت شناسی در همین رهیافت دیداری مهیا گردید.»

دریدا واژه لوگوس را با سانترم(Centeum) ترکیب کرده لوگو سانتریسم را به معنای توجه به مرکزیت کلام و آوا بر نوشتار آفرید.هدف اصلی دریدا از طرح رویکرد بنیان فکنی ،واسازی وجه کلام مدار فلسفه غربی بود. [13][50]

واسازی یا بنیان فکنی تلاشی برای تخریب و بازنویسی مجدد اندیشه فلسفی در غرب است. دریدا
می گوید :«چیزی ساخته شده است مثلا یک نظام فلسفی ،یا یک سنت ،و یا فرهنگ و کسی می خواهد آن را آجر به آجر خراب کند تا بنیاد های آن را تحلیل و آن را مستحیل نماید.

فردی به نظامی می نگرد و چگونگی ساخت آن را وارسی می کند ،تا معلوم دارد که زاویه ها و یا سنگ های پایه کدام است و چنانچه آنها را جابجا کند از قید اقتدار نظام رها خواهد شد.»[14][51]

لذا ،دریدا در رویکرد واسازی خود،« در حقیقت بن فکنی و ساخت زدایی را به ما می آموزد که هر فرادهش و سنت را بنیان فکنی نمود.سپس عناصر به دست آمده را دوباره بازنویسی (Reinscription) نماییم .»[15][52]

بن فکنی همچنین تلاش برای گسست از رویکرد فلسفی غرب است لذا « به جای توجه بر خرد ،فهم ماهیات ،کلیات ،معقولات و ناکرانمندی ها بر پیش پا افتاده ترین و حاشیه ای ترین پدیده ها از نظر دور مانده تاکید می کند.» [16][53]

در واقع «بن فکنی با گفتار وداع گفته و خود را متوجه اسطوره ،تمثیل و ایهام نموده و به قول نیچه از نیروی آپولونی دست شسته و به دیونی سوس روی آورده است.» [17][54]

واسازی روشی برای قرائت متن و نمایش کاربرد متناقض مفاهیم توسط نویسنده است در واسازی ، «متن قرائت می شود تا به وسیله معیار های خودش رد شود.» [18][55]

همچنین واسازی ،«خود هویتی دال و مدلول و خود حضوری سوبزه متکلم و نشانه صدار را مورد سئول قرار می دهد.» و هرگونه مرکز و ارجاع به اصل نخستین را رد می کند.

واسازی ،رابطه سنتی مولف واثر را درهم می ریزد و تکیه بر متن را پیشنهاد می کند ،او مولف را رد می کند و به تاریخ و سنت بنیا متنی متمایل می شود و خواننده را ارتقاء می بخشد»[19][56]

دریدا در مقاله «زبان شناسی و نوشتار شناسی » به نقد نظریه زبان شناسی سوسور پرداخته و آن را ادامه اندیشه افلاطون ، روسو و کانت می داند که تحت تاثیر «دوگانگی دیرپای ناشی از متا فیزیکی غرب » زبان گفتاری را بر زبان نوشتاری اولویت می بخشد . سوسور شکل گفتاری زبان و نه واژه ها را موضوع
زبان شناسی می داند.

وی در نشانه شناسی خویش معنا را در گفتار جستجو کرده ،« نوشتار را صورت فرعی و تبعی گفتار می داند.» [20][57]

اندیشه دریدا نشان می دهد که در «زبان شناسی سوسور برای مقابله با زبان نوشتاری ،برتری به گفتار داده شده است .آوا ،تبدیل به استعاره ای از حقیقت و اعتبار می شود. منبعی از گفتار " زنده" خود نمود و متضاد با نوشتار فرودست و بی روح .» [21][58]

از نظر دریدا وجود پیش فرض حضور و فرابودگی عامل تقدم و اولویت گفتار بر نوشتار بوده در گفتار ما «قادریم آنچه را که می گوییم درک کنیم و معنای آن را دریابیم بنابراین می توانیم به آستانه حضور میان دال و مدلول گام نهیم.» [22][59] برعکس در نوشتار ، « هیچ گونه حضوری میان نویسنده و نوشتار وجود ندارد . از این روست که ما در گفتار حضور متعلق می یابیم ،اما در نوشتار غیاب بر مناسبت میان نویسنده و نوشتار حاکمیت می یابد.» [23][60]

دریدا ، با طرح نوشتار شناسی در صدد وازگون سازی رابطه گفتار و نوشتار است. اما اساسا نوشتار در اندیشه وی چه معنائی دارد و ویژگی اساسی آن چیست؟ وجه تمایز نوشتار بر گفتار در کجا قرار دارد؟

نوشتار با مفهوم متن پیوند دارد. متن به طور کلی عبارت است از « مجموعه ای از نشانه ها،آثار و یا جای پا که بر جا مانده و قابل خواندن است ... بدیهی است که متن را نمی توان عبارت از گفتمان و سخن (discourse) محسوب داشت بلکه خود گفتمان نیز گونه ای متن است .» [24][61]

واژه متن برگرفته از واژه لاتین Txtus از مصدر Texere است که عبارت است از تار پود به هم بافته که فاقد سلسله مراتب بوده دارای نظم آهنگین است.و از تقابل های دوگانه گفتاری در آن خبری نیست. [25][62]

از نظر دریدا « زبان در زبانی ترین شکل خود زبان در خود کفاترین شکل خود است.» و « نوشتار زبان ،در خود کفاترین شکل خود است چرا که نوشتار زبان در مکانی ترین شکل خود است.» که به صورت مادی بدون نیاز به پدید آورنده استوار ،و ماندگار است. [26][63]

بعبارتی دیگر ،نوشتار دارای « استقلال عینی » بوده بدون توجه به معنایی که مولف در نظر داشته دارای کنش است.

دریدا می گوید :«برای آنکه نوشتار ،نوشتار باشد باید کماکان کنش داشته باشد و خوانا باشد ،حتی اگر مولف نوشتار دیگر پاسخگوی آنچه نوشته است نباشد ... . چه به گونه ای مشروط غایب باشد ، یا آنکه در کذشته باشد ،و یا آنکه به طور کلی با قصد جاری خود ، وفور معانی را حمایت نکند و پوشش ندهد.» [27][64]

همچنین ،دریدا با نقد زبان شناسی سوسوری « استقلال کارکرد های نشانه شناختی» را ویزگی مشترک نشانه گفتاری و زبانی می داند. درزبان شناسی سوسورparole (گفتار) برخلاف langue (زبان) متکی بر فرد می باشد همچنین ، زبان ماهیتی اجتماعی می یابد.

سوسور معتقداست که : «زبان (langue) به هیچ وجه کار ویژه گوینده نیست.یعنی وجود زبان به فرد تکیه ندارد.اما وجود گفتار موکول به گوینده آن است.افزون بر این استقلال نشانه شناختی زبان شرط لازم و ضروری برای امکان گفتار است . بدبن معنا که فرد آنچه را می خواهد در صورتی می تواند بگوید که نظام نشانه های زبانی دسترسی داشته باشد. یعنی معنی واژه ها و به طور کلی نشانه های زبانی مستقل از وجود گوینده و شنونده وجود دارد .سوسور به اعتباری اتکای نشانه شناختی گفتار به زبان را می پذیرد.» [28][65]

اما بر خلاف سوسور ،دریدا استقلال نشانه های زبانی را به گفتار نیز سرایت داد.« زیرا که اگر گفتار را متکی به زبان بدانیم از این رو استقلال زبان به گفتار هم تسری می یابد. از این جهت می توان گفت گفتار هم به اعتباری از وجود گوینده جدا می شود... در حقیقت دریدا استقلال نشانه شناختي زبان را به حوزه گفتار نیز تسری می دهد و مدعی می شود که این استقلال خصوصیت عام و کلی نشانه ها است( اعم از زبان و گفتار) ».[29][66]

بنابر این « واژه های گفتاری از لحاظ عینی متکی هستند اما از لحاظ نشانه شناسی همچون واژه های نوشتاری مستقل اند.» لذا اگر چه گوینده هنگام بیان جمله « آسمان آبی است » می توند هر معنایی را اراده کند اما واژه فوق دارای معنای مستقل است که این استقلال باعث قابل فهم شدن معنای جمله در فضای بین الاذهانی است. [30][67]

ادغام نشانه های گفتاری و نوشتاری و کسب استقلال نشانه شناختی نشانه گفتاری باعث فروپاشی استدلال های مبتنی بر تمایز بیان و نشانه می گردد. هوسرل در کتاب جستارهای منطقی تلاش می نماید میان نشانه و بیان تمایز ایجاد نموده نشان دهد بیان ارائه کننده معنای ناب نشانه است.

از نظر هوسرل « بیان به نیت سخنگو متصل است چیزی است که می توان آن را به معنای نشانه بنامیم ، و همین طور چیزی است که از نشانه متمایز شده و کارکرد نشانه گذاری دارد و می توان بدون هیچ تعمدی رخ نماید.» [31][68]

دریدا استدلال فوق را رد کرده می کوشد رابطه ضروری میان بیان و نشانه را توضیح می دهد. وی می گوید:« بیان ناب همیه مستلزم یک عنصر دلالت دهنده است. نشانه هیچ گاه نمی تواند به گونه ای موفقیت آمیز از بیان متمایز گردد. نشانه ها نمی توانند به چیزهایی کاملا متمایز از خودشان ارجاع دهند. مدلولی که از دال مستقل باشد وجود ندارد. قلمرو معنایی وجود ندارد که بتواند مجزا از علائمی باشد که ما برای دلالت به قلمرو معنایی از آنها بهره می جوییم.

این استدلال دریدا که قلمرو مستقل مدلول وجود ندارد، براین بنیان استوار است ؛ اول اینکه ، هیچ نشانه ویژه ای نمی تواند وابسته به یک مدلول خاص نباشد ودوم اینکه ، ما قادر به رهائی از چنبره نظام دال ها نیستیم. ادغام این نتایج مستلزم آن است که حضور بی قید وشرط وجود ندارد.» [32][69]

دریدا مدل سوسوری رابطه دال و مدلول رد می کند که آنها را همانند دوری یک سکه می داند. دریدا تلاش می کند نشان دهد که « پیوند خطی میان دال و مدلول هر لحظه گسسته می گردد و دال و مدلول های تازه ای در ترکیب وآرایش بدین قرار می گیرند.» [33][70]

سوسور برای اولین بار نظریه مغایرت را در زبان ارائه کرد سوسور مدعی بود که ماهیت نشانه در سایه مغایرت آن با سایرنشانه ها تعیین می یاید و لذا، مغایرت یا تمایز نقش اصلی را در معنا دهی به واژه بر عهده دارد . این رویکرد سوسور به دو نتیجه مهم می انجامد:

1- هیچ نظامی به طور کامل واجد حضور نیست زیرا معنای خود را در غیاب دیگری می یابد.

2- هویت و اینهمانی بر حسب غیبت معنا می یابد و هویت که خود بنیان متا فیزیک است تبدیل به مفهومی اعتباری و اضافی (Relational) می شود.[34][71]

لذا، «دریدا به نشانه به مشابه ساختاری از تمایز می نگرد: نیمی از آن همواره « آن جا نیست» و نیم دیگر همواره« آن نیست». دال ها و مدلول ها به طور متناوب و مجزا ترکیب های در حال گسست و پیوست دوباره هستند و بنابر این نارسایی مدل سوسوری نشانه آن جا که معتقد است دال و مدلول همانند دوسوی یک کاغذ در ارتباط اند آشکار می شود. در واقع، تمایز پایداری میان دال و مدلول وجود ندارد.» [35][72]

از نظر دریدا « هیچ کس نمی تواند همواره "ابزار"(نشانه) و "هدفی"(معنی) که با هم کاملا منطبق باشند خلق کند نشانه هموار به نشانه ارجاع می دهد و هر یک به ترتیب در چهره دال و مدلول جانشین دیگری می شوند.» [36][73]

دریدا این حالت زبان را منش انتشار می نامد. « انتشار حالت عدم تحقق بی پایان معنااست که در غیاب همه ی مدلول وجود دارد. ... دریدا با حذف مدلول آخرین ابزار کنترل انسانی را بر زبان کنار می گذارد. در غیاب همه ی مدلول ها ، زبان در نوع خود نوعی انرژی و خلاقیت می یابد ، که کاملا از انرژی و خلاقیت ذهنی نویسندگان و یا خوانندگان منفرد متمایز است.... در انتشار ، زبان به گونه ای عمل می کند که از مسولیت اجتماعی و عدم مسئولیت فردی اجتناب می کند. " مسولیت و فردیت ارزش هایی هستند که در این حوزه دیگر تفوق ندارد. این اولین تاثیر انتشار است."» [37][74]

سوسور و دیگر ساختار گرایان با استفاده از مرزهای تمایز ، در برابر مرکز گریزی کلمه مقاومت کرده و ثبات و سکون را به کلمات داده اند. در زبان شناسی ساختگرا ،« با تکیه بر تمایز ، تمام کلمات در یک نظام همزمان کلی سکون و ثبات می یابند... برای حالت تعادل کامل، کلمات باید در درون یک فضای بسته ،تنگ هم قرار داشته باشند.» [38][75]

اما رویکرد ساختارگرا به زبان به مثابه نظام همزمان کل، ساختارگرایی را با بحران مواجه می سازد. زیرا شرط کلیت نافی آزادی و خلاقیت است همچنین هر گونه آگاهی از نظام ، با واقعیت نظام که هر گونه آگاهی در درون نظام را تنها برحسب کلمات خود ممکن می سازد ناسازگار است.

لذا « ماهیت نظام (بعنوان کلیت) علیه هر نوع آگاهی از این نظام ( به عنوان کلیت ) عمل می کند .این مسئله در نشانه شناسی ساختگرا و تاریخ معرفت شناسی فوکو به اوج می رسد.» [39][76]

دریدا نظام همزمان کلی را رها می کند لذا« زبان در منش انتشار، تا بی نهایت فاقد توازن و تعادل است دیگر کلمات به طور همزمان بر یکدیگر فشار نمی آورند ، بلکه به طور متوالی در یک زنجیره عینی برهم عمل می کنند و هر یک دیگری را واژگون می کند.درست مانند مهره ای دومینو که پی درپی فرو می ریزند.» [40][77]

سخن آخر:

هویت ناب در ساخت شکنی درهم فرو می ریزد و خصلتی ناتمام می یابد. دریدا نشان می دهد که هویت تنها « با انکار عامدانه ابهام و مستثنی نمودن ( جداسازی ) تفاوت ها می تواند بدست آید . اما برای دریدا ، این انکارها و جداسازی ها درهویت ها در می آمیزند و از کامل شدن آنها جلوگیری می نمایند و در نتیجه اغلب، تهدیدی بریا واژگون سازی آنها هستند.»[41][78]

این رویکرد به هویت باعث می گردد که سئوالات کلاسیک درباره چیستی " خود (من )" و " ما " در ابهام قرار گیرد و مرز میان فرد وجامعه دچار ریزش می گردد. لذا ، دیگرسخن گفتن از فرد مستقل ازجامعه حد زیادی ناممکن می گردد. هویت فرد مبهم و درهم فرو رفته در هویت های دیگر می شود. لذا ، سنت لیبرالی تمایز میان حوزه عمومی و حوزه خصوصی دچار فروپاشی می شود. زیرا ، که دیگر امکان جداسازی روشن میان امور خصوصی و عمومی وجود ندارد.

همچنین ، امکان تمایز گذاری میان سنت و مدرنیته ، قدیم و جدید از بین می رود . فرد مدرن یا سنتی بطور خالص امکان حضور نمی یابد . هویت فرد همیشه ترکیبی از گفتمان های گوناگون است. لذا ، روان پارگی و درصدی از تناقض در مبانی به امری عادی تبدیل می گردد.

پذیرش عدم امکان دستیابی به هویت ناب باعث می شود تلاش برای کنارگذاشتن هویت های منبعث از سنت به نفع نگاه مدرن به امر خیالی تبدیل شود. اندیشه " ایجاد همبستگی و انسجام(Coherence ) " جانشین تلاش برای رسیدن به " عینیت وحقیقت " می گردد . دراین رویکرد کارآمدی یک اندیشه در داشتن همبستگی درونی میان عناصرگوناگون آن می باشد .

ساخت شکنی همچنین در عرصه سیاست توجه ما را به گفتمان های حاشیه ای جلب می کند . بعبارتی ساخت شکنی « صدای همه آن گرایش هایی است که در نظام فکری و مفهومی عقل غربی جایی برایشان نیست ».[42][79]

ما در تحلیل ساخت شکنانه ، امکان فهم رویداد های گوناگونی را فراهم می کند که بر علیه نظم مسلط
جهانی می باشند .

این نگاه ، درک ما را از فرآیند حذف شدگی گفتمان های حاشیه ای موجود در سطح جهان غنا بخشیده تحلیل بحران های موجود در سطح جهان را همانند تروریسم ممکن می گرداند . بحران هایی که حاصل تلاش گفتمان های حاشیه ای برای جلوگیری از حذف ، حفظ هویت و تفاوت خود نسب به گفتمان مسلط می باشند.

همچنین ، اعتقاد به عدم وجود هویت ناب و وابسته بودن هویت" فرد" به هویت " دیگری" ، تلاش برای کنار گذاشتن و حذف سایر هویت ها را ناممکن می سازد . حذف دیگری به معنای مغشوش کردن و فروکاستن هویت " خود " می باشد .

در نهایت ، اعتقاد به عدم امکان رسیدن به هویت ناب زمینه تکثرگرایی و به رسمیت شناختن تفاوت در اجتماع است.


نقل از http://www.zendagi.com/new_page_689.htm
منابع :

1. پنجاه متفکر معاصر: از ساختارگرایی تا پسا مدرنیته ، جان لچت ، مترجم : محسن حکیمی . – تهران : خجسته ، 1377.

2. دوره زبان شناسی عمومی ، فردینان دو سوسور، ترجمه : کورش صفوی . – تهران : هرمس ، 1378

3. راهنمای مقدماتی بر پساساختارگرایی و پسامدرنیسم ، مادن ساراپ ، ترجمه : محمد رضا تاجیک . – تهران : نشرنی ، 1382

4. ژاک دریدا و متافیزیک حضور، محمد ضیمران . – تهران : هرمس ، 1379

5. ابرساختارگرایی : فلسفه ی ساختارگرایی و پساساختارگرایی ، ریچارد هارلند، ترجمه ی : فرزان سجودی ؛ [ برای ] پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی . – تهران: سازمان تبلیغات اسلامی ، حوزه هنری ، 1380.

6. گذر از مدرنیته ؟ نیچه ، فوکو، لیوتار، دریدا/ نوشته شاهرخ حقیقی . – تهران : آگاه ، 1379.

روش و نظریه در علوم سیاسی ، دیوید مارش ؛ ترجمه : جری استوکر، ترجمه : امیرمحمد حاجی یوسفی . –تهران : پژوهشکده مطالعات راهبردی ، 1378.