« پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همانطور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشتمون قصاب بوده " اما از بخت بد من "، يا بخت بد خانوادهام ، ذاتم طوري است كه از حيوانها ميترسم . يعني از هر موجودي كه روي چهاردست و پا راه برود ؛ ميترسم .
اوائل همه ميخنديدند و مسخرهام ميكردند - آخر ما نُه خواهر برادريم و من يكي به آخر ماندهام و بيست سه نوهي پدرم همه از من بزرگتر هستند - پدرم سرشان تشر ميزد:
" كاريش نداشته باشين ، من از اين بدتربودم . وختي هَفساله شدم ؛ يه روز صبح زود از خواب بيدار ميشم و ميرم به سَروَخت پدرم . كارده از دستش ميگيرم و بدون اونكه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه ميخواست بكُشه ، با مهارت ميبرم و از همه بدتر دهنمه ميگذارم رو شارگ گلوي گوسفند و مثل آب خونشو ميخورم . خدا بيامرز پدرم ميگفت:
وختي پوزهي پر خون منه ميبينه و اون چشماي خون گرفتهمه ؛ از ذوق ميخواسته سكته كنه ...""
اينم درست ميشه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت سالهگي جايش را به هفده سالگي داد و به بيست وهفت سالگي واگذارم كرد و پدرم نااميد شد . هميشه زير لب قُر ميزد:
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشتخوار !!!!!!"
هيچوقت معناي حرفش را نفهميدم . سال از پشت سال گذشت . ديگر كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نميكردند . من وصلهي ناهمرنگ خانواده بودم . هر روز از بوق سگ – شايد هم زودتر - در خانهي ما بلوا بود . خنده ، سروصداي قصابها ، جيغ و داد ، خِرخِر ، دست و پا زدن و گريهي گوسفندها ، خانه را روي سرش ميگذاشت – هيچوقت گريهي آنها را ديدهايد ؟ - واي ! چه نگاهي دارند و چه عجزي توي چشمهايشان هست ! . انگار فحش ميدهند . شايد فكر ميكنند با كشته شدن هر كدامشان اين سير تسلسلي كشتار، به آخر ميرسد و ميدانند بالاخره كسي ميآيد و انتفام آنها را ميگيرد . اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اوهم يك گوسفند است ؟ يا ... آفتاب كه پهن ميشد ، گوشهي خانه محشر كبرا بود . خون ، پوست ، روده ، بوي گند مدفوع نيمههظمِ شكمبهها ، خرخر گربهها و سروصداي مادرم كه داد ميزد :
"واي واي ، خدا مرگتون بده ، لامصبا چرا تمييز نكردين و چرا همهچي رو گذاشتين تا من بدبخت ..." اينها همه مال قبل از پيدا شدن پديدهاي به نام كشتارگاه بود . سالهاست كه ديگر تويِ خانه گوسفندي كشته نشده است . البته بعضي وقتها -آنهم قاچاقي - اينكار را ميكنند . آنهم با گوسفندهايي كه حتما عيب و علتي دارند و در كشتارگاه اجازهِ كشتنشان را نميدهند و ده روز اول محرم . حالا ديگر موهايم سفيد شده است و كمرم خم آورده . اما هنوزهم ... پدرم ، اين را ننگ بزرگي براي خانواده ميدانست و به همين دليل، عمري نكرد - البته درخانوادهي ما ، هفتاد سالگي اوج جوانمرگي است - مادرم همين چند سال پيش عمرش را داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَرصنف قصابهاي شهراست . و چه كيا و بيايي دارد . جمعيت خانواده آنقدر زياد شده است كه ديگر همه همديگر را نميشناسند . خيليها مثل زنبورهاي عسل از اين كندو كوچ كردهاند و براي خودشان دَم و دستگاهي خاصي دارند .تشكيلاتي وسيعتر و بزرگتر از دَم و دستگاه برادرم و دارودستهاش. بعضي وقتها ميشنوم كه برادرم از كارهايي كه آنها ميكنند و حرمت حريم خانواده را نگه نميدارند؛ جيغ و دادش بالا ميرود . اما كو گوشي كه بشنود . دراينطور مواقع ، سعي ميكنم ، دَم پَرش نباشم وگرنه همهي دق و دليهايش را بر سر من خالي ميكند . مرا مسئول ميداند
" همين سوسولبازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بلبشو شده . وگرنه كيفكر ميكرد تو يه خونوادهاي با اين قدمت و اونهمه آبرو حيثيت يه همچين كارايي بشه " بعضي وقتها ميگويم :
" نكند راست ميگويد ؟"
مينشينم كلاهم را قاضي ميكنم . هر چه ميگردم ؛ مي بينم ؛ نه ، من هيچكاري نكردم . هيچ تبليغ و سروصدايي – مثل آنها – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشد . هميشه خودم بودم و چهارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته ميرفتم و ميآمدم تا …خدا بيامرزد جميع رفتگان خاك را . مادرم هميشه اشكهايش را با پَر چادرش پاك ميكرد و ميگفت:
" آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بيخود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اينكه نميشه تو … نميدونم . والله از خودم خاطرجمعم و ميدونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي، به حروم پر چادرمو نگرفته كه ... يا پدرت جايي رفته باشد و محض رضاي خدا برا يه بارم شده سر سفرهي ديگهاي نشسته باشه ؛ كه فكر كنم ، كار اون لقمهي حروم باشه …" بيچاره مادرم . تا وقتيكه مُرد ؛ يك لحظه چشم از من بر نداشت و آن چشمها … چه شبهايي كه تا صبح ، بالاي سر من خون نباريدند .
وقتي زنم - با يكي از همين سلاخهايي كه هميشه در خانهي ما پلاس بودند – فرار كرد . چه شور و شيوني راه انداخت . وادار كرد ؛ همهي طايفه ، دست از كار و زندگيشان بكشند و به دنبالشان بگردند . تا وقتي گوش بريدهي آنها را نياوردند ؛ آرام نشد .
خدا بيامرزدش . شبها ، كنارم مينشست و اشك ميريخت . وقتي ازش ميپرسيدم :
" آخه چرا مادر ؟" مي گفت:
" ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . ميخواي منو بزن . والله سبك ميشي مادر ! " هر چي ميگفتم :
" آخه مادر من طوريم نيستكه ؛ چيبگم ؟" ميگفت:
" غمباد مي گيري مادر . دق ميكني . حرف بزن " ميگفتم:
" مادر ، اون حق داشت . نميتونست . اونم مثل شمابود . با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … " نمي گذاشت حرفم تمام شود . باور نميكرد . نبايدم باور ميكرد . آخر اين يك موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره ، خودش كه حرص ميخورد . خودش كه ميسوخت ؛ فكر ميكرد منهم همان حال را دارم و از منشي كه دارم ؛ اونهمه شور و شيون را به درون خودم ميريزم . ميترسيد ديوانه شوم . هرچه برادرهايم ميگفتند :
" بابا ، اين از همون روز اول چَن تختهش كم بوده ، تو جوش نزن ! " قبول نميكرد و تا وقتي كه مُرد ، يك آن تنهايم نگذاشت . چشمهايش بسته نشد تا مرا به بالاي سرش بردند و با دستهاي من بسته شدند . نگاهش عين نگاه گوسفندها بود . ترسيده ، بيچاره و متعجب . آنجا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتوانستم جلوي نگاه آن جماعت جلوي گريهام را بگيرم و مايهي سرشكستگي مردان خانواده نشوم . آنجا بود كه معناي ترسم را فهميدم .
شما كه نميدانيد – شايد هم ميدانيد . شايد هزاربار ديدهايد و نديده گذشتهايد – ترسي در چشم گوسفندها هست كه جيگر آدم را آب ميكند . زجر و ضعفي كه آدم ، دلش ميخواهد سرش را به سنگ بكوبد . داد بزند و بگويد ك
" آخه چرا ؟ " آن روز چاقوي پدر خدابيامرزم را برداشتم . پيشبندش را به كمرم بستم و جلوي چشمهاي همهي طايفه راه افتادم طرف كشتارگاه . بيچاره ننه . كار من آنقدر ناغافلي بود كه همه جنازهاش را رها كردند و دنبالم راه افتادند . پايم را تو درگاه كشتارگاه گذاشتم ، برادرم با آن صداي نكرهاش طلب صلوات كرد . همهي سلاخها ، دست از كار كشيدند و راه دادند ؛ تا خودم را به يك گوسفند برسانم . اما من نميخواستم ، حالا كه پشت پا به همهچيز زدهام ، اولين سلاخياَم يك گوسفند باشد .به طرف سالني كه در آن گاو ميكشتند ؛ راه افتادم . همه پشت سرم ريسه شدند . گاوها با همهيِ بزرگيي كه داشتند ، بين نردههايي كه به سمت من هدايتشان ميكرد ؛ قطار بودند و كمكم جلو ميآمدند . سعي كردم به چشمهايشان نگاه نكنم . گاو سياه و بزرگي سرش را پايين انداخته و انگار نه انگار به طرف سلاخ ميرود ؛ جلو مي آمد . حتا نشخوارم ميكرد . همين جريترم كرد . چاقوي تيز باباي خدابيامرز را، روي سنگ صاب كشيدم . پاهايم را از هم باز كردم . گاو از دروازهي مخصوص گذشت . بوي خون كه به دماغش خورد و شايد آن همه لاشه را كه ديد ؛ جا زد . ايستاد . ميخواست پس بكشد . اما راه برگشتي نبود . گاوهاي ديگر شتاب داشتند تا از آن تنگي و در قيد بودن رها شوند . فشار ميآوردند . گاو با فشار آنها جلو آمد . پسركي كه كارش برق دادن گاوها بود ؛ دستگاه مخصوص برق را به طرف پيشاني گاو برد . دلم مي خواست داد بزنم :
" اينكار را نكن "
اما چيزي جلوي زبانم را گرفت . پاهايم به سگلرز افتاد . دستگاه بيخ گوش گاو جرقهاي زد و انگار اين جرقه همهي وجود مرا تكان داد . گاو گيج شد . سردست رفت . ميبايست قبل از افتادن ، شاهرگش را ببرم . چاقو را بالا بردم . همه صلوات فرستادند . فريادشان گيجترم كرد . گاو داشت ميافتاد و ميبايست شتاب كنم . چشمهايم را بستم . چاقو را پايين آوردم . دستم به پوست آويزان زير گلوي گاو خورد . گرم بود . گرمم كرد . كسي از درونم فرياد زد:
، " فرار كن ."
سلاخها دوباره صلوات فرستادند . چاقو را فشار دادم . جِر بريدن پوست ، تا تيرهي پشتم دويد . تيزي چاقو به سفتي شاهرگ رسيد . سنگيني سر گاو به چاقو فشار آورد . خون تيرك زد . ميبايست فورا دستم را پس بكشم . نكشيدم . ميبايست خودم را پس بكشم . نكشيدم . روبروي گاو ايستادم . فوران خون غسلم داد . سر گاو ، دست و تنم را پايين كشيد . چشمهايش ، چشمهايم راگرفت .باور كنيد ، نگاهش ، نگاه مادرم بود .مثل او قطرهي اشكي، گوشهي چشم درشتش را خيس كرده بود . فريادي از عمق وجودم ، خودش را بالا كشيد و با هقهقي كه هيچ وقت نديده بودم ؛ نعرهي آنهمه گاو را زير خودش له كرد و اگر برادرم به دادم نرسيده بود؛ زير سنگيني تنش له ميشدم . حالا سالهاست كه من كنار همان نرده ايستادهام و زير فوران خون گلوي گاوي كه هنوز نشخوار ميكند ؛ بي آنكه گريه كنم ، تن آلودهام را غسل ميدهم . غسل ميدهم . و هيچ كس نميتواند از آنجا دورم كند .