۷/۱۳/۱۳۸۵


بادبادك

اصغر كتاب را جلوي صورتش گرفته بود و مثل آدم‌هايي كه توي پارك ديده بود ، همراه ريتم آوازش تند و تند راه مي‌رفت و بلند بلند مي‌خواند و دستش را تكان مي‌داد : باد، با‌، دك . سه بخشه – بخش اول ، باد - اول ب ، دوم آ ، سوم د . بخش دوم با . اول ، ب . دوم ، آ . بخش سوم دَك . اول ، د . دوم ، ك ... بادبادك سه… داد زدم :‌ سرسام گرفتيم ، يه دقه آروم بگير ، بچه !
اصغر كتاب را پرت كرد طرفم و گفت : اول‌اَندش ، بچه خودتي . دوم‌اَندش ، سرسام گرفتيم يعني چي ؟
: نمي‌دونم . مادرم هميشه مي‌گه ، فكر كنم يعني ديوونه شديم .
: خب چكار كنم ، نخونم ؟
:بخون . ولي همون‌طور كه مي‌خوني فكر كن ببين با اين بادبادك لامصب چكار كنيم !
: اين كه دگه فكر نداره ، درستش مي‌كنيم !
: هي‌ مي‌گه ، آخه با چي؟ نه نخ داريم و نه سريش !
همه‌چي درست مي‌شه . سريشش با من . نخم كه گفتي رِسمون‌كار ابريشمي پدرت هست . دگه چي‌مي‌خواي ؟
: ما فقط حرف مي‌زنيم . كو سريش ، كو نخ ؟ تا مادرت بره بازار و پاكت‌آشه بفروشه و تا من برم سر توبره‌كار پدرم و تا … اگر كاشتن سبز نشد .
: اگر وَر گوش من مي‌خوني ، وَخي ! وخي همين حالا بريم . من حرفي كه زدم عمل مي‌كنم . حالا بفهمن . خب به درك يه پَس كتك . وخي …

۞۞

از تاريكي دالان كه گذشتيم ، آفتاب چشم‌هايم را كور كرد و تا آمدم دستم را به ديوار بگيرم ، اصغر يكدفعه دستم را گرفت و گفت :‌ وايسا لامصب ، مادرم !
: مگر نگفتي خوابه ؟
: چه مي‌دونم … يواش حرف بزن ، مي‌فهمه
سياهي چشمانم را پس زدم . زهرا روبرويمان بود ، پاكت‌ها را زير آفتاب پهن كرده و بغل ديوار ، وارفته بود .
:‌ حالا چكار كنيم ؟
: بايد مثل تو فيلما سينه خيز بريم .
قدح سريشي ، آخر حياط و نزديك زهرا بود . گفتم : من كه نمي‌تونم .
اصغر آهسته زد تو سرم و گفت : صد‌هزار بار گفتم تمرين كن ، به دردت مي‌خوره . حالا ديدي . اينارو كه بي‌خود نشون نمي‌دن .
: يعني نمي‌شه ؟‌
اصغر دوباره به مادرش نگاه كرد و گفت : خوابه ، بدبخت . اگر بيدار بود كه …. ولي لامصب خوابش خيلي سبكه
: من مي‌گم نمي‌خوا . بگذار برا يه دفعه دگه
با مشت زد تو پهلوم و گفت :‌چقد شجاعي ، نمي‌خوا تو بيايي . برو تو تاريكي دالون ، من سينه خيز مي‌رم مي‌آرم .
: اگر …
اصغر روي خاك ها خوابيد و گفت : ‌اي‌قََد نفوس بد نزن .
: چي !؟
دستم را گرفت و به طرف خودش كشيد . به زور خودم را گرفتم و كنارش نشستم . سرش را بغل گوشم آورد و گفت : لامصب ، مگر بلن‌گو قورت دادي . يواش !
گفتم :‌ نمي‌خوا ، بيا بريم . بيدار مي‌شه و به بابام مي‌گه . ولش كن
جوابم را نداد . قوطي حلبي را از دستم گرفت و آهسته آهسته خودش را جلو كشيد . دلم مثل دل بچه گنجشك گُُرمب گُُرمب صدا مي‌داد . پاهايم مي‌لرزيد . اصغر ذره‌ ذره جلو مي‌رفت . يك نفر از تو دلم جيغ مي‌زد
"‌ بدبخت ، زهرا شلافه‌يه . اگر بيدار بشه ، وَرخاطر به ذره سريش ، شهرِ رو سرتون خراب مي‌كنه ، فرار كن. "
اصغر خودش را روي خاك ها مي‌كشيد و جلو مي‌رفت و پاهاي من آهسته آهسته به عقب . اصغر كنار قدح سريش بود كه پايم به چيزي گير كرد و پخش زمين شدم و صداي افتادنم ، دبوارها را لرزاند . زهرا خودش را جمع كرد و داد زد : كي بود ، ها ؟
اصغر فرش زمين شده بود و تكان نمي خورد و من مُرده بودم . زهرا از جايش بلند شد . چند پاكت را كه روي هم افتاده بود از هم جدا كرد و به طرف دالان آمد .
: يا امام زمون
زهرا وارد دالان شد . تاريكي دالان چشم‌هاي لوچ و كورمكوريش را كور كرد . دستش را به ديوار دالان گرفت و گفت : اصغرو تويي ؟‌
اصغر با دست اشاره كرد هيچي نگو . زهرا كورمال كورمال به طرف اتاق رفت . اصغر قوطي را زير سريش‌هاي داخل قدح زد و مثل برق به طرفم دويد . آهسته گفت : بريم

دشت صاف ، تا آن‌سر دنيا رفته بود و بادبادك صورتي من ، با لُپ‌هاي قرمز و گل انداخته و دو گيس‌ باقته و بلندش ، وسط آسمان پرپر مي‌زد . مي‌رقصيد . مي‌خنديد و از اين‌طرف به آن‌طرف مي‌رفت . انگار دنبال كسي مي‌گشت . انگار گم كرده‌اي داشت . انگار من بودم كه پر در‌آورده بودم . من بودم كه مثل هميشه مي‌خواستم از همه چيز سر در بيارم . مي خنديدم . مي‌دويدم . پر در آورده بودم . اما يكدفعه باد هيچ‌جانبوده‌اي ، خودش را به بادكنك رساند . زد زير سينه‌ش و مستش كرد .اول زور آورد كه از دستم بكند ولي ، من حواسم جمع بود و فورا نخش را دور دستم پيچاندم .
به خواهش افتاد « ولم كن »
خنديدم .
التماس كرد « ‌‌بذار برم »
‌گفتم : منم ببر
اخم‌هايش را درهم كشيد و باد را صدا كرد . باد برگشت . زور آورد . بادبادك تقلا مي‌كرد . ولي من سنگين بودم . بادبادك كله مي‌زد . خم مي شد . راست مي شد . ويراژ مي‌رفت .اما من پاهايم را محكم روي زمين فشار مي‌دادم و نمي‌گذاشتم در برود . گاهي نخ را مي‌كشيدم و بعضي وقت‌ها ول مي‌دادم . خيس عرق شده بودم . هن‌هن مي‌زدم كه اصغر يكدفعه پريد و نخ را از دستم قاپيد و گفت : انگارمام آدميم . كجايي ؟!
دستش را پس زدم . اصغر روي قوطي سريش افتاد . سريش‌ها روي هم لغزيدند . جابجا شدند . گرد شدند . شدند يك كله‌ي آدم . آدمي كه بربر نگاهم مي‌كرد . وقتي قيافه‌ي بغ كرده‌ي من را ديد زد زير خنده .
اصغر از جايش بلند و شد با هوك چپ ، محكم زد تو سينه‌م . درد تا تو چشم‌هايم دويد . گريه‌م گرفت و اشك‌هايم شرشر مي‌ريختند و هر كار مي‌كردم نمي‌شد جلويشان را بگيرم . اصغر كه تا حالا گريه‌ي من را نديده بود گفت :‌ مي‌دوني مادرم با اين قوطي و چارتا تيكه كاغذ سيماني ،دو كيلو پاكت مي‌چسبوند و دو روز خرجمون در مي‌اومد ؛ حالا تو …
: من‌كه گفتم نمي‌شه . نگفتم ؟ گفتم قسمت نيست ؛ اي‌كار بشه ، نگفتم ؟!
: خب حالا مگر چطور شده ، جمع‌شون مي‌كنيم !
: باچي ؟ چه‌جوري ؟ اينا كه خاك خالي شدن !
: نمي‌خوايم بخوريم‌شون ،كه !
: كثافت‌بازي‌اَم نمي‌خوايم بكنيم .
: بچه ! اينا سريش‌اَن ، ما هزار بار اي‌كارِ كرديم . جمع‌شون مي‌كنيم ، يه خورده آب مي‌ريزيم توشون و از يه لَته مي‌گذرونيم‌شون و مي‌شن هموني كه بودن . درد تو از يه جاي دگه‌يه !
: نه !
: ها ! بگو مي‌ترسم برم سر توبره‌كار پدرم . بگو دگه .
: نه بخدا ! ولي خُب …
: اونم با من . تو نشوني بده من هم‌چي سينه‌خز برم سروقتش كه اگر تودست‌شَم باشه ، نفهمه
: اون مثل مادر تو نيس كه بشه از دستش در بريم . پدرمونه مي‌سوزه .
: حالا برو آب بيار اينارِ درست كنيم ، به اونم مي‌رسيم . برو دگه خشك شدن !

۞۞
بادبادك هماني شده بود كه هزار بار خوابش را ديده بودم و هزار هزار بار تو بيداري تا كهكشان آسمان برده بودم و برش گردانده بودم . اصغر خيلي اصرار داشت ؛ برايش با ذغال سبيل درست كنيم . اما من نگذاشتم .
مگر مي‌شد از دست دختري با آن لُپ‌هاي سرخش و آن خنده‌هاي شيرينش بگذرم . اصلا آسمان خراب مي‌شد . كي تا حالا ديده يك مرد سبيل كلفت از وسط آسمان به آدم خنده كند . مردها هميشه اخم كرده‌اند و غُر مي‌زنند . اين‌قدر گفتم تا او راضي شد . اما براي اين‌كه حرفش به كرسي نشانده شود مي خواست لُپ‌هايش را قرمز نكنيم و برايش چادر يا روسري درست كنيم . هزار بار دعوا كرديم و صدهزار بار قهر تا بالاخره حرفم را قبول كرد . حالا روي زمين پهن بود و با خنده‌هاي قشنگش دلم را به قيلي‌ويلي انداخته بود . گيس‌هاي بافته‌اش با يك ذره باد هم به خش‌خش مي‌افتادند . چه رسد به اينكه در كهكشان آسمان باشد . چشمم از ديدنش سير نمي‌شد و دلم نمي‌خواست براي يك لجظه هم چشمم را از رويش بردارم و دلم پر مي‌زد براي به باد دانش . اما چغندر گندگي ته ديگ بود . هم‌چين بادبادك بزرگي فقط با نخ‌هاي ابريشمي ريسمان كار پدرم مي‌توانست وسط هوا برقصد و بخندد .
اصغر كه آن‌همه قُپي مي‌امد ، حالا جا زده بود و مي‌ترسيد به خانه‌ي ما بيايد . از بخت بد پدرم پايش درد مي‌كرد و تو رختخواب خوابيده و از خانه بيرون نمي‌رفت . خب ، وقتي او در خانه بود ؛ مادر هم از كنارش جُم نمي‌خورد .
شايد اگر به صفر مي‌گفتيم ؛ با زرنگي‌هايي كه داشت ؛‌مي‌توانست از جاي ديگري نخ را برايمان جور كند . ولي او خيلي كله‌شق بود و زور‌بستان . اگر مي‌آمد بايد كل بادبادك را به او مي داديم و خودمان كنار مي‌رفتيم . فقط يك راه بود ؛ آن‌هم به نحوي – حتا براي يك لحظه - پدرم را از خانه بيرون بكشانيم . ولي اين كدام راه بود كه پدر خون‌سرد مرا از خانه و از همه بدتر از رختخواب بيرون بكشاند .
گير كرده بوديم و عقل‌مان به جايي قد نمي‌داد . هر روز بادبادك را به دوش مي گرفتيم و از بالاخانه‌ي نيم‌ساز دايي اصغر به پشت خانه‌ها مي‌برديم و تا غروب كنارش مي‌نشستيم . نگاهش مي‌كرديم ، بال‌بالك هاي پاره شده‌اش را تعمير مي كرديم و شب دوباره به همان‌جا مي‌برديمش . ديگر از همه‌جا نااميد شده و قصد داشتم صفر را خبر كنيم كه اصغر فكري به سرش زد . هر چند خيلي سخت بود ؛ اما تنها راه بود . اول قبول نمي‌كردم . اما اصغر آن‌قدر التماس كرد تا مجبور به قبولش شدم .

۞۞
نقشه‌ي بدي بود . خيلي بد . آن‌قدر كه شب تا صبح چشم‌هايم روي هم نيامد . جاي هرشبم تنگ شده بود . رواندازم آن‌قدر سنگين بود كه فكر مي‌كردم دارم زيرش له مي‌شوم . هي از اين پهلو به آن پهلو مي‌شدم .خروس همسايه براي بار دوم خواند كه مادرم فهميد . دستش را دراز كرد و موهايم را گرفت و پرسيد : چطوري ؟
جواب ندادم . سرم را به طرفش كشيد . موهايم را بوسيد و گفت : فدا پسرم بشم كه مردي شده و ديگه منو محرم نمي دونه . بخواب پسرم . درست مي‌شه .
اول ترسيدم و فكر كردم بويي برده است . اما گرمي دست و نرمي انگشت‌هايي كه با موهايم بازي مي‌كرد ؛ مرا وارد شبي كرد كه از زور تاريكي به خفگي افتاده بود . چشمم جايي را نمي ديد . اول جيغ زدم . بعد گريه كردم . هيچ‌كس نه صدايم را شنيد و نه به فريادم رسيد . بعد يك سوراخ كوچك نوري ديدم . آن‌قدر كوچك كه اگر جاي ديگري بود ؛ اصلا ديده نمي‌شد . به طرفش رفتم . ديواري جلويم را گرفت . كنارش نشستم . با ناخنم به جانش افتادم . خراشيدم . خراشيدم .ناخن هايم خورد و خونين شد تا دستگيري شد . دستم را به درونش بردم . پشتش خالي بود . انگار يك در كشويي بود و با فشار باز مي‌شد . فشار آوردم . فشار آوردم . كم‌كم باز مي‌شد . اما با هر ذره‌اي كه باز مي‌شد هزار بار جانم را مي‌گرفت . چاره‌اي نبود . بايد بازش مي‌كردم . بايد خودم را نجات مي دادم . بايد به داد اصغر مي‌رسيدم . بايد …
تا اذان بگويند و تا آفتاب پهن شود ، تا همه‌ي مردها از خانه بيرون بزنند . تا مگس‌هاي سمج پدرم را از حياط به داخل اتاق بكشانند . تا پدر اصغر به سركار برود ، هزار سال گذشت . از همه بدتر نگاه مادرم بود كه دم‌بساعت به چشم‌هايم نگاه مي‌كرد . نگاهش دلواپسم بود و نمي‌گذاشت راحت فكر كنم . بالاخره همه‌چيز تمام شد . دنيا رنگ و روال خودش را گرفت . يكي از مراحل نقشه باز بودن در خانه بود . اما پدرم داد زد " درِِه ببند بچه ! سر مادرت لخته ! "
: گرمه !
: جهنم كه نيست . هزار بار گفتم ، يه فكري برا اين بچه بكن . بگذارش سر يه كاري تا ول نگرده . كو گوش شنوا ، ببند دره . وايساده نگام مي‌كنه .
مادرم در را بست و بغل گوشم گفت : جوصله‌ش سر رفته . سعي كن دمِ‌پرش نيايي ، برو بازي كن .
پدرم خودش را به كرگوشي زد . فكر كردم " اين اوليش ، نقشه ريزي كه اصغرو باشه تكليف همه روشنه. حالا چه جوري سر و صدا به داخل بيا ؟ "
پشيمان شده بودم . به مادرم گفتم : برم تو كوچه ؟
لُپش را چنگ زد . دستم را گرفت و به طرف اتاق برد . هنوز از جلوي چشم پدرم دور نشده بوديم كه صداي جيغ زهرا بلند شد . دستم را از دست مادرم بيرون كشيدم و به طرف در دويدم . پدرم فحشي داد و از جا بلند شد . مادرم پشت سرم دويد . اما تو كوچه هيچ خبري نبود . به نظرم رسيده بود . پدرم لنگان لنگان جلوتر از مادرم ؛ به طرفم مي‌آمد . كوچه و مادرم همراه هم داد مي‌زدند "‌ فرار كن "
پدرم داد زد " اگر تكون بخوري ، به ارواح پدرم ، اگر تا اون سر دنيا بري ؛ دنبالت ميام و جگرتِ از حلقت در مي‌آرم "‌
چشم‌هاي اصغر جلوي چشمم ظاهر شد . گريه مي كرد و داد مي‌زد " نامرد ، تو هم آبرومِ بردي و هم... …"
گوشم ميان انگشت‌هاي يغور پدرم آتش گرفته بود كه در خانه‌ي اصغر باز شد و او مثل گلوله از در بيرون زد و پشت سرش ، اول جيغ وحشت‌ناك زهرا بود و بعد خودش كه بي‌چادر و روسري به دنبالش مي‌دويد . فشار ناخن‌هاي پدرم كم‌تر شد . اصغر از جلويمان گذشت . زهرا التماس كرد " بگيرش . بگيرش . دار وندارمونه برد !"
پاي پدرم خوب شد . به دنبالش دويد . همه‌ي همسايه‌ها از خانه بيرون ريخته بودند . مادرم مرا از ياد برد و پشت سر پدرم دويد و داد زد " پات چلاق مي‌شه "
به داخل خانه دويدم و خودم را به توبره كار پدرم رساندم . ريسمان‌كار نبود "‌يا خدا !" دوباره گشتم . سه باره و چهار باره . همه‌ي ابزارها را روي زمين خالي كردم . نبود . خورد زمين شده بود و بُرد آسمان .
گريه‌ام گرفته بود " بيچاره اصغر !"
زهرا جلوي خانه‌ي ما روي زمين افتاده و جيغ مي‌زد . مادرم برايش شربت درست كرد . به دستش كه داد جيغ اصغر بلند شد . همه به طرف در دويدند . پدرم در حالي كه او را مثل كهره‌اي روي دوشش اندخته بود به داخل خانه اورد و از همان بالا پرتش كرد روي زمين . چشم‌هاي اصغر به دنبالم مي‌گشت . وقتي نگاه خسته‌ام را ديد زد زير گريه . زهرا همان‌طور كه جيغ مي‌زد و نفرين مي‌كرد ؛ خودش را به اصغر رساند و جيب‌هاي او را گشت . چيزي نديد . دستش را به وسط سيخ شلوار او برد . آن‌جا هم چيزي نبود . دو دستي به سر خودش زد و پرسيد " چكارش كردي ؟ "
پدرم فرياد كشيد " چي بوده ؟ "
زهرا گفت "‌دار و ندارمون . پولي كه براي عمل چشمام جمع كرده بودم وَرداشته !"
پدرم به طرف اصغر رفت . اصغر خودش را جمع كرد . دست سنگين پدرم بالا رفت . مادرم جيغ زد " نزني ، كورش مي‌كني !"
پدرم آرام گرفت و پرسيد " چكارشون كردي ؟ »
اصغر ناليد " سربسرش گذاشتم . به قران ، من وَرنداشتم ، بگو بره نگاه كنه "
زهرا از حال رفته بود . پدرم تكه‌ي كاه‌گلي از ديوار كند . مادرم از شربتي كه براي زهرا آورده بود ؛ رويش ريخت و آن را زير دماغش گرفت . زني قولنج‌هايش را ماليد .
چشم‌هايش را باز كرد . به اطراف نگاه كرد و دوباره به يادش آمد كه اصغر چه كرده است . زد زير گريه . مادرم گفت " آروم بگير ، مي‌گه من برنداشتم . تو خوب نگاه كردي ؟ "
زهرا آرام شد . از جايش بلند شد و به طرف خانه‌ي خودشان دويد . همه به دنبالش رفتند . خودم را به اصغر رساندم . ليوان شربت را به دستش دادم و گفتم " نيست . تو توبره‌كارش نيست "
اصغر شربت را يك‌نفس سر كشيد و گفت " تو كوري ! اوجارِ نگاه كن ! "
ريسمان‌كار كنار بالش پدرم بود و تكه‌اي از آن كنده شده و روي پارچه‌هايي كه پدرم روي پايش مي‌بست ؛ افتاده بود . از خوشحالي به گريه افتادم . اصغر از جايش بلند شد و داد زد " وَخي الان برمي‌گردن ! "
ريسمان را برداشتيم و از خانه بيرون زديم و به طرف بادبادك‌مان رفتيم .

۞۞
بادبادك را بالاي سرم گرفتم و سر نخ را به دست اصغر دادم . نگاهم كرد . باور نمي‌كرد . گفتم " بادي نيست ، بدو !"
پرسيد " اول من ؟ "
" خيلي زحمت كشيدي ، برو ! اول خيلي نخ نده . خوب كه سوار باد شد ، كم‌كم "
اصغر رو به سمت خانه‌ها دويد فرياد كشيدم " از اون‌وَر نه !"
اصغر مثل باد مي‌دويد و نفهميد . دنباله‌ي بادكنك پشت سرم خش‌خش مي‌كرد و روي زمين كشيده مي‌شد . ترسيدم به بوته‌اي بگيرد و پاره شود . نرسيده به ديوار خانه‌ي خودمان يكدفعه روي زمين نشستم و ولش كردم . باد زير سينه‌ي بادبادك افتاد و هنوز درست سوار نشده و جا نگرفته بود كه گوشم آتش گرفت .
" گفتم كاسه‌اي زير نيم‌كاسه‌شون هست ، گفتن ، نه ! توله‌سگ . اسباب‌كاراي منو بلند مي‌كنين "