آيا پاركي بود و … ؟
از در كه بيرون آمد خسته بود . وقتي هم به داخل رفته بود همين حال را داشت . روز قبل و روزهاي قبلتر ، نيز . ديگر به خستگي و ذله بودن عادت كرده بود و اگر روزي اين حال را نداشت ، به فكر ميافتاد « نكنه مريضم ؟ » سرش را بالا گرفت و سينه اش را جلو داد . نگاهي به آسمان ُپر از آسمانخراش انداخت . وقتي آبي آسمان را نديد ؛ آهي كشيد و با يك حركت استخوانهاي خشك شدهاش را به صدا در آورد و راه افتاد . اما چهرهي مردي كه ديده بود رهايش نميكرد ؛ مرد پشم آلودي كه جابجا موهاي ژوليدهاش سفيد شده و چشمهايش مثل چاهي كه رو به خشك شدن باشد ، تا عمق كاسهي سرش پايين رفته بود . از همه بدتر چين و چروكهايي كه تمام پيشاني و زير چشمهايش را پوشانده بود . او كي بود ؟
وقتي رييس جديد آمد ؛ اولين جايي را كه بازديد كرد ؛ دستشوييهاي اداره بود و همان لحظه دستور داد درشان را ببندند و از صبح فردا عدهاي بنا و كارگر به جان در و ديوار آنجا افتادند و با گرومب گرومبشان ، همه را ديوانه كردند و اين جنگ اعصاب بيشتر از يك ماه طول كشيد .
ديروز بود كه رييس با سلام و صلوات ، كليد آنجا را زد و در اتوماتيك آن را باز كرد . هر چند همهي كارمندها پيش از آنكه نطق مهم آقاي رييس تمام شود ، آنجا را با بوهاي خاص خودشان و دود سيگار افتتاح كرده بودند . اما او كه هيچچيز برايش تازگي نداشت و هيچ تازگيي خوشحالش نمي كرد ؛ تا امروز به آنجا نرفت .
به محض آنكه در پشت سرش بسته شد ، خودش را سينه به سينهي مردي ديد كه تا به حال نديده بود . مرد ميانسالي كه چند سالي از ميان سالياش گذشته بود . نه . مثل فيلمهاي كمدي سلامش نكرده و نترسيده بود .آنقدرها هم ناشي و كودن نبود كه فرق عكس آدمي كه در آيينه است و يك آدم واقعي را نفهمد . بلكه باور نكرده بود آن مرد خودش باشد و يا عكس او باشد كه … « مگر من چند سالمه ؟ »
رويش را برگردانده بود . اينجا هم ، همان مرد با تعجب نگاهش ميكرد . خودش را به جلو كشانده و با دست ، پوست گونههاي شل و وارفتهاش را محكم كشيده بود . اما درد هم او را به باور نرسانده بود و اگر يكي از همكار ها به او نگفته بود « مگر ديوونه شدي ؟ » تا ظهر همان جا مي ماند و خودش را وارسي ميكرد .
كيفش را برداشت و به راه افتاد و سعي كرد به قيافهي مردي كه در آيينه ديده بود ؛ فكر نكند . ولي اين كار غير ممكن بود . مرد كسي نبود غير از خودش . خودي كه هيچ كس را نداشت و ميان اين همه ازدحام گم شده بود . خودي كه گذشتهاي نداشت و يا اگر …
زير سايهي درختي ايستاد . كيفش را به زمين گذاشت و سعي كرد افق را پيدا كند و از خودش پرسيد « از كي تا حالا … ؟»
گرماي تابستان بود يا قيافهي مضحك مرد و يا آنهمه سوال بيجواب كه … قلبش گرمب گرومب ميزد و نفسش به شماره افتاده بود و عرق از چهار ستون بدنش كش كرده بود . خدايي بود كه پارك ملي كنارش بود . خودش را به داخل پارك انداخت و روي نيمكتي زير درخت انجير ، نشست . هنوز درست جاگير نشده بود ، نفسش جا نيفتاده بود كه دست خنكي ، دستش را گرفت و گفت « فالته ببينم »
دختر آن قدر جوان و شاداب بود كه بدون فكر دستش را به دست او داد. دختر توي چشمش خنديده بود و سر انگشتش را به كف دست او كشيد و گفت « عمرت درازه ، مي بيني خط تا وسط انگشتات رسيده ...»
كف دست عرق كردهي مرد به خارش افتاد و از آنجا به سرتاسر بدنش دويد . خنديد .
دختر گفت « نخند ، ماچش كن ! »
كف دستش را بوسيد . به اطرافش نگاه كرد . هيچ كس در آن اطراف نبود .
دختر دست او را و نگاهش را به طرف خودش كشيد و گفت « اوه ه ، چقزه لفتش ميدي » و ادامه داد . « يه زن مي بينم . نه . چن تا ، هيزي ؟ »
مرد دستش را پس كشيد و مثل هميشه از خودش پرسيد « هيز ؟ »
دختر دوبباره دستش را پيش كشيد و با خندهاي كه دل سنگ راآب ميكرد گفت « شوخي كردم ، يكي بيشتر نيس …ولي غريبه نيس ، خوديه » و چشمكي چاشني حرفش كرده بود . چشمكي كه زبان او را باز كرد و با خنده خنده گفت« خودت نيستي ؟ »
دختر دستش را ول كرد و خودش را عقب كشيد . او با جسارتي كه هيچوقت در خودش نديده بود ، دست دختر را گرفت و خودش را به او چسباند و با دهني كه كف كرده بود ، گفت « هر چي بخواي ميدم !»
دختر فحشي داد و سعي كرد از جايش بلند شود. اما او ولكن نبود . بازهم به دور برش نگاه كرد . هيچ كس نبود . دستش را دور كمر دختر انداخت و صورتش را جلو كشيد و در حاليكه نفس نفس ميزد گفت « دارو ندارمو ميدم »
دختر با تحاشي از بغل او در رفت . او كنترلش را از دست داد و ميخواست بيفتد كه دستي قوي زير بغلهايش را گرفت و دست ديگري ، دستهاي او را به زور جلو كشيد و دستي ديگر ، پيراهن سفيد و بلندي را بر تنش كشيد و تا مرد خواست اعتراض كند ، آستينهاي بلند پيراهن را دور دستهاي چسبيده بر پهلوهايش پيچانده و گره زدند و تا فريادش از دهن بيرون بزند ؛ دستي چسب را روي دهنش چسباند و تا نفس حبس شده را از بينياش بيرون بدهد ؛ دستها از زمين بلند و به داخل آمبولانس قرمزرنگ پرتش كردند .
ساعتها گذشت و از آن همه مردمي كه مثل مورچه ميآمدند و ميرفتند ، هيچ كس كيف سياه و قديميي را كه تنها و بي صاحب وسط پياده رو ايستاده بود نديد.
30/ 5/ 82
۴/۲۵/۱۳۸۴
۴/۱۹/۱۳۸۴
کريم امامی نويسنده ايرانی درگذشت
کريم امامی، نويسنده و مترجم نامی بامداد شنبه ۱۸ تير در تهران درگذشت. او از چندی پيش در خانه خود بستری بود.
کريم امامی در سال ۱۳۰۹ در شيراز به دنيا آمد. او نخست در دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات انگليسی تحصيل کرد و سپس در دانشگاه مينه سوتای آمريکا ادامه تحصيل داد.
کريم امامی از بهترين کارشناسان زبان و ادبيات انگليسی در ايران بود. او در سالهای پيش از انقلاب ۱۳۵۷ در مدارس عالی زبان انگليسی تدريس می کرد و در روزنامه های انگليسی زبان ايران مقاله و نقد می نوشت.
امامی از استادان مسلم فن ويراستاری و از پيشگامان صنعت نشر نوين در ايران بود.
کريم امامی سالهای دراز در موسسه انتشارات فرانکلين سرويراستار بود، و سپس به عنوان مدير انتشارات سروش فعاليت کرد.
کريم امامی در زمينه های هنری و ادبی نيز صاحب نظر بود، نقدها و مقالات بسياری در اين زمينه ها نوشته است.
او برخی از آثار برجسته شاعران و نويسندگان معاصر ايران را به زبان انگليسی ترجمه و منتشر کرده است. او همچنين رباعيات عمر خيام را به زبان انگليسی برگردانده است.
کريم امامی در زبان فارسی نيز نثری شيوا و روان و زيبا داشت.
برخی از آثار ترجمه کريم امامی بدين شرح است:
با خشم به ياد آر، نمايشنامه ای از جان آزبرن، آبان ۱۳۴۲
گتسبی بزرگ، رمانی از اسکات فيتس جرالد، تهران، ۱۳۴۴
ايرانيان در ميان انگليسی ها، نوشته دنيس رايت، نشر ۱۳۶۴
کريم امامی پس از انقلاب مجموعه ای از مقالات خود را در کتابی به عنوان "از پست و بلند ترجمه" منتشر کرده است.
کريم امامی تنها نویسنده ای فرهیخته و دانشور نبود، بلکه از نظر اخلاق و رفتار نیز انسانی نیک و وارسته شناخته می شد و در زندگی نمونه اخلاص و صداقت بود.
او پس از انقلاب به همراه همسرش خانم گلی امامی تصدی و اداره يک انتشاراتی و کتابفروشی کوچک به نام انتشارات زمينه را در تهران به عهده داشت.
از کريم امامی دو دختر به جا مانده است.
کريم امامی، نويسنده و مترجم نامی بامداد شنبه ۱۸ تير در تهران درگذشت. او از چندی پيش در خانه خود بستری بود.
کريم امامی در سال ۱۳۰۹ در شيراز به دنيا آمد. او نخست در دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات انگليسی تحصيل کرد و سپس در دانشگاه مينه سوتای آمريکا ادامه تحصيل داد.
کريم امامی از بهترين کارشناسان زبان و ادبيات انگليسی در ايران بود. او در سالهای پيش از انقلاب ۱۳۵۷ در مدارس عالی زبان انگليسی تدريس می کرد و در روزنامه های انگليسی زبان ايران مقاله و نقد می نوشت.
امامی از استادان مسلم فن ويراستاری و از پيشگامان صنعت نشر نوين در ايران بود.
کريم امامی سالهای دراز در موسسه انتشارات فرانکلين سرويراستار بود، و سپس به عنوان مدير انتشارات سروش فعاليت کرد.
کريم امامی در زمينه های هنری و ادبی نيز صاحب نظر بود، نقدها و مقالات بسياری در اين زمينه ها نوشته است.
او برخی از آثار برجسته شاعران و نويسندگان معاصر ايران را به زبان انگليسی ترجمه و منتشر کرده است. او همچنين رباعيات عمر خيام را به زبان انگليسی برگردانده است.
کريم امامی در زبان فارسی نيز نثری شيوا و روان و زيبا داشت.
برخی از آثار ترجمه کريم امامی بدين شرح است:
با خشم به ياد آر، نمايشنامه ای از جان آزبرن، آبان ۱۳۴۲
گتسبی بزرگ، رمانی از اسکات فيتس جرالد، تهران، ۱۳۴۴
ايرانيان در ميان انگليسی ها، نوشته دنيس رايت، نشر ۱۳۶۴
کريم امامی پس از انقلاب مجموعه ای از مقالات خود را در کتابی به عنوان "از پست و بلند ترجمه" منتشر کرده است.
کريم امامی تنها نویسنده ای فرهیخته و دانشور نبود، بلکه از نظر اخلاق و رفتار نیز انسانی نیک و وارسته شناخته می شد و در زندگی نمونه اخلاص و صداقت بود.
او پس از انقلاب به همراه همسرش خانم گلی امامی تصدی و اداره يک انتشاراتی و کتابفروشی کوچک به نام انتشارات زمينه را در تهران به عهده داشت.
از کريم امامی دو دختر به جا مانده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)