۳/۲۱/۱۳۸۴

« امروز حسن حمال ُمرد .! »
تمام شد . دیگر کسی به نام حسن حمال نیست که جلوی پیتزا فروشی می نشست و گدایی می کرد . و شاید همین دو واژه ی ( گدایی و ُمردن) باعث شد تا آقای نویسنده دست به قلم ببرد و شاید صدای سازودهلی که از ظبط صوت پخش می شد ، او را وادار کرد چیزی بنویسد که حال و هوای روستا یی داشته باشد . اما چی ؟ ....
هیچوقت چیزی نوشته اید که خودتان نمی خواستید ؟ چیزی که خود جوش نباشد . یا به قول نویسنده های بزرگ میوه ی ، ذهن تان هنوز نرسیده باشد وبخواهید آن را کال کال بچینید . آقای نویسنده هم همین حال را داشت . خیلی وقت بود که چیزی ننو شته بود و فکر می کرد مرگ حسن حمال می تواند قصه ی جان بخشی بشود . اما از کجا شروع کند ؟ اقای نویسنده صدای ظبط صوت را بیشتر کرد . سیگاری آتش داد و زیر لبهایش گذاشت و نوشت...
... دو جوان ، زير آخرين درخت گردوي ده ايستاده بودند و چشم از چشم هم بر نمي داشتند . حرف نمي زدند . شايد به صداي ساز و دهلي گوش مي دادند، كه همه چيز را به رقص در آورده بود. شايد مستيُ دهل زن را مي ديدند كه مست صدايُ دهل ، دور د هلي که بر گردنش آویخته بود ، مي چرخيد و لحظه به لحظه بر شدت ضربه هایی که بر پوست دهل می زد، مي افزود و شايد به جدائي فكر مي كردند و نمي خواستند از جدائي حرف بزنند . شايد نمي خواستند از هم جدا بشوند . شايد حس جديدي پيدا كرده بودند. حسي كه آنها را مثل آهن ربا به طرف هم مي كشاند . پاهاي مرد به سگ لرز افتاده بود ودستها يش ....
آقای نویسنده با لذت به جمله هایی که نوشته بود ، نگاه کرد و صدای ظبط صوت را باز هم بلند تر کرد و نوشت ...
دهل زن مركز دايره اي شده بود که دهل دور او مي چرخيد و حاجي سازي كه سر اندر پا، بادي شده بود كه توي ساز مي د ميد ، مثل پروانه به دور دهل و دهل زن مي چرخيد و لحظه به لحظه به او نزديك و نزد يك تر مي شد و دهل زن . انگار مي خواستند يكي شوند انگار ساز و ساززن انسان و اشیا ، با تمام وجود به سمت يكي شدن مي رفتند . پاهاي مرد مي لرزيد . دستهايش را از دست زن بيرون كشيد، خم شد، بزرگترين سنگ را با يك ضرب روي شانه اش گذاشت و راه افتاد.
شانه اش درد گرفته بود و جنازه پر در آورده بود و همه ر ا به دنبال خودش می دواند . انگار شتاب داشت تا زودتر به جایگاه همیشگی خودش برسد . آقای نویسنده از سگ هم پشیمان تر شده بود . او هيچ وقت از این کار ها نمی کرد چه برسد به اینکه زیر تابوت حسن حمل را گرفته باشد . حسنی که هیچوقت از آقای نویسنده راضی نبود و آ قای نویسنده هم هیچ وقت از حسن خوشش نیامده بود . تا وقتی که به کنار گور رسیدند ، نفس همه بریده بود . آقای نویسنده دور تر از همه روی سنگ قبری نشست و به آ ن همه آدم سیاه پوش و سير خورده و چاق نگاه می کرد . و از خودش می پرسید : « حسن ، اين همه قوم و خویش پولدار داشت و اونوخ ...؟
مرد چاقی کنارش بود و گفت « ما همه مون هم ولایتی هستیم ، مال یه ده هستیم ! »
و همان مرد تعریف کرده بود که « مردم ده ما وختی از ده را می افتادن تا بیاین شهر ، برا کار . از زیر آخرین درخت ده ، بتا به وسعشون ، یه تکه سنگ رو کولشون می گذاشتند و تا لب جاده می آ وردند و نیت می کردن تا هموزن همون سنگ ، اسکناس جمع نکردن به ده ور نگردن !»
اقای نویسنده به دست نوشته اش نگاه کرد . این تکه ی آخری به دلش نچسبید و فکر کرد ،« همه چیز را لو می دهد » می خواست باکشان کند .اما بدون هر دلیلی از این کار صرف نظر کرد و انگار که این همه را ننوشته باشد ، توی ذهنش مرد را با سنگ بزرگی که بر داشته بود دوباره از کوه سرازیر کرد و نوشت « صدای زن پشت سر مرد دوید « اين سنگ ، خيلي سنگينه ! »
مرد حتی سری هم تکان نداد زن بغضش را فرو داد و پشت سر مرد دويد و فریاد زد « مگر نگفتن سنگ مناسبي ور دار! »
مرد باز هم جواب نداد. زن ایستاد و گفت :” كي بر ميگردي؟“
صداي زن توي اتاق پيچيد . آقای نویسنده لبخند زد . و مرد خنديد و به طرف پنجره رفت . آقای نویسنده به پنجره ی اتاقش نگاه کرد سرش را تکان داد و مرد را توی اتاق کاملا تاريكي گذاشت که چشم های پنجره اش ، با کاغذ و مقوا کور شده بود و نوشت « مرد كاغذ ها يي را كه به جاي شيشه روي پنجره چسبانده بود ، با يك ضرب كند و رو به روز كه توي كوچه مي پلكيد فرياد كشيد « امروز! همين امروز بر می گردم !»
تاریکی ، آنقدر توی اتاق مانده بود که به آن یک ذره نوری که از پنجره به داخل اتاق می دوید محل نگذاشت . نور روی صندوقی که همه ی دار و ندار مرد را ، این همه سال در درون خودش جا داده بود ، جا خوش کرد .
آقای نویسنده دست هایش را پشت سرش گذاشت . خمیازه ای کشید و به حسن حمال فکر کرد و اینکه آیا او هیچ شباهتی به مردی که می نوشت دارد ؟ آیا می توانست این همه سال پول جمع کند و توی صندوقی بریزد و صندوق را مثل جانش از این بیغوله ی اجاره ای به بیغوله ی دیگری ببرد ؟ نه ! حسن هیچ شباهتی با این مرد نداشت . آقای نویسنده چشم هایش را بست . صدای زن هنوز توی اتاق می پیچید . مرد بر گشت و به صندوق نگاه کرد . به نظرش رسید که، زن همراه ماشوله هاي گرد و غباري كه از لاي درزهاي صندوق بيرون مي زد وتوي نور سرگردان ميشد ، از صندوق بيرون آمد و با ناز روي صندوق نشست واو را صدا زد . مرد پنجره را رها كرد . زن دستهايش را به طرف او دراز كرد . مرد به طرفش دويد . هنوز به صندوق نرسیده بود که زن بخار شد . غيب شد . مرد واخورده ايستاد . ،صداي خنده ی زن از پشت سرش بلند شد . مرد به طرف صدا چرخيد . زن توي سه كنج اتاق دراز كشيده بود . پاهاي لخت و شهواني اش را بيرون انداخته و مرد را به خود مي خواند . مرد سر از پا نشناخته به طرفش دويد . زن دوباره غيب شد و در گوشه ي ديگر اتاق پيدا شد . اين بار ُ لخت بود . ُلختٍ لخت . مرد مثل ديوانه ها عربده اي كشيد و به آن سمت دويد . زن باز هم غيب شد و در گوشه اي ديگر...
مرد وسط اتاق ايستاد . نفس نفس ميزد . قلبش مثل دهل مي كوبيد .( یا صدای ُدهل بود که همه جا را پر کرده بود ؟ ) زن به طرفش آمد روبرويش ايستاد و دستش را دراز كرد . مرد روي زمين نشست و جلوي چشمهاي زن كه هنوز مي خنديد ، گريه كرد و با التماس گفت: « دست از سرم وردار.»
زن روسري اش را از روي موهاي بلند و مواجش برداشت ، سرش را تابي داد وبه طرف صندوق رفت . صندوق زير نور پنجره ، مثل ضريح امام زاده اي برق ميزد . زن روی صندوق نشست و با ناز خنديد.
آقای نویسنده فکر کرد زیادی خودش را به دست خیال سپرده است و نوشت « شايد مرد ترسيده بود .شايد فكر كرده بود كه...» اما خیال دست از سرش نمی کشید
« مرد ، بدون آنكه زن متوجه بشود ، چنگك حمالي را از روي زمين برداشت ، طنابش را آهسته آهسته به دور دستش پیچید ویکدفعه آن را با شدت به طرف زن پرت کرد . نوک تیز چنگک توی چشم زن نشست . مرد با بیرحمی طناب را به طرف خودش کشید . زن به روی زمین افتاد و ناله کرد . مرد خودش را به طرف زن کشید . بالای سرش نشست . سرش را روی صورت زن خم کرد . زن چشم هایش را باز کرد آب دهن پر از خونش را توی صورت مرد پاشید و گفت « نامرد ! »
صدای ساز و دهل همه جا را پر کرد . هنوز دهل زن بر روی دهل می کوبید و حاجی سازی مثل پروانه به دور آنها می چرخید .مردی ، وسط کویر داغ تخته سنگ بزرگی که بر روی کولش داشت پیش می رفت . آفتاب بالاي سرش ايستاده بود و رهايش نمي كرد واو بي توجه به سنگيني سنگ و داغي آفتاب ، با همه ي قدرت جواني اش راه را مي مكيد وپيش مي رفت و براي فراموش كردن درد شانه اش به صداي ساز ودهل ونقاره گوش مي كرد وافسار اسبي را مي كشيد كه او ( نوعروسش )را روي آن سوار كرده بود. اما اسب ايستاده بود ساز و دهل خاموش شده بود . مرد با تمام توانش افسار را مي كشيد . افسار دستهايش را شيار شيار كرده بود . مرد به اسب نگاه كرد . به عروس كه هر دو تا سنگ شده و گراني شان شانه هايش را له كرده بود . پنجه هايش را روبروي چشمانش گرفت. صندوق از وسط انگشتها رقص كنان جلو آمد . مرد با خنده ، به طرفش رفت ،سرش را روي صندوق گذاشت ، نوازشش كرد وگفت:« دلم نميا ، دلم نمي خواد، همه چيز تموم بشه ، مي ترسم .! »
آقای نویسنده به ظبط صوت که نوارش تمام شده بود نگاه کرد و فکر کرد « آیا من نوشتم که مرد ، بعد از آنهمه سال می خواهد امروز در صندوقش را باز کند و به دهشان بر گردد ؟ » و باز فکر کرد مگر ننوشتم که در طول این سالها مرد پیر شده ، موهایش سفید شده و کمرش خم آورده است ، هان؟ » حوصله ی بر گشتن خواندن مجدد آنچه را که نوشته بود، نداشت .و نوشت « مرد از توي صندوق سرو صدائي شنيد. صداي باد بود . طوفان بود . باران مثل طنابي زمين و آسمان را به هم وصل كرده بود . زمين با آسمان قهر كرده بود . هد يه اش را نمي پذ يرفت ، باران سرگردان مانده بود . آسمان رنجيد . .باران به سيل تبديل شد وسيلاب از زير درخت گردو به راه افتاد . به داخل ده سرازیر شد . خانه به خانه ، کوچه به کوچه . مفتش سخت گیری شده بود که از هیچ چیز نمی گذشت . همه چیز وهمه کس را بیرون کشید و روی آب شناورشان کرد . .مرد نديده بود . نمی توانست که ببیند . هنوز سنگ روی کولش بود. وسنگینی سنگ سرش را تا روی زمین خم کرده بود . باید جمع می کرد . باید به اندازه سنگی که استخوانهایش را خورد کرده بود پول جمع کند و حالا ... مرد گریه می کرد...
آقای نویسنده از جا بلند شد . به طرف ضبط صوت رفت ، تكمه ي قرمز رنگ آن را فشار داد . صداي ساز و دهل دوباره اتاق را پر كرد . آقای نویسنده پوز خندي زد وبه طرف ميزش برگشت وقلمش را به دست گرفت وبه كاغذ نيمه تمام جلويش خيره شد .آخرين جمله اي را كه نوشته بود خواند . ..ومرد گريه ميكرد “
وآقای نویسنده به مردی که گوشه ی اتاق تاریک، روی صندوق چوبی وبزرگش افتاده بود و گریه می کرد ، نگاه کرد . مرد صورتی نداشت . به هیچ کس شبیه نبود .حالا می فهمید که چرا کارش به بن بست رسیده بود . مهم ترین حلقه ي قصه اش را گم كرده بود . چهره ي مرد ، ... اقای نویسنده دستهايش را پشت گردنش گذاشت . كمرش را عقب داد ونفس عميقي كشيد و گفت « حسن حمال نمی خوام باشه اصلا ... نه ! از اون خوشم نمیا . اون .... توی ذهنش ، به دنبال یک حمال گشت . اولين جائي كه رفت ترمينال بود . نه ! حمال های ترمینال همه افغانی بودند و خيلي تر وفرز . توی ايستگاه قطار هم حمالها، خيلي خوش پر و پز بودند . برگشت . كنارمیدان آزادی ، چشمش به عده زيادي پيرمرد افتاد كه ساكت وبي حال چشمهاي ريزشان را به جاده دوخته بودند . هيچ كدام چهره نداشتند ، اسم نداشتند .انگار هيچ وقت نبودند يا او نديده بود شان .
دهل زن با تمام وجودش روي پوست دهل مي كوبيد وساز زن با نواي ساز بازي مي كرد وحمالها ، هیچ کدام كمتر از پنجاه سال نداشتند و روي پياده رو داغ لميده بودند . آقای نویسنده لنز دوربين نا مرئي اش را روي چهره ي تك تك آنها زوم كرد وجلو رفت ، كليك، كليك ، كليك....
آقای نویسنده سيگاري آتش زد . دود سيگار تا عمق ريه اش را به آتش كشيد .وا اوبدون توجه به سوزش ، همراه ضربه هاي دهل پايش را به زمين مي كوبيد وعكس ها را مرور ميكرد . يك، دو، سه، چهار ...
همه مثل هم بودند . همه موهايشان سفيد بود . همه كمرشان خميده بود وهمه چشم انظار بودند و....
آقای نویسنده يكي را انتخاب كرد . همان را كه از همه قد بلند تر بود . لاغرتر بود . همه لاغر بودند و اين يكي ....شايد همين جنبه از فيزيك وجودي مرد باعث شد تا آقای نویسنده به طرفش برود . سلام كرد و پيرمرد با تعجب نگاهش را از جاده گرفت ، سرش را بلند كرد. دستش را سايبان چشمش كرد و زل زد توي چشمان آقای نویسنده و آقای نویسنده ، توي چشمان خاكستري او همان حسرتی را ديد كه به دنبالش مي گشت . كنار پيرمرد روي زمين نشست . پيرمرد نگاهش را از روي او بر نمي داشت . آقای نویسنده دوباره سلام كرد . پيرمرد نگاهي به بقيه حمالها كرد . همه نگاهشان مي كردند . يكي که از همه جوان تر بود و قبراق تر گفت : گيرم عليك سلام ، چي ميخواي؟ آقای نویسنده خودش را عقب كشيد، پك ديگري به سيگارش زد اتاق پر از دود شده بود . از جایش بلند شد لای در را کمی باز کرد . صداي ساز و دهل از اتاق بيرون زد وکسی غريد « خودت كه نمي خوابي ، ما رو هم خواب به سر ميكني ، درو ببند ! »
آقای نویسنده گفت: « من كاري به كار كسي ندارم ، فقط شنيدم مردم ده شما وقتي براي كار به شهر مي آمدند ، تخته سنگي از جلوی ده بر مي داشتند و تا كنار جاده مي آ ورد ند، به اين نيت كه تا هم وزن آن پول جمع نكرده اند به ده بر نگردند. د رسته؟
همه ي حما لها خند يد ند . حمالی كه از همه قبراقتر بود در حا لي كه مي خنديد گفت:خلاف به عرضتون رسوندن حضرت آقا . پاشو برو ما را سر كار نذار .
آقای نویسنده به چهره ای چاق وعرق کرده ی آنهمه مردی که دور قبر حسن حمال جمع شده و از زور بی حوصله گی پا به پا می شدند نگاه کرد وپرسید: « يعني دروغه ؟! »
و نوشت ، همه چيز بر پايه ي دروغ استوار است. هيچ چيز حقيقت ند ارد . چيزي به نام حقيقت يا واقعيت وجود ندارد كه به آن بپردازي.... جمله را تمام نكرد و به ترسي كه از قيافه ي مرد و آنهمه حما ل به او دست داده بود . فکر کرد . صداي دهل كلافه اش كرده بود . مي خواست ضبط صوت را خاموش كند كه پيرمرد گفت : « بگذار بزنه !! »
پيرمرد با همان قيافه محزون و رنگ پريده كنار درگاه نشسته بود و در حالي كه به او نگاه ميكرد گفت:« همه چي شانسيه ، پيشوني نوشته، هر كي مي گه نه ، دروغ مي گه . پدرشم دروغ مي گه، ما همه مون سنگي داشتيم . هنوزم داريم . من دارم ، تو داري ، پدرم داشت. اين سنگو مثل دوالپا می مونه ، وختي ورش داشتي ، ديگه دست از سرت ور نمي داره و تا وقتي كه زنده اي همراته. ولي شانس ميخواد يكي ميشه، يكي نمي شه . تازه هموني هم كه مي شه، از يك طرف مي شه ، از هزارطرف دگه لنگ مي زنه . مي ناله . خدا همه چيزه یک جا به آدم نمي ده . يک چيزه ، مي ده صد تا چيز ديگه ميگيره....
آقاي نويسنده ديگربه اظهار فضل پیر مرد گوش نمي داد . به شخصيتي فكر ميكرد كه گو شه ي اتاق نشسته بود . سرش را روی صندوقش گذاشته بود وگريه ميكرد .
پيرمرد گفت: « منم گريه ميكنم . هميشه گريه مي كنم . خون مي بارم . فكر ميكني چي؟ فقط اون بلا سر اون مي تونست بيا؟ نه خيره ! من از اون بد ترم .مي دوني ، من همه چي دارم ، يعني داشتم و دادمشون به بچه ها ، گفتم بخورين ، بپاشين، من جون كندم كه شما راحت باشين ولي....“
مرد حوصله ی آقای نویسنده را سر برده بود . و شاید هم روند بی حال قصه حوصله اش را به سر برده بود .
و آقاي نويسنده نوشت ، مرد مثل همیشه اشکهایش را پاک کرد و گفت « جبران مي شه ، .جبران ميكنم.»
آقای نويسنده فكر كرد« چطوری ؟»
پيرمرد هنوز حرف می زد .انگار برای خودش درددل می کرد « :سنگ رو كولم مثل يک كوه شده بود وپا هام مثل دو تا تركه خشك . به خودم گفتم « مادر قحبه ، تا جاده د يگه راهي نمونده ، تاب بيار» كولم ذوق ذوق ميكرد. فكر كردم زخم شده ، يعني ، زخم شده بود وخون همه ي پشت وسينه مه پر كرده بود . ولي من دلم ميخواست ، ...نگا كن ، بيا دست بگذار! هنوز جا سنگ هست، مثل يه تخم مرغي باد كرده می بینی ؟ ....
آقای نویسنده به بوی بد تن مرد فکر کرد ونوشت « مرد كليد را از يقه اش بيرون كشيد وبا حسرت به كليد كه مثل نقره برق ميزد نگاه كرد. دست هايش مي لرزيد . باورش نمي شد كه بعد از آن همه سال مي خواهد در صندوق را باز كند . كليد را روي قفل انداخت . اشك توي چشمانش حلقه زده بود . چشمهايش مي سوخت . قفل را رها كرد ، دو قدم به عقب رفت و خودش را روي زمين انداخت...
پیر مرد هنوز تعریف می کرد « سنگه كه ول كردم ، ديگه نتونستم رو پاهام وايسم . افتادم واز هوش رفتم ، هشت فرسخ ، مي فهمي چقدر راهه ؟ ».
آقای نويسنده زير لب تكرار كرد« 48 كيلومتر ، اگر قطاري اين فاصله را در طول نيم ساعت طي كند ، محاسبه كنيد مدت زماني را كه مرد آمده است . » آقای نويسنده خنديد و قلم را بر روي كاغذ ها ئي كه ذره ذره روي هم جمع شده بودند ، رها كرد وفكر كرد « چرا كار پيش نميره؟ چرا موضوع دلچسب نيست.؟ » و به خودش گفت « چرا با خودت لج مي كني ؟ . چرا آب سر شمشيرش ميدي ؟ تمومش كن.»
و نوشت « مرد به طرف صندوق رفت. كليد را چرخاند . قفل زنگ زده بود و باز نمي شد...
پيرمرد می گفت: « من شانس آوردم. يعني شانس كه نه ، زرنگ بودم . چاچول باز بودم . آب از ُگج مشتم نمی چکید و هٍچي از دست ندادم . ولي خيليا همه چيزشون رفت . نومزادشون يا مردن ، يا عروس شدن، يا سيل اومد وهمه چيزشون و برد . ولي اونا دس ور نداشتن . دويدن دوباره بار بردن ، حما لي كردن ، گفتن جمع مي كنيم ودوباره همه چيز به دست مياد . خدا بیامرزه پدرمه می گفت « وختی می خوا، بیابرو بگیر بخواب ، وختی ام که داره میره ، برو بگیر بخواب . وگرنه زور خوابیدکی می زنی . زورت نمی رسه ....

.... مرد احساس مي كرد اتاق خيلي تاريك است . فكر ميكرد ميدان ديدش خيلي كم شده است . با سماجت به جان قفل افتاد . تا بالاخره قفل با صداي خشكي باز شد « کلیك »
پيرمرد حرف می زد . تعریف می کرد . نصیحت می کرد وآقای نویسنده نمی دانست با این مهمان نا خوانده چه کار بکند و در حالی که ذهنش جای دیگری بود سرش را برای او تکان می داد
«.... اومدی رو میدون د ید یشون ، نديدي شون ، اينا هيش وخ نمی تونن از شر اون سنگو راحت بشن ، یعنی سنگ ولشون نمي كنه . دارن ! خونه دارن ، زندگي دارن ، ماشين دارن . ولي سنگو ول كن نيس ! ...
....مرد چفت در صندوق رابالا زد و.... آقای نویسنده ناخواسته به قبرستان برگشت جنازه ی حسن را توی گور گذاشتند . یکی از گدا ها گفت « صلوات بفرستین »
عیر از گدا ها هیچکس حالی که دهنش را باز کند نداشت . همه شتاب داشتند تا زودتر به سر خانه وزندگی خودشان بر گردند ... .
پيرمرد گفت « گوش می کنی ؟ من خودم . هشت تا پسر دارم .هر كدوم يه ماشين بزرگ دارند . پول دارن . التماسم مي كنن كه نكن ،من از گيرشون در ميرم .فرار ميكنم وخودمٍ از هر جا كه باشه به ميد ون ميرسونم .اونا اگر بفهمن ...
.... مرد در صندوق را بالا زد . زخم شانه اش به زق زق افتاد . فكر مي كرد بعد از آن همه سال زخم باز شده و خون جريان پيدا كرده است.
پیر مرد پرسید « داری حرفا منه می نویسی ؟ بنویس ولی اسمی نبر که کی این حرفا را زده . ها جو.نم ، من همه چيزمٍ از دست دادم .همه چيز، ديگه آدم نيستم . پسرام فكر مي كنن ، من دستٍه خودمه . ميگن تو گدائي ، ميگن همه چي داري ، اووخ چرا؟....»
...مرد پوزخندي زد وچشمهايش را بست . آقای نويسنده همان طور که می نوشت گفت « خسته م كردي، تمومش كن. »
پيرمرد یک دفعه ساکت شد وبعد از چند لحظه گفت « هيچي شروع نشده بود كه تموم بشه . تو خودت سر َور دنبالش گذاشتي ....»
آقای نويسنده حوصله ی چواب دادن را نداشت ونوشت ؟« مرد همانطور چشم بسته، دستش را به داخل صندوق برد . توي صندوق هيچ چيز نبود . مرد دستش را پائين تر برد . چيز ُلختي از زير دستش در رفت . مرد با وحشت دستش را به اين طرف وآن طرف چرخاند . چيزي دستش را گزيد . مرد بدون توجه به سوزش دستش آن را وسط مشتش گرفت ..صداي جيسی بلند شد .
پيرمرد از جايش بلند شد . به طرف آقای نویسنده آمد ودستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت « خودته اذیت نکن ، ايقد جون نكن ، یکدفه بنویس هٍچی اون تو نبود .! »
و نویسنده نوشت « مرد فریادی کشید صندوق را وسط اتاق چپه کرد . كف صندوق پر از بچه موشی شد که جیس جیس کنان به ز یر دست وپای مرد می خزیدند و ريز ريز اسكناسهاي رنگ ووارنگ همه جا را پر کرد . ونويسنده نوشت « باران شدت پيدا كرد . آب همه جا را گرفت . جنازه های باد كرده ی همه اهالي ده روي آب شناور بود . مرد گريه مي كرد . پيرمرد رفته بود . نوار به آخر رسيد وضبط وصوت با تلك وحشتناكي خاموش شد .
علی اکبر کرمانی نژاد 1382