۹/۱۹/۱۳۸۵
هر صبح پيش از آفتاب –، بعد از نماز و بعد از آنكه ساعتها – آهسته آهسته - وردهاي مخصوص خودت را ميخواندي . آهسته اهسته پاهايت را از زير باسن خشكشدهات بيرون ميكشيدي . درازشان ميكردي . سنگيني بالاتنهات را روي انها ميانداختي ... دستها را ستون تنت ميكردي و با همهي وجودت ياعلي ي ميگفتي و به زور از جا بلند ميشدي ؛ دلم برايت ميسوخت . دلم ميخواست چادر سياهي را كه روي تنم كشيدي ، پس بزنم و به كمكت بيايم . اما ميدانستم . نميگذاري . نميخواهي هيچكس بيدار بودن و دعا كردنهاي شبانه روزيات را ببيند . …
خشخش چادر را شنيدي . برگشتي و با چشمان كمسويت نگاهم كردي . با آنكه ميدانستم چشمهايت نميتوانند چشمانم را ببينند . اما ناخواسته چشمهايم را بستم و گردنم را شل كردم و از لاي پلكهاي بستهام آمدنت را ديدم . بالاي سرم ايستادي . با دقت نگاهم كردي و آهسته صدا زدي " مينا ؟! … خوابي مادر ؟ "
وقتي جواب ندادم فكر كردي به نظرت رسيده . لبخند كوچكي كنج لبهاي چروكيدهات نشست . خم شدي طره ي موي سياه و سفيدم را از روي صورتم كنار زدي . نفسم را حبس كردم . آهسته گفتي " هيچيت عوض نشده . هنوز همون دختر بچهي سيسال پيشي . با همون خواب سنگيني كه داشتي . اما نميدانستي خيلي چيزها عوض شده . نميفهميدي هر شب چند قرص خواباور ميخورم شايد كه يك لحظه آرام بخوابم و … دستت را به ديوار گرفتي . به زور بلند شدي و آهسته آهسته به طرف در رفتي . مانده بودم ميخواهي چه بكني و هر روز بعد از نماز كجا ميروي ؟ چرا ميروي؟ ناگهان يك فكر شيطاني به كلهام خورد . صبركردم از پلهها پايين بري و آنوقت از جا بلند شدم . چادري پيدا كرده و روي سرم اندختم و دويدم دنبالت و با خودم گفتم " بايد سر از كارش در بيارم !"
. نبودي . چشمم يكوجب حياط خانه را كاويد . نگاهم زير آنهمه درختي كه در ان فسقلي باغچه – به قول خودت – كاشته بودي گشت . اما نبودي . ترسيدم . فكر كردم . شايد اگر چند سال قبل بود و من به همين سن ، حتما شك ميكردم . اما حالا … - نه بابا ! درسته كه چهل سال بيوه بودي و …. اما حالا ديگه بهت نميامد كه به فكر … _ قيافهي آنروزهايت جلوي چشمم جان گرفت . چه هيكلي داشتي . ظريف ، لوند . با آن سينههاي پر و باسن مردپسند و ساقهايي كه همه آرزويشان را داشتند – سير نگاهت نكرده بودم كه در مستراح باز شد و تو با كمر خميده از در كوتاه ان بيرون امدي . – چقدر گفتم " مامان من پول با خودم اوردم ، بگذار حداقل در اين دستشويي را عوض كنم ؛ كمر ادم خورد ميشه – نگاهم كردي . قطرهي اشك كوچك را از ميان چين و چروكهاي دور چشمت گرفتي – مثل هميشه نگاهش كردي و بعد از آنكه به گوشهي دامنت ماليديش .نگاهم كردي و هيچي نگفتي . اما نگاهت پر از حرف بود . پر از شماتت " چقدر گفتم نكن ! چقدر گفتم نرو ؟ چقدر التماست كردم مگر همين مملكت خودمان چطوره كه … رفتي . خوب طوري نيست . اما چرا بعد از چند سال دوتا بچهي بي زبونو ول كردي به امون خدا و برگشتي ؟ برگشتي كه چي بشه ؟ چكار بكني ؟ -"
اما نگفتي . كاش گفته بودي . كاشكي ميگفتي و مثل همان روزها ، وادارم ميكردي برات حرف بزنم . كاش ميفهميدي چقدر دلم ميخواد سرم را روي پاهايت بگذارم و زار بزنم و … ولي غير از روز اول كه دليل آمدنم را گفتم ديگر هيچوقت زبانت نچرخيد و كلامي نگفتي و من ميدانستم . ميفهميدم چه خون دلي ميخوردي . ميفهميدم اون چه كه كمرت را كاملا خميده كرد ؛ آمدن من بود و به قول خودت بيسرانجومي من . چادر را از گل ميخ جلوي دستشويي برداشتي . روي سرت كشيدي و دو پَرش را زير گلويت گره زدي . جاروي حصيري و آفتابهي پر از آب را برداشتي و از خانه بيرون زدي . دلم ميخواست داد بزنم " كجا ميري مادر ؟!"
اما نزدم . دمپاييهايم را درآوردم و به دنبالت دويدم . چادرم به شاخهي انار گرفت و انار دوقلويي كه دهنش را باز كرده بود به صورتم خورد . همين ديروز گفتي " بچينشون ، با من كاري ندارن . اما به قد بلند تو حسوديشون ميشه .و ممكنه اذيتت كنن " اما كو گوش شنوا . كي من معناي حرفهاي تو رافهميدم كه حالا بفهمم .
خوبيش اين بود كه در را پشت سرت نبسته بودي وگرنه با غژاغژي كه اين در دارد ، هيچوقت نمي توانستم به اين راحتي تو را ببينم پنح انگشت كُپلت را كه جلوي لولهي آفتابه گرفته بودي و تند تند تكانشان ميدادي تا كوچه را نرم نرم آب بپاشي . چند بار هيزدم بيام كمكت . بيام جارو را از پشت سرت بردارم و همانطور كه يادم داده بودي آهسته آهسته كوچه را جارو بزنم . اما اين كنجكاوي لعنتي نميگذاشت . با انكه حدس زده بودم چكار ميكني و چرا اين كار را ميكني اما افتابه را كنار سكوي جلوي در گذاشتي . جاروي حصيري را برداشتي . ميخواستي خميده خميده جارو كني . اما كمرت نگذاشت . چادر را دور كمرت پيچيدي و روي زمين چندك زدي و نرم نرم جارو كردي . جارو كردي و زير لب ورد خواندي و هر وقت خسته ميشدي ، اهي ميكشيدي و با نگاهي كه به آسمان ميكردي دلم را آتش ميزدي . هنوز به وسط كوچه نرسيده بودي كه چيزي نگاهت را گرفت . جارو را انداختي ودستت را روي قلبت گذاشتي " يا خدا ! " ميخواستم به طرفت بدوم . حتا در راهم باز كرده بودم كه از جا بلند شدي . چادر را از كمر باز كردي و روي سرت انداختي و انگار كه مهمان غريبهاي داشته باشي ؛ سعي كردي شق و رق بايستي و با پايت جارو را به طرف در سراندي . از كنجكاوي داشتم ديوانه ميشدم . چه خبر بود ؟ كي ميآمد كه تو منتظرش بودي . كِلش كِلش صداي پاي مردانهاي به طرفت امد . خندهاي روي لبهايت نشست . سلام كردي . صداي پا قطع شد . مردي جوابت را داد . به من من افتاده بودي و تته پته كنان چيزي را زير لب قرقره ميكردي . " خدايا اين كيه كه … ؟ "
ديگر نتوانستم تحمل كنم . آهسته در را به طرف خودم كشيدم . در غژ ناجوري كرد . اما تو نفهميدي . نيمي از تنهام را از در بيرون كشيده بودم كه به طرف مرد رفتي . نگاهم روي صورت مرد سُر خورد . قيافهاش آشنا بود . اما تا بفهمم او را كجا ديدم ، تو دست پيرش را گرفتي . جلويش زانو زدي . دست رابه طرف دهنت بردي . مرد گيج و گنگ شده بود . دست را بوسيدي و انگار كه زبانت باز شده باشد ، گفتي " بالاخره آمدي ؟ خوب كردي . ولي بايد مرادمو بدي . بايد مزد چهل روز ،آب وجارو كردنم را بدي …"
مرد گيج شده بود و من به گريه افتاده بودم . خودم را به تو رساندم . زير بغلهايت را گرفتم و با التماس گفتم " مامان ! اين آقا …"
نگذاشتي حرفم را تمام كنم . دستت را از دستم بيرون كشيدي و گفتي " ايشان خظر نبيالله هستند . ميخوام ازش بخوام تورو به سر خونه و زندگيت برگردونه " تا بخوام حرفي بزنم . خودت را به مرد رساندي . دستهايت را روي شانههايش گذاشتي . قد راست كردي و صورت نشستهاش را بوسيديو ميان دستهاي پير او از حال رفتي و من نميدانستم بخندم يا گريه كنم .
۸/۲۵/۱۳۸۵
خبطي به نام خواندن !
از خواب كه بيدار شدم ؛ پدرم رفته بود . از اتاق بيرون آمدم و روي پلهي جلوي در نشستم . لِنگِ ظهر بود . آسمان مثل زنهاي شكمدار ، خودش را ول داده و دل سنگينش تا روي زمين كِش آورده بود . خانهي پدرم و چند ساختمان ديگر ، بالاي درهي پر درختي زير گرما چرت ميزدند . هيچكس نبود . هيچ صدايي نبود الا پچپچ آنهمه درختي كه درگوشي حرف ميزدند وشرشر جوي آب . درختها كنارهي جو را گرفته و همانطور رفته بودند ؛ تا انجا كه ديگر سبزيشان ، سياه شده و مثل يك لته پر از لك ، بغل كوه سياه جا خوش كرده بود .
" الان مادرم كجاست ؟ "
فكر مادر و خواهرانم دلم را لرزاند . اشك ، چشمهايم را داغ كرد و يك قطره ، آهسته روي كُفتم غلطيد و تا نوك دماغم ، پايين آمد . گرفتمش . نگاهش كردم . چقدر خوشگل بود . گرد ، تُپل ، اما مثل دلم ناآرام و بي حوصله بود و دلش نميخواست يكجا قرار بگيرد . " عجب خبطي كردم !"
كلمهي خبط را ديشب ياد گرفتم . زن راننده كه سينههاي گندهاش نصف صورتم را پوشانده و داشت خفهام ميكرد ؛ به پدرم گفت « خبط كردي ! خبط كردي اوستا . كي يه بچهي ده يازده سالهرو از مادرش جدا ميكنه و ميآره وسط بَر بيابون ، حالا اگر خودت كنارش بودي ، يا كاري داشتي كه ميتونستي ببريش كنارت ؛ حرفي ! نداري كه !»
« شمارو كه داريم، ديگه چيزي كم نداريم ، حاج خانوم !»
« اونكه درست ! ولي من دگه حوصلهي بچههاي فضولو ندارم . حالا اگر دختري بود ، چيزي ! من قولي نميدم . فقط اگر كاري داشت و … »
راننده بشكني زد و سر ماشين را به طرف پيچ جاده چرخاند و خواند
« عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوماد ! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي مباركت باد ! »
حاجخانوم دستش را روي سينهام گذاشت . محكم به طرف در ماشين هول داد و گفت « اووووف ، خفهم كردي بچه ، حالا چه وقت خوابيدنه ؟… اوستا نميتوني بگيريش رو پاهات ؟! »
راننده سر ماشين را از كنار سنگ بزرگي كه وسط جاده سبز شده بود ، رد داد و گفت « توهم يهطوريت ميشه خانوم . اون بيچارهها ، پنج نفري ، رو صندليي اين جيپ خراب شده له شدن ، اووَخ تو توقع داري بچهرَم بگيرن رو پاشون ! يهكم بيا طرف من . نترس من دستام بنده و نميتونم … »
همه خنديدند . زن آهسته به سر راننده زد و مردها از خنده رودهبر شدند . كراجيك دُم درازي از وسط درختها پريد و روبرويم نشست . اول با تعجب نگاهم كرد و وقتي ديد تكان نميخورم . سرش را به طرف درختها گرفت و قارقار كرد . انگار با رفيقاش شرط بسته بود ؛ تا با اومدن به طرف من ، شجاعتش را نشان دهد . هنوز هيچجا نبوده ، دلم براي رفيقام تنگ شده بود . بيچارهها الان يه پاي بازيشون كم شده و حتما دعواشون ميشد .
« به من چه كه رييستون رفته ، ميباس نره . حالام كه رفته بايد خودتون جورِ نبودنشه بكشين . تو فيلما نديدي ؟ »
« خُب ما شكست مي خوريم .! »
« بخورين ، بعدا رييستون ميآيه و انتقام ميگيره ، مگر نديدي ؟ »
« نه خير كه نديدم . ما كه مثل تو وِلو و بيصاب نيستيم ! ما پدر مادر داريم و اونا نميگذارن بريم سينما ! . تازه اگرم بگذارن ، پول مُفت كه نداريم بديم بريم عَسك تماشا كنيم ! »
كراجيك روي پاهاي خاكستري و پوست پوستش دوتا جيك زد و كمي به طرفم آمد . صفرو دستش را به سينهي نفر خودش زد و به طرف ممدو دويد و ممدو گارد گرفت . اما صفرو كجا و هيكل فسقلي ممدو كجا ؟ درسته كه جون داره ، اما نه اونقدر كه از پِس هيكل دراز صفرو بر بيايد . صفرو با نامردي گردن ممدو را چسبيد . تا او بگويد " آخ " پرتش كرد رو زمين و خودش نشست روسينهاش . داد زدم « ولش كن نامرد !» كراجيك ترسيد و با دستپاچگي به طرفم دويد و وقتي فهميد چه خبطي كردهاست . دور زد . پايش از زير دررفت و روي سينهاش ، به زمين خورد . خندهام گرفت . كراجيك پريد و چند متر دورتر ، روي سنگي نشست . پرهاي سينهي سياهش را با نوك قرمزش صاف و صوف كرد و انگار كه حيوون عجيبي ديده باشد ؛ با دقت نگاهم كرد . نگاهش مثل نگاه آقاي دادوَر تيز بود . اونم وقتي كه كار خلافي ميكردي و ميخواست با تسمهي كمرش كتكت بزند ؛ همينطور نگاه ميكرد و انگار چشمهايش ميپرسيد " چند تا ؟!".
« خداروشكر كه قبول شدم و از دستش در رفتم ؛ اگر مثل صفرو چند تا تجديدي ميآوردم چي ؟ يا اگر مثل اصغرو ، سِر تير رَد ميشدم ؛ چي ؟ … كاشكي پدرم ميفهميد . لامصب نگذاشت نفس بكشم . »
« من اوجا تنهايم و هيشكي نيس يه ليوان آب دستم بده . بهتره بيا همراه من . تابستونه كه …!»
بيچاره مادرم جرات نكرد حرفي بزنه .شايداَم ميخواست بزنه كه پدرم نگذاشت و گفت " بي خود چِزوِرَك نزن . ما همسن اين شازدهي تو كه بوديم روزي هزار تا خشت جابجا مي كرديم اووَخ اين … »
وَقتي راه افتاديم ؛ خواهرام خواب بودند و مادرم آهسته آهسته اشك چشمهايش را پاك ميكرد و جرات نداشت حرف بزنه . پدرم چه بادي زير سبيلآش انداخته بود و چه كيفي ميكرد كه مادرم ازش ميترسه .
شكمم به قارو قور افتاده بود . از جايم بلند شدم . كراجيك قاري كرد و پريد و آنطرفتر نشست . خندهام گرفت . قيافه گرفتن او ، مثل قارت و قورت كردن اصغرو بود . جيغي ميكشيد و مي دويد طرفت . تا ميرفتي طرفش ، دوتا پا داشت ، دوتا ديگههم قرض ميكرد و خودش را به صفرو ميرساند و پشت سرش قايم ميشد .
" يعني الان چكار ميكنن ؟"
كتري دود زده ، روي والور خشك شده بود . لاي سفره را باز كردم . به اندازهِي خوراك يه گنجشك ، حلوا لاي نان بود . روغنهايش جدا شده و روي نان پِيوال گرفته بود . يه جوريم شد . سير شدم . سفره را جمع كردم و از اتاق بيرون رفتم . مي خواستم به طرف درختها بروم . فكر ميكردم بايد پر از ميوه باشند . اما به طرف ساختمانهاي ديگر رفتم .
اتاق بغلي ، اتاق راننده بود . حاج خانم وسط اتاق پهن شده و پاهاي چاق و سفيدش از زير پيراهن بيرون زده بود . تا حالا زني كه شلوار به پايش نداشته باشد ؛ نديده بودم . كمي نگاهش كردم . مادرم خيلي خوشگلتر بود . حتا زهرا كورو هم خوشگلتر از اون بود . دلم براي راننده سوخت . آخر او خيلي از حاج خانم كوتاهتر و لاغرتر بود . اگر از پشت سر نگاهشان مي كردي ، باورت نميشد آنها زن و شوهر باشند و از روبرو، اگر كلاه و سبيل و چين و چروك صورتش نبود ، انگار كه مادر و پسر بودند . چقد اون سبيل كوچكش را دوست داشتم . صداش تو دره پيچيد . « عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوووووماد ؟! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي ، مباركت باد ! » چقدر قشنگ ميخواند .
كراجيك ، هنوز همانجا نشسته و –به قول پدرم – مثل طلبكارها نگاهم ميكرد . سنگي به طرفش پرت كردم . با تعجب قاري كرد و به طرف درختها پريد . اما وسط راه پشيمان شد و برگشت . چند متري مانده به من روي زمين نشست و انگار كه توقع نداشته باشد ؛ دوباره قارقار كرد . لامصب نه كلاغ بود و نه نبود . اما چقدر شبيه اصغرو بود . همرنگ ، هماخلاق ، هم صدا .
ساختمان بعدي مال مهندسها بود . درو پنجرههاش بسته بود و پردههايش كيپ تا كيپ بسته . چقدر دلم ميخواست يك مهندس ببينم و بفهمم چرا پدرم هميشه ميخواهد من مهندس بشوم و اگر مهندس ميشدم ؛ چه شكلي ميشدم . حيف كه نبودند .
كراجيك دوباره قار قار كرد . انگار ميگفت " بيا عقب ! دست نزن !"
دلم برايش ميسوخت . حتما او هم گرسنه بود و شايد قبل از من با بچهاي رفيق بوده و او بهش غذا ميداده كه ولم نميكند . كاشكي برگردم خونه و كمي نان برايش بياورم . اما معلوم نيست كه نان بخوره يا نه ؟ كاشكي زبان داشت . كاشكي ميشد باهاش حرف بزنم . كاشكي ميتوانست تعريف كند آنكه باهاش دوست بوده پسر كيبوده ؟ مثل من پسر يه اوستا بوده يا يك مهندس و يا راننده و يا … در ساختمان باز بود . رفتم تو . اتاق اولي ، درش بسته بود . دومي . سومي ، چهارمي ، پنجمي . ششمي . داشتم برميگشتم كه در هفتمي باز شد . « تو كيهستي ؟ »
صدايش مثل ، آسمان غرنبه بود . هُدك خوردم . قد بلند بود و چهارشانه و با اينكه ريش و سبيل نداشت ؛ نميدانم چرا قيافهي ريشآبي جلوي چشمم زنده شد .
« پرسيدم كي هستي . اينجا چكار داري ؟»
خودم را معرفي كردم . خوب نگاهم كرد و پرسيد « تنهايي ؟»
سرم را تكان دادم . به طرف اتاق راه افتاد و خيلي خودماني گفت « بيا تو . منم تنهايم . صبحونه خوردي ؟ »
با آنكه هيچوقت و از هيچچي نترسيده بودم ؛ نمي دانم چرا دلم به تاپ تاپ افتاده بود . جلوي در ايستادم و گفتم « ممنونم . بايد برم »
خودش را روي تخت انداخت و پرسيد « كار داري ؟ كسي منتظرته ؟ »
روي ميز كنار تخت ، شايد هزارتا مجله روي هم تلنبار شده بود . نگاهش به دنبال نگاهم به طرف مجلهها رفت . نگاهش مثل نگاه صفرو پر از كلك بود . لبخندي زد . مجلهاي را برداشت و گفت « جوابمو ندادي ؟!»
چشمم روي عكس مجله گير كرد . مرد سياه و پشمآلودي وسط ميدان فوتبال ايستاده و پايش را روي توپ گذاشته و جوري ميخنديد كه انگار هيچكس غير از او در اين دنيا نيست . پرسيد « فوتبال بلدي ؟ »
مجله نو نو بود . خيلي جلوي خودم را گرفتم كه به طرفش ندوم و مجله را قاپ نزنم . اما …
« زبونتو گربه خورده ؟ »
صفرو پشت گردنم را گرفت و گفت « بااااابو اين دوباره يه روزنامه پاره ديد . بچه من كاهگِل كه لقد نميكردم !»
« تا حالا روزنامه ديدي ؟»
اصغرو خنديد و گفت « اين كِرم روزنامه و كتاب پارهيه ! ميگي نه ! سراغشو از آشغالي جلوي خونهي خانمدكتر بگير»
از روي تخت بلند شد . پردهي پنجره را كنار زد و بادقت بيرون را پاييد و گفت « ميخواي بخونيش ؟ هفتهي پيش خريدمش »
نصفش را خوانده بودم . اما نصف بقيهش نبود . شرلوك هولمز از وسط ورقهاي روزنامه سرش را بيرون آورد و دستش را به طرفم تكان داد . « زنِ بيخود اين مردكه رو نديدي ؟ ميفهمي كيو ميگم ؟ »
صفرو گفت « بياين بريم ؛ اين ديگه تو اين باغا نيست و هيشكيرو آدم حساب نميكنه .»
« لامصب بيدين فكر نميكنه يه زن ، وسط يه مشت جوون مجرد ، تو اين بر بيابون … كار درستي نكرده ، نه ؟ »
نصف قصهي نادرشاه را خوانده بودم . تا آنجا كه نادر دستور داده بود سر حاكم كرمان را از سوراخي كه در ديوار بود رَد كنند و خودش ايستاده بود . دستش را بالا برده و منتظر بود تا طناب را دور گردن كُلفت حاكم محكم كنند و …
« ميدوني اگر يكي از ماها بره بالا سر زنش چه بِلبِشويي راه ميندازه ؟ اونوقت فكر نميكنه خوب لامصب تو نميتوني يك هفته جلوي خودت را بگيري ؛ چطور توقع داري ما كه يه ماه يه ماه رنگ شهرو نميبينيم پر وپاچهي زن تورو ببينيم و حالي به حالي نشيم . ميفهمي كه ؟ »
كراجيك جيغ ناجوري كشيد و او مجله را روي تخت انداخت و گفت « هيچچيز اينجا مثل جاهاي ديگه نيست ؛ كلاغاشو ديدي ؟ … بگذار برم درو ببندم كه اگر دزد كنه و بيا تو ، ديگه نميگذاره بخوابيم »
به طرف در رفت . خودم را به مجله رساندم . تند و تند ورقش زدم . شرلوك هولمز همانجايي بود كه ديده بودمش . به طرف حاكم رفتم . دست نادر هنوز بالا بود و مامور طناب را محكم ميكرد . مانده بودم تا اول كدام را شروع كنم كه برگشت . وقتي ديد روي تخت نشستهام خوشحال شد . قوطي كرم را از روي ميز برداشت . دستهايش را چرب كرد و كنارم نشست . دستش را دور شانههايم انداخت گفت « باركاله ، بچهي باسواديم هستي ؛ فكر نميكردم بچهي يه اوستا بنا هم اهل خوندن باشه . بخون . من خوندمش خيلي حال ميده ! »
دستش را زير بغلهايم گذاشت و گفت« اونجا نور كمه . بيا اينوَر بشين .»
نادرچين به پيشاني انداخت . چشم از نگاه ملتمس حاكم چاق كرمان گرفت و دستش را مثل شمشير پايين آورد . جلاد با بيرحمي هرچه تمامتر ، شلاق محكمي به اسب زد . اسب چهارنعل به راه افتاد . طناب كِش آورد . فرياد حاكم از ميانه قطع شد . او سرش را كنار گوشم گذاشت و پچپچ كرد« داستان جالبيه ، نه ؟ » . هُرم نفسش آنقدر داغ بود كه گوشم را سوزاند .
نادر خنديد . دستهايش آنقدر قوي بود كه با يك تكان از روي تخت بلندم كند و روي پاهاي خودش بنشاند . سر از گردن جدا . خون فوران زد و روي پيشانيبند جواهرپوشِ اسب نادر ريخت . نشانهي شومي بود . خندهي نادر قطع شد . خودش را جابجا كرد . پاهايش را از هم باز كرد و به جلو هُلم داد و دستهايش را از دور شانههايم برداشت . نادرعصبي بود و عصبيتر شد . باور نميكرد گردني آنچنان ستبر ، به اين سادگي از تن جدا شود . با عصبانيت اسبش را هيكرد و فرياد زد «كار خوبي نبود ! راه ميافتيم »
شهر نقطهاي وسط كوير بود . كوير خود شهر بود و شهر لاشهي نيمهجاني كه اگر دو روز ديگر اين لشكر ، خونش را ميمكيد؛ از كوير هم كويرتر ميشد . اسب از وسط كوير ميرفت . او پشت سرم تكان تكان ميخورد . اسب خوب خورده و خوب پرورده ، مثل باد ميرفت و كويري را كه قتلگاه نيمي از لشكر نادر بود ؛ پشت سر ميگذاشت . جيس جيس تخت درآمده بود . نادر هر لحظه عصبيتر ميشد . قرار نداشت . اسب حال او را ميفهميد . اما نادر نه حال خودش را ميفهميد و نه حال اسب را . بلكه با تمام توانش اسب را ميكوبيد و دلش ميخواست اسب پر بگيرد و او را زودتر از آنچه كه بايد ، از آن برزخ دور كند . اسب خو كرده و وحشي شده بود . هُرم نفسنفسزدنش ، پشت گردنم را آتش زده بود . ميخواستم برگردم و ببينم چكار ميكند . اما… نادر پشت سرش را نگاه كرد . نگاهش تا عمق كوير رفت . هيچكس در تيررس نگاهش قرار نگرفت . فقط او بود و اسب عرق كرده و برهوت كوير . خشمش بيشتر شد .
سينهاش را به پشتم چسباند . نفس نفسهايش خيلي تند شده بود. دهنش بو ميداد . … با همهي خشمي كه داشت ؛ شلاق را به سر و چشم اسب كوبيد . اسب سر دست رفت و روي زمين پهن شد . اگر نادر سوار كار ماهري نبود . اگر … كراجيك كنار پنجره نشست و قاري زد .او يك لحظه ماند و دستش از حركت افتاد . نادر را وسط زمين و آسمان رها كردم . چرخيدم تا كراجيك را ببينم . او دستپاچه دستمالي از جعبهي دستمال كشيد و روي دستش انداخت . اما من ديدم و مثل برق خودم را از روي پاهاي نيمه لخت او به طرف در پرت كردم . صفرو ميخنديد . اصغرو مي خنديد . ممدو بُغ كرده نگاهم مي كرد . من ميدويدم و كراجيك پشت سرم داد ميزد« خبط كردي .خبط كردي . خبط !»
۸/۱۳/۱۳۸۵
كنگره شعر رضوي به مناسبت تولد امام رضا يك دوره مسابقهي شعر در دو بخش اصلي - زندگي و ابعاد مختلف شخصيت امام رضا - و بخش ويزه - ابعاد نوراني شخصيت حضرت رسول قبل از بعثت ومبعوث شدن - برگزار ميكند . علاقهمندان ميتوانند آثار خود را تا تاريخ 25/8/85 به ادرس كرمان خيابان ابوحامد - خيابان ارشاد - ساختمان مركزي اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي كرمان - اداره امور فرهنگي ارسال نمايند .
فراخوان :ا : عكس پشت جلد
2- شرايط ارسال اثر
3- جوايز و آدرس
4- پوستر
ادرس وبلاگ جشنواره :
فراخوان :ا : عكس پشت جلد
2- شرايط ارسال اثر
3- جوايز و آدرس
4- پوستر
ادرس وبلاگ جشنواره :
۸/۱۰/۱۳۸۵
کلاغ
دشت برفي. جادهي خلوت. ماشين ِ سرسامگرفته، و راننده كه در هياهوي ذهنش گمشدهبود. رفت و آمد ماشينها، آدمها، گاريها، پيادهها، سوارهها، سپيدها، سياهها. دانههاي زنجيري ازهمگسسته، كلاف سردرگمي از همهچيز و هيچچيز. به اينجا كه ميرسيد بايد ميايستاد وگرنه … هنوز پايش را از روي پدال برنداشتهبود كه جلوي رويش سبزشد. اول يك نقطه بود. سر سوزني سياه، وسط آنهمه سفيدي. كمكم شكلگرفت. اول يك خط، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم. يك بچه!
ميآمد يا ميرفت؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرتكرد بيرون و دادزد « وايسا، وايسا بچه!»
تا صدايش به او برسد، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گمشدهبود. مرد روي جادهي خيس زانو زد، موهايش را گرفت و با گريه دادزد « آخه چرا؟ چرا، چرا، چرا …»
باز هم برف ميباريد، و باز هم همان بازي، با گريهي بچه شروعميشد. گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرونميكشيد. به همين نقطه كه ميرسيد، بچه را ميديد كه گريهكنان به طرف دشت ميدود. تا ماشين ميايستاد و او پياده ميشد و داد ميزد که وايسا، وايسا بچه!، بچه گم شدهبود. مرد همه جا را گشتهبود . زير هر بوته، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود بچه را از ديد او پنهان كند. اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شدهبود و باز هم تكرار ميشد.
سوز سردي ميآمد؛ اما مرد سرما را حس نميكرد. گرم بود. استكاني زدهبود يا نه؟ چيزي يادشنميآمد.
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت؟ اين هم يادش نبود.
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كردهبود. جلوي پايش ايستاد؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت: افتخار بدين.
زن خنديدهبود. سرش را از پنجرهی ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تجمل ماشين را ورانداز كرده بود. مرد آهسته گفت: بفرماييد، خواهش ميكنم.
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش، به همه گفتهبود كه بچه را نديده است. نفهميدهبود كه زن بچهاي هم همراهش دارد. اما بايد بچهاي همراه زن باشد. اصلن اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران، براي ردّگمكردن هميشه بچهاي را همراه خودشان برميدارند. زن بچه را كنار خودش نشاندهبود و قبل از آنكه مرد، صحبت را با زن شروع كند، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را به او نشان ندادهبود كه بچه، به خواب رفتهبود.
جاده خلوت بود. پرنده هم پر نميزد. مرد عرق كردهبود. خسته بود. هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد. هنوز خودش را جمعنكرده و بند شلوارش را نبستهبود كه از خودش، از کارش و از زن، بيزار ميشد. ديگر نميتوانست وجودشان را تحملكند. صدايشان را، ناز و ادايشان را، اما زنها ...
آنها تازه احساس صمیمیّت ميكردند. شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست. تازه يادشان ميآمد که بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند؟ پس حسشان كجا رفته»
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم؟»
مرد جواب نداد. زن دستش را روي دست مرد گذاشت، لبهايش را روي گوش او گذاشت و كشدار و با ناز پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد. حس كرد چيزي از درونش، دارد ميكوبد و بالا ميآيد. سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد.
چهقدر رفته بود؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند؟ كي ايستاد و در بيرنگي ِ آيينه چشمهاي سبز بچه را ديد؟
برگشت. نگاهشكرد. نگاه گرمش هنوز همانجا بود. هنوز همانطور نگاهش ميكرد. دهن مرد خشك شدهبود. فكش خواب رفتهبود و هر كار ميكرد نميتوانست دهنش را باز كند. باور نميكرد. بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهای!
مرد خندهی پر تمنای زن را ديد. داغ شد. يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه. دوباره شروع نكن، خواهش ميكنم.»
بچه تكهای از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغزد « اينا لباساي مامانمه، پس مامانم كو؟» و جيغكشيدهبود « ماااااااااامااااااان!»
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم. نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين»
بچه گريه ميكرد و مامان مامان ميزد. مرد عصبي شدهبود. ميلرزيد. گريه ميكرد. داد ميزد « از كجا بيارمش؟ مگر برنگشتم؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي؟ مگه نديدي؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم. ديگه چيكار ميتونسم بكنم؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم. ديگه بسمه، ميدوني چند ساله؟… ديوونهم كردي»
بچه به هقهق افتادهبود و صدايش مغز مرد را ميخراشيد. مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد. مرد ديوانه شد. در ماشين را باز كرد. دست بچه را گرفت و پرتشكرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود. خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و ميلرزيد. به جادهی خلوت نگاهكرد و به دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش. انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد. دلش ميخواست به خودش و حال و روزش بخندد، گريه كند. اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبهروي او بر زمين نشست. و وقتي سكون او را ديد، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد. مرد تكاننخورد. شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد. آخر يك كلاغ چه ضرري ميتوانست داشته باشد. كلاغ با دو جست ديگر، كنار پاهاي مرد بود. مرد باز هم حركتنكرد. اما دیگر آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كردهبود و فقط به كلاغ فكر ميكرد. به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او. شنیدهبود که هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيليها به استادي او در خلافکاری ايمان دارند. كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست. مرد فكركرد « به قصد چشمام اومده» شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطرجمعكردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهی مرد گردنش را گرفت. كلاغ پَرپَر ميزد و با همهي توانش سعيداشت خودش را از دست مرد نجاتدهد. اما گردن لاغر كلاغ پير كجا و پنجهي قوی مرد کجا. مرد دوباره جان گرفتهبود. از جايش بلند شد. كلاغ را مقابل چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد. كلاغ بيحال شدهبود و مرد به خنده افتاد. با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت. كلاغ ديگر بال و پر هم نميزد. مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتكزد. خون داغ، صورت يخزدهي مرد را زندهكرد. لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت دشت را شكست. تن بيجان كلاغ را روي برفها انداخت و به طرف ماشينش رفت. هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همهجا را پُركرد. به روي خودش نياورد. ماشين را روشنكرد. گريهی بچه بيشتر شد. مرد به آيينه نگاهكرد. بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفتهبود و داد ميزد. قيافهی مرد كمكم عوض ميشد. دنده را عوضكرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ولكرد. ماشين از جا كند و راه افتاد. بچه خودش را به صندلي مرد آويزانكرد و از جايش بلند شد. مرد باز هم گاز داد. ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ. مرد سعي داشت به هيچكدام توجه نكند و شايد …
مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود، پنجهی دیگرش گردن بچه را قاپيد و به جلو كشيد. صداي بچه قطع شد. سكوت دشت به داخل ماشین دويد و مرد خنديد. بچه دست و پا ميزد و مرد كيف ميكرد. وقتي بچه از رمق افتاد، خندهي مرد هم قطع شد. فرمان را رها كرد. پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريفكنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و شاید از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهی دشت كوبيد. شايد …
٭٭٭
دشت برفي. جادهي خلوت. ماشين ِ سرسامگرفته، و راننده كه در هياهوي ذهنش گمشدهبود. رفت و آمد ماشينها، آدمها، گاريها، پيادهها، سوارهها، سپيدها، سياهها. دانههاي زنجيري ازهمگسسته، كلاف سردرگمي از همهچيز و هيچچيز. به اينجا كه ميرسيد بايد ميايستاد وگرنه … هنوز پايش را از روي پدال برنداشتهبود كه جلوي رويش سبزشد. اول يك نقطه بود. سر سوزني سياه، وسط آنهمه سفيدي. كمكم شكلگرفت. اول يك خط، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم. يك بچه!
ميآمد يا ميرفت؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرتكرد بيرون و دادزد « وايسا، وايسا بچه!»
تا صدايش به او برسد، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گمشدهبود. مرد روي جادهي خيس زانو زد، موهايش را گرفت و با گريه دادزد « آخه چرا؟ چرا، چرا، چرا …»
باز هم برف ميباريد، و باز هم همان بازي، با گريهي بچه شروعميشد. گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرونميكشيد. به همين نقطه كه ميرسيد، بچه را ميديد كه گريهكنان به طرف دشت ميدود. تا ماشين ميايستاد و او پياده ميشد و داد ميزد که وايسا، وايسا بچه!، بچه گم شدهبود. مرد همه جا را گشتهبود . زير هر بوته، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود بچه را از ديد او پنهان كند. اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شدهبود و باز هم تكرار ميشد.
سوز سردي ميآمد؛ اما مرد سرما را حس نميكرد. گرم بود. استكاني زدهبود يا نه؟ چيزي يادشنميآمد.
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت؟ اين هم يادش نبود.
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كردهبود. جلوي پايش ايستاد؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت: افتخار بدين.
زن خنديدهبود. سرش را از پنجرهی ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تجمل ماشين را ورانداز كرده بود. مرد آهسته گفت: بفرماييد، خواهش ميكنم.
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش، به همه گفتهبود كه بچه را نديده است. نفهميدهبود كه زن بچهاي هم همراهش دارد. اما بايد بچهاي همراه زن باشد. اصلن اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران، براي ردّگمكردن هميشه بچهاي را همراه خودشان برميدارند. زن بچه را كنار خودش نشاندهبود و قبل از آنكه مرد، صحبت را با زن شروع كند، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را به او نشان ندادهبود كه بچه، به خواب رفتهبود.
جاده خلوت بود. پرنده هم پر نميزد. مرد عرق كردهبود. خسته بود. هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد. هنوز خودش را جمعنكرده و بند شلوارش را نبستهبود كه از خودش، از کارش و از زن، بيزار ميشد. ديگر نميتوانست وجودشان را تحملكند. صدايشان را، ناز و ادايشان را، اما زنها ...
آنها تازه احساس صمیمیّت ميكردند. شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست. تازه يادشان ميآمد که بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند؟ پس حسشان كجا رفته»
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم؟»
مرد جواب نداد. زن دستش را روي دست مرد گذاشت، لبهايش را روي گوش او گذاشت و كشدار و با ناز پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد. حس كرد چيزي از درونش، دارد ميكوبد و بالا ميآيد. سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد.
چهقدر رفته بود؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند؟ كي ايستاد و در بيرنگي ِ آيينه چشمهاي سبز بچه را ديد؟
برگشت. نگاهشكرد. نگاه گرمش هنوز همانجا بود. هنوز همانطور نگاهش ميكرد. دهن مرد خشك شدهبود. فكش خواب رفتهبود و هر كار ميكرد نميتوانست دهنش را باز كند. باور نميكرد. بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهای!
مرد خندهی پر تمنای زن را ديد. داغ شد. يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه. دوباره شروع نكن، خواهش ميكنم.»
بچه تكهای از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغزد « اينا لباساي مامانمه، پس مامانم كو؟» و جيغكشيدهبود « ماااااااااامااااااان!»
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم. نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين»
بچه گريه ميكرد و مامان مامان ميزد. مرد عصبي شدهبود. ميلرزيد. گريه ميكرد. داد ميزد « از كجا بيارمش؟ مگر برنگشتم؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي؟ مگه نديدي؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم. ديگه چيكار ميتونسم بكنم؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم. ديگه بسمه، ميدوني چند ساله؟… ديوونهم كردي»
بچه به هقهق افتادهبود و صدايش مغز مرد را ميخراشيد. مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد. مرد ديوانه شد. در ماشين را باز كرد. دست بچه را گرفت و پرتشكرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود. خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و ميلرزيد. به جادهی خلوت نگاهكرد و به دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش. انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد. دلش ميخواست به خودش و حال و روزش بخندد، گريه كند. اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبهروي او بر زمين نشست. و وقتي سكون او را ديد، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد. مرد تكاننخورد. شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد. آخر يك كلاغ چه ضرري ميتوانست داشته باشد. كلاغ با دو جست ديگر، كنار پاهاي مرد بود. مرد باز هم حركتنكرد. اما دیگر آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كردهبود و فقط به كلاغ فكر ميكرد. به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او. شنیدهبود که هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيليها به استادي او در خلافکاری ايمان دارند. كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست. مرد فكركرد « به قصد چشمام اومده» شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطرجمعكردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهی مرد گردنش را گرفت. كلاغ پَرپَر ميزد و با همهي توانش سعيداشت خودش را از دست مرد نجاتدهد. اما گردن لاغر كلاغ پير كجا و پنجهي قوی مرد کجا. مرد دوباره جان گرفتهبود. از جايش بلند شد. كلاغ را مقابل چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد. كلاغ بيحال شدهبود و مرد به خنده افتاد. با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت. كلاغ ديگر بال و پر هم نميزد. مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتكزد. خون داغ، صورت يخزدهي مرد را زندهكرد. لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت دشت را شكست. تن بيجان كلاغ را روي برفها انداخت و به طرف ماشينش رفت. هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همهجا را پُركرد. به روي خودش نياورد. ماشين را روشنكرد. گريهی بچه بيشتر شد. مرد به آيينه نگاهكرد. بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفتهبود و داد ميزد. قيافهی مرد كمكم عوض ميشد. دنده را عوضكرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ولكرد. ماشين از جا كند و راه افتاد. بچه خودش را به صندلي مرد آويزانكرد و از جايش بلند شد. مرد باز هم گاز داد. ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ. مرد سعي داشت به هيچكدام توجه نكند و شايد …
مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود، پنجهی دیگرش گردن بچه را قاپيد و به جلو كشيد. صداي بچه قطع شد. سكوت دشت به داخل ماشین دويد و مرد خنديد. بچه دست و پا ميزد و مرد كيف ميكرد. وقتي بچه از رمق افتاد، خندهي مرد هم قطع شد. فرمان را رها كرد. پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريفكنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و شاید از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهی دشت كوبيد. شايد …
٭٭٭
۷/۱۳/۱۳۸۵
بادبادك
اصغر كتاب را جلوي صورتش گرفته بود و مثل آدمهايي كه توي پارك ديده بود ، همراه ريتم آوازش تند و تند راه ميرفت و بلند بلند ميخواند و دستش را تكان ميداد : باد، با، دك . سه بخشه – بخش اول ، باد - اول ب ، دوم آ ، سوم د . بخش دوم با . اول ، ب . دوم ، آ . بخش سوم دَك . اول ، د . دوم ، ك ... بادبادك سه… داد زدم : سرسام گرفتيم ، يه دقه آروم بگير ، بچه !
اصغر كتاب را پرت كرد طرفم و گفت : اولاَندش ، بچه خودتي . دوماَندش ، سرسام گرفتيم يعني چي ؟
: نميدونم . مادرم هميشه ميگه ، فكر كنم يعني ديوونه شديم .
: خب چكار كنم ، نخونم ؟
:بخون . ولي همونطور كه ميخوني فكر كن ببين با اين بادبادك لامصب چكار كنيم !
: اين كه دگه فكر نداره ، درستش ميكنيم !
: هي ميگه ، آخه با چي؟ نه نخ داريم و نه سريش !
همهچي درست ميشه . سريشش با من . نخم كه گفتي رِسمونكار ابريشمي پدرت هست . دگه چيميخواي ؟
: ما فقط حرف ميزنيم . كو سريش ، كو نخ ؟ تا مادرت بره بازار و پاكتآشه بفروشه و تا من برم سر توبرهكار پدرم و تا … اگر كاشتن سبز نشد .
: اگر وَر گوش من ميخوني ، وَخي ! وخي همين حالا بريم . من حرفي كه زدم عمل ميكنم . حالا بفهمن . خب به درك يه پَس كتك . وخي …
۞۞
از تاريكي دالان كه گذشتيم ، آفتاب چشمهايم را كور كرد و تا آمدم دستم را به ديوار بگيرم ، اصغر يكدفعه دستم را گرفت و گفت : وايسا لامصب ، مادرم !
: مگر نگفتي خوابه ؟
: چه ميدونم … يواش حرف بزن ، ميفهمه
سياهي چشمانم را پس زدم . زهرا روبرويمان بود ، پاكتها را زير آفتاب پهن كرده و بغل ديوار ، وارفته بود .
: حالا چكار كنيم ؟
: بايد مثل تو فيلما سينه خيز بريم .
قدح سريشي ، آخر حياط و نزديك زهرا بود . گفتم : من كه نميتونم .
اصغر آهسته زد تو سرم و گفت : صدهزار بار گفتم تمرين كن ، به دردت ميخوره . حالا ديدي . اينارو كه بيخود نشون نميدن .
: يعني نميشه ؟
اصغر دوباره به مادرش نگاه كرد و گفت : خوابه ، بدبخت . اگر بيدار بود كه …. ولي لامصب خوابش خيلي سبكه
: من ميگم نميخوا . بگذار برا يه دفعه دگه
با مشت زد تو پهلوم و گفت :چقد شجاعي ، نميخوا تو بيايي . برو تو تاريكي دالون ، من سينه خيز ميرم ميآرم .
: اگر …
اصغر روي خاك ها خوابيد و گفت : ايقََد نفوس بد نزن .
: چي !؟
دستم را گرفت و به طرف خودش كشيد . به زور خودم را گرفتم و كنارش نشستم . سرش را بغل گوشم آورد و گفت : لامصب ، مگر بلنگو قورت دادي . يواش !
گفتم : نميخوا ، بيا بريم . بيدار ميشه و به بابام ميگه . ولش كن
جوابم را نداد . قوطي حلبي را از دستم گرفت و آهسته آهسته خودش را جلو كشيد . دلم مثل دل بچه گنجشك گُُرمب گُُرمب صدا ميداد . پاهايم ميلرزيد . اصغر ذره ذره جلو ميرفت . يك نفر از تو دلم جيغ ميزد
" بدبخت ، زهرا شلافهيه . اگر بيدار بشه ، وَرخاطر به ذره سريش ، شهرِ رو سرتون خراب ميكنه ، فرار كن. "
اصغر خودش را روي خاك ها ميكشيد و جلو ميرفت و پاهاي من آهسته آهسته به عقب . اصغر كنار قدح سريش بود كه پايم به چيزي گير كرد و پخش زمين شدم و صداي افتادنم ، دبوارها را لرزاند . زهرا خودش را جمع كرد و داد زد : كي بود ، ها ؟
اصغر فرش زمين شده بود و تكان نمي خورد و من مُرده بودم . زهرا از جايش بلند شد . چند پاكت را كه روي هم افتاده بود از هم جدا كرد و به طرف دالان آمد .
: يا امام زمون
زهرا وارد دالان شد . تاريكي دالان چشمهاي لوچ و كورمكوريش را كور كرد . دستش را به ديوار دالان گرفت و گفت : اصغرو تويي ؟
اصغر با دست اشاره كرد هيچي نگو . زهرا كورمال كورمال به طرف اتاق رفت . اصغر قوطي را زير سريشهاي داخل قدح زد و مثل برق به طرفم دويد . آهسته گفت : بريم
دشت صاف ، تا آنسر دنيا رفته بود و بادبادك صورتي من ، با لُپهاي قرمز و گل انداخته و دو گيس باقته و بلندش ، وسط آسمان پرپر ميزد . ميرقصيد . ميخنديد و از اينطرف به آنطرف ميرفت . انگار دنبال كسي ميگشت . انگار گم كردهاي داشت . انگار من بودم كه پر درآورده بودم . من بودم كه مثل هميشه ميخواستم از همه چيز سر در بيارم . مي خنديدم . ميدويدم . پر در آورده بودم . اما يكدفعه باد هيچجانبودهاي ، خودش را به بادكنك رساند . زد زير سينهش و مستش كرد .اول زور آورد كه از دستم بكند ولي ، من حواسم جمع بود و فورا نخش را دور دستم پيچاندم .
به خواهش افتاد « ولم كن »
خنديدم .
التماس كرد « بذار برم »
گفتم : منم ببر
اخمهايش را درهم كشيد و باد را صدا كرد . باد برگشت . زور آورد . بادبادك تقلا ميكرد . ولي من سنگين بودم . بادبادك كله ميزد . خم مي شد . راست مي شد . ويراژ ميرفت .اما من پاهايم را محكم روي زمين فشار ميدادم و نميگذاشتم در برود . گاهي نخ را ميكشيدم و بعضي وقتها ول ميدادم . خيس عرق شده بودم . هنهن ميزدم كه اصغر يكدفعه پريد و نخ را از دستم قاپيد و گفت : انگارمام آدميم . كجايي ؟!
دستش را پس زدم . اصغر روي قوطي سريش افتاد . سريشها روي هم لغزيدند . جابجا شدند . گرد شدند . شدند يك كلهي آدم . آدمي كه بربر نگاهم ميكرد . وقتي قيافهي بغ كردهي من را ديد زد زير خنده .
اصغر از جايش بلند و شد با هوك چپ ، محكم زد تو سينهم . درد تا تو چشمهايم دويد . گريهم گرفت و اشكهايم شرشر ميريختند و هر كار ميكردم نميشد جلويشان را بگيرم . اصغر كه تا حالا گريهي من را نديده بود گفت : ميدوني مادرم با اين قوطي و چارتا تيكه كاغذ سيماني ،دو كيلو پاكت ميچسبوند و دو روز خرجمون در مياومد ؛ حالا تو …
: منكه گفتم نميشه . نگفتم ؟ گفتم قسمت نيست ؛ ايكار بشه ، نگفتم ؟!
: خب حالا مگر چطور شده ، جمعشون ميكنيم !
: باچي ؟ چهجوري ؟ اينا كه خاك خالي شدن !
: نميخوايم بخوريمشون ،كه !
: كثافتبازياَم نميخوايم بكنيم .
: بچه ! اينا سريشاَن ، ما هزار بار ايكارِ كرديم . جمعشون ميكنيم ، يه خورده آب ميريزيم توشون و از يه لَته ميگذرونيمشون و ميشن هموني كه بودن . درد تو از يه جاي دگهيه !
: نه !
: ها ! بگو ميترسم برم سر توبرهكار پدرم . بگو دگه .
: نه بخدا ! ولي خُب …
: اونم با من . تو نشوني بده من همچي سينهخز برم سروقتش كه اگر تودستشَم باشه ، نفهمه
: اون مثل مادر تو نيس كه بشه از دستش در بريم . پدرمونه ميسوزه .
: حالا برو آب بيار اينارِ درست كنيم ، به اونم ميرسيم . برو دگه خشك شدن !
۞۞
بادبادك هماني شده بود كه هزار بار خوابش را ديده بودم و هزار هزار بار تو بيداري تا كهكشان آسمان برده بودم و برش گردانده بودم . اصغر خيلي اصرار داشت ؛ برايش با ذغال سبيل درست كنيم . اما من نگذاشتم .
مگر ميشد از دست دختري با آن لُپهاي سرخش و آن خندههاي شيرينش بگذرم . اصلا آسمان خراب ميشد . كي تا حالا ديده يك مرد سبيل كلفت از وسط آسمان به آدم خنده كند . مردها هميشه اخم كردهاند و غُر ميزنند . اينقدر گفتم تا او راضي شد . اما براي اينكه حرفش به كرسي نشانده شود مي خواست لُپهايش را قرمز نكنيم و برايش چادر يا روسري درست كنيم . هزار بار دعوا كرديم و صدهزار بار قهر تا بالاخره حرفم را قبول كرد . حالا روي زمين پهن بود و با خندههاي قشنگش دلم را به قيليويلي انداخته بود . گيسهاي بافتهاش با يك ذره باد هم به خشخش ميافتادند . چه رسد به اينكه در كهكشان آسمان باشد . چشمم از ديدنش سير نميشد و دلم نميخواست براي يك لجظه هم چشمم را از رويش بردارم و دلم پر ميزد براي به باد دانش . اما چغندر گندگي ته ديگ بود . همچين بادبادك بزرگي فقط با نخهاي ابريشمي ريسمان كار پدرم ميتوانست وسط هوا برقصد و بخندد .
اصغر كه آنهمه قُپي ميامد ، حالا جا زده بود و ميترسيد به خانهي ما بيايد . از بخت بد پدرم پايش درد ميكرد و تو رختخواب خوابيده و از خانه بيرون نميرفت . خب ، وقتي او در خانه بود ؛ مادر هم از كنارش جُم نميخورد .
شايد اگر به صفر ميگفتيم ؛ با زرنگيهايي كه داشت ؛ميتوانست از جاي ديگري نخ را برايمان جور كند . ولي او خيلي كلهشق بود و زوربستان . اگر ميآمد بايد كل بادبادك را به او مي داديم و خودمان كنار ميرفتيم . فقط يك راه بود ؛ آنهم به نحوي – حتا براي يك لحظه - پدرم را از خانه بيرون بكشانيم . ولي اين كدام راه بود كه پدر خونسرد مرا از خانه و از همه بدتر از رختخواب بيرون بكشاند .
گير كرده بوديم و عقلمان به جايي قد نميداد . هر روز بادبادك را به دوش مي گرفتيم و از بالاخانهي نيمساز دايي اصغر به پشت خانهها ميبرديم و تا غروب كنارش مينشستيم . نگاهش ميكرديم ، بالبالك هاي پاره شدهاش را تعمير مي كرديم و شب دوباره به همانجا ميبرديمش . ديگر از همهجا نااميد شده و قصد داشتم صفر را خبر كنيم كه اصغر فكري به سرش زد . هر چند خيلي سخت بود ؛ اما تنها راه بود . اول قبول نميكردم . اما اصغر آنقدر التماس كرد تا مجبور به قبولش شدم .
۞۞
نقشهي بدي بود . خيلي بد . آنقدر كه شب تا صبح چشمهايم روي هم نيامد . جاي هرشبم تنگ شده بود . رواندازم آنقدر سنگين بود كه فكر ميكردم دارم زيرش له ميشوم . هي از اين پهلو به آن پهلو ميشدم .خروس همسايه براي بار دوم خواند كه مادرم فهميد . دستش را دراز كرد و موهايم را گرفت و پرسيد : چطوري ؟
جواب ندادم . سرم را به طرفش كشيد . موهايم را بوسيد و گفت : فدا پسرم بشم كه مردي شده و ديگه منو محرم نمي دونه . بخواب پسرم . درست ميشه .
اول ترسيدم و فكر كردم بويي برده است . اما گرمي دست و نرمي انگشتهايي كه با موهايم بازي ميكرد ؛ مرا وارد شبي كرد كه از زور تاريكي به خفگي افتاده بود . چشمم جايي را نمي ديد . اول جيغ زدم . بعد گريه كردم . هيچكس نه صدايم را شنيد و نه به فريادم رسيد . بعد يك سوراخ كوچك نوري ديدم . آنقدر كوچك كه اگر جاي ديگري بود ؛ اصلا ديده نميشد . به طرفش رفتم . ديواري جلويم را گرفت . كنارش نشستم . با ناخنم به جانش افتادم . خراشيدم . خراشيدم .ناخن هايم خورد و خونين شد تا دستگيري شد . دستم را به درونش بردم . پشتش خالي بود . انگار يك در كشويي بود و با فشار باز ميشد . فشار آوردم . فشار آوردم . كمكم باز ميشد . اما با هر ذرهاي كه باز ميشد هزار بار جانم را ميگرفت . چارهاي نبود . بايد بازش ميكردم . بايد خودم را نجات مي دادم . بايد به داد اصغر ميرسيدم . بايد …
تا اذان بگويند و تا آفتاب پهن شود ، تا همهي مردها از خانه بيرون بزنند . تا مگسهاي سمج پدرم را از حياط به داخل اتاق بكشانند . تا پدر اصغر به سركار برود ، هزار سال گذشت . از همه بدتر نگاه مادرم بود كه دمبساعت به چشمهايم نگاه ميكرد . نگاهش دلواپسم بود و نميگذاشت راحت فكر كنم . بالاخره همهچيز تمام شد . دنيا رنگ و روال خودش را گرفت . يكي از مراحل نقشه باز بودن در خانه بود . اما پدرم داد زد " درِِه ببند بچه ! سر مادرت لخته ! "
: گرمه !
: جهنم كه نيست . هزار بار گفتم ، يه فكري برا اين بچه بكن . بگذارش سر يه كاري تا ول نگرده . كو گوش شنوا ، ببند دره . وايساده نگام ميكنه .
مادرم در را بست و بغل گوشم گفت : جوصلهش سر رفته . سعي كن دمِپرش نيايي ، برو بازي كن .
پدرم خودش را به كرگوشي زد . فكر كردم " اين اوليش ، نقشه ريزي كه اصغرو باشه تكليف همه روشنه. حالا چه جوري سر و صدا به داخل بيا ؟ "
پشيمان شده بودم . به مادرم گفتم : برم تو كوچه ؟
لُپش را چنگ زد . دستم را گرفت و به طرف اتاق برد . هنوز از جلوي چشم پدرم دور نشده بوديم كه صداي جيغ زهرا بلند شد . دستم را از دست مادرم بيرون كشيدم و به طرف در دويدم . پدرم فحشي داد و از جا بلند شد . مادرم پشت سرم دويد . اما تو كوچه هيچ خبري نبود . به نظرم رسيده بود . پدرم لنگان لنگان جلوتر از مادرم ؛ به طرفم ميآمد . كوچه و مادرم همراه هم داد ميزدند " فرار كن "
پدرم داد زد " اگر تكون بخوري ، به ارواح پدرم ، اگر تا اون سر دنيا بري ؛ دنبالت ميام و جگرتِ از حلقت در ميآرم "
چشمهاي اصغر جلوي چشمم ظاهر شد . گريه مي كرد و داد ميزد " نامرد ، تو هم آبرومِ بردي و هم... …"
گوشم ميان انگشتهاي يغور پدرم آتش گرفته بود كه در خانهي اصغر باز شد و او مثل گلوله از در بيرون زد و پشت سرش ، اول جيغ وحشتناك زهرا بود و بعد خودش كه بيچادر و روسري به دنبالش ميدويد . فشار ناخنهاي پدرم كمتر شد . اصغر از جلويمان گذشت . زهرا التماس كرد " بگيرش . بگيرش . دار وندارمونه برد !"
پاي پدرم خوب شد . به دنبالش دويد . همهي همسايهها از خانه بيرون ريخته بودند . مادرم مرا از ياد برد و پشت سر پدرم دويد و داد زد " پات چلاق ميشه "
به داخل خانه دويدم و خودم را به توبره كار پدرم رساندم . ريسمانكار نبود "يا خدا !" دوباره گشتم . سه باره و چهار باره . همهي ابزارها را روي زمين خالي كردم . نبود . خورد زمين شده بود و بُرد آسمان .
گريهام گرفته بود " بيچاره اصغر !"
زهرا جلوي خانهي ما روي زمين افتاده و جيغ ميزد . مادرم برايش شربت درست كرد . به دستش كه داد جيغ اصغر بلند شد . همه به طرف در دويدند . پدرم در حالي كه او را مثل كهرهاي روي دوشش اندخته بود به داخل خانه اورد و از همان بالا پرتش كرد روي زمين . چشمهاي اصغر به دنبالم ميگشت . وقتي نگاه خستهام را ديد زد زير گريه . زهرا همانطور كه جيغ ميزد و نفرين ميكرد ؛ خودش را به اصغر رساند و جيبهاي او را گشت . چيزي نديد . دستش را به وسط سيخ شلوار او برد . آنجا هم چيزي نبود . دو دستي به سر خودش زد و پرسيد " چكارش كردي ؟ "
پدرم فرياد كشيد " چي بوده ؟ "
زهرا گفت "دار و ندارمون . پولي كه براي عمل چشمام جمع كرده بودم وَرداشته !"
پدرم به طرف اصغر رفت . اصغر خودش را جمع كرد . دست سنگين پدرم بالا رفت . مادرم جيغ زد " نزني ، كورش ميكني !"
پدرم آرام گرفت و پرسيد " چكارشون كردي ؟ »
اصغر ناليد " سربسرش گذاشتم . به قران ، من وَرنداشتم ، بگو بره نگاه كنه "
زهرا از حال رفته بود . پدرم تكهي كاهگلي از ديوار كند . مادرم از شربتي كه براي زهرا آورده بود ؛ رويش ريخت و آن را زير دماغش گرفت . زني قولنجهايش را ماليد .
چشمهايش را باز كرد . به اطراف نگاه كرد و دوباره به يادش آمد كه اصغر چه كرده است . زد زير گريه . مادرم گفت " آروم بگير ، ميگه من برنداشتم . تو خوب نگاه كردي ؟ "
زهرا آرام شد . از جايش بلند شد و به طرف خانهي خودشان دويد . همه به دنبالش رفتند . خودم را به اصغر رساندم . ليوان شربت را به دستش دادم و گفتم " نيست . تو توبرهكارش نيست "
اصغر شربت را يكنفس سر كشيد و گفت " تو كوري ! اوجارِ نگاه كن ! "
ريسمانكار كنار بالش پدرم بود و تكهاي از آن كنده شده و روي پارچههايي كه پدرم روي پايش ميبست ؛ افتاده بود . از خوشحالي به گريه افتادم . اصغر از جايش بلند شد و داد زد " وَخي الان برميگردن ! "
ريسمان را برداشتيم و از خانه بيرون زديم و به طرف بادبادكمان رفتيم .
۞۞
بادبادك را بالاي سرم گرفتم و سر نخ را به دست اصغر دادم . نگاهم كرد . باور نميكرد . گفتم " بادي نيست ، بدو !"
پرسيد " اول من ؟ "
" خيلي زحمت كشيدي ، برو ! اول خيلي نخ نده . خوب كه سوار باد شد ، كمكم "
اصغر رو به سمت خانهها دويد فرياد كشيدم " از اونوَر نه !"
اصغر مثل باد ميدويد و نفهميد . دنبالهي بادكنك پشت سرم خشخش ميكرد و روي زمين كشيده ميشد . ترسيدم به بوتهاي بگيرد و پاره شود . نرسيده به ديوار خانهي خودمان يكدفعه روي زمين نشستم و ولش كردم . باد زير سينهي بادبادك افتاد و هنوز درست سوار نشده و جا نگرفته بود كه گوشم آتش گرفت .
" گفتم كاسهاي زير نيمكاسهشون هست ، گفتن ، نه ! تولهسگ . اسبابكاراي منو بلند ميكنين "
۶/۲۸/۱۳۸۵
قسمتهایی از یک شعر لنگستون هیوز
بگذارید این وطن دوباره وطن شود .
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشآهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش
داشتهاند .
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند
و نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را ، که برتر از اوست از پا درآورد .
آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن آزادی را
با تاج گلِ ساختگیِ وطنپرستی نمیآرایند .
اما امکان واقعی برای همهکس هست ، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم
.............
بگو توکیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی ؟
کیستی تو که حجابت با ستارهگان فراگستر میشود ؟
............
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایان و دیرینه سالِ
سود و قدرت، استفاده
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر،
کار انسانها ، مزد آنان ،
و تصاحب همهچیزی به فرمان آز و طمع
من کشاورزم – بنده ی خاک –
کارگرم ، زرخرید ماشین.
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درماندهام- آه، ای پیش آهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد .
با اینهمه ،من ، همان کسیکه در دنیای کهن
در آن حالکه هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم ،
رویایی با آنمایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پرتوان آن هنوز سرود میخواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هماکنون هست .
.......
آه بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
- سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود ، نشده است
و باید بشود –
سرزمینی که در آن انسان آزاد باشد .
سرزمینی که از آن من است .
- از آن بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ، که خون و عرق جبینشان ، درد و ایمانشان ،
در ریختهگریهای دستهاشان ، و در زیر باران خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پرتوان ما را بازگرداند .
آری هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولادِ آزادی زنگار ندارد .
......
ما مردم میباید
سرزمینمان ، معادنمان ،گیاهانمان ، رودخانههامان ،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم
و بار دیگر وطنمان را بسازیم .
مترجم : شاملو
۵/۳۰/۱۳۸۵
باران میبارد . باران میبارید . باران میبارد و مرد می آمد . آن مرد می آید . می ایستد . ميماند . ميترسد . اما نه از باران و نه از تنداتند و شپاشب قطرات درشت باران و نه از ...
باران میبارد و آن مرد کنج اتاق روی رختخواب چند روز جمعنشدهاش نشسته و به گریهی آرام و بیوقفهي ناودانها گوش میدهد . باران میبارد و آن مرد نه به کودکی بازگشته ، نه به جوانی و نه به ميانسالي ... او همينجاست . زير باران ، كنار باران . باران میآمد و مرد . تنها نبود . شايد بود . اما دستی آرنجش را گرفت و لبی سرخ و يخزدهتر از باران با خنده جیغ ميزد " خوش میگذره ؟ چترو بگیر اونطرفتر تا درست خیس بشم !"
مرد میخنديد . چتر را به دست او میداد . خودش را به وسط خیابان میكشاند . رو به سيلاب باران ، داد ميكشيد " هرچي دارم مال تو!"
و او بلندترمیخندید و بلندتر داد ميزد " از خودت مايه بگذار ؛ چتر مال خودمه . "
باران می بارید و چکچکههایش تبدیل به جیغ تندی شده و در فضای اتاق میپیچید « مال خودمه ، مال خودمه ! ميفهمي . مال خودم !»
مرد به كُپههاي تارعنکبوت گوشهی اتاق نگاه کرد . عنکبوتهايی که روز به روز چاقتر میشدند و بيشتر .
باران میبارید . میبارید و آن مرد به آهویی فکر کرد و خرگوشهايی که تا چند روز دیگر پس از جفتگیری بهاره ، باردار میشوند و دلش نمیخواست در پایکوبی آنها شریک شود و در جفتگیریشان و زمین باردار میشد .
باران میبارید . باران میبارید و آن مرد در حالی که موهای تنش از سرما سیخ شده بود ؛ به گرمایی فکر کرد که بالاتر از سر او موج میخورد و دلش میخواست ، تن لشش را روی صندلی بکشاند تا شاید گرما ...
سیگارش را روشن کرد . نه . اول یک لیوان چای پر ملات شبمانده را با نرمه قندی ؛ یک نفس بالا كشيد . سیگارش را گیراند . زن لبهایش را بوسید ، مرد پسش زد « دهنم بوی سیگار میده » شکلاتی برداشت . زن شکلات را گرفت . لبهای داغ و چسبناکش را بر دهان او چسباند « اینطوری بیشتر دوست دارم ! »
باران ميباريد و مرد دلش میخواست خودش را به آوار باران بسپارد . زن از ته سر جیغ میزد « دیوونه ، دیوونه ، ... "
باران ميباريد و مرد به رفتن او و گم شدنش درپشت حصار باران نگاه کرد
باران می بارید و مرد دلش میخواست ... نه . نمیخواست . نميخواست تا دوباره گرمی دستی باشد و جیغ چرخندهای كه او را ...
صبح شده بود . هنوز ، باران بیامان میبارید و صداي خندهي مردي از درز پنجره به درون ميخزيد و ماشولهي خاكستر سيگار مرد را، در كنار پنجره به رقص واداشته بود و زني جيغميكشيد
" ديوونه ، ديوونه . ديوونه . ديوونه ! "
=====================
باران میبارد و آن مرد کنج اتاق روی رختخواب چند روز جمعنشدهاش نشسته و به گریهی آرام و بیوقفهي ناودانها گوش میدهد . باران میبارد و آن مرد نه به کودکی بازگشته ، نه به جوانی و نه به ميانسالي ... او همينجاست . زير باران ، كنار باران . باران میآمد و مرد . تنها نبود . شايد بود . اما دستی آرنجش را گرفت و لبی سرخ و يخزدهتر از باران با خنده جیغ ميزد " خوش میگذره ؟ چترو بگیر اونطرفتر تا درست خیس بشم !"
مرد میخنديد . چتر را به دست او میداد . خودش را به وسط خیابان میكشاند . رو به سيلاب باران ، داد ميكشيد " هرچي دارم مال تو!"
و او بلندترمیخندید و بلندتر داد ميزد " از خودت مايه بگذار ؛ چتر مال خودمه . "
باران می بارید و چکچکههایش تبدیل به جیغ تندی شده و در فضای اتاق میپیچید « مال خودمه ، مال خودمه ! ميفهمي . مال خودم !»
مرد به كُپههاي تارعنکبوت گوشهی اتاق نگاه کرد . عنکبوتهايی که روز به روز چاقتر میشدند و بيشتر .
باران میبارید . میبارید و آن مرد به آهویی فکر کرد و خرگوشهايی که تا چند روز دیگر پس از جفتگیری بهاره ، باردار میشوند و دلش نمیخواست در پایکوبی آنها شریک شود و در جفتگیریشان و زمین باردار میشد .
باران میبارید . باران میبارید و آن مرد در حالی که موهای تنش از سرما سیخ شده بود ؛ به گرمایی فکر کرد که بالاتر از سر او موج میخورد و دلش میخواست ، تن لشش را روی صندلی بکشاند تا شاید گرما ...
سیگارش را روشن کرد . نه . اول یک لیوان چای پر ملات شبمانده را با نرمه قندی ؛ یک نفس بالا كشيد . سیگارش را گیراند . زن لبهایش را بوسید ، مرد پسش زد « دهنم بوی سیگار میده » شکلاتی برداشت . زن شکلات را گرفت . لبهای داغ و چسبناکش را بر دهان او چسباند « اینطوری بیشتر دوست دارم ! »
باران ميباريد و مرد دلش میخواست خودش را به آوار باران بسپارد . زن از ته سر جیغ میزد « دیوونه ، دیوونه ، ... "
باران ميباريد و مرد به رفتن او و گم شدنش درپشت حصار باران نگاه کرد
باران می بارید و مرد دلش میخواست ... نه . نمیخواست . نميخواست تا دوباره گرمی دستی باشد و جیغ چرخندهای كه او را ...
صبح شده بود . هنوز ، باران بیامان میبارید و صداي خندهي مردي از درز پنجره به درون ميخزيد و ماشولهي خاكستر سيگار مرد را، در كنار پنجره به رقص واداشته بود و زني جيغميكشيد
" ديوونه ، ديوونه . ديوونه . ديوونه ! "
=====================
۵/۱۸/۱۳۸۵
پدرم گم شده بود .
پدرم گم شده بود و من تولهي درمونده و سرمازدهاي بودم كه نميدونستم كجا دنبالش بگردم . اصلا ميون اونهمه آدم مگر ميشد پدرم را پيدا كنم . تقصير خودش بود . خودش ، خودشو از بالا پرت كرد پايين تا از اون نايلونهايي كه توشون پرتقال و شيريني بود ، بگيره . منكه نگفتم . منكه نخواستم . اصلا تا حالا اونهمه نايلون و اونهمه آدم كه هي كف ميزدند و هي سر و صدا ميدادند ، نديده بودم . پدرم ميگفت " برا شاه اينكاررو ميكنن "
. من نميفهميدم شاه كيه . اصلا چيه . از پدرم پرسيدم . گفت : " شاه صاحب همهي آدما و همهی مملكته " و من نفهميدم مملكت چيه و ترسيدم ازش بپرسم . حالام ميترسيدم برم دنبالش و ميترسيدم اصلا گريه كنم . آخه چرا گريه كنم ؟
خب پدرم گم شده ، تو بودي نبايد گريه مي كردي . باشه كه هفت سالمه . باشه كه مردي شدم .باشه كه … من خونهمونو بلد نبودم . شما ميدونين خونهي ما كجايه ؟
همونجا كنار خونهي اصغر. دو تا خونه مونده به خونهي اكبر . نميونين ؟ خب منم نميدونم …
اما اگه ندونم چه جوري برم خونهمون . ببينين من دو تا خواهر دارم و مادرم ، همون زن قدبلند ه كه دوتا دندوناي جلو دهنش شكسته . ميشناسينش ؟…
خب پدرم زد تو دهنش . مادرم ميخواست بره خونه خالهم . پدرم گفت نرو . مادرم ... اصلا من چكار دارم به اينا . شما خونهي مارو بلدين . اصلا ميدونين من كجايم ؟
بابا … بابا
خب اگر داد نزنم كه بابام پيداش نمي شه . … نه خيرم اسمم اسكندر نيس . اسكندر اسم همسايه مون بوده كه ميگن مرده . ميگن خيليم گردن كلفت بوده و همه ازش ميترسيدن . ميگن ... اصلا به من چه كه اسكندر بوده يا نبوده . من پدرم گم شده ؛ شما نديدينش ؟همين حالا اينجا بود . ها . همين يه دقه پيش . مگه نديدنش كه از همهتون قد بلندتر بود و از همهتون بيشتر ميگفت " جاويد شاه " . دستاش اونقده گُندهيه كه دستاي همهتون توش گم ميشه .
وقتي اون آقاهه اومد و از اون نايلونا داد ، پدرم گقت " آقا ما عيالواريم دو تا بده و اون آاهه نداد . پدرم ديد اون پايينم دارن مين ، اين نايلونه داد به من و تندي از اين بالا پريد پايين تا دو تا ديگه هم بگيره . شما ميدونين ما عيالواريم يعني چي ؟
دوتا خواهر دارم . مادرمم هست و ننجانم . بابام اوستا بنّايه . ها . شما نديدينش . …
پدرم گم شده بود و من ميون اونهمه آدم كه تند تند پرتقال ميخوردند و آب پرتقال از چك و چونهشون رو لباساشون ميريخت وايساده بودم و دنبال پدرم ميگشتم و ميترسيدم از جام تكون بخورم . ميترسيدم منم گم بشم . آخه شوخي نيس كه . پدرم با اون قد بلند و اون دستاي كلفتش گم شده . اووخ من … بابا بابا …
پدرم گم شده بود . اون رفت تا پرتقال براي عيالواراش بگيره و من وسط اون همه آدم كه لباس نو بهشون داده بودند و كُلاهاي قرمز و آبي پلاستيكي يه مورچهي كوچكي بودم كه ميترسيدم . هنوز هم ميترسم . هنوز هم بعد از اون همه سال از گم شدن ميترسم . هنوز هم دنبال پدرم ميگردم تا با اون دستاي گندهش كتكم بزنه و با زبري كف دستاش صورتمو ناز كنه . ناز كه نه ، زخم . آخه اونقد دستاش زبره كه وختياَم ميخواد ناز كنه ؛ پوست آدم زخم ميشه . ولي همون زخماشم خوبه .
شما پدرم رو نديدين ؟
پدرم گم شده بود و من تولهي درمونده و سرمازدهاي بودم كه نميدونستم كجا دنبالش بگردم . اصلا ميون اونهمه آدم مگر ميشد پدرم را پيدا كنم . تقصير خودش بود . خودش ، خودشو از بالا پرت كرد پايين تا از اون نايلونهايي كه توشون پرتقال و شيريني بود ، بگيره . منكه نگفتم . منكه نخواستم . اصلا تا حالا اونهمه نايلون و اونهمه آدم كه هي كف ميزدند و هي سر و صدا ميدادند ، نديده بودم . پدرم ميگفت " برا شاه اينكاررو ميكنن "
. من نميفهميدم شاه كيه . اصلا چيه . از پدرم پرسيدم . گفت : " شاه صاحب همهي آدما و همهی مملكته " و من نفهميدم مملكت چيه و ترسيدم ازش بپرسم . حالام ميترسيدم برم دنبالش و ميترسيدم اصلا گريه كنم . آخه چرا گريه كنم ؟
خب پدرم گم شده ، تو بودي نبايد گريه مي كردي . باشه كه هفت سالمه . باشه كه مردي شدم .باشه كه … من خونهمونو بلد نبودم . شما ميدونين خونهي ما كجايه ؟
همونجا كنار خونهي اصغر. دو تا خونه مونده به خونهي اكبر . نميونين ؟ خب منم نميدونم …
اما اگه ندونم چه جوري برم خونهمون . ببينين من دو تا خواهر دارم و مادرم ، همون زن قدبلند ه كه دوتا دندوناي جلو دهنش شكسته . ميشناسينش ؟…
خب پدرم زد تو دهنش . مادرم ميخواست بره خونه خالهم . پدرم گفت نرو . مادرم ... اصلا من چكار دارم به اينا . شما خونهي مارو بلدين . اصلا ميدونين من كجايم ؟
بابا … بابا
خب اگر داد نزنم كه بابام پيداش نمي شه . … نه خيرم اسمم اسكندر نيس . اسكندر اسم همسايه مون بوده كه ميگن مرده . ميگن خيليم گردن كلفت بوده و همه ازش ميترسيدن . ميگن ... اصلا به من چه كه اسكندر بوده يا نبوده . من پدرم گم شده ؛ شما نديدينش ؟همين حالا اينجا بود . ها . همين يه دقه پيش . مگه نديدنش كه از همهتون قد بلندتر بود و از همهتون بيشتر ميگفت " جاويد شاه " . دستاش اونقده گُندهيه كه دستاي همهتون توش گم ميشه .
وقتي اون آقاهه اومد و از اون نايلونا داد ، پدرم گقت " آقا ما عيالواريم دو تا بده و اون آاهه نداد . پدرم ديد اون پايينم دارن مين ، اين نايلونه داد به من و تندي از اين بالا پريد پايين تا دو تا ديگه هم بگيره . شما ميدونين ما عيالواريم يعني چي ؟
دوتا خواهر دارم . مادرمم هست و ننجانم . بابام اوستا بنّايه . ها . شما نديدينش . …
پدرم گم شده بود و من ميون اونهمه آدم كه تند تند پرتقال ميخوردند و آب پرتقال از چك و چونهشون رو لباساشون ميريخت وايساده بودم و دنبال پدرم ميگشتم و ميترسيدم از جام تكون بخورم . ميترسيدم منم گم بشم . آخه شوخي نيس كه . پدرم با اون قد بلند و اون دستاي كلفتش گم شده . اووخ من … بابا بابا …
پدرم گم شده بود . اون رفت تا پرتقال براي عيالواراش بگيره و من وسط اون همه آدم كه لباس نو بهشون داده بودند و كُلاهاي قرمز و آبي پلاستيكي يه مورچهي كوچكي بودم كه ميترسيدم . هنوز هم ميترسم . هنوز هم بعد از اون همه سال از گم شدن ميترسم . هنوز هم دنبال پدرم ميگردم تا با اون دستاي گندهش كتكم بزنه و با زبري كف دستاش صورتمو ناز كنه . ناز كه نه ، زخم . آخه اونقد دستاش زبره كه وختياَم ميخواد ناز كنه ؛ پوست آدم زخم ميشه . ولي همون زخماشم خوبه .
شما پدرم رو نديدين ؟
۴/۲۵/۱۳۸۵
گفتند " اگر روي را با خون سرخ كردي ، ساعد را
باري چرا آلودي ؟
گفت : وضو ميساختم !
گفتند : چه وضويي ؟
گفت : در عشق دو ركعت است ، كه وضوي آن جز با خون درست در نيايد .
پس چشمهايش را بركندند . زبانش را بريدند و سنگ روانه كردند . نماز شام بود كه سرش بريدند و باز سنگ انداختند . در حاليكه از يكايك اندام او آْواز ميآمد " اناالحق "
گويند دراين حال عجوزهاي پارهاي رگو در دست ميآمد . چون حسين حلاج را بر آن حال ديد گفت « بزنيد اين حلاجك رعنا را؛ تا اورا با سخن اسرار چه كار
( تذكرهالاولياء – عطار )
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
پلاك بيست و دو ، بنبست كوچهي فرديد
بلوغ شاعري از جنس باد ميگنديد
و در كه قامت زن را به اندرون زاييد .
اتاق حامله از حجم باد ميتركيد
و نور سايهي زن را به سادگي نوشيد .چ
۞
درست آنسوي بلوار ، مردي افغان داشت
كنار جدول يك باغ كهنه ميشاشيد
۞
نشست گوشهي تخت و شكست و درهم شد
و پاره كرد صداي فروغ و پروين را
دوگام مانده به پاريس جيغ زد :
احمق
كشيد از رگ دستش شرنگ خونين را
" من از حوالي شبلي به دوزخ افتادم
درست ساعت پنج ، آسمان به در چسبيد
و سوسكهاي اتاق از دريچه رَم كردند
و مردهاي كه ميان اتاق ميلرزيد "
: نزن پدرسگ احمق ،
آهاي هاوايي
جزايري كه ميان اتاق روييديد
شما كه حاكم ارواح خستهي ماييد
چرا مرا به سردارتان … نميبنديد ؟
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
مرا كه مثل جنيد از تبار منصورم
من از بلوغ تو زادم … من از … پريزادم
تو را نديدهام از خود … تو را نميدانم
۞
چه روزگاريه مَرد …آخه خب … د . د . دلم خونه
خداي من تو نيگاش كن ، ببين چه داغونه
د . كافيه كه تو پاتو از اين جهنم گه …
كجاس به شكل اتاقه … كه جانورستونه
"بيا به هيئت ابليس ، بايزيدم باش
بغل كند تو مرا در مداري از آشوب
بماندم كه از عهد عتيق ميچرخم
ميان شك سليمان و طاقت يعقوب
رها كنيدم از اين قيد و بند ، از اين فرجام
مرا كه خُردم و تزيرقي ، عاشق و بدنام
رها كنيدم از اين مُردهاي كه در بسطام …
بزن كه دف دف اين دف ، بزن بزن آرام
ددام دددام دام
ددام
دام
دام
تو وحشتي ، تو عذابي ، چرا نميفهمي
تو خُرد و گيج و خرابي ، چرا نميفهمي
بُلِيت خر ! ميافتي و يك گوشه ميري از دنيا
تو عمريه كه خوابي ، چرا نميفهمي
بيا عزيزكم ، عمرم
آهاي هو هو هو …
كجاست روح من مُرده ، آي مردم كو ؟
سماع چشم تو دارد مرا به رقص آهو
كه آب ميكندم دم به دم در اين پستو
۞
كتابهاب بد و دوستهاي نابابش
از ابتدا به نابغگي ، بعدها به بدنامي
دو مرد اهل خلاف ، اهل بَنگ … اگر سرهنگ
يكي جنيد و يكي بايزيد بسطامي
۞
« چون كارش بلند شد و سخن او در حوصلهي اهل ظاهر نميگنجيد ، هفت بارش از بسطام بيرون كردند . شيخ گفت : چرا مرا بيرون ميكنيد ؟
گفتند : از اينكه مردي بدي !
گفتا : نيكا شهري كه بدش بايزيد بسطامي باشد.
تذكرهالاوليا - عطار »
مبارز و اهل كتاب بود و شد معتاد
و از نهايت شهرت به روز سگ افتاد
به منچه خانم اگر به بنگ … نه ببين سرهنگ
كلانتري است ، نه دارالعمارهي بغداد
كه حكم دفن كسي را … كه هرچه باداباد
از ابتدا كه نگاهم به اين جسد افتاد …
نميشود كه حكمي از اينگونه ، خانم داد
گروهبان تو چرا … لاالهالاالله
چه روز گرم … ! روز اول مرداد …
ممنصور عليمرادي
باري چرا آلودي ؟
گفت : وضو ميساختم !
گفتند : چه وضويي ؟
گفت : در عشق دو ركعت است ، كه وضوي آن جز با خون درست در نيايد .
پس چشمهايش را بركندند . زبانش را بريدند و سنگ روانه كردند . نماز شام بود كه سرش بريدند و باز سنگ انداختند . در حاليكه از يكايك اندام او آْواز ميآمد " اناالحق "
گويند دراين حال عجوزهاي پارهاي رگو در دست ميآمد . چون حسين حلاج را بر آن حال ديد گفت « بزنيد اين حلاجك رعنا را؛ تا اورا با سخن اسرار چه كار
( تذكرهالاولياء – عطار )
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
پلاك بيست و دو ، بنبست كوچهي فرديد
بلوغ شاعري از جنس باد ميگنديد
و در كه قامت زن را به اندرون زاييد .
اتاق حامله از حجم باد ميتركيد
و نور سايهي زن را به سادگي نوشيد .چ
۞
درست آنسوي بلوار ، مردي افغان داشت
كنار جدول يك باغ كهنه ميشاشيد
۞
نشست گوشهي تخت و شكست و درهم شد
و پاره كرد صداي فروغ و پروين را
دوگام مانده به پاريس جيغ زد :
احمق
كشيد از رگ دستش شرنگ خونين را
" من از حوالي شبلي به دوزخ افتادم
درست ساعت پنج ، آسمان به در چسبيد
و سوسكهاي اتاق از دريچه رَم كردند
و مردهاي كه ميان اتاق ميلرزيد "
: نزن پدرسگ احمق ،
آهاي هاوايي
جزايري كه ميان اتاق روييديد
شما كه حاكم ارواح خستهي ماييد
چرا مرا به سردارتان … نميبنديد ؟
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
مرا كه مثل جنيد از تبار منصورم
من از بلوغ تو زادم … من از … پريزادم
تو را نديدهام از خود … تو را نميدانم
۞
چه روزگاريه مَرد …آخه خب … د . د . دلم خونه
خداي من تو نيگاش كن ، ببين چه داغونه
د . كافيه كه تو پاتو از اين جهنم گه …
كجاس به شكل اتاقه … كه جانورستونه
"بيا به هيئت ابليس ، بايزيدم باش
بغل كند تو مرا در مداري از آشوب
بماندم كه از عهد عتيق ميچرخم
ميان شك سليمان و طاقت يعقوب
رها كنيدم از اين قيد و بند ، از اين فرجام
مرا كه خُردم و تزيرقي ، عاشق و بدنام
رها كنيدم از اين مُردهاي كه در بسطام …
بزن كه دف دف اين دف ، بزن بزن آرام
ددام دددام دام
ددام
دام
دام
تو وحشتي ، تو عذابي ، چرا نميفهمي
تو خُرد و گيج و خرابي ، چرا نميفهمي
بُلِيت خر ! ميافتي و يك گوشه ميري از دنيا
تو عمريه كه خوابي ، چرا نميفهمي
بيا عزيزكم ، عمرم
آهاي هو هو هو …
كجاست روح من مُرده ، آي مردم كو ؟
سماع چشم تو دارد مرا به رقص آهو
كه آب ميكندم دم به دم در اين پستو
۞
كتابهاب بد و دوستهاي نابابش
از ابتدا به نابغگي ، بعدها به بدنامي
دو مرد اهل خلاف ، اهل بَنگ … اگر سرهنگ
يكي جنيد و يكي بايزيد بسطامي
۞
« چون كارش بلند شد و سخن او در حوصلهي اهل ظاهر نميگنجيد ، هفت بارش از بسطام بيرون كردند . شيخ گفت : چرا مرا بيرون ميكنيد ؟
گفتند : از اينكه مردي بدي !
گفتا : نيكا شهري كه بدش بايزيد بسطامي باشد.
تذكرهالاوليا - عطار »
مبارز و اهل كتاب بود و شد معتاد
و از نهايت شهرت به روز سگ افتاد
به منچه خانم اگر به بنگ … نه ببين سرهنگ
كلانتري است ، نه دارالعمارهي بغداد
كه حكم دفن كسي را … كه هرچه باداباد
از ابتدا كه نگاهم به اين جسد افتاد …
نميشود كه حكمي از اينگونه ، خانم داد
گروهبان تو چرا … لاالهالاالله
چه روز گرم … ! روز اول مرداد …
ممنصور عليمرادي
۴/۰۵/۱۳۸۵
مسافر
وقتي سوار شد ، موزيك تند وبلند پخش ماشين به وجدش آورد . اما مسافر بعدي به محض نشستن ، اخم ها را در هم كشيد وبا لحن خاص اينطور آدمها ، از راننده خواست پخش را خاموش كند و راننده آيينه را روي صورت او ميزان كرد و پرسيد « چي فرمودين »
« گفتم ، خاموشش كن »
راننده بدون توجه به ماشينهاي پشت سر ، پايش را روي پدال ترمز كوبيد . ماشين با قيس دلخراشي ايستاد . راننده سويچ را چرخاند و ماشين را خاموش كرد . و بدون آنكه به مسافر نگاه كند پرسيد « خوب شد ؟»
و تا مسافر جواب دهد . دستگيرهي در را گرفت و خيلي آرام گفت « بفرمايين پايين »
مسافر باور نكرد و نميكرد . دهنش باز مانده بود و راننده آمرانه تكرار كرد « بفرماييد آقا »
مسافر اولي پادرمياني كرد « صلوات بفرسين آقا ، كار داريم »
« صلوات، چشم . اما ايشون دستور دادن خاموش كنم . منم اطاعت كردم و تا ايشون تو اين ماشين باشن . من دوباره روشنش نميكنم . »
مسافر دوم از ماشين پياده شد و داد زد « من پدرتو ميسوزم . تو نميدوني من كي هستم . »
راننده خيلي خونسرد پرسيد « قلم داري ؟»
مسافر فكر كرد بد شنيده است . سرش را جلوي شيشه آورد . راننده فلمي از جيبش بيرون آورد و گفت
« 61912 مشهد ، يادداشت بفرماييد و هر كار خواستين دريغ نكنيد »
مسافر فحش زشتي داد و عقب رفت . راننده ماشين را روشن كرد . صداي ناهنجار پخش را كم كرد و گفت « عجب آدمايي پيدا ميشن . نميگم كار من درسته . نميگم اون حرف بيحسابي زد . اما بشين و بفرما و بهتمرگ يه معنايي ميده … من نميدونم همهي مردم دنيا مثل ما همينطور بي منطق و زورگوين يا …»
مسافر حرفش را بريد و گفت « والله من سالها آمريكا بودم . تگزاس . كاليفرنيا ، دالاس . آدما همه مثل هم هستن . هر مسجدي يه دستشوييام داره . ايطوريام كه شما ميگين نيس ! »
راننده با تعجب به سرووضع ژوليدهي او و نگاه سرگردانش نظري انداخت وچيزي نگفت . جلوي بيمارستان رواني كه رسيدند . مسافر گفت « پياده ميشم »
راننده دوباره نگاهش كرد . پوزخندي زد . مسافر پياده شد و بدون آنكه كرايهاش را بپردازد به طرف بيمارستان راه افتاد . راننده صدايش كرد . مسافر برگشت و دستپاچه اسكناسي از جيبش بيرون آورد و به طرف او گرفت . راننده دستش را پس زد و گفت « اول كه گفتين باور نكردم خارج بودين . اما حالا باورم شد . نميخواد كرايه بدي. فقط وقتي رفتي داخلِ خارج ، بهشون بگو ايرانم رانندههاي لارژي داره . » و همانطور كه بلند بلند مي خنديد گاز داد و رفت .
وقتي سوار شد ، موزيك تند وبلند پخش ماشين به وجدش آورد . اما مسافر بعدي به محض نشستن ، اخم ها را در هم كشيد وبا لحن خاص اينطور آدمها ، از راننده خواست پخش را خاموش كند و راننده آيينه را روي صورت او ميزان كرد و پرسيد « چي فرمودين »
« گفتم ، خاموشش كن »
راننده بدون توجه به ماشينهاي پشت سر ، پايش را روي پدال ترمز كوبيد . ماشين با قيس دلخراشي ايستاد . راننده سويچ را چرخاند و ماشين را خاموش كرد . و بدون آنكه به مسافر نگاه كند پرسيد « خوب شد ؟»
و تا مسافر جواب دهد . دستگيرهي در را گرفت و خيلي آرام گفت « بفرمايين پايين »
مسافر باور نكرد و نميكرد . دهنش باز مانده بود و راننده آمرانه تكرار كرد « بفرماييد آقا »
مسافر اولي پادرمياني كرد « صلوات بفرسين آقا ، كار داريم »
« صلوات، چشم . اما ايشون دستور دادن خاموش كنم . منم اطاعت كردم و تا ايشون تو اين ماشين باشن . من دوباره روشنش نميكنم . »
مسافر دوم از ماشين پياده شد و داد زد « من پدرتو ميسوزم . تو نميدوني من كي هستم . »
راننده خيلي خونسرد پرسيد « قلم داري ؟»
مسافر فكر كرد بد شنيده است . سرش را جلوي شيشه آورد . راننده فلمي از جيبش بيرون آورد و گفت
« 61912 مشهد ، يادداشت بفرماييد و هر كار خواستين دريغ نكنيد »
مسافر فحش زشتي داد و عقب رفت . راننده ماشين را روشن كرد . صداي ناهنجار پخش را كم كرد و گفت « عجب آدمايي پيدا ميشن . نميگم كار من درسته . نميگم اون حرف بيحسابي زد . اما بشين و بفرما و بهتمرگ يه معنايي ميده … من نميدونم همهي مردم دنيا مثل ما همينطور بي منطق و زورگوين يا …»
مسافر حرفش را بريد و گفت « والله من سالها آمريكا بودم . تگزاس . كاليفرنيا ، دالاس . آدما همه مثل هم هستن . هر مسجدي يه دستشوييام داره . ايطوريام كه شما ميگين نيس ! »
راننده با تعجب به سرووضع ژوليدهي او و نگاه سرگردانش نظري انداخت وچيزي نگفت . جلوي بيمارستان رواني كه رسيدند . مسافر گفت « پياده ميشم »
راننده دوباره نگاهش كرد . پوزخندي زد . مسافر پياده شد و بدون آنكه كرايهاش را بپردازد به طرف بيمارستان راه افتاد . راننده صدايش كرد . مسافر برگشت و دستپاچه اسكناسي از جيبش بيرون آورد و به طرف او گرفت . راننده دستش را پس زد و گفت « اول كه گفتين باور نكردم خارج بودين . اما حالا باورم شد . نميخواد كرايه بدي. فقط وقتي رفتي داخلِ خارج ، بهشون بگو ايرانم رانندههاي لارژي داره . » و همانطور كه بلند بلند مي خنديد گاز داد و رفت .
۳/۱۴/۱۳۸۵
« شاه ماهيها »
دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستينها و پايين پيراهنش را گره زده و آن را مثل دولي رو به جريان آب گرفته بود تا بلكن ماهي بگيرد . ما روي پلهي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود ، انتظار ماهي داشتيم . پاياب تاريك بود . سرد بود و ما همگي لخت و خيس .
هميشه ، وقتي از آب بيرون ميآمديم ، قبل از آنكه سرما به جانمان بگيرد ؛ فورا ازپاياب بيرون ميرفتيم و زير آفتاب داغ قوز ميكرديم تا تنمان خشك ميشد و دوباره …
لبهاي اصغر از سرما كبود شده و ميلرزيد . اما جُم نميخورد . هركي دهنش را باز ميكرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي ميكشيد اصغر جيغ ميزد و فحش ميداد و اگر ميديد كه طرف ناراحت شده و ممكن است دعوا را شروع نمايد ، با التماس ميگفت «لامصب ! اومده بود تو دهنش، تو كه حرف زدي دررفت .جون مادرتون حرف نزنين ، شايد ايندفعه بشه »
اصغر از همهي بچههاي كوچه درازتر بود و لاغرتر و با اينكه از همه بزرگتر بود ، اصلا جان نداشت و از همه چي ميترسيد . از تنهايي ، تاريكي ، دعوا . حتا كاراتهبازي هم نميكرد . يعني اول ميآمد جلو ، شاخ و شانه هم ميكشيد . اما وقتي ميديد گروه مقابل گردن كلفتتر هستند و ما داريم كتك ميخوريم ، آهسته آهسته ميزد به چاك و در ميرفت .
.
پيراهن اول شل و ول روي آب ميماند و همراه حركت آب به رقص ميافتاد . اما اصغر صبر ميكرد . وقتي خيس ميخورد ؛ دهن آن را بازتر ميگرفت . آب كمكم در آن جمع ميشد . انگار جان ميگرفت ، گرد و قلنبه ميشد و مثل اصغر سينهاش را جلو ميداد « مگر شهر هرته ، نميذارم بري . من … » اما آب بيدي نبود كه از اين بادها بترسد . كمكم از كنارههاي پيراهن بيرون ميزد . ميآمد روي پلهها ، همهجا را خيس و گلآلود ميكرد و از پشت اصغر، راه خودش را ادامه مي داد و هر چه ميگفتيم « بابا ، ماهيها عقل دارن ، مي فهمن . مثل تو خر نيستن كه » نه ميفهميد و نه قبول ميكرد وميگفت « اينهمه ماهي ، يعني يكيش قسمت ما نيس »
اين كار هميشگياش بود . هر وقت ، چشم مادرهايمان را دور ميديديم و از زور گرما ميآمديم اينجا آبتني ، هنوز دو تا غوطه نخورده بوديم ، يادش ميامد كه دكتر گفته بود « اگه ميخواي خوب بشي بايد ماهي بخوري . ماهي تازه» و بنا ميكرد به التماس كردن . چه التماسهايي ، دل سنگ آب ميشد . اگر هم التماسهايش كاري نميشد ، با جيغ و دعوا همه را از آب بيرون ميكرد و خودش آنقدر ميماند تا مادرهايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند و يا حوصلهي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد . حالا كاشكي چيزي گيرش ميآمد .
گفتم « اصغر آب همه جارو گرفت ، الان اگه يكي از زنا بيا رختشوري ، پدرمونو در مياره ، جون مادرت بيا بريم … »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد « يا ابوالفضل . هچي نگو . جون مادرت… نگا كنين »
ماهي سياه و بزرگي ، آهسته آهسته ، داشت از تاريكي بيرون ميآمد . سرش را چپ و راست ميكرد و مثل بچههاي كوچكي كه گشنه هستند و دنبال سينهي مادرشون ميگردند ، دهن گشادش را تند تند به هم ميزد . پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش . چشمهاي اصغر برق زد . زبان از دهنش بيرون افتاد . يك چشمش به ما بود و التماس ميكرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچكس تا حالا ماهيي به اين بزرگي نديده بود . ماهي ميآمد . آب زير سنگيني تنش لبپر ميخورد .آهسته گفتم « شاه ماهيا … »
داشت حسوديم ميكرد . به بقيه نگاه كردم . آنها هم همينطور بودند . دلم ميخواست تكان بخورم . دلم ميخواست دستم را بالا ببرم ، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد . بترسد و داخل پيراهناصغر نرود .همه نفسگير شده بوديم . هيچكس پلك نميزد . ماهي پيراهن را ديد . شايد از سياهياش ترسيد . ايستاد . اصغر لبهايش را مثل وقتي سوت ميزند غنچه كرد . دستش ميلرزيد . تمام تنش ميلرزيد . هر وقت اينجوري ميشد ، از حال مي رفت . با خودم گفتم « كاشكي ميشد برم تو آب ، اگه بيفته ، اگر … »
اصغر از نگاهم همه چي را فهميد . با همان يك چشمي كه رو به ما داشت ، دلداريم داد . التماس كرد ، تكان نخورم . ماهي عقب نشست . باور نميكرد چيز به اين گندگي غذا باشد . هرچند پيراهن اصغر بوي همه چي ميداد اما … شايد خدا دعايم را قبول كرده بود . حالم از خودم و از حسودي هايم بهم خورد . با خودم گفتم « تو چقد بدبختي ، بدبخت ، اين برا اون بدبخت دوايه ، اونوخ تو … خاك بر سرت كنن »
ماهي دلش نميآمد برود . مثل وقتهايي كه خودم كنجكاو ميشدم ، كنجكاو شده بود تا چند و چون اين غذاي گنده را نفهميده به خانهاش بر نگردد . دوباره دعا كردم . پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند . دلم مي خواست اونقد كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كنارهي چاه خودم را به ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن . اما نميشد كه . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه . اما انگاراصغر با چشمهايي كه پر از اشك بود گفت « هميشه خر خرما نمي رينه . بدبخت تو خرابش كردي . خدا يه بار حرف گوش آدم ميكنه » داشت گريهم مي گرفت . دلم ميخواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه … انگار خدا فهميد . دلش به حال هر دونفرمان سوخت . ماهي چرخيد . انگار كسي هولش ميداد طرف پيراهن .« خدايا … » دوباره اشك در چشمهايم جمع شد . دلم مي خواست داد بزنم . ميخواستم به هوا بپرم . « ماهي لامصب … » بقيه هم حال من را داشتند . انگار هزارتا كك ول كرده بودند تو تنشان . آهسته آهسته وول ميخوردند . لبهايشان كج و كوله ميشد و فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون . اصغر سياه شده بود . زرد ، سفيد . ميدانستم چه حالي دارد . صداي همه را ميشنيدم كه همصدا داد مي زديم « بيا ، بيا ، راه بيافت »
ماهي انگار صداي ما را ميفهميد . نگاهمان ميكرد . بازي ميكرد . بازيمان ميداد .گاهي پس ميرفت و گاهي پيش . تا باور ميكرديم كه ديگر كار تمام است ، سروته ميكرد و بر ميگشت و وقتي نااميد ميشديم ، نازي ميآورد و خودش را به طرف پيراهن ميكشاند . بيچاره اصغر . ديگر هيچكس حواسش به او نبود . انگار ما او شده بوديم . مثل اينكه ماهي مال ما بود . ماهي به جلوي پيراهن رسيد . او هم خوشحال بود . ميرقصيد . كيف ميكرد . انگار با خودش مي گفت « اوووووه ، غذاي هزار سالم جور شد . » سرش را به داخل برد . تا نصفه رفت . طاقت اصغر و همهي ما تمام شده بود . « برو تو لامصب ، برو ديگه »
كي بلند گفت كه ماهي انگار ترسيده باشد ، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت . دلم ريخت . نفسم حبس شد . ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد . انگار داشت نگاهمان ميكرد . مسخره ميكرد . شايد داشت التماس ميكرد . شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ ميرود . شايد ميگفت « بچههام ؟ » شايد … اما دل همه از سنگ شده بود و هيچكس به فكر ماهي و بچههايش نبود . همه به اصغر فكر ميكرديم . دلم سوخت . « اگه بچه داشته باشه ؟ اگه …اما اصغر چي ؟ اونم كه التماس ميكنه ؟ اونم …» انگار ماهي فهميد . دوباره دور زد . انگار از آب و بچهها و خانهاش خداحافظي ميكرد . يك دور ديگر هم زد . پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد .
اصغر جان گرفت و دهنهي پيراهنش را به هم گرفت و ما داد زديم هورا كشيديم . آنقدر بلند كه خاكهاي هزارسالهي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند . اصغر اول مثل مردهها ساكت بود . بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد ، زنده شد . جيغ زد . فحش داد . با پيراهن به هوا پريد . آب از سوراخهاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد . بعد ، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخپوستها رقصيد . پيراهن مثل مَشك به هم ميخورد و هيكل سنگين ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاد و ما ميخنديديم . سوت ميزديم و همراه اصغر و ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاديم . اما هيچكس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نميكرد و اينكه تاب اينهمه سنگيني را ندارد . پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آنهمه آب روي سر ما و پلهها خالي شد . اول ساكت شديم . شايدهم مُرديم . اما وول خوردن ماهي روي گلهاي پاياب ، همه را زنده كرد .اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز ، روي پلهي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت . ماهي آنقدر بزرگ بود ، آنقدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اينطرف و آنطرف ميلغزيد كه هيچكداممان نميتوانستيم بگيريمش . اصغر داد ميزد . گريه ميكرد . التماس ميكرد « تو رو خدا ، تورو خدا ، بگيرينش . بگيرينش » همه دسپاچه شده بوديم . جا هم تنگ بود . ليز بود و ما بيشتر خودمان را ميگرفتيم و دستهاي همديگر را تا ماهي .
آب ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نميتوانست آب بخورد . داشت گل ميخورد . ديگر نميتوانست به هوا بپرد . كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين ميكوبيد . اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت . چه ماهي بزرگي . از صورت اصغر بزرگتر بود . يكي از بچه ها گفت
« اصغر اين خيلي گندهاس ، اگه پختيش يه كم به منم ميدي ؟»
اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت . روي پلهي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت . سر ماهي را كه هنوز تكان تكان ميخورد ، به طرف دهنش برد و لبهاي او را بوسيد . يكي . دو تا . سه تا . جهار تا . به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد . ماهي چند بار مثل مردهها داخل آب زير و بالا شد و بعد انگار كه جان گرفته باشد به داخل سياهي لغزيد و رفت و اصغر به گريه افتاد .
11/1/84
دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستينها و پايين پيراهنش را گره زده و آن را مثل دولي رو به جريان آب گرفته بود تا بلكن ماهي بگيرد . ما روي پلهي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود ، انتظار ماهي داشتيم . پاياب تاريك بود . سرد بود و ما همگي لخت و خيس .
هميشه ، وقتي از آب بيرون ميآمديم ، قبل از آنكه سرما به جانمان بگيرد ؛ فورا ازپاياب بيرون ميرفتيم و زير آفتاب داغ قوز ميكرديم تا تنمان خشك ميشد و دوباره …
لبهاي اصغر از سرما كبود شده و ميلرزيد . اما جُم نميخورد . هركي دهنش را باز ميكرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي ميكشيد اصغر جيغ ميزد و فحش ميداد و اگر ميديد كه طرف ناراحت شده و ممكن است دعوا را شروع نمايد ، با التماس ميگفت «لامصب ! اومده بود تو دهنش، تو كه حرف زدي دررفت .جون مادرتون حرف نزنين ، شايد ايندفعه بشه »
اصغر از همهي بچههاي كوچه درازتر بود و لاغرتر و با اينكه از همه بزرگتر بود ، اصلا جان نداشت و از همه چي ميترسيد . از تنهايي ، تاريكي ، دعوا . حتا كاراتهبازي هم نميكرد . يعني اول ميآمد جلو ، شاخ و شانه هم ميكشيد . اما وقتي ميديد گروه مقابل گردن كلفتتر هستند و ما داريم كتك ميخوريم ، آهسته آهسته ميزد به چاك و در ميرفت .
.
پيراهن اول شل و ول روي آب ميماند و همراه حركت آب به رقص ميافتاد . اما اصغر صبر ميكرد . وقتي خيس ميخورد ؛ دهن آن را بازتر ميگرفت . آب كمكم در آن جمع ميشد . انگار جان ميگرفت ، گرد و قلنبه ميشد و مثل اصغر سينهاش را جلو ميداد « مگر شهر هرته ، نميذارم بري . من … » اما آب بيدي نبود كه از اين بادها بترسد . كمكم از كنارههاي پيراهن بيرون ميزد . ميآمد روي پلهها ، همهجا را خيس و گلآلود ميكرد و از پشت اصغر، راه خودش را ادامه مي داد و هر چه ميگفتيم « بابا ، ماهيها عقل دارن ، مي فهمن . مثل تو خر نيستن كه » نه ميفهميد و نه قبول ميكرد وميگفت « اينهمه ماهي ، يعني يكيش قسمت ما نيس »
اين كار هميشگياش بود . هر وقت ، چشم مادرهايمان را دور ميديديم و از زور گرما ميآمديم اينجا آبتني ، هنوز دو تا غوطه نخورده بوديم ، يادش ميامد كه دكتر گفته بود « اگه ميخواي خوب بشي بايد ماهي بخوري . ماهي تازه» و بنا ميكرد به التماس كردن . چه التماسهايي ، دل سنگ آب ميشد . اگر هم التماسهايش كاري نميشد ، با جيغ و دعوا همه را از آب بيرون ميكرد و خودش آنقدر ميماند تا مادرهايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند و يا حوصلهي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد . حالا كاشكي چيزي گيرش ميآمد .
گفتم « اصغر آب همه جارو گرفت ، الان اگه يكي از زنا بيا رختشوري ، پدرمونو در مياره ، جون مادرت بيا بريم … »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد « يا ابوالفضل . هچي نگو . جون مادرت… نگا كنين »
ماهي سياه و بزرگي ، آهسته آهسته ، داشت از تاريكي بيرون ميآمد . سرش را چپ و راست ميكرد و مثل بچههاي كوچكي كه گشنه هستند و دنبال سينهي مادرشون ميگردند ، دهن گشادش را تند تند به هم ميزد . پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش . چشمهاي اصغر برق زد . زبان از دهنش بيرون افتاد . يك چشمش به ما بود و التماس ميكرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچكس تا حالا ماهيي به اين بزرگي نديده بود . ماهي ميآمد . آب زير سنگيني تنش لبپر ميخورد .آهسته گفتم « شاه ماهيا … »
داشت حسوديم ميكرد . به بقيه نگاه كردم . آنها هم همينطور بودند . دلم ميخواست تكان بخورم . دلم ميخواست دستم را بالا ببرم ، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد . بترسد و داخل پيراهناصغر نرود .همه نفسگير شده بوديم . هيچكس پلك نميزد . ماهي پيراهن را ديد . شايد از سياهياش ترسيد . ايستاد . اصغر لبهايش را مثل وقتي سوت ميزند غنچه كرد . دستش ميلرزيد . تمام تنش ميلرزيد . هر وقت اينجوري ميشد ، از حال مي رفت . با خودم گفتم « كاشكي ميشد برم تو آب ، اگه بيفته ، اگر … »
اصغر از نگاهم همه چي را فهميد . با همان يك چشمي كه رو به ما داشت ، دلداريم داد . التماس كرد ، تكان نخورم . ماهي عقب نشست . باور نميكرد چيز به اين گندگي غذا باشد . هرچند پيراهن اصغر بوي همه چي ميداد اما … شايد خدا دعايم را قبول كرده بود . حالم از خودم و از حسودي هايم بهم خورد . با خودم گفتم « تو چقد بدبختي ، بدبخت ، اين برا اون بدبخت دوايه ، اونوخ تو … خاك بر سرت كنن »
ماهي دلش نميآمد برود . مثل وقتهايي كه خودم كنجكاو ميشدم ، كنجكاو شده بود تا چند و چون اين غذاي گنده را نفهميده به خانهاش بر نگردد . دوباره دعا كردم . پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند . دلم مي خواست اونقد كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كنارهي چاه خودم را به ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن . اما نميشد كه . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه . اما انگاراصغر با چشمهايي كه پر از اشك بود گفت « هميشه خر خرما نمي رينه . بدبخت تو خرابش كردي . خدا يه بار حرف گوش آدم ميكنه » داشت گريهم مي گرفت . دلم ميخواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه … انگار خدا فهميد . دلش به حال هر دونفرمان سوخت . ماهي چرخيد . انگار كسي هولش ميداد طرف پيراهن .« خدايا … » دوباره اشك در چشمهايم جمع شد . دلم مي خواست داد بزنم . ميخواستم به هوا بپرم . « ماهي لامصب … » بقيه هم حال من را داشتند . انگار هزارتا كك ول كرده بودند تو تنشان . آهسته آهسته وول ميخوردند . لبهايشان كج و كوله ميشد و فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون . اصغر سياه شده بود . زرد ، سفيد . ميدانستم چه حالي دارد . صداي همه را ميشنيدم كه همصدا داد مي زديم « بيا ، بيا ، راه بيافت »
ماهي انگار صداي ما را ميفهميد . نگاهمان ميكرد . بازي ميكرد . بازيمان ميداد .گاهي پس ميرفت و گاهي پيش . تا باور ميكرديم كه ديگر كار تمام است ، سروته ميكرد و بر ميگشت و وقتي نااميد ميشديم ، نازي ميآورد و خودش را به طرف پيراهن ميكشاند . بيچاره اصغر . ديگر هيچكس حواسش به او نبود . انگار ما او شده بوديم . مثل اينكه ماهي مال ما بود . ماهي به جلوي پيراهن رسيد . او هم خوشحال بود . ميرقصيد . كيف ميكرد . انگار با خودش مي گفت « اوووووه ، غذاي هزار سالم جور شد . » سرش را به داخل برد . تا نصفه رفت . طاقت اصغر و همهي ما تمام شده بود . « برو تو لامصب ، برو ديگه »
كي بلند گفت كه ماهي انگار ترسيده باشد ، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت . دلم ريخت . نفسم حبس شد . ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد . انگار داشت نگاهمان ميكرد . مسخره ميكرد . شايد داشت التماس ميكرد . شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ ميرود . شايد ميگفت « بچههام ؟ » شايد … اما دل همه از سنگ شده بود و هيچكس به فكر ماهي و بچههايش نبود . همه به اصغر فكر ميكرديم . دلم سوخت . « اگه بچه داشته باشه ؟ اگه …اما اصغر چي ؟ اونم كه التماس ميكنه ؟ اونم …» انگار ماهي فهميد . دوباره دور زد . انگار از آب و بچهها و خانهاش خداحافظي ميكرد . يك دور ديگر هم زد . پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد .
اصغر جان گرفت و دهنهي پيراهنش را به هم گرفت و ما داد زديم هورا كشيديم . آنقدر بلند كه خاكهاي هزارسالهي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند . اصغر اول مثل مردهها ساكت بود . بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد ، زنده شد . جيغ زد . فحش داد . با پيراهن به هوا پريد . آب از سوراخهاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد . بعد ، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخپوستها رقصيد . پيراهن مثل مَشك به هم ميخورد و هيكل سنگين ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاد و ما ميخنديديم . سوت ميزديم و همراه اصغر و ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاديم . اما هيچكس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نميكرد و اينكه تاب اينهمه سنگيني را ندارد . پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آنهمه آب روي سر ما و پلهها خالي شد . اول ساكت شديم . شايدهم مُرديم . اما وول خوردن ماهي روي گلهاي پاياب ، همه را زنده كرد .اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز ، روي پلهي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت . ماهي آنقدر بزرگ بود ، آنقدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اينطرف و آنطرف ميلغزيد كه هيچكداممان نميتوانستيم بگيريمش . اصغر داد ميزد . گريه ميكرد . التماس ميكرد « تو رو خدا ، تورو خدا ، بگيرينش . بگيرينش » همه دسپاچه شده بوديم . جا هم تنگ بود . ليز بود و ما بيشتر خودمان را ميگرفتيم و دستهاي همديگر را تا ماهي .
آب ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نميتوانست آب بخورد . داشت گل ميخورد . ديگر نميتوانست به هوا بپرد . كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين ميكوبيد . اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت . چه ماهي بزرگي . از صورت اصغر بزرگتر بود . يكي از بچه ها گفت
« اصغر اين خيلي گندهاس ، اگه پختيش يه كم به منم ميدي ؟»
اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت . روي پلهي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت . سر ماهي را كه هنوز تكان تكان ميخورد ، به طرف دهنش برد و لبهاي او را بوسيد . يكي . دو تا . سه تا . جهار تا . به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد . ماهي چند بار مثل مردهها داخل آب زير و بالا شد و بعد انگار كه جان گرفته باشد به داخل سياهي لغزيد و رفت و اصغر به گريه افتاد .
11/1/84
۲/۲۷/۱۳۸۵
و این دوباره خندید
و اين ميداني گرد ساخته و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود و آن از دور ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد و چشمانش را ماليد و خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت كه دنبال كار ميرفته و از روي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد.
و اين از بيكاري و خمودگي خميازهاي كشيد
و آن چشم از ميدان - كه سرِ قابلمهي روي افق بود- برنميداشت و هر چه ميرفت ميدان مثل خط افق دورتر و دورتر ميشد.
و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره »
و آن باورش نمي شد ميداني كه آنقدر نزديك ديده ميشد اينقدر دور باشد .
و اين بي حوصله پنجهي دستش را جلوي صورتش برد تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند و اما چيزهايي را روي پيادهرويِ گرد ميدان ديد .
و آن خسته شده بود و سايهي ميدان را روي ’كپههاي نخالهي بنايي خارج از شهر ديد .
و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله كه مثل كرم توي هم ميلوليدند اخمهايش را در هم كشيد .
و آن به فكر آدمهاي قصهاي بود كه ميخواست بنويسد .
و اين ميدان را پاك نكرد آن را پائين آورد و چند خيابان از چپ وراست به آن وصل كرد .
و آن وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد .
و اين نخ خورشيد را جلو كشيد.
و آن فعلهها را كرمهايي ديد كه توي هم ميلوليدند يا مورچههايي كه بر سر اينكه كدامشان زودتر به سر كار بروند باهم دعوا ميكردند .
و اين باورش نمي شد كه آدمها اينطور پيش آدمها التماس كنند .
و آن از التماس كردن بيزار بود .
و اين تصميم گرفت آنها را كه وامانده اند جدا كند .
و آن جزء واماندهها بود .
و اين يكي يكي آنها را از ميدان جمع ميكرد و بيرون ميريخت .
و آن با تعجب نگاه ميكرد و آنها كه دست بزرگ اين را نميديدند درمانده به آسمان خيره ميشدند و گريه ميكردند و جيغ ميزدند .
و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد و منطقي و تعقلي ميخواست بازي كند .
و آن در موقعيت قرار گرفته بود .
و شايد " اين " اين موقعيت را بوجود آورده بود .
و آن شايد بازيچه بود و شايد هم نبود .
و اين واقعيتي بود كه آن نميخواست واقعيت داشته باشد .
و اين وقتي آن را ديد دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند .
و آن ديد و هميشه ميديد و همهجا ميديد و اين بار خنديد .
و اين باور نميكرد .
و آن باور كرد .
و اين تا بحال نديده بود كسي باور كند و هر بار كه ديده بود بازي گرم و گيرايي كرده بود .
و آن نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد .
و اين اخم كرد و باور نكرد .
و آن شانه بالا انداخت .
و اين خنديد .
و آن هم خنديد .
و اين براي شروع پيرمرد چاق و عرق ريزي را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت آن فرستاد .
و آن با تعجب به مرد نگاه كرد .
و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد و چرخ نفس راحتي كشيد .
و اين خنديد و خنده اش رعدي شد .
و مرد چاق رو به اين كرد و به آن گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ » .
و آن فكر كرد مرد را مي شناسد ولي از كجا ؟
و اين مي دانست و نگاه خيرهي آن را ديده بود و مي دانست كه بايد بازيچه باشد .
و اين مرد چاق را بهطرف او فرستاد .
و آن سرش را برگرداند و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! »
و آن پوزخند زد و شانه بالا انداخت .
و مرد چاق استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن آن جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ » و دهنش بو مي داد .
و آن سرش را عقب كشيد .
و اين مي دانست كه آن مي خواست با كاركردنش خودش را به خودش ثابت كند .
و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يهبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟ »
و آن تف كرده بود .
و مرد چاق دستهاي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم آن گرفت .
و اين خنديد .
و آن هم به اسكناسها خنديد.
و اين مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر آن را بگيرد .
و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد و كف دستش را نگاه كرد و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نميشن ، اگر مثل تو نباشن ...» .
و اين دوباره خنديد صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند .
و آن دهنش را رو به اين باز كرد تا چيزي بگويد اما نگفت و فقط ’تف كرد .
و مرد چاق با چشم سر تا پاي آن را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !» .
و آن جواب نداد .
و اين چشمانش را بست و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد .
و پيرزن با حسرت تا ته بيابان را ديد زد و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد .
و آن يادش آمد پيرزن را و پيرمرد چاق را. ولي اينجوري نميخواستشان .
و اين پشيمان شد .
و آن رو به اين خنديد .
و پيرزن ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست » و رو به آن پرسيد « چرا ؟! »
و آن، فكر كرد« چرا منو نميشناسه ؟»
و اين خنديد و شايد گفته بود « تا تو ميخواستي بسازيشون ، من … »
و آن شانه بالا انداخته بود.
و اين به آن نگاه كرد و ميدانست كه آن به فكر شخصيتهاي جديدي است براي قصهاي كه هيچ وقت ننوشته .
و آن به گل ميخك خودرو و خوشرنگ جلوي پايش نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! » و پيرزن نگاهش كرد.
و مرد چاق ناخنش را به جلوي پيشاني زد و دستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس »
و پيرزن لبهايش را غنچه كرد .
و اين از پيرمرد بدش آمد .
و آن سعي ميكرد پيرمرد را از صفحهي ضميرش پاك كند و گل را به جاي آن بنشاند .
و اين براي اينكه موضوع عوض نشود گردن گل را شكست .
و آن به آسمان نگاه كرد و خنديد.
و پيرزن گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و آن به سگها كه بر سر تكهاي استخوان دعوا ميكردند نگاه كرد .
و اين از سر لج سگها را كه نميفهميد چرا آورده بودشان پاك كرد .
و آن به گردن شكسته گل نگاه كرد .
و اين همهي سبزههاي ميدان را پاك كرد .
و آن به ميدان خالي نگاه كرد .
و آن ميدان را به آسمان برد .
و آن يادش آمد كه گرسنه است .
و اين خنديد .
و آن بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود به طرف شهر حركت كرد و پيرزن گفت « بيچاره »
و اين پيرزن را كه به كار نيامده بود حذف كرد .
و آن به طرف جائيكه سگها گم شده بودند دويد .
و اين دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ آن انداخت .
و آن به شدت به زمين خورد.
و اين همهي بيابان را دهن كرد دهنهائيكه ميخنديدند .
و آن به همهي خندهها خنديد و دوباره دويد .
و اين فكر جديدي كرد و زن آن را ساخت و جلويش گذاشت .
و آن به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجب او گذشت .
و اين كه تيرش به سنگ خورده بود شكم زن را بزرگ كرد و زن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند .
و آن باز هم خنديد .
و زن هم خنديد .
و اين هم خنديد و از شكم زن جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون آورد و به طرف آن فرستاد .
و آن بدون توجه به همهي اينها هنوز هم مي دويد .
و جوانك به طرف آن دويد .
و اين از روي سرخوشي محض از ته دل خنديد .
و رعد آسمان را تركاند .
و جوانك يخهي آن را گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نميتونسي بيخود كردي بچه درست كردي ؟! »
و آن يكدفعه خنده اش قطع شد و گيج شد و ماند .
و اين از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
و همه جا پر از نور شد و سكوت همه جا را پر كرد .
و اين خميازه كشيد و دوباره …
و اين ميداني گرد ساخته و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود و آن از دور ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد و چشمانش را ماليد و خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت كه دنبال كار ميرفته و از روي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد.
و اين از بيكاري و خمودگي خميازهاي كشيد
و آن چشم از ميدان - كه سرِ قابلمهي روي افق بود- برنميداشت و هر چه ميرفت ميدان مثل خط افق دورتر و دورتر ميشد.
و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره »
و آن باورش نمي شد ميداني كه آنقدر نزديك ديده ميشد اينقدر دور باشد .
و اين بي حوصله پنجهي دستش را جلوي صورتش برد تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند و اما چيزهايي را روي پيادهرويِ گرد ميدان ديد .
و آن خسته شده بود و سايهي ميدان را روي ’كپههاي نخالهي بنايي خارج از شهر ديد .
و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله كه مثل كرم توي هم ميلوليدند اخمهايش را در هم كشيد .
و آن به فكر آدمهاي قصهاي بود كه ميخواست بنويسد .
و اين ميدان را پاك نكرد آن را پائين آورد و چند خيابان از چپ وراست به آن وصل كرد .
و آن وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد .
و اين نخ خورشيد را جلو كشيد.
و آن فعلهها را كرمهايي ديد كه توي هم ميلوليدند يا مورچههايي كه بر سر اينكه كدامشان زودتر به سر كار بروند باهم دعوا ميكردند .
و اين باورش نمي شد كه آدمها اينطور پيش آدمها التماس كنند .
و آن از التماس كردن بيزار بود .
و اين تصميم گرفت آنها را كه وامانده اند جدا كند .
و آن جزء واماندهها بود .
و اين يكي يكي آنها را از ميدان جمع ميكرد و بيرون ميريخت .
و آن با تعجب نگاه ميكرد و آنها كه دست بزرگ اين را نميديدند درمانده به آسمان خيره ميشدند و گريه ميكردند و جيغ ميزدند .
و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد و منطقي و تعقلي ميخواست بازي كند .
و آن در موقعيت قرار گرفته بود .
و شايد " اين " اين موقعيت را بوجود آورده بود .
و آن شايد بازيچه بود و شايد هم نبود .
و اين واقعيتي بود كه آن نميخواست واقعيت داشته باشد .
و اين وقتي آن را ديد دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند .
و آن ديد و هميشه ميديد و همهجا ميديد و اين بار خنديد .
و اين باور نميكرد .
و آن باور كرد .
و اين تا بحال نديده بود كسي باور كند و هر بار كه ديده بود بازي گرم و گيرايي كرده بود .
و آن نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد .
و اين اخم كرد و باور نكرد .
و آن شانه بالا انداخت .
و اين خنديد .
و آن هم خنديد .
و اين براي شروع پيرمرد چاق و عرق ريزي را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت آن فرستاد .
و آن با تعجب به مرد نگاه كرد .
و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد و چرخ نفس راحتي كشيد .
و اين خنديد و خنده اش رعدي شد .
و مرد چاق رو به اين كرد و به آن گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ » .
و آن فكر كرد مرد را مي شناسد ولي از كجا ؟
و اين مي دانست و نگاه خيرهي آن را ديده بود و مي دانست كه بايد بازيچه باشد .
و اين مرد چاق را بهطرف او فرستاد .
و آن سرش را برگرداند و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! »
و آن پوزخند زد و شانه بالا انداخت .
و مرد چاق استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن آن جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ » و دهنش بو مي داد .
و آن سرش را عقب كشيد .
و اين مي دانست كه آن مي خواست با كاركردنش خودش را به خودش ثابت كند .
و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يهبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟ »
و آن تف كرده بود .
و مرد چاق دستهاي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم آن گرفت .
و اين خنديد .
و آن هم به اسكناسها خنديد.
و اين مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر آن را بگيرد .
و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد و كف دستش را نگاه كرد و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نميشن ، اگر مثل تو نباشن ...» .
و اين دوباره خنديد صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند .
و آن دهنش را رو به اين باز كرد تا چيزي بگويد اما نگفت و فقط ’تف كرد .
و مرد چاق با چشم سر تا پاي آن را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !» .
و آن جواب نداد .
و اين چشمانش را بست و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد .
و پيرزن با حسرت تا ته بيابان را ديد زد و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد .
و آن يادش آمد پيرزن را و پيرمرد چاق را. ولي اينجوري نميخواستشان .
و اين پشيمان شد .
و آن رو به اين خنديد .
و پيرزن ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست » و رو به آن پرسيد « چرا ؟! »
و آن، فكر كرد« چرا منو نميشناسه ؟»
و اين خنديد و شايد گفته بود « تا تو ميخواستي بسازيشون ، من … »
و آن شانه بالا انداخته بود.
و اين به آن نگاه كرد و ميدانست كه آن به فكر شخصيتهاي جديدي است براي قصهاي كه هيچ وقت ننوشته .
و آن به گل ميخك خودرو و خوشرنگ جلوي پايش نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! » و پيرزن نگاهش كرد.
و مرد چاق ناخنش را به جلوي پيشاني زد و دستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس »
و پيرزن لبهايش را غنچه كرد .
و اين از پيرمرد بدش آمد .
و آن سعي ميكرد پيرمرد را از صفحهي ضميرش پاك كند و گل را به جاي آن بنشاند .
و اين براي اينكه موضوع عوض نشود گردن گل را شكست .
و آن به آسمان نگاه كرد و خنديد.
و پيرزن گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و آن به سگها كه بر سر تكهاي استخوان دعوا ميكردند نگاه كرد .
و اين از سر لج سگها را كه نميفهميد چرا آورده بودشان پاك كرد .
و آن به گردن شكسته گل نگاه كرد .
و اين همهي سبزههاي ميدان را پاك كرد .
و آن به ميدان خالي نگاه كرد .
و آن ميدان را به آسمان برد .
و آن يادش آمد كه گرسنه است .
و اين خنديد .
و آن بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود به طرف شهر حركت كرد و پيرزن گفت « بيچاره »
و اين پيرزن را كه به كار نيامده بود حذف كرد .
و آن به طرف جائيكه سگها گم شده بودند دويد .
و اين دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ آن انداخت .
و آن به شدت به زمين خورد.
و اين همهي بيابان را دهن كرد دهنهائيكه ميخنديدند .
و آن به همهي خندهها خنديد و دوباره دويد .
و اين فكر جديدي كرد و زن آن را ساخت و جلويش گذاشت .
و آن به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجب او گذشت .
و اين كه تيرش به سنگ خورده بود شكم زن را بزرگ كرد و زن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند .
و آن باز هم خنديد .
و زن هم خنديد .
و اين هم خنديد و از شكم زن جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون آورد و به طرف آن فرستاد .
و آن بدون توجه به همهي اينها هنوز هم مي دويد .
و جوانك به طرف آن دويد .
و اين از روي سرخوشي محض از ته دل خنديد .
و رعد آسمان را تركاند .
و جوانك يخهي آن را گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نميتونسي بيخود كردي بچه درست كردي ؟! »
و آن يكدفعه خنده اش قطع شد و گيج شد و ماند .
و اين از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
و همه جا پر از نور شد و سكوت همه جا را پر كرد .
و اين خميازه كشيد و دوباره …
۲/۲۲/۱۳۸۵
نقد يوسا بر كتاب مادام بوواري
نخستين رمان مدرن
ماريو بارگاس يوسا
ترجمه:عبدالله كوثري
اگر رماني كه در نوشتن آن اين همه مشكل دارم، خوب از كار دربيايد، من به صرف نوشتن آن دو حقيقت را كه براي خودم بديهي است، اثبات كرده ام: اول، اينكه شعر به طور كامل ذهني است و در ادبيات هيچ موضوع زيبايي نداريم و بنابراين ايوتوت به خوبي قسطنطنيه است؛ دوم، بنابراين آدم مي تواند به همان خوبي درباره فلان چيز بنويسد كه درباره بهمان چيز. هنرمند بايد هر چيز را به سطحي بالاتر ارتقا بدهد. او مثل تلمبه است، درون وجود او لوله بزرگي است كه تا احشاي چيزها و تا ژرف ترين لايه ها مي رسد. هنرمند هرچه را كه زير سطح نهفته مي مكد بالا مي آورد و آن را به صورت پاشه هاي بزرگ بيرون مي ريزد.
(نامه به لوييز كوله، ۲۶-۲۵ ژوئن)
• تولد ضدقهرمان
روز ۲۶ مه ۱۸۴۵ فلوبر به پوات ون چنين مي نويسد: «مي داني كه چيزهاي زيبا به توصيف درنمي آيند.» اين حرف دروغي آشكار است. رمانتيك هاي آن روزگار كاري نداشتند جز توصيف زيبايي تا حد ملال. بي ترديد در چشم آنان زيبايي بر گرد دو قطب واقعيت جمع شده بود: كازيمودو و آن دختر زيباي كولي (اسمرالدا).۱ در رمان رمانتيك آدم ها و چيزها و رويدادها يا زيبايند يا زشت يا جذاب يا نفرت آور. چيزهاي والا، هيولاوار، متعالي، نفرت آور در زندگي و استحاله آنها به چيزي كه حيثيت دارد و جادويي هنري از خود مي پراكند از دستاوردهاي بزرگ رمانتيك ها است. چيزي كه در رمان رمانتيك ها فراموش شده آن ناحيه از هسته بشري است كه چهره ها و چيزها و كنش ها در آن نه چون كازيمودو نفرت آورند و نه چون اسمرالدا زيبا، يعني آن درصد بالايي كه هنجار اصلي را تشكيل مي دهند، آن زمينه هر روزي كه چهره هاي نمونه قهرمانان و هيولاها بر متن آن جلوه گر مي شود، در مادام بوواري كه هر چيز در فاصله اي يكسان از اين دو حد افراط قرار گرفته و با هستي ملال آور، ساده و غم انگيز مادي همخواني دارد، اين برزخ مياني به «زيبايي» استحاله مي يابد. مراد اين نيست كه فلوبر نخستين نويسنده اي بود كه خرده بورژوازي را وارد رمان كرد و رمان رمانتيك توصيف كننده دنياي فئودال ها و اشراف بود. رمان هاي بالزاك سرشار از شخصيت هاي متعلق به تمام لايه هاي بورژوازي- از جمله بورژوازي روستايي ولايتي- است و با اين همه اين ويژگي مانع از آن نمي شود كه قهرمانان بالزاك (دست كم بسياري از آنها) از همان شخصيت هاي قطبي [افراطي] كه خاص رمان رمانتيك بوده برخوردار باشند. فلوبر دنياي بورژوازي را دستمايه اصلي مادام بوواري نمي كند، مصالح او چيزي گسترده تر است كه تمام طبقات اجتماعي را دربرمي گيرد، يعني قلمرو و ميان مايگي و دنياي ملال انگيز آدم هايي بي بهره از هر ويژگي يا كيفيت خاص. پس بنابر همين يك دليل، شايسته است اين رمان را اولين نمونه رمان هاي مدرن بدانيم كه كم وبيش تمام آنها بر گرد سيماي زار و نزار ضدقهرمان بنا شده اند.
فلوبر چند سال قبل از نوشتن مادام بوواري به اين نتيجه رسيد كه ميان مايگي به گونه اي ژرف [وجود] آدمي را تصوير مي كند. اين موضوع در نامه هايي كه از سال ۱۸۴۶ به بعد نوشته پيوسته به چشم مي خورد: «انكار وجود عواطف ولرم، به اين دليل كه ولرم هستند، مثل انكار خورشيد در ساعتي غير از صلاه ظهر است.
در رنگ هاي سايه روشن همان قدر حقيقت نهفته كه در رنگ هاي تند. (نامه به لوييز، ۱۱دسامبر ۱۸۴۶) چيزي كه مايه شوربختي مي شود بداقبالي هاي بزرگ نيست، چيزي كه سبب خوشبختي مي شود اقبال بلند نيست، بلكه رشته اي ظريف و لمس ناشدني از هزاران اتفاق ناچيز، هزار نكته كوچك پيش پا افتاده است كه زندگي را قرين آرامشي دلپذير يا آشوبي جهنمي مي كند.» (نامه به لوييز، ۲۰ مارس ۱۸۴۷) او پنج ماه بعد باز به همين موضوع برمي گردد و فكر خود را با همان واژه ها بيان مي كند: «در واقع چيزي كه در زندگي بايد از آن بترسيم بداقبالي هاي فاجعه بار نيست، بلكه بدبيار ي هاي پيش پا افتاده است. من از گزش سوزن بيشتر مي ترسم تا ضربه شمشير. به همين ترتيب، ما به ايثار و فداكاري مداوم احتياج نداريم، چيزي كه هماره به آن نيازمنديم دست كم نشانه هاي ظاهري دوستي و محبت ديگران است، در يك كلام توجه و ادب ديگران.» (نامه به لوييز، ۲۶ اوت ۱۸۴۷) اين اعتقاد كه زندگي صرفاً از دو حد افراطي ساخته نشده و در اكثر موارد نيكبختي و فلاكت صرفاً انباشت تدريجي و درك ناشدني وقايع ناچيز و معمولي است و هر چيز ناچيز و كدر بيشتر از پديده هاي بزرگ و پرزرق وبرق به ماهيت انسان مي خورد، بدين معني است كه وقتي بوئيه و دوكان بعد از خواندن وسوسه به فلوبر پيشنهاد كردند موضوعي «معمولي» براي رمانش انتخاب كند، چيزي را بيان مي كردند كه پيش از آن به ذهن دوست شان رسيده بود. زيرا از همان اول كار، اين فكر- مثل هر چيز ديگر در زندگي فلوبر- با ادبيات پيوند خورده بود. در سال ۱۸۴۷ او به لوييز كوله گفته بود: «موضوع زيبا كار را ميان مايه مي كند.» بي گمان اين گفته اغراق آميز است، چون موضوع زيبا، اگر خوب به اجرا درآيد ممكن است به اثري فوق العاده بينجامد، اما بايد توجه كرد كه چهار سال پيش از مادام بوواري فلوبر از موضوعات عادي دفاع مي كرد. اما در اين ترديدي نيست كه او با اين كار مفهوم واقع گرايانه رمان را مطرح مي كرد. هرچيز پست و پيش پاافتاده در چشم او موضوعي مشروع است از آن روي كه حقيقت دارد و از آن روي كه نماينده تجربه بشري است. زماني كه سرگرم نوشتن مادام بوواري است اين عقيده را با كلامي روشن و با تصويري بيان مي كند كه يادآور سخن مشهور فاكنر است كه آدم هاي روي زمين را به مشتي حشره بر پشت ماده سگي تشبيه مي كرد كه ممكن است هر لحظه خود را بتكاند و از شر آنها خلاص شود. «آيا جامعه همان رشته بي پايان اين همه حقارت، دوز و كلك موذيانه و رياكاري و فلاكت نيست؟ آدم ها بر اين كره خاكي وول مي خورند مثل يك مشت شپش كثيف بر زهاري پت وپهن.» (نامه به لوييز، ۲۶- ۲۵ ژوئن ۱۸۵۳) در واقع مادام بوواري دنياي موجوداتي است كه هستي شان سراسر حقارت است و رياكاري، فلاكت و روياهاي مبتذل. اين گفته جدا از آنكه بريدن از دنياي رمان رمانتيك را خبر مي دهد آغازگر دوران رمان مدرن نيز هست كه در آن قهرمانان، بي بهره از تعالي اخلاقي، تاريخي و رواني، سراپا غرقه در ميان مايگي مي شوند و با گذشت زمان، در روزگار ما كه اين فرآيند به اوج خود مي رسد در آثار نويسندگاني چون ساموئل بكت و ناتالي ساروت بدل به تفاله مي شوند و موجوداتي در مرحله كرم وارگي [لارو] زائده اي نباتي و حتي فروتر از اين، در رمان هاي فيليپ سولرز چيزي بيشتر از نجواي كلمات نيستند. اين روند فروكاستن شخصيت- كه برخلاف تصور برخي بدبينان به مرگ رمان نمي انجامد، بلكه به احتمال زياد، در روندي متضاد با آن، به بازگشت دوباره قهرمان رمان، اما بر بنياني ديگر، مي انجامد- بي ترديد با اولين رمان چاپ شده اين مرد آغاز شد كه در سال هاي آخر عمر به اين مي نازيد كه روايتي براساس «هنجارمندي»۲ بنا كرده است: «من همواره تلاش كرده ام به دل چيزها نفوذ كنم و بر فراگيرترين حقيقت ها انگشت بگذارم، تعمد داشته ام كه از هر چيز تصادفي و نمايشي بپرهيزم. نه هيولايي و نه قهرماني.»۳
اما اين قاعده در مادام بوواري به تمامي رعايت نشده، زيرا فلوبر برخلاف گفته خود، آن موجود استثنايي را قرباني نكرده است. كازيمودو گاه به گاه از خيابان هاي ايون ويل مي گذرد، در هيات نابينايي سراسر زخم چركين و اما بسياري از خصلت هايش را وامدار آن كولي دختر دلرباي رمان گوژپشت نوتردام است، از اين رو است كه من گفته ام مادام بوواري نتيجه انكار رومانتيسم نيست، حاصل به كمال رساندن رومانتيسم است. مادام بوواري مفهوم رئاليسم را بدان گونه كه در روزگار فلوبر بود وسعت بخشيد و رمان را كه ژانري بود در پي بازنمايي كل «واقعيت» از تحرك و توان تازه اي برخوردار كرد. فلوبر درست در اواسط كار نوشتن اين رمان به لوييز نوشت كه هر چيز زندگي بايد ماده خامي براي آفرينش بشود. زماني فكر مي كردند شكر فقط از نيشكر به دست مي آيد. امروز شكر را تقريباً از همه چيز مي گيرند. شعر هم همين طور است. بايد شعر را از هر چيزي به دست بياوريم، مهم نيست چه چيزي، چرا كه شعر در همه چيز و همه جا وجود دارد. هيچ ذره اي از ماده نيست كه حاوي فكر نباشد، بياييد به اين فكر عادت كنيم كه دنيا را چون اثري هنري ببينيم كه بايد از روش هاي آن در كارهاي خود تقليد كنيم. (نامه مورخ، ۲۷ مارس ۱۸۵۳)
• رمان يعني فرم
فلوبر كه مي كوشيد چيزي را كه تا آن زمان موضوعي غيرهنري شمرده مي شد به موضوعي زيبا بدل كند، طبعاً فرم را به كار گرفت. اين روش او را به اين باور رساند كه موضوع بد و خوب ندارد، هر موضوعي ممكن است بد يا خوب باشد و اين صرفاً به نحوه رفتار ما با موضوع بستگي دارد. اين امروز براي ما بديهي مي نمايد. اما در روزگار فلوبر اعتراف به چنين عقيده اي در چشم لوييز ويرانگرانه مي نمود: «به همين دليل نه موضوع نجيب داريم و نه موضوع نانجيب و باز به همين دليل از ديدگاه هنر ناب مي توانيم به اين اصل باور داشته باشيم كه چيزي به نام موضوع نداريم، سبك به خودي خود شيوه مطلقي براي ديدن چيزها است.» (نامه ۱۶ ژانويه ۱۸۵۲) رمان نويسان رومانتيك، مثل اسلاف خود، اين نظريه را به عمل درآورده بودند، اما اين مشكل را چون مشكلي فكري مطرح نكرده بودند. برعكس، همواره مي گفتند زيبايي اثر بسته به عواملي چون صداقت، اصالت و عواطف نهفته در موضوع است. علاوه بر اين، در قرن نوزدهم، همچون قرن هاي قبل از آن، برخي از شاعران درباره اهميت مطلق فرم تامل كرده بودند، اما رمان نويس ها از اين مرحله دور بودند، حتي بزرگترين ايشان. نبايد از ياد ببريم كه تا آن زمان رمان همواره عاميانه ترين ژانر ادبي با كمترين نشان از هنر و چكيده ذهن عوام شمرده مي شد، حال آنكه شعر و تئاتر را ژانرهاي شريف و متعالي آفرينش مي دانستند. بي گمان رمان نويس هاي نابغه اي بودند، اما نوابغي شهودي۴ به شمار مي رفتند و خودشان هم معترف بودند كه آفرينشگراني دست دوم هستند (كه در بعضي موارد بعد از شكست در آفرينش ژانرهاي درجه يك، يعني شعر يا تراژدي به رمان رو آورده بودند) و وظيفه عمده شان، با توجه به سليقه عوامانه مخاطبانشان «سرگرم كردن» بود. در مورد فلوبر ما با پارادوكسي روبه رو مي شويم؛ همان نويسنده اي كه دنياي مردمان ميان مايه و جان هاي بندي خاك را بدل به موضوع رمان مي كند، به اين نكته اشاره مي كند كه در داستان نيز، همچنان كه در شعر، همه چيز اساساً بستگي به فرم دارد، عامل تعيين كننده در تشخيص اينكه موضوعي زيبا يا زشت است، حقيقي يا دروغ است همين فرم است و اعلام مي دارد كه رمان نويس فراتر از هر چيز ديگر بايد هنرمند باشد، بايد صنعت گر خستگي ناپذير و فسادناپذير سبك باشد. وظيفه او، در يك كلام، ايجاد همزيستي است، يعني او بايد به كمك هنر واقعاً ناب (به قول خودش، هنر اشرافي) جاني در ابتذال آدمي بدهد، جاني در عام ترين تجربيات آدمي بدمد. اين همان چيزي است كه او در داستان لوييز كوله La Paysanne يافته و با شور و شوق ستايشش مي كند. «تو يك داستان معمولي را كه در محدوده تجربه هر آدمي جاي مي گيرد، در فرمي اشرافي عرضه كرده اي و از نظر من اين نشانه قدرت واقعي در ادبيات است. فقط آدم هاي ابله يا نابغه از چيزهاي پيش پا افتاده استفاده مي كنند. طبايع متوسط از اين چيزها پرهيز دارند، آنها دنبال استثنائات هستند دنبال چيزهاي والا يا پست»۵ من نمي دانم آيا لوييز به راستي اين همزيستي و وحدت را در داستانش ايجاد كرده بود يا نه اما در اين ترديدي نيست كه فلوبر در مادام بوواري به آن رسيده و اين همچنان كه بودلر دريافت يكي از مهمترين دستاوردهاي اين كتاب است. او مي گويد «اين رمان نشان داد كه همه موضوعات مي توانند خوب يا بد باشند و اين بستگي به رفتار ما با آن موضوع دارد، حتي مبتذل ترين موضوعات ممكن است بهترين موضوع بشوند.»
براي فلوبر به كار گرفتن موضوعات زندگي روزمره در رمان با دقتي تاب سوز در قلمرو زبان همراه است. او در نامه هاي متعلق به اين سال ها از تكرار اين مطلب خسته نمي شود و هدف خود را كه همانا بركشيدن نثر روايت تا جايگاه هنري است كه تا آن زمان خاص شعر بوده در عبارات زير خلاصه مي كند. او مي داند كه اگر در اين كار موفق شود «زندگي هاي معمولي» كه در رمان خود بازگو مي كند تا حد حماسه تعالي بخشيده است: «تلاش در اينكه نثر را از وزن و آهنگ شعر برخوردار كني (و در عين حال آن را همچنان نثر نگه داري) و نوشتن از زندگي هاي معمولي به گونه اي كه تاريخ و حماسه را مي نويسي (بي آنكه ماهيت موضوع را قلب كني) شايد تلاشي پوچ و بي معني باشد. اين چيزي است كه گاه به گاه از خود مي پرسم. اما شايد هم اين كار تجربه اي سترگ و اصيل ترين تجربه باشد.» (نامه به لوييز، ۲۷ مارس ۱۸۵۴)
پي نوشت ها:
۱- دو قهرمان اصلي رمان گوژپشت نوتردام اثر ويكتور هوگو، كازيمودو موجودي قوزي و زشت سيما و اسمرالدا دختري زيبا و دلربا. اين كتاب به فارسي ترجمه شده.م
۲- Normality
۳- نامه بدون تاريخ به ژرژ ساند. مكاتبات، جلد ،۷ ص ۲۸۱.
۴- intuitive geniuse
۵- نامه مورخ ۱۶ ژوئيه ۱۸۵۳.
۱/۲۹/۱۳۸۵
اتاق گرم بود و تاريك . مادر مجبورمان كرده بود بخوابيم، اما خوابم نميبرد . خيس عرق بودم و داشتم خفه ميشدم . نگاهم روي تيرهاي چوبي و سياه سقف ، هي جلو و عقب ميرفت و فكرم ميان آنهمه برگهاي خشكيدهي خرما ، به دنبال مار يا عقرب جراري ميگشت كه ناگهان خودش را روي صورتم بيندازد و جانم را بگيرد . از مُردن ميترسيدم . بغض كرده بودم ودَم به آني بود كه گريه ام بگيرد كه صداي هقهق آهستهي محمود را شنيدم . ترسيدم . پاهامو جمع كردم تو بغلم و دستامو محكم گرفتم و گوشهايم را تيز كردم تا اگر خشخش مار يا عقرب را روي حصير شنيدم خودم را از سر راهش كنار بكشم . محمود هنوز گريه ميگرد آهسته آهسته مادرش را صدا ميزد . « پس چرا نميميره ؟!»
چيزي روي حصير كشيده شد و خشخشش بدنم را لرزاند . خوبي حصيرهايي خرماي در همينه كه صدا ميدن و آدم ميفهمه يه چيزي يا يهكسي داره ميا طرفش . بدنم لرزيد . محمود آهسته پرسيد « بيداري ؟»
« ها ، تو نمردي ؟»
« خيلي دلت ميخواد بميرم ؟ خودمم دلم ميخواد . ولي هر كار ميكنم ؛ نميميرم »
« نه ، من از مار و عقربا ميترسم . از اين سقفآي سياه ميترسم . ديدم تو داري گريه ميكني ؛ فكر كردم نيشت زدن و …»
« نه دگه نميخواد حرفته ورگردوني ! آدم يتيم ، آدم سربار ، بميره بهتره تا زنده باشه . من نميفهمم مادرم از گشنگي مُرده بود يا من چقدر نون ميخواستم كه منِ فرستاد همراه پدر تو . حالا اونم اگر كار داشت ، اگر وضع و حالش از اون بهتر بود ، حرفي . نيست كه ! از گير سرما و بيكاري دست زن و بچهشه گرفته و آورده تو شهر غربت ، ايجايَم بيكار و سرگردون خُب … كاشكي ميمردم . دعا كن منم مثل پدرم بميرم و ايقد مادرت اذيتم نكنه !»
« فقط تورو كه اذيت نميكنه . منم كه بچهشم حبس كرده تو مار و موشا ! »
« ايجا بندره بچه ! …»
صداش عوض شد و دوباره شد همون محمودي كه انگار هزار سال از من بزرگتره و همهچي ميدونه .
« تو بندر مار و عقرب نيس . اگرم باشه ايقد بيحالن كه جون ندارن از سقف برن بالا يا آدمه نيش بزنن . نترس ! تو دگه مردي شدي وَر خودت »
از اين جور حرف زدنش بدم مياومد . دلم مي خواست هميشه گريه ميكرد و هميشه همونطور حرف ميزد .ناگهان گفت « ميگم، هستي بريم لب دريا شنو ؟ »
« منكه بلد نيستم !»
« خُب يادت ميدم »
« مادرم چي ؟ ! »
« يواشي ميريم . اون الان خوابه ، نميفهمه . !»
« اگر نباشه ؟»
« نيس ! من ميفهمم . باشهمَم ، عمو نمي گذاره پاشه ، وخي ، زودي ميريم ، زوديم ميايم. فقط بايد قول بدي نه به عمو و نه به مادرت حرفي نزني ، باشه ؟»
« خُب اگر فهميدن ، نگي من گفتم ! »
« نه ! من كه ميفهمم تو دگه مردي شدي وَر خودت . فقط صدا نده ، بگذار من درِِ وا كنم !»
« چهجوري وا ميكني ؟ »
« اينا در آهني كه نيستن ، چوبياَن ، قلفاشونم قديميه . يه چوبي ، قاشقي كه دُمش دراز باشه پيدا كن ،بده من ، يادت ميدم . يواشترم حرف بزن !»
خودش قاشقي پيدا كرد و از درز كنار قفل فرستاد بيرون و گفت « ديدي ! فقط ميبا يه درزي ، سوراخي پيدا كني كه چوب يا قاشقت بره بيرون . ديديكه ؟ خُب بعدش چوبه ميگذاري پشت زبونهي درو فشار ميدي عقب . همين . آ آآ … بزن بريم .»
« كفشامون ؟»
« كفش ميخِي چكار . ايجا كه همه شنه !»
« شنا داغاَن !»
« بهجاش آبا خنكاَن ، كيفت بالا ميآ ، بزن بريم !»
لب دريا خلوت بود و داغ . پرندههم پر نميزد و دريا مثل آدمايي كه خواب رفته باشن ، تكون نميخورد . محمود نرسيده به آب لخت شد و با كون لخت و پِتي دويد طرف آب و چند قدمي كه دويد خودش را شلُپي ولكرد وسط آبها و بعد از اونكه چند بار پا شد و دوباره خودش را پرت كرد . داد زد «بيا بچه ، خنك ميشي »
بعد شروع كرد تو آبآ شاشيدن . دولش خيلي گنده بود . مادرم گفته بود « اينا بچهآي ولي هستن ، وِل بزرگ شدن ، همراشون نرو . اگرم رفتي يهوخ جلوشون لُخت نشي ها ؟»
« چرا ؟ اگر خودشون لُخت شدن چي ؟ »
غلط ميكنن ، اگر ايكاره كردن به من بگو تا پدرشه بسوزم
« چرا ؟»
« دگه چرا نداره . مي گم ايطوره ! بگو چشم . كلهي آدمه ميخوري بسكي چرا چرا ميكني ، وخي برو بازي !»
محمود همونطور كه ميشاشيد دور خودش چرخ زد و داد زد « هي ! من تو دريا بندريآ شاشيدم . دگه نميتونن قيافه بگيرن . بيا بچه . ميخوام شنو يادت بدم !»
« من نميآم . تو خودت شنو كن !»
« گرما ميسوزتت !»
« ميرم تو سايه !»
« سايه داغتره ، خفهت ميكنه ، بيا تو آب »
جوابش را ندادم و او هم بيخيال شد . بنا كرد به خوندن و دويدن و اينوَر اونوَر رفتن . چه پوست سفيدي داشت . مادرم ميگفت « اينايي كه سفيدن كمتر ميسوزن تا سبزهها »
« خُب اگر بسوزن ، چطور ميشه ؟ »
« واي تو دوباره شروع كردي ! بچه مغز خر كه نخوردي ! يه كم صبر داشته باش ، بزرگ كه شدي ميفهمي !»
دلم ميخواست زودتر بزرگ بشم . ميخواستم همين الان يهطوري ميشد تا از محمود بزرگتر بشم و ديگه ازش نترسم . دلم ميخواست شنو بلد بودم و الان شنو ميكردم و ميرفتم ،هموجاييكه اون قايق كوچولو داره برا خودش ميچره . يه دفعه به خودم اومدم و داد زدم «محمود ، نگا كن !»
« به كجا ؟»
« پشت سرت . اون قايق كوچولو رو ببين ، هيشكي توش نيس !»
محمود به طرف قايق شنو كرد و من تا لب آب دويدم . محمود رفت . رفت . رفت تا اونقدر كه اندازهي قايق شد . ترسيدم . نميدانستم او چقدر شنا بلده و ميترسيدم اگر خسته بشه چي . اونجا كه دگه جايي نبود كه خستگي در كنه . اونقدر نگاه كردم تا آفتاب چشمم را زد . بستمشان . وقتي بازشان كردم قايق بود اما محمود گم شده بود .
«خدايا عجب غلطي كردم . حالا جواب پدر و مادرمه چي بدم . بگم چرا رفتيم . چرا نگفتم . چرا گذاشتم بره طرف اون قايق .»
همينطور با خودم حرف ميزدم و تكه تكه لباسهايش را از روي ساحل جمع ميكردم و خدا خدا مي كردم كسي مي رسيد تا كمكمان كند . اما آن وقت روز و در ان گرما حتا پرندههم رو هوا نبود . لباسهايش را جمع كردم و دوباره به قايق نگاه كردم كه دم به ساعت نزديك و نزديك تر ميشد . دلم مي خواست به خانه بروم و پدرم را خبر كنم تا اگر شد به داد محمود برسند . اما قايق اونقدر كنجكاوم كرده بود كه نمي گذاشت بروم . آخر قايق به اين كوچكي به درد چه ميخورد . ؟ قايق تا كنار ساحل رسيده بود . حالا ديگر ميتوانستم خودم را به آب بزنم و بياورمش . اما ميترسيدم . ترسي كه نميشناختم ، از دريا و از آن قايق پرهيزم ميداد . خودم را قانع كردم كه از خير ديدن قايق بگذرم و نجات محمود از هرچيزي واجبتر است . با لباسهاي محمود به طرف خانه راه افتادم . هنوز چند قدم نرفته بودم كه كسي صدايم كرد
« هي ! كجا ميري ؟ »
صداي محمود بود ؛ اما خودش نبود . هر چي نگاه كردم و به هر طرف نگاه كردم نبود . ترسيدم . « روح !»
پا گذاشتم به دو و حالا ندو ، كيبدو كه دوباره صداش بلند شد « بچهسگ ، لباسا منه كجا ميبري ؟»
محل نگذاشتم و دويدم
« هي با تويَم ! »
بدون آنكه برگردم گفتم « تو روحي !محمود نيستي ! »
« ديوونه ، روح كجا بوده ! خودمم .به جون خودت خودمم !»
« بگو به جون خدا »
« به قران ، به جون خدا ، خودمم ! نترس . »
«پس چرا من تورو نديدم ؟»
« رفتم پشتش قايم شدم . ميخواستم ببينم چقد دوستم داري . بيا نترس . تازه اين قايق ني ، گاچويه !»
« چيزه ؟»
« گاچو ! گهواره ؛ همونكه بچهها رو توش ميخوابونن و بادش ميدن تا خواب بره »
تند و تند لباسهايش را پوشيد و به زور گاچو را از آب بيرون كشيد و گفت « به دردمون ميخوره . فكر كن ، بدبخت زنعمو چقد بايد خواهرته كه يكسر جيغ ميزنه رو دستاش دور اتاق بچرخونه تا خواب بره . خُب ميخوابوندش تو اينو به من يا تو ميگه بادش بديم و خودش به كاراش ميرسه . پدرت كه به فكرش نيست ؛ يعني نداره بدبخت . خُب اونم ، سگ كه نكشته كه . خُب يكي بايد به فكرش باشه .
« يعني تو به فكرشي ؟ »
« ها ! نيستم ؟ اگر نبودم كه جون خودمه نميگرفتم تا اين لامصبو تا اينجا بكشونم !»
« ميگم ! تو ميگي مال كي بوده . ببين هنوز آخ نگفته . چرا ولش كردن تو دريا . نكنه يه چيز دگهاي باشه ؟ »
« نه بابا ، چي ميتونه باشه غير از گاچو ؟ من خودم تو يكي از همينا بزرگ شدم . خُب ميدوني اوجا كه حصير گير نميآد . مادرم از پتو گاچو درست ميكرد . هنوزم ميخآش تو ديوار اتاقمون هستن . نميخي كمك بدي ؟ »
« خيلي سنگينه ! »
« ها كه سنگينه ، معلوم نيس چَن روز رو آبا بوده . يواششش . اون بالاش نگير . خيسه پاره ميشه . »
« خُب چهجوري ميخواي ايهمه راه ببريمش تا خونه ؟ »
حالا كه نميبريم . ميكشيمش اون بالا ، سر و تهش ميكنيم و ميمونيم تا خشكتر بشه ، اووَخ … »
تا دم غروت نشستيم . در طول اين مدت محمود لب دريا گشت تا طنابي پيدا كنه كه بشه اونو ببنديم . ميگفت « بيچاره عمو الان تازه خواب رفته . تا مادرت ببينه ما چي آورديم وادارش مي كنه بره دنبال طناب . اونم كه خوابش ميآ ، هي قر ميزنه . هيميگه نميخوا . بگذار فردا . مادرتم كه ديدي چقد لجبازه ، هي ميگه حاشا و كلا . بايد همين حالا ببنديش . من دگه از كِت و كول افتادم . حالا كه اي بچهآ زحمت كشيدن پاشو راس و ريسش كن . »
اونم نميره . - من ميشناسمش ؛ عمو خودمه – اووخ دعواشون ميشه . حالا با اين طناب دو كار ميكنيم . هم ميبنديمش به گاچو و يكسرشه تو مي ندازي رو كولت و يه سرشه من . هماَم وختي رسيديم ، قبل از اينكه اونا دعواشون بشه . ميگيم "ما خودمون طناب داريم ! " چطوره ، ها ؟ كاشكي دوتا ميخم ميديدم . اووَخ دگه نورعلانور ميشد . حالا چشمات خوب وا كن . شايد ديدم . ميخآش بايد بلند باشن و كُلفت ميدوني …. »
او همانطور حرف ميزد . تعريف ميكرد . خوشحال بود كه الان مادرم خوشحال ميشه و من ديگه گوش نميدادم . خسته شده بودم و فكر مي كردم ؛ فكرش خوب كار ميكنه ؛ وگرنه گاچو هنوز خيس بود و ما نميتونستيم جابجاش كنيم . اما اي جوري راحت – نه راحته راحت - خب يه جوري ميتونيم به خونه بكشونيمش .
وقتي رسيديم ؛ جلوي خونه دنيايي آدم جمع شده بود . زني از داخل خانه جيغ ميكشيد و رودم رودم ميزد . گفتم « تو ميگي چطور شده ؟ كيگريه ميكنه »
از اينكه فكر و خيالش را پاره كرده بودم ؛ دلخور شد و بي حوصله گفت « من چه ميدونم . تو اين خونه هزار جور آدم زندگي ميكنه . خُب هر كي ميتونه باشه . شايد بچه مامانو مرده ! »
در را هول دادم و گفتم « نه خدا نكنه . مامانو زن خوبيه . بچهشم خوبه . زبونته دندون بگير !»
هنوز وارد خونه نشده بوديم كه مادرم مثل پلنگ به طرفمون دويد . بغلم كرد و زد زير گريه و گفت « كجا بودي مادر ؟ من كه مُردم ؟ »
بيچاره محمود تا گفت كجا بوديم و با شوق و ذوق گاچو را به داخل كشيد . مادرم جيغ كشيد « واي واي اينا رفتن گاچو يه بچهي مُرده رِ كشيدن اوردن تو خونه ؛ ببرش ، ببرش بيرون … »
محمود طنابها را جلوي چشم مادرم گرفت و گفت « مُرده كجا بوده ؟از دريا گرفتمش ؛ ببين دگه نميخوا به عمو بگي طناباشم برات آوردم و … »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه پدرم خيس عرق و خسته وارد خانه شد ؛ از چرخش پريد پايين و بدون اونكه بپرسه چي به كجا بوده اونو گرفت زير مشت و لگد . اگر مادرم نگفته بود فرار كن برو تو اتاق مامانو ! منم دستكمي از او نداشتم .
چيزي روي حصير كشيده شد و خشخشش بدنم را لرزاند . خوبي حصيرهايي خرماي در همينه كه صدا ميدن و آدم ميفهمه يه چيزي يا يهكسي داره ميا طرفش . بدنم لرزيد . محمود آهسته پرسيد « بيداري ؟»
« ها ، تو نمردي ؟»
« خيلي دلت ميخواد بميرم ؟ خودمم دلم ميخواد . ولي هر كار ميكنم ؛ نميميرم »
« نه ، من از مار و عقربا ميترسم . از اين سقفآي سياه ميترسم . ديدم تو داري گريه ميكني ؛ فكر كردم نيشت زدن و …»
« نه دگه نميخواد حرفته ورگردوني ! آدم يتيم ، آدم سربار ، بميره بهتره تا زنده باشه . من نميفهمم مادرم از گشنگي مُرده بود يا من چقدر نون ميخواستم كه منِ فرستاد همراه پدر تو . حالا اونم اگر كار داشت ، اگر وضع و حالش از اون بهتر بود ، حرفي . نيست كه ! از گير سرما و بيكاري دست زن و بچهشه گرفته و آورده تو شهر غربت ، ايجايَم بيكار و سرگردون خُب … كاشكي ميمردم . دعا كن منم مثل پدرم بميرم و ايقد مادرت اذيتم نكنه !»
« فقط تورو كه اذيت نميكنه . منم كه بچهشم حبس كرده تو مار و موشا ! »
« ايجا بندره بچه ! …»
صداش عوض شد و دوباره شد همون محمودي كه انگار هزار سال از من بزرگتره و همهچي ميدونه .
« تو بندر مار و عقرب نيس . اگرم باشه ايقد بيحالن كه جون ندارن از سقف برن بالا يا آدمه نيش بزنن . نترس ! تو دگه مردي شدي وَر خودت »
از اين جور حرف زدنش بدم مياومد . دلم مي خواست هميشه گريه ميكرد و هميشه همونطور حرف ميزد .ناگهان گفت « ميگم، هستي بريم لب دريا شنو ؟ »
« منكه بلد نيستم !»
« خُب يادت ميدم »
« مادرم چي ؟ ! »
« يواشي ميريم . اون الان خوابه ، نميفهمه . !»
« اگر نباشه ؟»
« نيس ! من ميفهمم . باشهمَم ، عمو نمي گذاره پاشه ، وخي ، زودي ميريم ، زوديم ميايم. فقط بايد قول بدي نه به عمو و نه به مادرت حرفي نزني ، باشه ؟»
« خُب اگر فهميدن ، نگي من گفتم ! »
« نه ! من كه ميفهمم تو دگه مردي شدي وَر خودت . فقط صدا نده ، بگذار من درِِ وا كنم !»
« چهجوري وا ميكني ؟ »
« اينا در آهني كه نيستن ، چوبياَن ، قلفاشونم قديميه . يه چوبي ، قاشقي كه دُمش دراز باشه پيدا كن ،بده من ، يادت ميدم . يواشترم حرف بزن !»
خودش قاشقي پيدا كرد و از درز كنار قفل فرستاد بيرون و گفت « ديدي ! فقط ميبا يه درزي ، سوراخي پيدا كني كه چوب يا قاشقت بره بيرون . ديديكه ؟ خُب بعدش چوبه ميگذاري پشت زبونهي درو فشار ميدي عقب . همين . آ آآ … بزن بريم .»
« كفشامون ؟»
« كفش ميخِي چكار . ايجا كه همه شنه !»
« شنا داغاَن !»
« بهجاش آبا خنكاَن ، كيفت بالا ميآ ، بزن بريم !»
لب دريا خلوت بود و داغ . پرندههم پر نميزد و دريا مثل آدمايي كه خواب رفته باشن ، تكون نميخورد . محمود نرسيده به آب لخت شد و با كون لخت و پِتي دويد طرف آب و چند قدمي كه دويد خودش را شلُپي ولكرد وسط آبها و بعد از اونكه چند بار پا شد و دوباره خودش را پرت كرد . داد زد «بيا بچه ، خنك ميشي »
بعد شروع كرد تو آبآ شاشيدن . دولش خيلي گنده بود . مادرم گفته بود « اينا بچهآي ولي هستن ، وِل بزرگ شدن ، همراشون نرو . اگرم رفتي يهوخ جلوشون لُخت نشي ها ؟»
« چرا ؟ اگر خودشون لُخت شدن چي ؟ »
غلط ميكنن ، اگر ايكاره كردن به من بگو تا پدرشه بسوزم
« چرا ؟»
« دگه چرا نداره . مي گم ايطوره ! بگو چشم . كلهي آدمه ميخوري بسكي چرا چرا ميكني ، وخي برو بازي !»
محمود همونطور كه ميشاشيد دور خودش چرخ زد و داد زد « هي ! من تو دريا بندريآ شاشيدم . دگه نميتونن قيافه بگيرن . بيا بچه . ميخوام شنو يادت بدم !»
« من نميآم . تو خودت شنو كن !»
« گرما ميسوزتت !»
« ميرم تو سايه !»
« سايه داغتره ، خفهت ميكنه ، بيا تو آب »
جوابش را ندادم و او هم بيخيال شد . بنا كرد به خوندن و دويدن و اينوَر اونوَر رفتن . چه پوست سفيدي داشت . مادرم ميگفت « اينايي كه سفيدن كمتر ميسوزن تا سبزهها »
« خُب اگر بسوزن ، چطور ميشه ؟ »
« واي تو دوباره شروع كردي ! بچه مغز خر كه نخوردي ! يه كم صبر داشته باش ، بزرگ كه شدي ميفهمي !»
دلم ميخواست زودتر بزرگ بشم . ميخواستم همين الان يهطوري ميشد تا از محمود بزرگتر بشم و ديگه ازش نترسم . دلم ميخواست شنو بلد بودم و الان شنو ميكردم و ميرفتم ،هموجاييكه اون قايق كوچولو داره برا خودش ميچره . يه دفعه به خودم اومدم و داد زدم «محمود ، نگا كن !»
« به كجا ؟»
« پشت سرت . اون قايق كوچولو رو ببين ، هيشكي توش نيس !»
محمود به طرف قايق شنو كرد و من تا لب آب دويدم . محمود رفت . رفت . رفت تا اونقدر كه اندازهي قايق شد . ترسيدم . نميدانستم او چقدر شنا بلده و ميترسيدم اگر خسته بشه چي . اونجا كه دگه جايي نبود كه خستگي در كنه . اونقدر نگاه كردم تا آفتاب چشمم را زد . بستمشان . وقتي بازشان كردم قايق بود اما محمود گم شده بود .
«خدايا عجب غلطي كردم . حالا جواب پدر و مادرمه چي بدم . بگم چرا رفتيم . چرا نگفتم . چرا گذاشتم بره طرف اون قايق .»
همينطور با خودم حرف ميزدم و تكه تكه لباسهايش را از روي ساحل جمع ميكردم و خدا خدا مي كردم كسي مي رسيد تا كمكمان كند . اما آن وقت روز و در ان گرما حتا پرندههم رو هوا نبود . لباسهايش را جمع كردم و دوباره به قايق نگاه كردم كه دم به ساعت نزديك و نزديك تر ميشد . دلم مي خواست به خانه بروم و پدرم را خبر كنم تا اگر شد به داد محمود برسند . اما قايق اونقدر كنجكاوم كرده بود كه نمي گذاشت بروم . آخر قايق به اين كوچكي به درد چه ميخورد . ؟ قايق تا كنار ساحل رسيده بود . حالا ديگر ميتوانستم خودم را به آب بزنم و بياورمش . اما ميترسيدم . ترسي كه نميشناختم ، از دريا و از آن قايق پرهيزم ميداد . خودم را قانع كردم كه از خير ديدن قايق بگذرم و نجات محمود از هرچيزي واجبتر است . با لباسهاي محمود به طرف خانه راه افتادم . هنوز چند قدم نرفته بودم كه كسي صدايم كرد
« هي ! كجا ميري ؟ »
صداي محمود بود ؛ اما خودش نبود . هر چي نگاه كردم و به هر طرف نگاه كردم نبود . ترسيدم . « روح !»
پا گذاشتم به دو و حالا ندو ، كيبدو كه دوباره صداش بلند شد « بچهسگ ، لباسا منه كجا ميبري ؟»
محل نگذاشتم و دويدم
« هي با تويَم ! »
بدون آنكه برگردم گفتم « تو روحي !محمود نيستي ! »
« ديوونه ، روح كجا بوده ! خودمم .به جون خودت خودمم !»
« بگو به جون خدا »
« به قران ، به جون خدا ، خودمم ! نترس . »
«پس چرا من تورو نديدم ؟»
« رفتم پشتش قايم شدم . ميخواستم ببينم چقد دوستم داري . بيا نترس . تازه اين قايق ني ، گاچويه !»
« چيزه ؟»
« گاچو ! گهواره ؛ همونكه بچهها رو توش ميخوابونن و بادش ميدن تا خواب بره »
تند و تند لباسهايش را پوشيد و به زور گاچو را از آب بيرون كشيد و گفت « به دردمون ميخوره . فكر كن ، بدبخت زنعمو چقد بايد خواهرته كه يكسر جيغ ميزنه رو دستاش دور اتاق بچرخونه تا خواب بره . خُب ميخوابوندش تو اينو به من يا تو ميگه بادش بديم و خودش به كاراش ميرسه . پدرت كه به فكرش نيست ؛ يعني نداره بدبخت . خُب اونم ، سگ كه نكشته كه . خُب يكي بايد به فكرش باشه .
« يعني تو به فكرشي ؟ »
« ها ! نيستم ؟ اگر نبودم كه جون خودمه نميگرفتم تا اين لامصبو تا اينجا بكشونم !»
« ميگم ! تو ميگي مال كي بوده . ببين هنوز آخ نگفته . چرا ولش كردن تو دريا . نكنه يه چيز دگهاي باشه ؟ »
« نه بابا ، چي ميتونه باشه غير از گاچو ؟ من خودم تو يكي از همينا بزرگ شدم . خُب ميدوني اوجا كه حصير گير نميآد . مادرم از پتو گاچو درست ميكرد . هنوزم ميخآش تو ديوار اتاقمون هستن . نميخي كمك بدي ؟ »
« خيلي سنگينه ! »
« ها كه سنگينه ، معلوم نيس چَن روز رو آبا بوده . يواششش . اون بالاش نگير . خيسه پاره ميشه . »
« خُب چهجوري ميخواي ايهمه راه ببريمش تا خونه ؟ »
حالا كه نميبريم . ميكشيمش اون بالا ، سر و تهش ميكنيم و ميمونيم تا خشكتر بشه ، اووَخ … »
تا دم غروت نشستيم . در طول اين مدت محمود لب دريا گشت تا طنابي پيدا كنه كه بشه اونو ببنديم . ميگفت « بيچاره عمو الان تازه خواب رفته . تا مادرت ببينه ما چي آورديم وادارش مي كنه بره دنبال طناب . اونم كه خوابش ميآ ، هي قر ميزنه . هيميگه نميخوا . بگذار فردا . مادرتم كه ديدي چقد لجبازه ، هي ميگه حاشا و كلا . بايد همين حالا ببنديش . من دگه از كِت و كول افتادم . حالا كه اي بچهآ زحمت كشيدن پاشو راس و ريسش كن . »
اونم نميره . - من ميشناسمش ؛ عمو خودمه – اووخ دعواشون ميشه . حالا با اين طناب دو كار ميكنيم . هم ميبنديمش به گاچو و يكسرشه تو مي ندازي رو كولت و يه سرشه من . هماَم وختي رسيديم ، قبل از اينكه اونا دعواشون بشه . ميگيم "ما خودمون طناب داريم ! " چطوره ، ها ؟ كاشكي دوتا ميخم ميديدم . اووَخ دگه نورعلانور ميشد . حالا چشمات خوب وا كن . شايد ديدم . ميخآش بايد بلند باشن و كُلفت ميدوني …. »
او همانطور حرف ميزد . تعريف ميكرد . خوشحال بود كه الان مادرم خوشحال ميشه و من ديگه گوش نميدادم . خسته شده بودم و فكر مي كردم ؛ فكرش خوب كار ميكنه ؛ وگرنه گاچو هنوز خيس بود و ما نميتونستيم جابجاش كنيم . اما اي جوري راحت – نه راحته راحت - خب يه جوري ميتونيم به خونه بكشونيمش .
وقتي رسيديم ؛ جلوي خونه دنيايي آدم جمع شده بود . زني از داخل خانه جيغ ميكشيد و رودم رودم ميزد . گفتم « تو ميگي چطور شده ؟ كيگريه ميكنه »
از اينكه فكر و خيالش را پاره كرده بودم ؛ دلخور شد و بي حوصله گفت « من چه ميدونم . تو اين خونه هزار جور آدم زندگي ميكنه . خُب هر كي ميتونه باشه . شايد بچه مامانو مرده ! »
در را هول دادم و گفتم « نه خدا نكنه . مامانو زن خوبيه . بچهشم خوبه . زبونته دندون بگير !»
هنوز وارد خونه نشده بوديم كه مادرم مثل پلنگ به طرفمون دويد . بغلم كرد و زد زير گريه و گفت « كجا بودي مادر ؟ من كه مُردم ؟ »
بيچاره محمود تا گفت كجا بوديم و با شوق و ذوق گاچو را به داخل كشيد . مادرم جيغ كشيد « واي واي اينا رفتن گاچو يه بچهي مُرده رِ كشيدن اوردن تو خونه ؛ ببرش ، ببرش بيرون … »
محمود طنابها را جلوي چشم مادرم گرفت و گفت « مُرده كجا بوده ؟از دريا گرفتمش ؛ ببين دگه نميخوا به عمو بگي طناباشم برات آوردم و … »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه پدرم خيس عرق و خسته وارد خانه شد ؛ از چرخش پريد پايين و بدون اونكه بپرسه چي به كجا بوده اونو گرفت زير مشت و لگد . اگر مادرم نگفته بود فرار كن برو تو اتاق مامانو ! منم دستكمي از او نداشتم .
۱/۲۲/۱۳۸۵
اعتراض به تخریبِ سنگِ قبر احمد شاملو
سنگ ِ قبر احمد شاملو را تخریب کردهاند. تکهای از امضایش به یغما رفته است. سنگ قبر سمبل است، نشانه است، نشانیست از احمد شاملو برای امروز - آنهم چه روزی ! - برای فردا. تا وقتی که اندیشه هنوز معنایی داشته باشد.
سنگ ِ قبر احمد شاملو را شکستن، هر شکستنی نیست. بیحرمتی به سنگ قبر شاملو، هر بیحرمتیای نیست. و این ربطی به نام ِ شاملو ندارد، بی حرمتی به میراثیست که با نام ِ شاملو معنا میدهد: اندیشهی مستقل، اندیشهی متعهد، اندیشهی جستوجوگر.
این روزها که سکوت راه را برای تجاوز هموار کرده، صدایمان را رسا میکنیم. این تکه سنگی در بیابان نیست که میشکند، امروز و فردای اندیشههای ماست که خش برمیدارد. نگذاریم بشکند، نگذاریم.
همصدا میشویم، حافظ میشویم، حافظه میشویم و تجاوز به میراث فرهنگیمان را محکوم میکنیم.
برای همصدا شدن، برای افزودن نامتان، ایمیلی به
contact@parham.ir ارسال کنید
سنگ ِ قبر احمد شاملو را تخریب کردهاند. تکهای از امضایش به یغما رفته است. سنگ قبر سمبل است، نشانه است، نشانیست از احمد شاملو برای امروز - آنهم چه روزی ! - برای فردا. تا وقتی که اندیشه هنوز معنایی داشته باشد.
سنگ ِ قبر احمد شاملو را شکستن، هر شکستنی نیست. بیحرمتی به سنگ قبر شاملو، هر بیحرمتیای نیست. و این ربطی به نام ِ شاملو ندارد، بی حرمتی به میراثیست که با نام ِ شاملو معنا میدهد: اندیشهی مستقل، اندیشهی متعهد، اندیشهی جستوجوگر.
این روزها که سکوت راه را برای تجاوز هموار کرده، صدایمان را رسا میکنیم. این تکه سنگی در بیابان نیست که میشکند، امروز و فردای اندیشههای ماست که خش برمیدارد. نگذاریم بشکند، نگذاریم.
همصدا میشویم، حافظ میشویم، حافظه میشویم و تجاوز به میراث فرهنگیمان را محکوم میکنیم.
برای همصدا شدن، برای افزودن نامتان، ایمیلی به
contact@parham.ir ارسال کنید
۱/۱۵/۱۳۸۵
مشكي
مادر ايستاده و بازو به بازوي در داده بود و نگاهش پر از شماتت بود و لبهاي قلوهاي و بي رنگش به تلخي ، زخمهاي دلش را بيرون ميريخت و پدر ، بلند و چهارشانه و بيحوصله ميخواست برود . ميخواست نماند و گلههاي او را نشنود و من قيد همه چيز را زده و تنها به سگ فكر ميكردم كه قد راست كرده و دست بر شانه هاي مادرم گذاشته بود و چقدر دلم ميخواست عوض لب هاي سياه پدرم ، او صورت مادرم را ميبوسيد و نمي دانم چرا مشكي را بيشتر از پدرم مي خواستم و شايد مادرم …
« فكري برا اين سگ بكن ؛ ديگه نمي تونم جلودارش بشم . همه از دستش عاصي شدند » و پدرم به شكم قلنبه مادرم نگاه كرد و لرزش داغ و شهوتناك وجودش را با مالش آنجايش تمام كرد و گفت « فكري بكن ، من از سگ عاصيترم !»
مادرم با نفرت نگاهش را دزديده بود و بدون خداحافظي رو برگردانده و به طرف پنجره رفت و من هنوز فكريام چرا پدرم عاصي بود . شايد بپرسيد من اينهمه را از كجا ميدانم ؟ خُب خودمم نمي دونم . اما ميدونم كه ميدونم . همونطور كه ميدونم ، مشكي سياه بود . با دستها و پاهايي بلند و كشيده و صليب سياهي كه بر سينه داشت . صليب كه نه ، چيزي شبيه آن ،چيزي كه قشنگش ميكرد و يه جوري معصوم . اما مادرم ميگفت " مثل اژدها ميمونه " و پدرم مي خنديد . مادرم ميگفت " آخرش كاري به دستمون ميده "
پدرم مثل بچهها خودشو لوس ميكرد و سرش را روي زانوهاي مادرم ميگذاشت . مادرم ميگفت " حوصله ندارم ، خودتو لوس نكن ."
پدرم آب چسبناك دهنش را به زور فرو ميداد و با دستهاي محكمش ران مادرم را ميفشارد . مادرم جيغ ميكشيد " دوستيآتم مثل دوستيي خاله خرسهاس "
پدرم ميخنديد و مشكي هم ؛ زنجير را پاره كرده و از ديوار كنار تنور بيرون زده بود و انگار كه جن ديده باشد با تمام وجود جيغ ميكشيد . مادرم از پشت پنجره كنار رفت . روسري قرمزش را برداشت . موهايش موج خوردند و تا روي كمرش رسيدند . مادرم با نفرت نگاهشان كرد . پدرم سرش را ميان سياهي شبقگون آنها فرو كرد . از ته دل نفس كشيد و دستش را از پشت روي سينههاي دردناك مادرم گذاشت و ناليد " پس كي ؟ " مادرم جواب نداد و من جيغ كشيدم . اما كسي محل نداد .
مشكي پشت پنجره بود . مادرم به طرف آيينه رفت . خودش را نگاه كرد . چشم ، ابرو دماغ ، لب و دهان . نگاهش كم كم پايين خزيد . نميدانم چي ديد كه پيراهنش را در آورد . آيينه چه هيز بود . نگاهش مادرم را بلعيد . مشكي زوزه كشيد . پدرم گفت" تا اون توله سگ بيا ، من دق مي كنم "
مادرم به بوي عرق پدرم فكر كرده بود و به تيزي چندشآورش . آيينه ، سياهي بيرنگي روي سينهي مادرم ديد . نگاهش همانجا ماند و مادرم به آنهمه شورشري كه تمام شده بود ؛ فكر كرد . به داغي سكرآوري كه به بدترين كارها وادارش كرده بود . دلش به هم خورد . اخم كرد و به رفتهي پدرم نگاه كرد .
مشكي دوباره زوزه كشيد و بر قد پنجره ايستاد . مادرم دستهايش را روي شكمش گذاشت و چيزي مثل ترس پشتش را لرزاند و پشتم را . آيينه از ماندنش ، از اخم مادرم و زوزهي مشكي ترسيد . پايين خزيد . نگاهش روي دستهاي مادرم ماند و از خودش پرسيد " چرا با من قهره ؟"
مادرم به گريه افتاد . مشكي خودش را به پنجره كوبيد . پدرم آهسته آهسته دستهايش را به طرف شلوار مادر كشاند و آن را پايين كشيد . مادرم به لُختي بالا تنهاش در آيينه نگاه كرد . شلوار سُر خورد . مشكي ديوانه شده بود و انگارعاقل . با دست به شيشهي پنجره كوبيد . مادرم اخم كرد . آيينه هم اخم كرد . مشكي زوزهاش كشدار شده بود و چسبناك . مادرم نگاه بد آيينه را پس زد . ميخواست شلوارش را بالا بكشد كه انگار …
به طرف پنجره رفت . پرده را پس زد . مشكي مرد هيزي شده بود . مادرم خنديد . صدايش كرد . مشكي وارفت ، شُل شد ، افتاد و مويه كرد . دستهايش را پيش كشيد خودش را عقب داد . انگار كه برقصد . انگار كه بخواهد شكيلترين حالت بدنش را نشان دهد . پايينتنهاش را بالا برد و سرش را روي دستهايش گذاشت . مادرم خنديد . مشكي ناز آورد . مادرم فحشش داد . مشكي به همان حالت خودش را پيش كشيد . آب از دهنش سرازير شده بود . مادرم دستهاي از موهايش را روي صورتش پخش كرد . مشكي خوشش نيامد . خودش را جمع كرد و از ته دل غريد . مادرم سرش را تكان داد و همهي موهايش را از پشت سر پيش كشيد . صورتش ميان آنهمه سياهي گم شد . مشكي بلندتر غريد . من هم ترسيدم . مادرم سرش را تكان داد . مشكي از جايش بلند شد . تن مادرم گر گرفته بود و گرمايش اذيتم ميكرد . مشكي زوزهي بلندي كشيد و دو سه متر عقب رفت . مادرم پنجره را باز كرد و با ناز صدايش كرد . مشكي غريد . مادرم سرش را از پنجره بيرون برد و جوري كه من نديده بودم خنديد . مشكي ايستاد . نگاهش كرد . مادرم دوباره موهايش را روي سينههاي لختش ريخت و صورتش . مشكي دوباره غريد . مادرم خنديد . مشكي زوزه كشيد . مادرم بلندتر خنديد . چشمهاي مشكي سرخ شده بود . مادرم خنديد . خنديد . تريليي از كوچه گذشت و صدايش ديوارها را لرزاند . مادرم موهايش را به رقص درآورد و سرش را چرخاند . سر مشكي همراه چرخش موهاي مادرم ميچرخيد و آب دهنش به اينطرف و آن طرف مي ريخت . مادرم خسته شد. پشتش را به پنجره كرد . مشكي زوزه كشيد . هنوز صداي تريلي بود و هنوز ديوارها مي لرزيد كه مشكي خودش را از پنجره به داخل پرت كرد و دستهايش را روي شانههاي مادرم گذاشت و …
6/3/84
مادر ايستاده و بازو به بازوي در داده بود و نگاهش پر از شماتت بود و لبهاي قلوهاي و بي رنگش به تلخي ، زخمهاي دلش را بيرون ميريخت و پدر ، بلند و چهارشانه و بيحوصله ميخواست برود . ميخواست نماند و گلههاي او را نشنود و من قيد همه چيز را زده و تنها به سگ فكر ميكردم كه قد راست كرده و دست بر شانه هاي مادرم گذاشته بود و چقدر دلم ميخواست عوض لب هاي سياه پدرم ، او صورت مادرم را ميبوسيد و نمي دانم چرا مشكي را بيشتر از پدرم مي خواستم و شايد مادرم …
« فكري برا اين سگ بكن ؛ ديگه نمي تونم جلودارش بشم . همه از دستش عاصي شدند » و پدرم به شكم قلنبه مادرم نگاه كرد و لرزش داغ و شهوتناك وجودش را با مالش آنجايش تمام كرد و گفت « فكري بكن ، من از سگ عاصيترم !»
مادرم با نفرت نگاهش را دزديده بود و بدون خداحافظي رو برگردانده و به طرف پنجره رفت و من هنوز فكريام چرا پدرم عاصي بود . شايد بپرسيد من اينهمه را از كجا ميدانم ؟ خُب خودمم نمي دونم . اما ميدونم كه ميدونم . همونطور كه ميدونم ، مشكي سياه بود . با دستها و پاهايي بلند و كشيده و صليب سياهي كه بر سينه داشت . صليب كه نه ، چيزي شبيه آن ،چيزي كه قشنگش ميكرد و يه جوري معصوم . اما مادرم ميگفت " مثل اژدها ميمونه " و پدرم مي خنديد . مادرم ميگفت " آخرش كاري به دستمون ميده "
پدرم مثل بچهها خودشو لوس ميكرد و سرش را روي زانوهاي مادرم ميگذاشت . مادرم ميگفت " حوصله ندارم ، خودتو لوس نكن ."
پدرم آب چسبناك دهنش را به زور فرو ميداد و با دستهاي محكمش ران مادرم را ميفشارد . مادرم جيغ ميكشيد " دوستيآتم مثل دوستيي خاله خرسهاس "
پدرم ميخنديد و مشكي هم ؛ زنجير را پاره كرده و از ديوار كنار تنور بيرون زده بود و انگار كه جن ديده باشد با تمام وجود جيغ ميكشيد . مادرم از پشت پنجره كنار رفت . روسري قرمزش را برداشت . موهايش موج خوردند و تا روي كمرش رسيدند . مادرم با نفرت نگاهشان كرد . پدرم سرش را ميان سياهي شبقگون آنها فرو كرد . از ته دل نفس كشيد و دستش را از پشت روي سينههاي دردناك مادرم گذاشت و ناليد " پس كي ؟ " مادرم جواب نداد و من جيغ كشيدم . اما كسي محل نداد .
مشكي پشت پنجره بود . مادرم به طرف آيينه رفت . خودش را نگاه كرد . چشم ، ابرو دماغ ، لب و دهان . نگاهش كم كم پايين خزيد . نميدانم چي ديد كه پيراهنش را در آورد . آيينه چه هيز بود . نگاهش مادرم را بلعيد . مشكي زوزه كشيد . پدرم گفت" تا اون توله سگ بيا ، من دق مي كنم "
مادرم به بوي عرق پدرم فكر كرده بود و به تيزي چندشآورش . آيينه ، سياهي بيرنگي روي سينهي مادرم ديد . نگاهش همانجا ماند و مادرم به آنهمه شورشري كه تمام شده بود ؛ فكر كرد . به داغي سكرآوري كه به بدترين كارها وادارش كرده بود . دلش به هم خورد . اخم كرد و به رفتهي پدرم نگاه كرد .
مشكي دوباره زوزه كشيد و بر قد پنجره ايستاد . مادرم دستهايش را روي شكمش گذاشت و چيزي مثل ترس پشتش را لرزاند و پشتم را . آيينه از ماندنش ، از اخم مادرم و زوزهي مشكي ترسيد . پايين خزيد . نگاهش روي دستهاي مادرم ماند و از خودش پرسيد " چرا با من قهره ؟"
مادرم به گريه افتاد . مشكي خودش را به پنجره كوبيد . پدرم آهسته آهسته دستهايش را به طرف شلوار مادر كشاند و آن را پايين كشيد . مادرم به لُختي بالا تنهاش در آيينه نگاه كرد . شلوار سُر خورد . مشكي ديوانه شده بود و انگارعاقل . با دست به شيشهي پنجره كوبيد . مادرم اخم كرد . آيينه هم اخم كرد . مشكي زوزهاش كشدار شده بود و چسبناك . مادرم نگاه بد آيينه را پس زد . ميخواست شلوارش را بالا بكشد كه انگار …
به طرف پنجره رفت . پرده را پس زد . مشكي مرد هيزي شده بود . مادرم خنديد . صدايش كرد . مشكي وارفت ، شُل شد ، افتاد و مويه كرد . دستهايش را پيش كشيد خودش را عقب داد . انگار كه برقصد . انگار كه بخواهد شكيلترين حالت بدنش را نشان دهد . پايينتنهاش را بالا برد و سرش را روي دستهايش گذاشت . مادرم خنديد . مشكي ناز آورد . مادرم فحشش داد . مشكي به همان حالت خودش را پيش كشيد . آب از دهنش سرازير شده بود . مادرم دستهاي از موهايش را روي صورتش پخش كرد . مشكي خوشش نيامد . خودش را جمع كرد و از ته دل غريد . مادرم سرش را تكان داد و همهي موهايش را از پشت سر پيش كشيد . صورتش ميان آنهمه سياهي گم شد . مشكي بلندتر غريد . من هم ترسيدم . مادرم سرش را تكان داد . مشكي از جايش بلند شد . تن مادرم گر گرفته بود و گرمايش اذيتم ميكرد . مشكي زوزهي بلندي كشيد و دو سه متر عقب رفت . مادرم پنجره را باز كرد و با ناز صدايش كرد . مشكي غريد . مادرم سرش را از پنجره بيرون برد و جوري كه من نديده بودم خنديد . مشكي ايستاد . نگاهش كرد . مادرم دوباره موهايش را روي سينههاي لختش ريخت و صورتش . مشكي دوباره غريد . مادرم خنديد . مشكي زوزه كشيد . مادرم بلندتر خنديد . چشمهاي مشكي سرخ شده بود . مادرم خنديد . خنديد . تريليي از كوچه گذشت و صدايش ديوارها را لرزاند . مادرم موهايش را به رقص درآورد و سرش را چرخاند . سر مشكي همراه چرخش موهاي مادرم ميچرخيد و آب دهنش به اينطرف و آن طرف مي ريخت . مادرم خسته شد. پشتش را به پنجره كرد . مشكي زوزه كشيد . هنوز صداي تريلي بود و هنوز ديوارها مي لرزيد كه مشكي خودش را از پنجره به داخل پرت كرد و دستهايش را روي شانههاي مادرم گذاشت و …
6/3/84
۱/۰۵/۱۳۸۵
« آخه چرا ؟! »
پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همانطور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشتمون قصاب بوده " اما من از حيوانها ميترسم . از هر موجودي كه روي چاردست و پا راه ميره ؛ ميترسم . اوائل همه ميخنديدن ومسخرهم مي كردن - آخه ما نُه خواهر برادريم و من يكي به آخر موندهام و بيست سه نوهي پدرم همه از من بزرگتر هستن - پدرم سرشون تشر ميزد " كاريش نداشته باشين . ، منم همينطور بودم . اما هفتساله كه شدم يه روز صبح زود از خواب بيدار ميشم و ميرم به سَروَخت پدرم و كاردو از دستش ميگيرم و بدون اونكه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه اون ميخواست بكُشه ، با مهارت ميبرم و از همه بدتر دهنمو ميگذارم رو گلوي گوسفند و مثل آب خونشو ميخورم . پدرم ميگفت وختي پوزهي پر خون منو ميبينه ؛ با اون چشماي خون گرفته از ذوق ميخواسته سكته كنه ... اينم درست ميشه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت سالهگي اومد و جاشو به هفده سالگي داد و پدرمو نااميد كرد . هميشه زير لب قُر ميزد
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشتخوار !!!!!!"
هيچوقت معناي اين حرفشو نفهميدم . ديگه كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نميكردند .
هر روز از بوق سگ - شايدم زودتر - تو خونهي ما بلوا بود .. خنده و سروصداي قصابا ، جيغ و داد گوسفندا ، خِرخِرشون و دست و پا زدن و گريههاشون – هيچوقت گريهي اونارو ديدين ؟ - واي ! چه نگاهي دارن و چه عجزي تو چشماشونه . انگار هزارتا فحش ميدن . انگار فكر مي كنن با كشته شدن هركدومشون اين سير تسلسلي كشتار به آخر ميرسه و ميدونن بالاخره كسي هست و كسي ميآيد تا انتفام اونها را بگيره .
اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اونم يه گوسفنده ؟ يا ...
آفتاب كه پهن ميشد ، گوشهي خونه محشر كبرا بود . خون و پوست و روده و بوي گند مدفوع نيمههظمِ شكمبهها و خرخر گربهها و سر و صداي مادرم كه " چرا تمييز نكردن و چرا همهچي رو گذاشتن تا او سرانجومشون بده و ..."
اينا همه مال قبل از پيدا شدن پديدهاي به نام كشتارگاه بود . حالا ديگه تو خونه گوسفند نميكشن . البته بعضي وختا - قاچاقي - اينكارو ميكنن . اونم با گوسفندايي كه حتما عيب و علتي دارن و تو كشتارگاه اجازهِ كشتنشونو نميدن و ده روز اول محرم .
حتما فهميدين كه من سن و سالي ازم گذشته . حالا ديگه موهام سفيد شده و كمرم خم آورده . اما هنوزم ... پدرم از اين ننگ عمري نكرد . البته تو خونوادهي ما ، هفتاد سالگي اوج جوونمرگيه . مادرم همين چند سال پيش عمرشو داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَرصنف قصاباي شهره و چه كيا و بيايي داره . جمعيت خونواده اونقدر زياد شده كه ديگه همه همديگهرو نميشناسن و خيليا مثل زنبوراي عسل از اين كندو كوچ كردن و براي خودشان كيا و بياي خاصي دارن . حتا بيشتراز برادرم و دار و دستهش.
بعضي وقتا ميشنوم كه برادرم از كارايي كه اونا ميكنن و حرمت حريم خونواده را نيگر نميدارن جيغ و دادش بالا ميره . اما كو گوشي كه بشنفه . تو اينطور مواقع سعي مي كنم دَم پَرش نباشم و گرنه همهي دق و دليآشو سر من خالي مي كنه و داد ميزنه كه " همين سوسولبازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بلبشو شده . وگرنه كيفكر ميكرد تو يه خونوادهاي با اين قدمت و اونهمه آبرو حيثيت يه همچين كارايي بشه "
بعضي وقتا ميگم ، نكنه راست ميگه ؟ ميشينم كلامو قاضي ميكنم و مي بينم نه ، من هيچكاري نكردم . هيچ تبليغ و سر و صدايي – مثل اونا – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشه . من هميشه خودم بودم و چارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته ميرفتم و مياومدم تا …خدا بيامرزه جميع رفتگون خاكه . مادرم هميشه اشكاشو با پَر چادرش پاك مي كرد و ميگفت " آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بيخود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اينكه نميشه تو … نميدونم . والله از خودم خاطرجمعم و ميدونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي به حروم به پر چادرم گرفته نشده كه … فكر كنم كار ، كار اون لقمهاي باشه كه اونشب پدرت خورده و معلوم نيست پيش كدوم حروم لقمهاي مهمون بوده …"
بيچاره مادرم . تا وقتيكه مُرد ؛ يه لحظه چشم از من بر نداشت و اون چشما … چه شبايي كه تا صبح ، بالا سر من خون نباريدن . وقتي زنم - با يكي از همين سلاخايي كه هميشه تو خونهي ما پلاس بودن – فرار كرد . چه شور و شيوني را انداخت . وادار كرد همهي طايفه دست از كار و زندگيشون بكشن وبرن دنبالشون و تا وقتي گوش جفتيشونو نياوردن ؛ آروم نشد . خدا بيامرزدش . شبا مياومد كنارم مينشست و اشك ميريخت . وقتي ازش ميپرسيدم " آخه چرا مادر ؟"
مي گفت " ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . ميخواي منو بزن . والله سبك ميشي مادر ! "
هر چي ميگفتم " آخه مادر من طوريم نيست ؛ چيبگم ؟"
ميگفت " غمباد مي گيري مادر . دق ميكني . حرف بزن "
ميگفتم " مادر ، اون حق داشت . نمي تونست . اونم مثل شمابود . اون با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … "
نمي گذاشت حرفم تموم بشه . باور نميكرد . نبايدم باور ميكرد . آخه اين يه موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره خودش كه حرص ميخورد . خودش كه ميسوخت ؛ فكر ميكرد منم همون حالو دارم و از طبعي كه دارم اونهمه شور و شيون رو مي ريزم تو خودم و ميترسيد ديوونه بشم . هر چند برادرم ميگفت " اين از همون روز اول چَن تختهش كم بوده ، تو جوش نزن ! "
ا ما تا وقتي كه مرد ، يه آن تنهام نگذاشت . چشماش بسته نشد تا منو بردن بالا سرش و با دستاي من بسته شدند . نگاش عين نگاه گوسفندا بود . ترسيده ، بيجاره و متعجب . اونجا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتونستم جلو اون جماعت جلوي گريهمو بگيرم . اونجا بود كه فهميدم چرا ميترسيدم . شما كه نميدونيد – شايدم ميدونين . شايد هزار بار ديدين و نديده گذشتين – يه ترسي تو چشم گوسفندا هست كه جيگر آدمو آب مي كنه . يه زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي خواد داد بزنه و سرشو به سنگ بكوبه و بگه " آخه چرا ؟ "
29/11/84
پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همانطور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشتمون قصاب بوده " اما من از حيوانها ميترسم . از هر موجودي كه روي چاردست و پا راه ميره ؛ ميترسم . اوائل همه ميخنديدن ومسخرهم مي كردن - آخه ما نُه خواهر برادريم و من يكي به آخر موندهام و بيست سه نوهي پدرم همه از من بزرگتر هستن - پدرم سرشون تشر ميزد " كاريش نداشته باشين . ، منم همينطور بودم . اما هفتساله كه شدم يه روز صبح زود از خواب بيدار ميشم و ميرم به سَروَخت پدرم و كاردو از دستش ميگيرم و بدون اونكه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه اون ميخواست بكُشه ، با مهارت ميبرم و از همه بدتر دهنمو ميگذارم رو گلوي گوسفند و مثل آب خونشو ميخورم . پدرم ميگفت وختي پوزهي پر خون منو ميبينه ؛ با اون چشماي خون گرفته از ذوق ميخواسته سكته كنه ... اينم درست ميشه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت سالهگي اومد و جاشو به هفده سالگي داد و پدرمو نااميد كرد . هميشه زير لب قُر ميزد
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشتخوار !!!!!!"
هيچوقت معناي اين حرفشو نفهميدم . ديگه كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نميكردند .
هر روز از بوق سگ - شايدم زودتر - تو خونهي ما بلوا بود .. خنده و سروصداي قصابا ، جيغ و داد گوسفندا ، خِرخِرشون و دست و پا زدن و گريههاشون – هيچوقت گريهي اونارو ديدين ؟ - واي ! چه نگاهي دارن و چه عجزي تو چشماشونه . انگار هزارتا فحش ميدن . انگار فكر مي كنن با كشته شدن هركدومشون اين سير تسلسلي كشتار به آخر ميرسه و ميدونن بالاخره كسي هست و كسي ميآيد تا انتفام اونها را بگيره .
اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اونم يه گوسفنده ؟ يا ...
آفتاب كه پهن ميشد ، گوشهي خونه محشر كبرا بود . خون و پوست و روده و بوي گند مدفوع نيمههظمِ شكمبهها و خرخر گربهها و سر و صداي مادرم كه " چرا تمييز نكردن و چرا همهچي رو گذاشتن تا او سرانجومشون بده و ..."
اينا همه مال قبل از پيدا شدن پديدهاي به نام كشتارگاه بود . حالا ديگه تو خونه گوسفند نميكشن . البته بعضي وختا - قاچاقي - اينكارو ميكنن . اونم با گوسفندايي كه حتما عيب و علتي دارن و تو كشتارگاه اجازهِ كشتنشونو نميدن و ده روز اول محرم .
حتما فهميدين كه من سن و سالي ازم گذشته . حالا ديگه موهام سفيد شده و كمرم خم آورده . اما هنوزم ... پدرم از اين ننگ عمري نكرد . البته تو خونوادهي ما ، هفتاد سالگي اوج جوونمرگيه . مادرم همين چند سال پيش عمرشو داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَرصنف قصاباي شهره و چه كيا و بيايي داره . جمعيت خونواده اونقدر زياد شده كه ديگه همه همديگهرو نميشناسن و خيليا مثل زنبوراي عسل از اين كندو كوچ كردن و براي خودشان كيا و بياي خاصي دارن . حتا بيشتراز برادرم و دار و دستهش.
بعضي وقتا ميشنوم كه برادرم از كارايي كه اونا ميكنن و حرمت حريم خونواده را نيگر نميدارن جيغ و دادش بالا ميره . اما كو گوشي كه بشنفه . تو اينطور مواقع سعي مي كنم دَم پَرش نباشم و گرنه همهي دق و دليآشو سر من خالي مي كنه و داد ميزنه كه " همين سوسولبازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بلبشو شده . وگرنه كيفكر ميكرد تو يه خونوادهاي با اين قدمت و اونهمه آبرو حيثيت يه همچين كارايي بشه "
بعضي وقتا ميگم ، نكنه راست ميگه ؟ ميشينم كلامو قاضي ميكنم و مي بينم نه ، من هيچكاري نكردم . هيچ تبليغ و سر و صدايي – مثل اونا – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشه . من هميشه خودم بودم و چارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته ميرفتم و مياومدم تا …خدا بيامرزه جميع رفتگون خاكه . مادرم هميشه اشكاشو با پَر چادرش پاك مي كرد و ميگفت " آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بيخود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اينكه نميشه تو … نميدونم . والله از خودم خاطرجمعم و ميدونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي به حروم به پر چادرم گرفته نشده كه … فكر كنم كار ، كار اون لقمهاي باشه كه اونشب پدرت خورده و معلوم نيست پيش كدوم حروم لقمهاي مهمون بوده …"
بيچاره مادرم . تا وقتيكه مُرد ؛ يه لحظه چشم از من بر نداشت و اون چشما … چه شبايي كه تا صبح ، بالا سر من خون نباريدن . وقتي زنم - با يكي از همين سلاخايي كه هميشه تو خونهي ما پلاس بودن – فرار كرد . چه شور و شيوني را انداخت . وادار كرد همهي طايفه دست از كار و زندگيشون بكشن وبرن دنبالشون و تا وقتي گوش جفتيشونو نياوردن ؛ آروم نشد . خدا بيامرزدش . شبا مياومد كنارم مينشست و اشك ميريخت . وقتي ازش ميپرسيدم " آخه چرا مادر ؟"
مي گفت " ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . ميخواي منو بزن . والله سبك ميشي مادر ! "
هر چي ميگفتم " آخه مادر من طوريم نيست ؛ چيبگم ؟"
ميگفت " غمباد مي گيري مادر . دق ميكني . حرف بزن "
ميگفتم " مادر ، اون حق داشت . نمي تونست . اونم مثل شمابود . اون با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … "
نمي گذاشت حرفم تموم بشه . باور نميكرد . نبايدم باور ميكرد . آخه اين يه موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره خودش كه حرص ميخورد . خودش كه ميسوخت ؛ فكر ميكرد منم همون حالو دارم و از طبعي كه دارم اونهمه شور و شيون رو مي ريزم تو خودم و ميترسيد ديوونه بشم . هر چند برادرم ميگفت " اين از همون روز اول چَن تختهش كم بوده ، تو جوش نزن ! "
ا ما تا وقتي كه مرد ، يه آن تنهام نگذاشت . چشماش بسته نشد تا منو بردن بالا سرش و با دستاي من بسته شدند . نگاش عين نگاه گوسفندا بود . ترسيده ، بيجاره و متعجب . اونجا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتونستم جلو اون جماعت جلوي گريهمو بگيرم . اونجا بود كه فهميدم چرا ميترسيدم . شما كه نميدونيد – شايدم ميدونين . شايد هزار بار ديدين و نديده گذشتين – يه ترسي تو چشم گوسفندا هست كه جيگر آدمو آب مي كنه . يه زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي خواد داد بزنه و سرشو به سنگ بكوبه و بگه " آخه چرا ؟ "
29/11/84
اشتراک در:
پستها (Atom)