۸/۲۵/۱۳۸۵
خبطي به نام خواندن !
از خواب كه بيدار شدم ؛ پدرم رفته بود . از اتاق بيرون آمدم و روي پلهي جلوي در نشستم . لِنگِ ظهر بود . آسمان مثل زنهاي شكمدار ، خودش را ول داده و دل سنگينش تا روي زمين كِش آورده بود . خانهي پدرم و چند ساختمان ديگر ، بالاي درهي پر درختي زير گرما چرت ميزدند . هيچكس نبود . هيچ صدايي نبود الا پچپچ آنهمه درختي كه درگوشي حرف ميزدند وشرشر جوي آب . درختها كنارهي جو را گرفته و همانطور رفته بودند ؛ تا انجا كه ديگر سبزيشان ، سياه شده و مثل يك لته پر از لك ، بغل كوه سياه جا خوش كرده بود .
" الان مادرم كجاست ؟ "
فكر مادر و خواهرانم دلم را لرزاند . اشك ، چشمهايم را داغ كرد و يك قطره ، آهسته روي كُفتم غلطيد و تا نوك دماغم ، پايين آمد . گرفتمش . نگاهش كردم . چقدر خوشگل بود . گرد ، تُپل ، اما مثل دلم ناآرام و بي حوصله بود و دلش نميخواست يكجا قرار بگيرد . " عجب خبطي كردم !"
كلمهي خبط را ديشب ياد گرفتم . زن راننده كه سينههاي گندهاش نصف صورتم را پوشانده و داشت خفهام ميكرد ؛ به پدرم گفت « خبط كردي ! خبط كردي اوستا . كي يه بچهي ده يازده سالهرو از مادرش جدا ميكنه و ميآره وسط بَر بيابون ، حالا اگر خودت كنارش بودي ، يا كاري داشتي كه ميتونستي ببريش كنارت ؛ حرفي ! نداري كه !»
« شمارو كه داريم، ديگه چيزي كم نداريم ، حاج خانوم !»
« اونكه درست ! ولي من دگه حوصلهي بچههاي فضولو ندارم . حالا اگر دختري بود ، چيزي ! من قولي نميدم . فقط اگر كاري داشت و … »
راننده بشكني زد و سر ماشين را به طرف پيچ جاده چرخاند و خواند
« عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوماد ! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي مباركت باد ! »
حاجخانوم دستش را روي سينهام گذاشت . محكم به طرف در ماشين هول داد و گفت « اووووف ، خفهم كردي بچه ، حالا چه وقت خوابيدنه ؟… اوستا نميتوني بگيريش رو پاهات ؟! »
راننده سر ماشين را از كنار سنگ بزرگي كه وسط جاده سبز شده بود ، رد داد و گفت « توهم يهطوريت ميشه خانوم . اون بيچارهها ، پنج نفري ، رو صندليي اين جيپ خراب شده له شدن ، اووَخ تو توقع داري بچهرَم بگيرن رو پاشون ! يهكم بيا طرف من . نترس من دستام بنده و نميتونم … »
همه خنديدند . زن آهسته به سر راننده زد و مردها از خنده رودهبر شدند . كراجيك دُم درازي از وسط درختها پريد و روبرويم نشست . اول با تعجب نگاهم كرد و وقتي ديد تكان نميخورم . سرش را به طرف درختها گرفت و قارقار كرد . انگار با رفيقاش شرط بسته بود ؛ تا با اومدن به طرف من ، شجاعتش را نشان دهد . هنوز هيچجا نبوده ، دلم براي رفيقام تنگ شده بود . بيچارهها الان يه پاي بازيشون كم شده و حتما دعواشون ميشد .
« به من چه كه رييستون رفته ، ميباس نره . حالام كه رفته بايد خودتون جورِ نبودنشه بكشين . تو فيلما نديدي ؟ »
« خُب ما شكست مي خوريم .! »
« بخورين ، بعدا رييستون ميآيه و انتقام ميگيره ، مگر نديدي ؟ »
« نه خير كه نديدم . ما كه مثل تو وِلو و بيصاب نيستيم ! ما پدر مادر داريم و اونا نميگذارن بريم سينما ! . تازه اگرم بگذارن ، پول مُفت كه نداريم بديم بريم عَسك تماشا كنيم ! »
كراجيك روي پاهاي خاكستري و پوست پوستش دوتا جيك زد و كمي به طرفم آمد . صفرو دستش را به سينهي نفر خودش زد و به طرف ممدو دويد و ممدو گارد گرفت . اما صفرو كجا و هيكل فسقلي ممدو كجا ؟ درسته كه جون داره ، اما نه اونقدر كه از پِس هيكل دراز صفرو بر بيايد . صفرو با نامردي گردن ممدو را چسبيد . تا او بگويد " آخ " پرتش كرد رو زمين و خودش نشست روسينهاش . داد زدم « ولش كن نامرد !» كراجيك ترسيد و با دستپاچگي به طرفم دويد و وقتي فهميد چه خبطي كردهاست . دور زد . پايش از زير دررفت و روي سينهاش ، به زمين خورد . خندهام گرفت . كراجيك پريد و چند متر دورتر ، روي سنگي نشست . پرهاي سينهي سياهش را با نوك قرمزش صاف و صوف كرد و انگار كه حيوون عجيبي ديده باشد ؛ با دقت نگاهم كرد . نگاهش مثل نگاه آقاي دادوَر تيز بود . اونم وقتي كه كار خلافي ميكردي و ميخواست با تسمهي كمرش كتكت بزند ؛ همينطور نگاه ميكرد و انگار چشمهايش ميپرسيد " چند تا ؟!".
« خداروشكر كه قبول شدم و از دستش در رفتم ؛ اگر مثل صفرو چند تا تجديدي ميآوردم چي ؟ يا اگر مثل اصغرو ، سِر تير رَد ميشدم ؛ چي ؟ … كاشكي پدرم ميفهميد . لامصب نگذاشت نفس بكشم . »
« من اوجا تنهايم و هيشكي نيس يه ليوان آب دستم بده . بهتره بيا همراه من . تابستونه كه …!»
بيچاره مادرم جرات نكرد حرفي بزنه .شايداَم ميخواست بزنه كه پدرم نگذاشت و گفت " بي خود چِزوِرَك نزن . ما همسن اين شازدهي تو كه بوديم روزي هزار تا خشت جابجا مي كرديم اووَخ اين … »
وَقتي راه افتاديم ؛ خواهرام خواب بودند و مادرم آهسته آهسته اشك چشمهايش را پاك ميكرد و جرات نداشت حرف بزنه . پدرم چه بادي زير سبيلآش انداخته بود و چه كيفي ميكرد كه مادرم ازش ميترسه .
شكمم به قارو قور افتاده بود . از جايم بلند شدم . كراجيك قاري كرد و پريد و آنطرفتر نشست . خندهام گرفت . قيافه گرفتن او ، مثل قارت و قورت كردن اصغرو بود . جيغي ميكشيد و مي دويد طرفت . تا ميرفتي طرفش ، دوتا پا داشت ، دوتا ديگههم قرض ميكرد و خودش را به صفرو ميرساند و پشت سرش قايم ميشد .
" يعني الان چكار ميكنن ؟"
كتري دود زده ، روي والور خشك شده بود . لاي سفره را باز كردم . به اندازهِي خوراك يه گنجشك ، حلوا لاي نان بود . روغنهايش جدا شده و روي نان پِيوال گرفته بود . يه جوريم شد . سير شدم . سفره را جمع كردم و از اتاق بيرون رفتم . مي خواستم به طرف درختها بروم . فكر ميكردم بايد پر از ميوه باشند . اما به طرف ساختمانهاي ديگر رفتم .
اتاق بغلي ، اتاق راننده بود . حاج خانم وسط اتاق پهن شده و پاهاي چاق و سفيدش از زير پيراهن بيرون زده بود . تا حالا زني كه شلوار به پايش نداشته باشد ؛ نديده بودم . كمي نگاهش كردم . مادرم خيلي خوشگلتر بود . حتا زهرا كورو هم خوشگلتر از اون بود . دلم براي راننده سوخت . آخر او خيلي از حاج خانم كوتاهتر و لاغرتر بود . اگر از پشت سر نگاهشان مي كردي ، باورت نميشد آنها زن و شوهر باشند و از روبرو، اگر كلاه و سبيل و چين و چروك صورتش نبود ، انگار كه مادر و پسر بودند . چقد اون سبيل كوچكش را دوست داشتم . صداش تو دره پيچيد . « عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوووووماد ؟! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي ، مباركت باد ! » چقدر قشنگ ميخواند .
كراجيك ، هنوز همانجا نشسته و –به قول پدرم – مثل طلبكارها نگاهم ميكرد . سنگي به طرفش پرت كردم . با تعجب قاري كرد و به طرف درختها پريد . اما وسط راه پشيمان شد و برگشت . چند متري مانده به من روي زمين نشست و انگار كه توقع نداشته باشد ؛ دوباره قارقار كرد . لامصب نه كلاغ بود و نه نبود . اما چقدر شبيه اصغرو بود . همرنگ ، هماخلاق ، هم صدا .
ساختمان بعدي مال مهندسها بود . درو پنجرههاش بسته بود و پردههايش كيپ تا كيپ بسته . چقدر دلم ميخواست يك مهندس ببينم و بفهمم چرا پدرم هميشه ميخواهد من مهندس بشوم و اگر مهندس ميشدم ؛ چه شكلي ميشدم . حيف كه نبودند .
كراجيك دوباره قار قار كرد . انگار ميگفت " بيا عقب ! دست نزن !"
دلم برايش ميسوخت . حتما او هم گرسنه بود و شايد قبل از من با بچهاي رفيق بوده و او بهش غذا ميداده كه ولم نميكند . كاشكي برگردم خونه و كمي نان برايش بياورم . اما معلوم نيست كه نان بخوره يا نه ؟ كاشكي زبان داشت . كاشكي ميشد باهاش حرف بزنم . كاشكي ميتوانست تعريف كند آنكه باهاش دوست بوده پسر كيبوده ؟ مثل من پسر يه اوستا بوده يا يك مهندس و يا راننده و يا … در ساختمان باز بود . رفتم تو . اتاق اولي ، درش بسته بود . دومي . سومي ، چهارمي ، پنجمي . ششمي . داشتم برميگشتم كه در هفتمي باز شد . « تو كيهستي ؟ »
صدايش مثل ، آسمان غرنبه بود . هُدك خوردم . قد بلند بود و چهارشانه و با اينكه ريش و سبيل نداشت ؛ نميدانم چرا قيافهي ريشآبي جلوي چشمم زنده شد .
« پرسيدم كي هستي . اينجا چكار داري ؟»
خودم را معرفي كردم . خوب نگاهم كرد و پرسيد « تنهايي ؟»
سرم را تكان دادم . به طرف اتاق راه افتاد و خيلي خودماني گفت « بيا تو . منم تنهايم . صبحونه خوردي ؟ »
با آنكه هيچوقت و از هيچچي نترسيده بودم ؛ نمي دانم چرا دلم به تاپ تاپ افتاده بود . جلوي در ايستادم و گفتم « ممنونم . بايد برم »
خودش را روي تخت انداخت و پرسيد « كار داري ؟ كسي منتظرته ؟ »
روي ميز كنار تخت ، شايد هزارتا مجله روي هم تلنبار شده بود . نگاهش به دنبال نگاهم به طرف مجلهها رفت . نگاهش مثل نگاه صفرو پر از كلك بود . لبخندي زد . مجلهاي را برداشت و گفت « جوابمو ندادي ؟!»
چشمم روي عكس مجله گير كرد . مرد سياه و پشمآلودي وسط ميدان فوتبال ايستاده و پايش را روي توپ گذاشته و جوري ميخنديد كه انگار هيچكس غير از او در اين دنيا نيست . پرسيد « فوتبال بلدي ؟ »
مجله نو نو بود . خيلي جلوي خودم را گرفتم كه به طرفش ندوم و مجله را قاپ نزنم . اما …
« زبونتو گربه خورده ؟ »
صفرو پشت گردنم را گرفت و گفت « بااااابو اين دوباره يه روزنامه پاره ديد . بچه من كاهگِل كه لقد نميكردم !»
« تا حالا روزنامه ديدي ؟»
اصغرو خنديد و گفت « اين كِرم روزنامه و كتاب پارهيه ! ميگي نه ! سراغشو از آشغالي جلوي خونهي خانمدكتر بگير»
از روي تخت بلند شد . پردهي پنجره را كنار زد و بادقت بيرون را پاييد و گفت « ميخواي بخونيش ؟ هفتهي پيش خريدمش »
نصفش را خوانده بودم . اما نصف بقيهش نبود . شرلوك هولمز از وسط ورقهاي روزنامه سرش را بيرون آورد و دستش را به طرفم تكان داد . « زنِ بيخود اين مردكه رو نديدي ؟ ميفهمي كيو ميگم ؟ »
صفرو گفت « بياين بريم ؛ اين ديگه تو اين باغا نيست و هيشكيرو آدم حساب نميكنه .»
« لامصب بيدين فكر نميكنه يه زن ، وسط يه مشت جوون مجرد ، تو اين بر بيابون … كار درستي نكرده ، نه ؟ »
نصف قصهي نادرشاه را خوانده بودم . تا آنجا كه نادر دستور داده بود سر حاكم كرمان را از سوراخي كه در ديوار بود رَد كنند و خودش ايستاده بود . دستش را بالا برده و منتظر بود تا طناب را دور گردن كُلفت حاكم محكم كنند و …
« ميدوني اگر يكي از ماها بره بالا سر زنش چه بِلبِشويي راه ميندازه ؟ اونوقت فكر نميكنه خوب لامصب تو نميتوني يك هفته جلوي خودت را بگيري ؛ چطور توقع داري ما كه يه ماه يه ماه رنگ شهرو نميبينيم پر وپاچهي زن تورو ببينيم و حالي به حالي نشيم . ميفهمي كه ؟ »
كراجيك جيغ ناجوري كشيد و او مجله را روي تخت انداخت و گفت « هيچچيز اينجا مثل جاهاي ديگه نيست ؛ كلاغاشو ديدي ؟ … بگذار برم درو ببندم كه اگر دزد كنه و بيا تو ، ديگه نميگذاره بخوابيم »
به طرف در رفت . خودم را به مجله رساندم . تند و تند ورقش زدم . شرلوك هولمز همانجايي بود كه ديده بودمش . به طرف حاكم رفتم . دست نادر هنوز بالا بود و مامور طناب را محكم ميكرد . مانده بودم تا اول كدام را شروع كنم كه برگشت . وقتي ديد روي تخت نشستهام خوشحال شد . قوطي كرم را از روي ميز برداشت . دستهايش را چرب كرد و كنارم نشست . دستش را دور شانههايم انداخت گفت « باركاله ، بچهي باسواديم هستي ؛ فكر نميكردم بچهي يه اوستا بنا هم اهل خوندن باشه . بخون . من خوندمش خيلي حال ميده ! »
دستش را زير بغلهايم گذاشت و گفت« اونجا نور كمه . بيا اينوَر بشين .»
نادرچين به پيشاني انداخت . چشم از نگاه ملتمس حاكم چاق كرمان گرفت و دستش را مثل شمشير پايين آورد . جلاد با بيرحمي هرچه تمامتر ، شلاق محكمي به اسب زد . اسب چهارنعل به راه افتاد . طناب كِش آورد . فرياد حاكم از ميانه قطع شد . او سرش را كنار گوشم گذاشت و پچپچ كرد« داستان جالبيه ، نه ؟ » . هُرم نفسش آنقدر داغ بود كه گوشم را سوزاند .
نادر خنديد . دستهايش آنقدر قوي بود كه با يك تكان از روي تخت بلندم كند و روي پاهاي خودش بنشاند . سر از گردن جدا . خون فوران زد و روي پيشانيبند جواهرپوشِ اسب نادر ريخت . نشانهي شومي بود . خندهي نادر قطع شد . خودش را جابجا كرد . پاهايش را از هم باز كرد و به جلو هُلم داد و دستهايش را از دور شانههايم برداشت . نادرعصبي بود و عصبيتر شد . باور نميكرد گردني آنچنان ستبر ، به اين سادگي از تن جدا شود . با عصبانيت اسبش را هيكرد و فرياد زد «كار خوبي نبود ! راه ميافتيم »
شهر نقطهاي وسط كوير بود . كوير خود شهر بود و شهر لاشهي نيمهجاني كه اگر دو روز ديگر اين لشكر ، خونش را ميمكيد؛ از كوير هم كويرتر ميشد . اسب از وسط كوير ميرفت . او پشت سرم تكان تكان ميخورد . اسب خوب خورده و خوب پرورده ، مثل باد ميرفت و كويري را كه قتلگاه نيمي از لشكر نادر بود ؛ پشت سر ميگذاشت . جيس جيس تخت درآمده بود . نادر هر لحظه عصبيتر ميشد . قرار نداشت . اسب حال او را ميفهميد . اما نادر نه حال خودش را ميفهميد و نه حال اسب را . بلكه با تمام توانش اسب را ميكوبيد و دلش ميخواست اسب پر بگيرد و او را زودتر از آنچه كه بايد ، از آن برزخ دور كند . اسب خو كرده و وحشي شده بود . هُرم نفسنفسزدنش ، پشت گردنم را آتش زده بود . ميخواستم برگردم و ببينم چكار ميكند . اما… نادر پشت سرش را نگاه كرد . نگاهش تا عمق كوير رفت . هيچكس در تيررس نگاهش قرار نگرفت . فقط او بود و اسب عرق كرده و برهوت كوير . خشمش بيشتر شد .
سينهاش را به پشتم چسباند . نفس نفسهايش خيلي تند شده بود. دهنش بو ميداد . … با همهي خشمي كه داشت ؛ شلاق را به سر و چشم اسب كوبيد . اسب سر دست رفت و روي زمين پهن شد . اگر نادر سوار كار ماهري نبود . اگر … كراجيك كنار پنجره نشست و قاري زد .او يك لحظه ماند و دستش از حركت افتاد . نادر را وسط زمين و آسمان رها كردم . چرخيدم تا كراجيك را ببينم . او دستپاچه دستمالي از جعبهي دستمال كشيد و روي دستش انداخت . اما من ديدم و مثل برق خودم را از روي پاهاي نيمه لخت او به طرف در پرت كردم . صفرو ميخنديد . اصغرو مي خنديد . ممدو بُغ كرده نگاهم مي كرد . من ميدويدم و كراجيك پشت سرم داد ميزد« خبط كردي .خبط كردي . خبط !»
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
عجب خبطي كرديد آقاي كرماني
ارسال یک نظر