کلاغ
دشت برفي. جادهي خلوت. ماشين ِ سرسامگرفته، و راننده كه در هياهوي ذهنش گمشدهبود. رفت و آمد ماشينها، آدمها، گاريها، پيادهها، سوارهها، سپيدها، سياهها. دانههاي زنجيري ازهمگسسته، كلاف سردرگمي از همهچيز و هيچچيز. به اينجا كه ميرسيد بايد ميايستاد وگرنه … هنوز پايش را از روي پدال برنداشتهبود كه جلوي رويش سبزشد. اول يك نقطه بود. سر سوزني سياه، وسط آنهمه سفيدي. كمكم شكلگرفت. اول يك خط، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم. يك بچه!
ميآمد يا ميرفت؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرتكرد بيرون و دادزد « وايسا، وايسا بچه!»
تا صدايش به او برسد، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گمشدهبود. مرد روي جادهي خيس زانو زد، موهايش را گرفت و با گريه دادزد « آخه چرا؟ چرا، چرا، چرا …»
باز هم برف ميباريد، و باز هم همان بازي، با گريهي بچه شروعميشد. گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرونميكشيد. به همين نقطه كه ميرسيد، بچه را ميديد كه گريهكنان به طرف دشت ميدود. تا ماشين ميايستاد و او پياده ميشد و داد ميزد که وايسا، وايسا بچه!، بچه گم شدهبود. مرد همه جا را گشتهبود . زير هر بوته، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود بچه را از ديد او پنهان كند. اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شدهبود و باز هم تكرار ميشد.
سوز سردي ميآمد؛ اما مرد سرما را حس نميكرد. گرم بود. استكاني زدهبود يا نه؟ چيزي يادشنميآمد.
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت؟ اين هم يادش نبود.
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كردهبود. جلوي پايش ايستاد؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت: افتخار بدين.
زن خنديدهبود. سرش را از پنجرهی ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تجمل ماشين را ورانداز كرده بود. مرد آهسته گفت: بفرماييد، خواهش ميكنم.
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش، به همه گفتهبود كه بچه را نديده است. نفهميدهبود كه زن بچهاي هم همراهش دارد. اما بايد بچهاي همراه زن باشد. اصلن اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران، براي ردّگمكردن هميشه بچهاي را همراه خودشان برميدارند. زن بچه را كنار خودش نشاندهبود و قبل از آنكه مرد، صحبت را با زن شروع كند، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را به او نشان ندادهبود كه بچه، به خواب رفتهبود.
جاده خلوت بود. پرنده هم پر نميزد. مرد عرق كردهبود. خسته بود. هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد. هنوز خودش را جمعنكرده و بند شلوارش را نبستهبود كه از خودش، از کارش و از زن، بيزار ميشد. ديگر نميتوانست وجودشان را تحملكند. صدايشان را، ناز و ادايشان را، اما زنها ...
آنها تازه احساس صمیمیّت ميكردند. شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست. تازه يادشان ميآمد که بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند؟ پس حسشان كجا رفته»
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم؟»
مرد جواب نداد. زن دستش را روي دست مرد گذاشت، لبهايش را روي گوش او گذاشت و كشدار و با ناز پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد. حس كرد چيزي از درونش، دارد ميكوبد و بالا ميآيد. سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد.
چهقدر رفته بود؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند؟ كي ايستاد و در بيرنگي ِ آيينه چشمهاي سبز بچه را ديد؟
برگشت. نگاهشكرد. نگاه گرمش هنوز همانجا بود. هنوز همانطور نگاهش ميكرد. دهن مرد خشك شدهبود. فكش خواب رفتهبود و هر كار ميكرد نميتوانست دهنش را باز كند. باور نميكرد. بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهای!
مرد خندهی پر تمنای زن را ديد. داغ شد. يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه. دوباره شروع نكن، خواهش ميكنم.»
بچه تكهای از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغزد « اينا لباساي مامانمه، پس مامانم كو؟» و جيغكشيدهبود « ماااااااااامااااااان!»
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم. نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين»
بچه گريه ميكرد و مامان مامان ميزد. مرد عصبي شدهبود. ميلرزيد. گريه ميكرد. داد ميزد « از كجا بيارمش؟ مگر برنگشتم؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي؟ مگه نديدي؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم. ديگه چيكار ميتونسم بكنم؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم. ديگه بسمه، ميدوني چند ساله؟… ديوونهم كردي»
بچه به هقهق افتادهبود و صدايش مغز مرد را ميخراشيد. مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد. مرد ديوانه شد. در ماشين را باز كرد. دست بچه را گرفت و پرتشكرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود. خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و ميلرزيد. به جادهی خلوت نگاهكرد و به دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش. انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد. دلش ميخواست به خودش و حال و روزش بخندد، گريه كند. اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبهروي او بر زمين نشست. و وقتي سكون او را ديد، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد. مرد تكاننخورد. شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد. آخر يك كلاغ چه ضرري ميتوانست داشته باشد. كلاغ با دو جست ديگر، كنار پاهاي مرد بود. مرد باز هم حركتنكرد. اما دیگر آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كردهبود و فقط به كلاغ فكر ميكرد. به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او. شنیدهبود که هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيليها به استادي او در خلافکاری ايمان دارند. كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست. مرد فكركرد « به قصد چشمام اومده» شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطرجمعكردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهی مرد گردنش را گرفت. كلاغ پَرپَر ميزد و با همهي توانش سعيداشت خودش را از دست مرد نجاتدهد. اما گردن لاغر كلاغ پير كجا و پنجهي قوی مرد کجا. مرد دوباره جان گرفتهبود. از جايش بلند شد. كلاغ را مقابل چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد. كلاغ بيحال شدهبود و مرد به خنده افتاد. با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت. كلاغ ديگر بال و پر هم نميزد. مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتكزد. خون داغ، صورت يخزدهي مرد را زندهكرد. لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت دشت را شكست. تن بيجان كلاغ را روي برفها انداخت و به طرف ماشينش رفت. هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همهجا را پُركرد. به روي خودش نياورد. ماشين را روشنكرد. گريهی بچه بيشتر شد. مرد به آيينه نگاهكرد. بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفتهبود و داد ميزد. قيافهی مرد كمكم عوض ميشد. دنده را عوضكرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ولكرد. ماشين از جا كند و راه افتاد. بچه خودش را به صندلي مرد آويزانكرد و از جايش بلند شد. مرد باز هم گاز داد. ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ. مرد سعي داشت به هيچكدام توجه نكند و شايد …
مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود، پنجهی دیگرش گردن بچه را قاپيد و به جلو كشيد. صداي بچه قطع شد. سكوت دشت به داخل ماشین دويد و مرد خنديد. بچه دست و پا ميزد و مرد كيف ميكرد. وقتي بچه از رمق افتاد، خندهي مرد هم قطع شد. فرمان را رها كرد. پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريفكنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و شاید از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهی دشت كوبيد. شايد …
٭٭٭
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر