۹/۱۹/۱۳۸۵
هر صبح پيش از آفتاب –، بعد از نماز و بعد از آنكه ساعتها – آهسته آهسته - وردهاي مخصوص خودت را ميخواندي . آهسته اهسته پاهايت را از زير باسن خشكشدهات بيرون ميكشيدي . درازشان ميكردي . سنگيني بالاتنهات را روي انها ميانداختي ... دستها را ستون تنت ميكردي و با همهي وجودت ياعلي ي ميگفتي و به زور از جا بلند ميشدي ؛ دلم برايت ميسوخت . دلم ميخواست چادر سياهي را كه روي تنم كشيدي ، پس بزنم و به كمكت بيايم . اما ميدانستم . نميگذاري . نميخواهي هيچكس بيدار بودن و دعا كردنهاي شبانه روزيات را ببيند . …
خشخش چادر را شنيدي . برگشتي و با چشمان كمسويت نگاهم كردي . با آنكه ميدانستم چشمهايت نميتوانند چشمانم را ببينند . اما ناخواسته چشمهايم را بستم و گردنم را شل كردم و از لاي پلكهاي بستهام آمدنت را ديدم . بالاي سرم ايستادي . با دقت نگاهم كردي و آهسته صدا زدي " مينا ؟! … خوابي مادر ؟ "
وقتي جواب ندادم فكر كردي به نظرت رسيده . لبخند كوچكي كنج لبهاي چروكيدهات نشست . خم شدي طره ي موي سياه و سفيدم را از روي صورتم كنار زدي . نفسم را حبس كردم . آهسته گفتي " هيچيت عوض نشده . هنوز همون دختر بچهي سيسال پيشي . با همون خواب سنگيني كه داشتي . اما نميدانستي خيلي چيزها عوض شده . نميفهميدي هر شب چند قرص خواباور ميخورم شايد كه يك لحظه آرام بخوابم و … دستت را به ديوار گرفتي . به زور بلند شدي و آهسته آهسته به طرف در رفتي . مانده بودم ميخواهي چه بكني و هر روز بعد از نماز كجا ميروي ؟ چرا ميروي؟ ناگهان يك فكر شيطاني به كلهام خورد . صبركردم از پلهها پايين بري و آنوقت از جا بلند شدم . چادري پيدا كرده و روي سرم اندختم و دويدم دنبالت و با خودم گفتم " بايد سر از كارش در بيارم !"
. نبودي . چشمم يكوجب حياط خانه را كاويد . نگاهم زير آنهمه درختي كه در ان فسقلي باغچه – به قول خودت – كاشته بودي گشت . اما نبودي . ترسيدم . فكر كردم . شايد اگر چند سال قبل بود و من به همين سن ، حتما شك ميكردم . اما حالا … - نه بابا ! درسته كه چهل سال بيوه بودي و …. اما حالا ديگه بهت نميامد كه به فكر … _ قيافهي آنروزهايت جلوي چشمم جان گرفت . چه هيكلي داشتي . ظريف ، لوند . با آن سينههاي پر و باسن مردپسند و ساقهايي كه همه آرزويشان را داشتند – سير نگاهت نكرده بودم كه در مستراح باز شد و تو با كمر خميده از در كوتاه ان بيرون امدي . – چقدر گفتم " مامان من پول با خودم اوردم ، بگذار حداقل در اين دستشويي را عوض كنم ؛ كمر ادم خورد ميشه – نگاهم كردي . قطرهي اشك كوچك را از ميان چين و چروكهاي دور چشمت گرفتي – مثل هميشه نگاهش كردي و بعد از آنكه به گوشهي دامنت ماليديش .نگاهم كردي و هيچي نگفتي . اما نگاهت پر از حرف بود . پر از شماتت " چقدر گفتم نكن ! چقدر گفتم نرو ؟ چقدر التماست كردم مگر همين مملكت خودمان چطوره كه … رفتي . خوب طوري نيست . اما چرا بعد از چند سال دوتا بچهي بي زبونو ول كردي به امون خدا و برگشتي ؟ برگشتي كه چي بشه ؟ چكار بكني ؟ -"
اما نگفتي . كاش گفته بودي . كاشكي ميگفتي و مثل همان روزها ، وادارم ميكردي برات حرف بزنم . كاش ميفهميدي چقدر دلم ميخواد سرم را روي پاهايت بگذارم و زار بزنم و … ولي غير از روز اول كه دليل آمدنم را گفتم ديگر هيچوقت زبانت نچرخيد و كلامي نگفتي و من ميدانستم . ميفهميدم چه خون دلي ميخوردي . ميفهميدم اون چه كه كمرت را كاملا خميده كرد ؛ آمدن من بود و به قول خودت بيسرانجومي من . چادر را از گل ميخ جلوي دستشويي برداشتي . روي سرت كشيدي و دو پَرش را زير گلويت گره زدي . جاروي حصيري و آفتابهي پر از آب را برداشتي و از خانه بيرون زدي . دلم ميخواست داد بزنم " كجا ميري مادر ؟!"
اما نزدم . دمپاييهايم را درآوردم و به دنبالت دويدم . چادرم به شاخهي انار گرفت و انار دوقلويي كه دهنش را باز كرده بود به صورتم خورد . همين ديروز گفتي " بچينشون ، با من كاري ندارن . اما به قد بلند تو حسوديشون ميشه .و ممكنه اذيتت كنن " اما كو گوش شنوا . كي من معناي حرفهاي تو رافهميدم كه حالا بفهمم .
خوبيش اين بود كه در را پشت سرت نبسته بودي وگرنه با غژاغژي كه اين در دارد ، هيچوقت نمي توانستم به اين راحتي تو را ببينم پنح انگشت كُپلت را كه جلوي لولهي آفتابه گرفته بودي و تند تند تكانشان ميدادي تا كوچه را نرم نرم آب بپاشي . چند بار هيزدم بيام كمكت . بيام جارو را از پشت سرت بردارم و همانطور كه يادم داده بودي آهسته آهسته كوچه را جارو بزنم . اما اين كنجكاوي لعنتي نميگذاشت . با انكه حدس زده بودم چكار ميكني و چرا اين كار را ميكني اما افتابه را كنار سكوي جلوي در گذاشتي . جاروي حصيري را برداشتي . ميخواستي خميده خميده جارو كني . اما كمرت نگذاشت . چادر را دور كمرت پيچيدي و روي زمين چندك زدي و نرم نرم جارو كردي . جارو كردي و زير لب ورد خواندي و هر وقت خسته ميشدي ، اهي ميكشيدي و با نگاهي كه به آسمان ميكردي دلم را آتش ميزدي . هنوز به وسط كوچه نرسيده بودي كه چيزي نگاهت را گرفت . جارو را انداختي ودستت را روي قلبت گذاشتي " يا خدا ! " ميخواستم به طرفت بدوم . حتا در راهم باز كرده بودم كه از جا بلند شدي . چادر را از كمر باز كردي و روي سرت انداختي و انگار كه مهمان غريبهاي داشته باشي ؛ سعي كردي شق و رق بايستي و با پايت جارو را به طرف در سراندي . از كنجكاوي داشتم ديوانه ميشدم . چه خبر بود ؟ كي ميآمد كه تو منتظرش بودي . كِلش كِلش صداي پاي مردانهاي به طرفت امد . خندهاي روي لبهايت نشست . سلام كردي . صداي پا قطع شد . مردي جوابت را داد . به من من افتاده بودي و تته پته كنان چيزي را زير لب قرقره ميكردي . " خدايا اين كيه كه … ؟ "
ديگر نتوانستم تحمل كنم . آهسته در را به طرف خودم كشيدم . در غژ ناجوري كرد . اما تو نفهميدي . نيمي از تنهام را از در بيرون كشيده بودم كه به طرف مرد رفتي . نگاهم روي صورت مرد سُر خورد . قيافهاش آشنا بود . اما تا بفهمم او را كجا ديدم ، تو دست پيرش را گرفتي . جلويش زانو زدي . دست رابه طرف دهنت بردي . مرد گيج و گنگ شده بود . دست را بوسيدي و انگار كه زبانت باز شده باشد ، گفتي " بالاخره آمدي ؟ خوب كردي . ولي بايد مرادمو بدي . بايد مزد چهل روز ،آب وجارو كردنم را بدي …"
مرد گيج شده بود و من به گريه افتاده بودم . خودم را به تو رساندم . زير بغلهايت را گرفتم و با التماس گفتم " مامان ! اين آقا …"
نگذاشتي حرفم را تمام كنم . دستت را از دستم بيرون كشيدي و گفتي " ايشان خظر نبيالله هستند . ميخوام ازش بخوام تورو به سر خونه و زندگيت برگردونه " تا بخوام حرفي بزنم . خودت را به مرد رساندي . دستهايت را روي شانههايش گذاشتي . قد راست كردي و صورت نشستهاش را بوسيديو ميان دستهاي پير او از حال رفتي و من نميدانستم بخندم يا گريه كنم .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر