« آخه چرا ؟! »
پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همانطور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشتمون قصاب بوده " اما من از حيوانها ميترسم . از هر موجودي كه روي چاردست و پا راه ميره ؛ ميترسم . اوائل همه ميخنديدن ومسخرهم مي كردن - آخه ما نُه خواهر برادريم و من يكي به آخر موندهام و بيست سه نوهي پدرم همه از من بزرگتر هستن - پدرم سرشون تشر ميزد " كاريش نداشته باشين . ، منم همينطور بودم . اما هفتساله كه شدم يه روز صبح زود از خواب بيدار ميشم و ميرم به سَروَخت پدرم و كاردو از دستش ميگيرم و بدون اونكه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه اون ميخواست بكُشه ، با مهارت ميبرم و از همه بدتر دهنمو ميگذارم رو گلوي گوسفند و مثل آب خونشو ميخورم . پدرم ميگفت وختي پوزهي پر خون منو ميبينه ؛ با اون چشماي خون گرفته از ذوق ميخواسته سكته كنه ... اينم درست ميشه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت سالهگي اومد و جاشو به هفده سالگي داد و پدرمو نااميد كرد . هميشه زير لب قُر ميزد
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشتخوار !!!!!!"
هيچوقت معناي اين حرفشو نفهميدم . ديگه كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نميكردند .
هر روز از بوق سگ - شايدم زودتر - تو خونهي ما بلوا بود .. خنده و سروصداي قصابا ، جيغ و داد گوسفندا ، خِرخِرشون و دست و پا زدن و گريههاشون – هيچوقت گريهي اونارو ديدين ؟ - واي ! چه نگاهي دارن و چه عجزي تو چشماشونه . انگار هزارتا فحش ميدن . انگار فكر مي كنن با كشته شدن هركدومشون اين سير تسلسلي كشتار به آخر ميرسه و ميدونن بالاخره كسي هست و كسي ميآيد تا انتفام اونها را بگيره .
اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اونم يه گوسفنده ؟ يا ...
آفتاب كه پهن ميشد ، گوشهي خونه محشر كبرا بود . خون و پوست و روده و بوي گند مدفوع نيمههظمِ شكمبهها و خرخر گربهها و سر و صداي مادرم كه " چرا تمييز نكردن و چرا همهچي رو گذاشتن تا او سرانجومشون بده و ..."
اينا همه مال قبل از پيدا شدن پديدهاي به نام كشتارگاه بود . حالا ديگه تو خونه گوسفند نميكشن . البته بعضي وختا - قاچاقي - اينكارو ميكنن . اونم با گوسفندايي كه حتما عيب و علتي دارن و تو كشتارگاه اجازهِ كشتنشونو نميدن و ده روز اول محرم .
حتما فهميدين كه من سن و سالي ازم گذشته . حالا ديگه موهام سفيد شده و كمرم خم آورده . اما هنوزم ... پدرم از اين ننگ عمري نكرد . البته تو خونوادهي ما ، هفتاد سالگي اوج جوونمرگيه . مادرم همين چند سال پيش عمرشو داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَرصنف قصاباي شهره و چه كيا و بيايي داره . جمعيت خونواده اونقدر زياد شده كه ديگه همه همديگهرو نميشناسن و خيليا مثل زنبوراي عسل از اين كندو كوچ كردن و براي خودشان كيا و بياي خاصي دارن . حتا بيشتراز برادرم و دار و دستهش.
بعضي وقتا ميشنوم كه برادرم از كارايي كه اونا ميكنن و حرمت حريم خونواده را نيگر نميدارن جيغ و دادش بالا ميره . اما كو گوشي كه بشنفه . تو اينطور مواقع سعي مي كنم دَم پَرش نباشم و گرنه همهي دق و دليآشو سر من خالي مي كنه و داد ميزنه كه " همين سوسولبازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بلبشو شده . وگرنه كيفكر ميكرد تو يه خونوادهاي با اين قدمت و اونهمه آبرو حيثيت يه همچين كارايي بشه "
بعضي وقتا ميگم ، نكنه راست ميگه ؟ ميشينم كلامو قاضي ميكنم و مي بينم نه ، من هيچكاري نكردم . هيچ تبليغ و سر و صدايي – مثل اونا – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشه . من هميشه خودم بودم و چارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته ميرفتم و مياومدم تا …خدا بيامرزه جميع رفتگون خاكه . مادرم هميشه اشكاشو با پَر چادرش پاك مي كرد و ميگفت " آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بيخود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اينكه نميشه تو … نميدونم . والله از خودم خاطرجمعم و ميدونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي به حروم به پر چادرم گرفته نشده كه … فكر كنم كار ، كار اون لقمهاي باشه كه اونشب پدرت خورده و معلوم نيست پيش كدوم حروم لقمهاي مهمون بوده …"
بيچاره مادرم . تا وقتيكه مُرد ؛ يه لحظه چشم از من بر نداشت و اون چشما … چه شبايي كه تا صبح ، بالا سر من خون نباريدن . وقتي زنم - با يكي از همين سلاخايي كه هميشه تو خونهي ما پلاس بودن – فرار كرد . چه شور و شيوني را انداخت . وادار كرد همهي طايفه دست از كار و زندگيشون بكشن وبرن دنبالشون و تا وقتي گوش جفتيشونو نياوردن ؛ آروم نشد . خدا بيامرزدش . شبا مياومد كنارم مينشست و اشك ميريخت . وقتي ازش ميپرسيدم " آخه چرا مادر ؟"
مي گفت " ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . ميخواي منو بزن . والله سبك ميشي مادر ! "
هر چي ميگفتم " آخه مادر من طوريم نيست ؛ چيبگم ؟"
ميگفت " غمباد مي گيري مادر . دق ميكني . حرف بزن "
ميگفتم " مادر ، اون حق داشت . نمي تونست . اونم مثل شمابود . اون با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … "
نمي گذاشت حرفم تموم بشه . باور نميكرد . نبايدم باور ميكرد . آخه اين يه موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره خودش كه حرص ميخورد . خودش كه ميسوخت ؛ فكر ميكرد منم همون حالو دارم و از طبعي كه دارم اونهمه شور و شيون رو مي ريزم تو خودم و ميترسيد ديوونه بشم . هر چند برادرم ميگفت " اين از همون روز اول چَن تختهش كم بوده ، تو جوش نزن ! "
ا ما تا وقتي كه مرد ، يه آن تنهام نگذاشت . چشماش بسته نشد تا منو بردن بالا سرش و با دستاي من بسته شدند . نگاش عين نگاه گوسفندا بود . ترسيده ، بيجاره و متعجب . اونجا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتونستم جلو اون جماعت جلوي گريهمو بگيرم . اونجا بود كه فهميدم چرا ميترسيدم . شما كه نميدونيد – شايدم ميدونين . شايد هزار بار ديدين و نديده گذشتين – يه ترسي تو چشم گوسفندا هست كه جيگر آدمو آب مي كنه . يه زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي خواد داد بزنه و سرشو به سنگ بكوبه و بگه " آخه چرا ؟ "
29/11/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر