آن مرد آمد . آن مرد كه ميبايست بيايد ونميآمد ؛ آمد .
آن مرد اسبي ندارد . سبدي هم ندارد .
او آمد . فقط آمد .
ايستاد .
به همهي آدمهايي كه هزار سال منتظرش بودند ، نگاه خاصي كرد و سري جنباند و برگشت .
بعد از آمد و رفت آن مرد بود كه زبانها باز شد . زبان هايي كه معلوم نبود در زمان حضور آن مرد چرااز حركت باز مانده بودند !
بعد از رفتن او بود كه كسي فرياد كشيد : نه اين مرد ، آن مرد نبود ! كه او بايد قد بلند باشد و زيبا و با چشماني به درشتي چشمان گاو !
كسي ديگر از آنسوتر فرياد زد : چرا جسارت ميكني ، تشبيه توهينآميزي بود !
و آنكس كه فرياد زده بود . سرش را به زير انداخت و خودش را لاي جمعيت پنهان كرد .
زني داد زد : من خودم اورا بارها ديده بودم . قيافهاش مثل همين مرد بود .
زني ديگر داد زد : بايد به دنبالش برويم
زني ضجه زد :بايد به پايش بيافتيم و …
مرد قدبلندي كه جلوتر از همه بود گفت: چرا حرف بيخود ميزنيد . من از همه به تو نزديكتر بودم و قيافهاش را به خوبي ديدم . اصلا نوري كه بايد داشته باشد ، نداشت .
زن اولي فرياد زد : واويلا ، كفر دنيارا گرفته ، من ميگويم خودش بود ، شما ميگوييد ، از نزديك ديديش ؟ جان من ، دهانت را بر آب بكش . به همهي كائنات خودش بود !
كسي كه خودش را از جمعيت دوز كرده بود . چند قدم عقبتر رفت و داد زد : اينها همه خرافات است ، آن مرد نميايد و اگر ميبايست بيايد تا به حال آمده بود . برخيزيد به دنبال كارتان برويد
هنوز حرفش تمام نشده بود كه چند نفر از جوانان سر به دنبالش گذاشتند و چون مردان ورزيدهاي بودند ؛ به زودي او را كه از نفس افتاده بود دستگير كردند و در ميان تشويق حاضرين او را به جايي كه مرد ايستاده بود بردند و با اشاره دستي كه چهرهاش معلوم نبود . با يك ضربت شمشير سرش را پيش پاي ديگران انداختند و جمعيت هلهله كرد .
هنوز خون مرد جريان داشت كه پيرمردي سوار بر الاغ پيرش به جمعيت رسيد . بالاي سر مرد بيسر ايستاد . به مردم نگاه كرد و نگاهش از چشمان بيحركت جسد شروع كرد . به تكتك نگاههاي ديگران رسيد . آنها را دور زد تا دوباره به نگاه جسد رسيد . ريش چند روز نتراشيدهاش را خواراند . جلوي چشمان منتظر و متعجب آنهمه آدم كلاهش را برداشت وخاكش را تكاند .
همه تعجب كرده بودند . اما او بيخيال بود . سيگاري درآورد . با دقت از ميان به دو نيمش كرد . نصفش را بغل گوشش گذاشت و نيم ديگر را آتش زد و از سر آسودگي با چند قلاج تمامش كرد و قبل از اينكه نگاه بعضيها رنگي ديگر بگيرد . سوار الاغش شد و رفت .
هيچكس حرفي نزد و هيچكدام نفهميدند او كيست . از كجا آمد و چرا رفت و از همه مهمتر چرا حرفي نزد
« كاش مضمون كتابهاي درسي كلاس اول را عوض نكرده بودند »
همه به تنها معلم ده نگاه كردند و او آهسته ادامه داد « آن مرد آمد ! »
چند بچه به دنبالش تكرار كردند . « آن مرد آمد …! »
11/12/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر