« حجرالالوان !»
هوا هنوز تاريك بود كه خستهتر از هميشه ، پتو را پس زد و متكاي بزرگ را به كناري پرت كرد و فكر كرد
« كم صنم داشتيم ، ياسمنم پيدا شد !»
مدتي بود كه شبها خواب نميرفت . پاهايش با هم قهركرده و همديگر را تحمل نميكردند و دستها ، آنچنان عاشق هم شده بودند و آنقدر همديگر را ، محكم در بغل ميفشردند كه مجبور شده بود ؛ با اين متكا، بينشان جدايي بياندازد ؛ هر چند افاقه نميكرد و تا به خواب برود ؛ جان به لب ميشد .
جاي پنج انگشت كبود ، روي بازوهايش را محكم ماليد . به سوختن افتادند .
« بايد برم پيش روانكاو !»
هر روز همين حرف را تكرار ميكرد . ولي در طول روز آنقدر براي خودش برنامه ميريخت كه تا موقع خواب به يادش نميماند؛ چه تصميمي گرفته است . چايي شب ماندهاي ريخت و با دو هورت سرازير گلو كرد . هنوز نرمه قند داخل دهنش آب نشده بود كه سيگاري آتش زد و از خودش پرسيد « امروز چكار كنم ؟!»
… به اين سئوال هم عادت كرده بود . سيگار به فيلتر رسيد و بوي گَس و طعم تندش ، ريه را به آتش كشيد . نفسش را ازنيمه برگرداند . سيگار را خاموش كرد و يكي ديگر آتش زد .
با هزار زحمت از جا بلند شد و به دستشويي رفت . همه خواب بودند و ميدانست تا آفتاب پهن نشود ؛ از جا بلند نميشوند . به طرف آشپزخانه رفت . كتري را آب كرد . روي گاز گذاشت . اما هر چه گشت كبريت را نديد . از خير چايي گذشت . به اتاق برگشت . چراغ را روشن كرد و خودش را روي صندلي رها كرد . چشمتان روز بد نبيند . سنگ نسبتا بزرگي روي صندلي بود و بايد بدانيد كه چه بلايي به سر نشيمنگاه او آمد .
با تعجب نگاهش كرد وهر چه فكر كرد نفهميد از كجا و توسط چه كسي به اينجا آمده است . اولين كسي كه جلوي چشمش ظاهر شد ؛ پسر كوچكش بود و بعد بقيهي بچهها جلويش به خط شدند . نه !همه ميدانستند او آدم وسواسي و بدعُنقي است و هيچكس جرات نمي كرد با او اينطور شوخي كرده باشد ! پس كي …؟
« كار زيادي دارم ؛ بعدا ميفهمم! »
سنگ سنگين را روي ميز گذاشت و كاغذهايش را پيش كشيد . اما حس كنجكاوي اذيتش ميكرد و سنگ ، انگار خار چشم و ذهنش شده بود .
« كي آورده ؟ چرا به من نگفتن ؟ به چه دردي ميخوره ،آخه ؟ چرا اينجا ؟ »
هرچه فكر كرد به جايي نرسيد . سنگ را از جلوي چشمش برداشت . پشت در اتاق گذاشت . اما سنگ دستبردار نبود . انگار صدايش ميكرد . صندلي را پس زد و به طرفش رفت . بالاي سرش نشست. قشنگ بود . انگار كسي عمدا و با مهارت چند رنگ سفيد و قهوهاي و بنفش و آبي را درهم كرده بود و با ظرافت روي سنگ را نقاشي كرده باشد . رنگها از هم جدا ميشدند . به هم ميرسيدند . درهم ميشدند و باز … آنقدر سنگ را چرخاند و هر بار و از هر زاويه ، اشكال مختلفي در آن ديد كه متوجه گذشت زمان و بيدار شدن بچهها نشد . دخترش دسپاچه و خوابآلود ميرفت تا لباسهايش را عوض كند . سلاميكرد وهمانطور كه به طرف سالن ميرفت ، گفت « چرا بيدارم نكردي ، الان بايد هزار تومن كرايه بدم . »
« صبر كن ببينم ؟!»
« به كلاسم نميرسم !؟»
« كار توئه ؟»
« چي ؟… چه خوشگله ، از كجا آوردي ؟ »
« ميخواي بگي كار تو نيست !؟»
« حالا چي شده ؟»
« هست يا نيست ؟»
« اگر بود كه نميتَر … دست وردار بابا ؛ من شتاب دارم . تازه اگر ديده بودمش كه به تو نميدادمش !…بذار رَد شَم !»
به هيكل موزون او نگاه كرد و گفت « يعني تو خبر نداري ؟»
دختر هنهنكنان از پشت پرده گفت « حالا چيشده ؟»
« هيچي ! من نميفهمم كدوم گاوميش سنگ به اين بزرگي رو گذاشته بود رو صندلي من و…»
دختر پرده را پس زد و با خنده گفت « شماهم مثل هميشه بيحواس … آخ نباشم …!»
بقيه هم همين جواب را دادند و همه از ديدن سنگ تعجب كردند و او باور نكرد و همانطور كه سنگ را داخل دكوري سالن ميگذاشت ؛ خط نشان كشيد كه « اگر يه روز بفهمم كار كي بوده …»
مثل هميشه مشغول شد و مانند همهي روزها آنچنان غرق كارش شد كه همهچي از يادش رفت و شب مثل هميشه تا خواب برود ؛ هزار فحش به كائنات داد و وقتي خواب رفت آنقدر كابوس ديد كه از حلاوت و آرامش خواب هيچي نفهميد .
مثل هرروز از خواب بيدار شد ، چايي خورد ، سيگار كشيد و به دستشويي رفت و اينبار يادش مانده بود كه كبريت را بردارد . كتري را گذاشت و به اتاقش برگشت و از خودش پرسيد « چكار داشتم ؟»
بازهم مثل هميشه از همان بالا خودش را روي صندلي انداخت و …
« آخ ! »
بازهم سنگ و اينبار بزرگتر از ديروز . و بازهم همه از چگونگي آن بيخبر ! و بازهم روز بعد و روز بعد و روزبعد . خانه پر از سنگ شد و جلوي خانه كوهي از سنگ .
.ديگر زيبايي و تركيب خوشنواي رنگها را نميديد ديگر نصف روز وقتش را به تماشاي آنها نميگذراند و مثل هميشه كه به همهچيز عادت ميكرد؛ به آنها هم عادت كرده بود . اما بقيه كه عادت نميكردند ؛ كمكم صدايشان در آمد . اول دخترها – بيمحلشان كرد – و بعد ، يك روز وقتي سنگ به آن بزرگي را روي آنهمه سنگ جلوي خانه رها كرده و هنهن كنان به خانه برميگشت با چشمان خون گرفتهي سالار خانه مواجه شد .
« تو خجالت نميكشي !؟»
خجالت كه ، نه . اما فكري شد . خوانده بود ؛ شنيده بود خانهاي كه محل سكناي جنها شود از اينگونه اتفاقات در آن ميافتد و تنها راه رهايي از دست شيطنت آنها پناه بردن به جنگير است و بس . با اهل خانه در ميان گذاشت . همه خنديدند . زنش از روز دوم و سنگ دوم به اين فكر افتاده بود و تا به حال به چندين رمال مراجعه كرده بود و دار و دوا و سحر و افسون زيادي گرفته بودند كه هيچكدام افاقه نكرده بود و پس از اعتراض او ؛ همه بالاتفاق نظر داده بودند « بايد صاحبخونه ، خودش بيايد و خودش بخواهد . خواست شما بيفايده است » و آنها كه اخلاق اورا ميدانستند هيچكدام جرئت ابراز آن را نداشتند .
اول اخم كرده بود و بعد به پيشنهاد آنها خنديد و وقتي اعتزاض همسايهها را شنيد ؛ يك روز دست از آنهمه كاري كه هيچوقت تمامي نداشت كشيد و همانطور كه قرقر ميگرد ؛ به دنبال زنش راهي ناكجاآبادي شد كه تا به حال اسمش را نشنيده بود .
- ناگفته نماند روي ميدان بزرگ شهر زنش به راننده آژانس دستور توقف داد و خودش از مرغفروش كنار خيابان يك خروس چاق و چله خريد و روي پاهاي او گذاشت . خروس هم نامردي نكرد به محض تشريففرما شدن شلوار پلوخوري او را آلوده كرد و او از ترس باطل شدن طلسم ، جرات دم زدن نداشت -
خانهي جناب رمالباشي خارج از شهر و در كنار كوه بنفشي بود كه زيبايي و تركيب رنگهايش او را به وجد آورد . اما اين وجد را - صف طولاني زن و مردي كه به انتظار نوبتشان ، پشت در نشسته بودند – زائل نمود . نميخواهم بگويم چقدر طول كشيد تا نوبتشان شد و نميگويم در اتاقي كه پر از بوي عود بود و دود كُندر و تهماندهي بوي ترياك و عطر چسبناك شاهدانه ؛ چه بلايي به سر او آورد و نميگويم تا وقتي به خانه رسيدند چقدر به خودش فحش داد و چطور اشك خانم را درآورد و …
شب بود . خسته بود . دمغ بود كه چرا وقت عزيز و پول عزيزترش را به آن نابكار داده و از همه مهمتر چطور پشت پا به همهي دانستههايش زده و مثل همهي آدمها؛ تن به كُرنش - در مقابل آدمي كه از آدميت تنها دماغ بزرگش به جا مانده بود – داده است و خرده فرمايشهايش را با سر تاييد كرده است - خوشحال بود مثل زنش دست به سينه نايستاده و چشم چشم نگفته بود - و دلش براي خروس پر حنايي ميسوخت كه از هظم رابعهي آن نابكار گذشته بود .
شب از نيمه گذشته بود و او خوشگلترين سنگها را به ترتيب قد و وزن ، دورش چيده و ميانشان نشسته بود و به چشمكهاي تشك و متكا محل نميگذاشت و ذهنش به دنبال مبدا سنگها به هر طرفي ميرفت و برميگشت " كي ؟" ، " چي ؟" ، " چرا ؟"
اول صداي كِشكِش كِشدار پاي خستهاي را شنيد و بعد هِنهِن آدمي خسته – با باري سنگين – و در آخر خودش را ديد . دراز بود – درازتر از هر درازي ، كلاه درازي – مثل كلاه همهي جنها – روي سر درازش بود و لباسش ، لباس همهي جنها – قبا و عبا و سربند – و ريش كوسهاش - روي سنگي كه به شكم گرفته بود- تاب ميخورد .
لُند لُند ميكرد و ميآمد . از پلهها بالا آمد و انگار نه انگار كه او را ميبيند ؛ پاي درازش را بلند كرد و از روي او گذشت . سنگ را روي صندلي گذاشت و نفس عميقي كشيد و گفت «خدايا شكرت ، آخر عمري مارو سربهچالِ كيكردن ! آخه هيشكي نيس به اين آدم نفهم بگه ، لامصب اين سنگرو از اينجا وَرندار ؛ تا هم خودت راحت بشي و هم اين عذابو از كول ما ورداري ! شيطونه ميگه … !»
حالا مدتهاست كه سنگ - مثل آدمي سنگين وزن - روي صندليِ- كنار ميز- نشسته است و به كاغذهاي خاك گرفتهي او خيره مانده و او جرات نميكند ، حتا نگاهش كند . از همه مهمتر از روزي كه سنگ ميز را اشغال كرده ؛ خواب و خوراك او مثل همهي آدمها شده است . سالار خانه به شوهر رام و سربزيري چون او افتخار ميكند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر