دزد
يكي شده بوديم . مثل دوشاخهي درهمپيچدهي يك درخت هزار ساله ، دور هم تنيده بوديم و فكر ميكرديم هيچچيز و هيچكس نميتواند ما را از هم جدا كند .
اما طبيعت كار خودش را كرد .
هنوز نفسم جا نيافتاده بود كه نگاهش به ساعت افتاد و با دستپاچگي گفت
« پاشو برو ، الان پيداش ميشه »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر