ذهنم ابريست . دلم بوي باران دارد . اما اين ابرها پوك و خشكند . امسال از باران خبري نيست . از همه بدتر هوريز اين گرماي بيپير است كه دست و دلم را ميلرزاند . خشكسالي اجتناب ناپذير است . اما بيوقتي شدن شكوفهها و پشيماني سرما ... شما كه نديدهايد گريهي دستهاي يخزدهي كشاورز را ...
بخاريها بيخودي ميكنند و زيادي بودن خود را با گرما و بوي بدي كه ميپراكنند ، فرياد .
« در را باز كنيد ، پختيم !»
هوا آلودهاست . من آلودهام . دلم در هواي باران لهله ميزند . ناودانها از كسالت خميازه ميكشند . هيچكس به فكر لاكپشتها نيست . هيچكس نمي داند فردا كه از خواب برميخيزند ، صبحانهشان چيست . پارسال ديدم لاشهي متعفني را زير تنهي نحيفش گرفته و با چنگالهاي تيز و دندانهاي بيرمقش به آن مُكال ميزند . امسال كه لاشهاي هم نيست ، چه بايد بكنند .
آسمان ابريست . دلم هواي رقصيدن و خواندن زير باران را دارد .
« بارون ميباره جَر جَر وَر پشت خونه هاجر
هاجر عروسي داره دُمب خروسي داره »
بچه هاي اين دوره آواز نميخوانند . باران را نميشناسند و تركهاي سرخ و خونآلودي كه از ميان سياهي چركها لبخند ميزدند .
آنها باراني ميپوشند . چكمه دارند . ماشين و سرويسي كه هر روز با بوقش خواب را از چشمشان مي پراند . آنها نميدانند دويدن زير باران چه صفايي دارد . نميدانند ضربههاي تَسمهي آقا معلم روي دستهاي يخزده ، چه سوزشي دارد . نميدانند فلك چيست و چاه مارموشهاي مُلا .
دلم بوي گريه دارد . ميخواهم همراه پيرمرد فقير منوجاني كه دارو ندارش را سيبزميني كرده و زيرخاك چال نموده ميسوزد . همان كه سرما همهي محصولش را سياه كرد و لاشهي آويزانش را كه زير سايهي كپرش تاب ميخورد . دهنش بوي لاش مُردار ميداد .
اين گرما چه ارمغاني دارد ؟ كي به فكر صبحانهي لاكپشتهاست ؟
دلم ميسوزد . قرصهاي معده ديگر كارساز نيستند . بايد از داروخانهچي بپرسم " چيز تازه چه دارد ؟ "
مادرم ميگويد " كَلپوره بخور . شب بخيسان و صبح ناشتا ، ايستاده ، دستت را روي سرت بگذار و يك نفس ته ليوان را بالا بياور . چند روز بخور ، اگر جواب نداد !!!!!!!!!!!"
چه تلخيي شيرين دارد كلپوره . اما من هنوز دلم ميسوزد .
مي گويند رييس جمهور به اينجا ميآيد تا جلسهي دولت را كنار ما برگزار كند .
ميگويند رييس ارشاد عوض شده است .
ميگويند بهار انقلاب با محرم تواءم شده است .
مي گويند امسال نميتوانيم چراغان كنيم .
آنسالي كه با رمضان همراه بود ميگفتند بهار قران و بهار قلبها همزمان شده . امسال را چه ميگويند .
دلم هنوز ميسوزد . بهمني آتش ميزنم و به سوختنش نگاه مي كنم و خودم را آنجا زير ساكتي شبستان مسجد جامع ميبينم كه از ترس و سرما به خودش ميلرزيد . صدايش ميكنم . ميترسد و تن سوختهي همكلاسيام را نشان ميدهد كه هنوز پَل پَل ميزند . چه دود دورنگي دارد بهمن . زير سيگاري پر از ته سيگار است و بوي گندش دلم را به سوختن وا ميدارد و بهمن تازهاي روشن ميكنم ؛ تا از بوي بد بهمنهاي سوخته فرار كنم .
دلم ميسوزد. آسمانش ابريست و ابرها چه پوك و سترونند . سرما ، تن به آغوش گرما نميدهد و باد- نوزادشان -چه بيپروا همهجا را ميكاود .
10/11/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر