پرنده ، پرنده بود . اما نه ميپريد و نه ميخواند . مانده بود . هزار سال بيشتر داشت . اما هيچوقت پير نشده بود . آهسته ميرفت و آهسته ميآمد و با هيچكس كاري نداشت . اما همه به او كار داشتند . هر چه گم ميكردند در سراي او ميجستند و هر چه نداشتند از چشم او ميديدند و او هيچوقت اعتراض نميكرد و نكرد . نگاهشان ميكرد و پوزخند ميزد . همين عصبانيشان ميكرد و فحش ميدادند . او سرش را به زير ميانداخت و خودش را از معركه دور ميكرد .
پرنده پرنده بود . اما نه تخم ميكرد و نه بچهاي داشت و ميگفت دارم . به افق خيره ميشد و صداي هزار بچه در گوشهايش ميپيچيد و آنكه ميشنيد ؛ بعدا قسم ميخورد كه آنهمه صدا را شنيده است . وقتي زياد پاپياش ميشدند « چطور ؟ مگر ميشه ؟ »
آنكه شنيده بود ؛ صدف خالي حلزون را مثال ميزد . استخواني مجوف ، كه هزار سال از دريا دور بوده . اما هنوزم كه هنوزه ، وقتي به گوشت بچسباني صداي دريا را ميشنوي .
پرنده فقط پرنده بود .اما نميپريد . خودش كه ميگفت ميپرم . اما هيچكس پريدن و پرپرزدنش را نديده بود . از جاهايي ميگفت كه هيچكس نديده و از چيزهايي ميگفت كه حتا كوليها هم در قصههايشان نميگفتند و او طوري نشانشان ميداد تا هر كه شنيده بود ؛ ميتوانست قسم بخورد آنهمه را ديده ، لمس كرده و ميتوانست به جرات بگويد كه هيچوقت دروغ نميگويد .
پرنده پرنده بود . اما گوشت تلخي داشت . كمتوقع بود . نه در جشن كسي شركت ميكرد و نه در عزا . پرنده پرنده بود . اما يك پرنده كه نبايد اين طور رفتاري داشته باشد . اين را هركس كه زوري داشت و يا پولي و يا كمي مجوز نزديكي به او را گرفته بود ؛ ميگفت و ميخواست او را پرنده كند .
ميگفت: بايد بپرد .
ميگفت : بايد تخم بگذارد
ميگفت : اينكه نميشود ، اگر همه اينگونه باشند ، سنگ روي سنگ بند نميشود .
و يا آنكه دوستش داشت و به دوستي انتخابش كرده بود . لبخند مليحي ميزد . نازي به تن اطوارياش ميداد و ميگفت … نه . نميگفت . ميخواست او را به سان خودش درآورد و پرنده ميپريد .
براي همين ، پرنده ، هميشه پرنده بود و آن پرنده تويي كه هنوز هم پرندهاي .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر