« چرا ؟ »
خوشگل بود . خوشگلتر از آنكه بتوانيد فكرش را بكنيد . نگاهش ، ميخكوبت ميكرد و گردي صورتش ، زمينگير . دندانهاي مرتب و سفيدش ، تابلوي ايست هر نگاه بود . ابروهاي پر و مرتب شده ، پوست بيلك و سفيدي بيمانندش ، دامچالهاي كه هر كه ميديد ، خودش را در آن ميانداخت.
ماندم . روبرويش نشستم . اما قد بلند مادرش نميگذاشت درست تماشايش كنم . صندلي را از ميز جدا كردم و كج نشستم . حالا چشمهايم ميتوانست راحت و هر طور كه ميخواهد و آنچه را كه مي خواهد ببيند و سير سِيل شود . نگاهش كردم . عسل چشمهايش را نوشيدم و شراب لبهاي سرخش را و آرايش ملايم چهرهاش را و او ميديد و ميخواست . طلب مي كرد نگاه تمجيد گرم را . اما … اين اما مرا كشت . امايي كه مدتهاست همراه من شده و هيچ جا دست از سرم بر نميدارد .
« لامصب ، تو چهل وپنج سال داري و هنوز … »
نگاهم را دزديدم . نگاهش به طرف ساندويچ رفت – نگفتم ، داشت ساندويچ مي خورد كه ديدمش - نگاهم به طرف مادرش رفت و چادر گرانقيمت او و گوشم به حرفهايي كه با صاحب ساندويچي ميزد . انگار پس از هزار سال همديگر را ديده بودند و حرفي نداشتند جز اينكه بگويند « فلاني هم ُمرد »
« اِه ، چطور ؟!»
« فلاني هم »
« نه ، كي ؟!»
يكي او ميگفت و يكي آن ديگري . گويي غير از اين دو ديگر كسي نبود و اينها نيز بايد به همديگر آمادهباش ميدادند .
ميخ دمپاييهاي سابيده صاحب ساندويچي شدم و پاي بيجوراب و كثيفش . اما من ننشسته بودم تا اينها را ببينم . چشمهايم بيتاب همان نگاه بود و ذهنم تشنه مكيدن و لاس زدن . چرخيدم . نگاهم آنچه را كه او نميخواست و نميبايست ببيند ، ديد . چه تند و تند مي خورد و چه زشت . دهنش باز مانده بود و مچ مچ دهنش همهچي را در خود حل كرده بود و سرخي بيحياي گوجهاي كه روي لبانش مانده بود . نگاهم را برگرداند . نگاهش نگاهم را گرفت و حالم را فهميد . دهنش را پاك كرد . لقمهي كوچكي از ساندويچ گرفت . اما … بيآنكه به بستني نگاه كنم . پولش را دادم و از در بيرون دويدم . و " چرايي " ناخواسته ذهنم را پر كرد . هرچند جوابش را ميدانستم . اما دست بردار نبود
" چرا ؟ "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر