۱۰/۱۰/۱۳۸۴
« كاشكي كلاهي داشت »
مثل هميشه هيچكس نبود . هيچچيز نبود و او مثل هميشه غر نزد « خدايا اگر صلاح مي دوني ، ديگه راحتم كن » .
مثل هميشه اول به آشپزخانه نرفت و كتري را روي بار نگذاشت ، ظرفهاي نشسته را نشست و از فرط خستگي و بيفكري بچهها گريه نكرد . تازه خوشحالم شد كه هيچكس نبود . گونياش را روي زمين انداخت و كنارش نشست .
نخي كه خفت گلوي گوني را محكم گرفته بود ، باز كرد . مثل هميشه چشمهايش را بست و نيت كرد « خدايا …! »
دستش را به درون گوني برد و اولين تكه را لمس كرد . لطيف بود و نرم . چراغي در دلش روشن شد .« خوشبخت ميشه » دستش را پس و پيش كشيد . سر و ته آن پيدا نبود « يعني چيه ؟ خدايا…»
هميشه با اولين تكه نيت مي كرد و از رنگ و جنس و بزرگي و كوچكي آن سرنوشت آن را كه مي خواست حدس ميزد .
باز هم دستش را روي لطافت پارچه كشيد . بازهم از ماهيت آن چيزي نفهميد .« كاشكي ميفهميدم ، اونوخ … » چشمهايش را باز كرد . اما به دستش نگاه نكرد و داخل گوني . ميترسيد با ديدن آن نيتش باطل شود . ميترسيد وسوسه شود و تكهي ديگري را بردارد . چيزي كه مطابق ميل و نيتش باشد . نه آنچه را كه اول از هر چيز زير دستش آمده . دوباره چشمهايش را بست . باز هم زمزمه كرد « خدايا … »
صداي موتورسيكلتي از پيچ كوچه پيچيد . از ديوارها و كنارهي در گذشت . زن چشم هايش را باز كرد و
« اونقدر دَس َدس كردي تا اومد ، تا …»
وقتي او ميآمد ، به هيچچيز رحم نمي كرد و به هيچ كس . گوني را زير بغل مي زد و همان طور كه مثل اجل معلق آمده بود ، ميرفت و حالا … چرخها ميچرخيدند و صدا …
زن فرزتر از سني كه داشت ، از جايش بلند شد . سر گوني را گرفت و به طرف حياط كشيد .
صدا ، صدا ، چرخ ها و بازهم صدا … انگار از سر كوچه تا اينجا ، هزار سال فاصله بود. تا گوني را پشت در انداخت و در را بست ، صد بار ُمرد و زنده شد و مثل ُمردههاي جان به پشت ، پشت در وا رفت .
« ميفهمه . خر كه نيست . خودش شيطونو درس ميده ، اونوخ من … »
صدا هنوز نرسيده بود . هنوز ديوارهاي كوچه را مثل گوشهاي زن ميدريد و جلو ميآمد . زن ميخواست از پشت در بلند شود . ميخواست مثل هميشه خودش را به آشپزخانه برساند تا وقتي آمد ، شك نكند . اما رمق از دست و پايش رفته بود و قلبش مثل ُدهل ميكوبيد . به خودش فشار آورد و سعي كرد از جلوي در دور شود . پاها تا وسط آمدند و ديگر … كمرش را به كمك گرفت و مثل بچه اولش كه هيچ وقت چاردست و پا نرفت ، كونخز ، كون خز تا وسط سالن كشيد و آنجا از حال رفت . صدا تا جلوي در رسيده بود و نفس زن تا زير زبانش .
« كاشكي يه تيكهشو به خودم ميداد . كاشكي ميذاشت يه خورده نيگاشون كنم . كاشكي يه قرون از پولشون به خودم ميداد . كاشكي … »
او مي دانست ، زن هر پنجشنبه به خانههايي كه از قديمالايم ميشناختشان ، ميرود و مي دانست آنها علاوه بر چند توماني كه كف دستش ميگذارند ، كهنه لباسهايشان را هم به او مي دهند و زن ميدانست او هر جمعه ، گوشهي جمعه بازار بساطش را پهن ميكند و تكهاي همه را ميفروشد .
صدا به جلوي در رسيد و زن ناليد « به زمين گرم بخوره ، همهشونو ميريزه رو زرورق »
صدا روي زن آوار شد و خانه را پر كرد . زن بغض خفه شده را رها كرد . صدا از هيبت بغض ترسيد و از خانه به در رفت .از جلوي در گذشت . زن بغض را مهار كرد . ساكت شد . صدا از اولين خانه گذشت . دومي ، سومي . نفس زن برگشت . پاهايش جان گرفت . صدا جلوي خانهي چهارم كه رسيد خفه شد . زن به خودش ، به ترسش و به گريه كردنش ، خنديد . نه انگار كه نفس تا زير زبانش رسيده بود و نه اينكه پيري كمرش را خم كرده باشد . مثل تازهجوانها از جايش بلند شد . گوني را وسط كشيد . كنارش نشست « خدا كنه جابجا نشده باشد »
دستش را داخل گوني برد . هنوز اولين تكه بود . همان طور لطيف ، نرم . كسي گفت « زود باش »
كسي ديگر خنديد و گفت « بهبه ، چه پروپيمونه »
زن فكر كرد ، فكر خودش است كه پيش از ديدن تكهي لطيف دارد نيت او را تاويل مي كند . خنديد . تكه را جمع كرد . تكه ،آنقدر لطيف بود كه ميان دست هاي چروكيدهاش جمع شود . « چه طالع كوچلويي داره اين كوچولو دختر من »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه سياهي دستي ، دستش را پس زد . گلوي گوني را جسبيد و آن را از جلوي زن برداشت و به طرف در رفت
« كجا بود ؟ چه جوري اومد ؟ ».
نفس زن همراه گوني از در بيرون رفت و نشئهي صداي او كوچه را پر كرد .
« نره خر نشئه ، موتورو بيار جلو ، سنگينه »
نفس از صداي نكرهي مرد ، ترسيد و به داخل سالن برگشت . زن زير آوار صداي موتور دستش را باز كرد . سرخي شورت زنانهاي به او خنديد . زن گونهاش را خراشيد و كسي با طعنه گفت « بهتر از اين نميشه ، بايد كُلاشو بالا بزنه »
زن با گريه گفت « كاشكي كلاهي داشت »
19/1/ 84
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر