۹/۲۶/۱۳۸۴
تقديم به بم و همهي عزيزاني كه دو سال قبل خاك زمينگيرشان كرد و هنوزم كه هنوز است كسي برايشان كاري نكرده است
شايد بمبي منفجر شد و صدايي به عظمت همه ي صداهايي كه هيچ وقت نبوده ، پرده هاي گوش مرد را
پاره كرد . و شايد … وحشت زده از جايش بلند شد . همه جا تاريك بود . فكر كرد مثل هميشه خواب ديده . فكر مي كرد هنوز هم خواب است . صدا هنوز بود و لرزه هايي كه همه چيز را مثل پر هاي بالشي كه از سر شوخي پاره كرده باشي توي هوا معلق كرده بود . بوي خاك و صداي سقوط . از جايش نيم خيز شد .بيدار بود . به نظرش رسيد فرياد مي كشد و كسي را صدا مي زند . كي ؟ به اطرافش نگاه كرد . هيچ چيز ديده نمي شد . بچه ها ؟! بچه اي نداشت . اون لامصب نازا بود . خودش كجاست ؟ صدايش كرد . صدايي نبود . سعي كرد بفهمد چه اتفاقي دارد مي افتد . اما ذهنش كار نمي كرد . صدا هنوز بود و ساختمان مثل گهواره اي به اين طرف و آن طرف تاب مي خورد . كجا بود . ؟ او كجاست . هيچ وقت به فكر او نبود و حالا . .. فرياد كشيد صدايش كرد . نيم خيز شد خودش را به طرف جايي كه او هميشه مي خوابيد كشاند . وسط راه ماند "بگذار بره "
" بره ؟"
ماند . هيچ چيز ديده نمي شد . هيچ صدايي نمي شنيد . دلش تاب نياورد .
" خودتو نجات بده "
از جايش بلند شد . انگار كسي توي تاريكي در كمينش باشد ؛ با ضربه اي از جا بلندش كرد و به جايي كه نميدانست كجاست ؛ پرت كرد . ترسيد فرياد زد " كجايي ؟"
هيچ كس جواب نداد . سعي كرد خودش را كنترل كند و با وجود آنهمه تاريكي ، در را پيدا كند .
"در ؟ "
دستش را به اينطرف و آنطرف ماليد . چيزي زير دستش بود . كتابش .
" پس من كنج اتاقم و در بايد اون روبرو باشه "
سينه خيز به طرف در رفت .باز هم به ياد او افتاد . ماند . كسي فرياد زد
" ولش كن ، مگر يه عمر نميخواستي از شرش راحت بشي "
زمين ، درياي خروشاني شده و وقت ماندن نبود . از جا بلند شد وسعي كرد در مسير موج حركت كند . ديوارها به چرق چرق افتاده بودند . بايد برود . مي رفت . يك قدم به جلو ، سه قدم به عقب
" برو ، برو "
اما او ؟
" برو برو "
ديوار روبرو خم شد و مثل موجي كه به آخر راه رسيده باشد ؛ از هم پاشيد . ترس زمينگيرش كرد
" برو "
اما او ؟
" برو لامصب ، برو "
ميرفت نميرسيد . باران خاك و سنگ به خفقانش انداخته بود . گوشهي سقف ريخت ، او خودش را از زير آوار كنار كشيد . در يك آن ، نور قرمزي همه جا را پر كرد . او را ديد . وسط رختحواب نيمخيز مانده بود . به طرفش دويد و فرياد زد "بلند شو "
شنيد ؟ پس چرا تكان نخورد . عصباني شد و فرياد زد "حالا وقت قهر و ناز نيست ، پاشو "
گوشهي ديگر سقف خودش را از قيد ديوار رها كرد . سرش به خارش افتاده بود و عطسه ...
" اه ، َاپشششووو ...پاشو لامصب ! "
زمين لرزيد، او چرخيد . موج مثل بچهاي گرفت و به ته اتاق پرتش كرد . همان جا كه او بود . حالا ديگر دري نبود ، ديواري نبود و ميتوانست از هر طرفي خودش را نجات دهد . اما او !
" برو لامصب ، برو "
رفت ، يا نرفت ؟ اما او ! بيچاره !
آسمان برق زد . او يك آن به جاي زن نگاه كرد . دستش را به طرف او دراز كرده بود . بر گشت . نوك انگشتهايش را گرفت و گوشهي سقف و تنها ديواري كه مانده بود اسيرش كرد .
صدا رفته بود و لرزهها . همهجا ساكت بود . او بود و تاريكي . گوشش ميسوخت . موج انفجار پردههاي گوشش را پاره كرده بود . صداي جنگ و توپ و فرياد و فرار ... كجا بود ؟
گفتند : بايد عملت كنيم و معلوم نيست بتوني دوباره بشنوي ، قبول مي كني ؟ "
سرش را تكان داد . كجا بود ؟ تاريكي . سياهي . قير . سكوت . اتاق عمل ؟ بعد از عمل ؟ دستش را روي گوشش كشيد ... " عملت خوب بود . حالا ميتوني بشنوي ، ولي هر صداي شديد ..."
چيزي توي دستش تكان خورد . كسي كف دستش را ميخاراند . نوك انگشتهاي او. ؟ زلزله . بوي خاك . آوار ، او ...
" كجايي ؟ "
هيچكس جواب نداد . شايد هم نشنيد . دست دوباره تكان خورد . يعني شنيده بود ؟
" زنده اي ؟ "
" اي كاش نبود "
" نبود؟"
او بود كه گفت ، يا كس ديگري بود كه ...؟ انگشتها تكان خوردند . " مي خواد ببينه زندهم يا نه ؟ !" جوابش را نداد . زن به گريه افتاد و او جيغ كشيد " ولم كن ، دست از سرم وردار ، بابا من هر چي بايد ميكشيدم ، كشيدم . ولم كن . ميفهمي . ديگه هيچچي نميخوام . بايد بري . ديگه نميتوني بموني . نميخوام بموني . ميفهمي ،. ولم كن "
هنوز حرفش تمام نشده بود كه گلوله كاتيوشا درست روبرويشان به زمين خورده بود و صدا ، لرزه و سكوت ...
خاك زمين گيرش كرده بود و فقط سرش آزاد بود .فرياد كشيد "سيد ،سيييييييييييييييييد ! " صداي خودش را نشنيد اما خاكهايي كه روي سرش را پوشانده بودند ، نرم نرم از كنار گوشش به پايين سريدند و روي بازوهايش نشستند . " نبايد تكان بخورم وگرنه ... "
دستي كه توي دستش بود باز هم كف دستش را لمس كردند . ميخواست بپرسد "زنده اي ؟ " اما از ريزش خاكهاي بالا ترسيد و آهسته ناخنها را فشار داد . دست به لرزه افتاد " زندهس "
زنده بود . باز هم عزراييل را شكست داده بود . باز هم ... فكر مي كرد هنوز هم در خط اول جبهه است و ... اما دست و حركت بيرمق انگشتهايي كه كف دستش را خراش ميداد ؟
« سيما ؟! … سيما ؟ … سييييما !!!!!!!!!!!! لامصب جواب بده … من نميشنوم . دوباره كر شدم . يادت نيست ؟ دستمو تكون بده . سيمممماآآآآآآ… »
« تو كه دوستم نداشتي ؟ تو كه بعد از اونهمه سال كه همرات موندم و همهچيزمو به پات ريختم همين دوساعت پيش ، داد ميزدي " برو ، برو دست از سرم بردار . خستهم كردي !" يادت نيس ؟
خاك شُره ميكرد . سينهاش ميسوخت . تاريكي عذابش ميداد و از همه بدتر آن سكوت لعنتي . نُك انگشتان بيرمق او را لمس كرد. گرم بودند .
داد زد « دوستت دارم سيما . مي خوامت سيما . دروغ گفتم . بد كردم . اونا همه به خاطر اونهمه محبتت بود . محبتآيي كه نميتونستم جبران كنم . … ميشنوي ؟ هستي ؟ سيما … سيماآآآآآآ ! ؟»
مي دونم چي مي خواي بگي . ميفهمم داري آهسته اهسته اشك ميريزي و ميگي « مگه من چيگفتم ؟ چيزي ازت خواستم ؟ توقعي كردم ؟ هشت سال هر روز راه بيمارستاناي مختلفو گز كردم و همهي اميدم اين بود كه خوب بشي . اونقدر زخماي تنتو با بتادين شستم كه دستم پيس شد و سراندرپام بوي بتادين ميده . اونقدر پشت دراي اتاق عمل گريه كردم و صورتمو خراش دادم كه صورتم از ريخت افتاد . كمرم زير هر بار تا پاي مرگ رفتنت خم آورد . پوستم شل شد . وارفت . گوشت تنم ريخت و حالا … »
« بد كردم سيما . غلط كردم سيما . توبه كردم . سيماآآآآآآآ … ميشنوي ؟ تحمل كن . كمكم نفس بكش . اگر ميتوني پارچهاي چيزي بگير جلو دهنت . سيما … ميشنوي ؟ من نميشنوم . هيچي نميشنوم . سيما آآآآ؟
پس اين ستارهها كجان ؟ نكنه كور شدم ؟ سيما يه چيزو ميگي ؟… دكتر آخري چيگفت ؟ چرا وقتي از در اتاقش اومدي بيرون چشات سرخ بود . چرا جوابمو ندادي و خودتو زدي به اون راه ؟ سيما ؟ …گفت كور ميشم ؟ ميميرم ؟ سرطان دارم . شيميايي رو چشام اثر گذاشته ؟ چيگفت ؟ حرف بزن . ؟!»
« هيچي نگفت . هيچي ! فقط سرشو تكون داد . وقتي اشكامو ديد ، پرسيد " بعد از جانبازي باهاش عروسي كردي ؟ " سرمو تكون دادم " آره " دلش برام سوخت . عكستو از رو جعبهي چراغاش بر داشت و همونطور كه رو صندليش مينشست گفت " سر از كار شما در نميارم . اون ميره جبهه و الكي الكي همه چيزشو ميده و تو همهي جوونياتو پاي بوتهي ستروني ميريزي كه هيچي نداره ، آخه چرا ؟ كه چيبشه ؟ »
« هيچي ، برو خدارو شكر كن كه جنگي بود و جانبازي كه از زور پيسي بيايه و جمعت كنه . وگرنه بوي ترشي خونهي پدرت همهرو فراري ميداد . تازه از كجا معلومه كه چرا عروس نشده بودي ؟ چرا تن به اونهمه جووني كه دور وبرت بود نداده و منو قبول كردي ، ها ؟ … نگو " به خاطر خدا " كه حالم بههم ميخوره
… داره حالم به هم ميخوره ، سيما . همون نيست كه دل و رودهم بالا بيا … يه كاري بكن . دسمالي بيار ، ظرفي ، چيزي … سيما من نه چيزي ميبينم و نه چيزي ميشنوم . تو چي ؟ … تحمل كن سيما . من قبلنم ايجوري شدم . همون روزي كه اون بمب لعنتي افتاد تو سنگرمون . گم شدم . زير اونهمه خاك دفن شدم . ولي تحمل كردم . نااميد نشدم . نااميد نشو سيما . الان ميان كمكمون . نمي دونم چطور شده . نميفهمم چرا بعد از هزار سال اين خونه رو سرما خراب شده . شايد خرابكارا باشن . شايد منافقا بمب گذاشتن . اما چرا ؟ مگر من كيهستم ؟ كيبودم كه … تموم مي شه سيما . صبر كن . دستمو تكون بده . دستتو تكون بده . ببين هر طور كه شده ما هستيم . زندهايم . ما همديگهرو داريم . ما برا هم ساخته شديم . ما … سيما مي شنوي ؟ دستمو تكون بده . اگه ، ها يه تكون ، اگر نه ، دوتا . … آره آره . نخند سما . از دستم در ميره . از اون همه زندگي تو بيمارستاناي تهرون همين " آره " برا من مونده … شنيدي چيگفتم ؟ …
ها ، خوبه ... من دوباره كر شدم ؟ … نه ! … هيچ صدايي نيست ؟… صداي ماشين ؟ … گريه ؟ … شيون … نكنه تو هم كر شدي ؟ صداي بدي بود . بدتر از صداي انفجار اون بمب لعنتي . سيما انگشتت تكون بده … صدامو ميشنوي ؟ هستي ؟ … هستم ؟ … نكنه هنوز تو اون سنگر لعنتي هستم ؟ نكنه تو نبودي ؟… نگو نه سيما . نگو . دستتو يه بار تكون بده … نه ، دوبار نه . همون يه بارو ميفهمم . سيما يه بار بود يا دوبار ؟ سيما ؟ … من با تو عروسي كردم . جشن گرفتيم . بردنمون زيارت . بهمون وعده دادند . گفتند خونه ميديم ، حقوق ميديم … يادته . اون سفر يادته ؟ من نميشنيدم . تو گوشم شده بودي . لب دريا يادته ؟ صداي بچه ها ؟ زنا مردا ، موجا ، باد ، طوفان … من مثل همين حالا بودم . نميفهميدم . تو ميترسيدي . خودتو به من آويزون كرده بودي و اشك ميريختي و من داد ميزدم برو ، برو ، هرزه هرزه هرزه . كيبود ؟ كيبود سيما ؟ اونشب يا امشب ؟ تكون بده ؛ تكون بده لامصب . يه كاري بكن . سيما بگو من تو اون سنگر نيستم . بگو من سال ها با مرگ دستوپنجه نرم كردم تا يه روز خوب بشم و حبران زحمتاتو بكنم . …
سيما ؟ چرا نميگي ؟ … يعني من اينهمه سال تو اين سنگر دفنم ؟ يعني تو و اون همه درد و عذاب تو فكر من بود ؟ … يعني امشب دعوا نكرديم ؟ تو گريه نكردي ؟ التماس نكردي كه بگذارم تا صبح تو اتاقم بموني و صبح بري ؟ … يعني من خراب شدن خونه و آوار سقف و دفن شدنمونو تو رويا ديدم ؟ پس انگشتا چي ؟ …انگشتن سيما ! بازيت گرفته … تكونشون بده ؛ خواهش مي كنم … نخوا انتقام بگيري ، نخوا جبران كني ؟ من مريضم سيما ! شيمياييِ هفتاد و پنج درصد . تو كه بهتر از همه ميدوني … اين همه سال صبر كردي و دم نزدي حالام … سيما ، تكونشون بده . خواهش مي كنم . نذار من داد بزنم . بالا سرم پر خاكه . داد كه ميزنم شُره مي كنن پايين . همين حالام تا جلوي دهنم اومدن . ببين زبونمو كه در ميآرم ماليده ميشه رو خاكا . شورن ، ترش و يه جوري خوشمزهان ، سيما؟… سيما ؟ سيييماآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر