مشكي
مادر ايستاده و بازو به بازوي در داده بود و نگاهش پر از شماتت بود و لبهاي قلوهاي و بي رنگش به تلخي ، زخمهاي دلش را بيرون ميريخت و پدر ، بلند و چهارشانه و بيحوصله ميخواست برود . ميخواست نماند و گلههاي او را نشنود و من قيد همه چيز را زده و تنها به سگ فكر ميكردم كه قد راست كرده و دست بر شانه هاي مادرم گذاشته بود و چقدر دلم ميخواست عوض لب هاي سياه پدرم ، او صورت مادرم را ميبوسيد و نمي دانم چرا مشكي را بيشتر از پدرم مي خواستم و شايد مادرم …
« فكري برا اين سگ بكن ؛ ديگه نمي تونم جلودارش بشم . همه از دستش عاصي شدند » و پدرم به شكم قلنبه مادرم نگاه كرد و لرزش داغ و شهوتناك وجودش را با مالش آنجايش تمام كرد و گفت « فكري بكن ، من از سگ عاصيترم !»
مادرم با نفرت نگاهش را دزديده بود و بدون خداحافظي رو برگردانده و به طرف پنجره رفت و من هنوز فكريام چرا پدرم عاصي بود . شايد بپرسيد من اينهمه را از كجا ميدانم ؟ خُب خودمم نمي دونم . اما ميدونم كه ميدونم . همونطور كه ميدونم ، مشكي سياه بود . با دستها و پاهايي بلند و كشيده و صليب سياهي كه بر سينه داشت . صليب كه نه ، چيزي شبيه آن ،چيزي كه قشنگش ميكرد و يه جوري معصوم . اما مادرم ميگفت " مثل اژدها ميمونه " و پدرم مي خنديد . مادرم ميگفت " آخرش كاري به دستمون ميده "
پدرم مثل بچهها خودشو لوس ميكرد و سرش را روي زانوهاي مادرم ميگذاشت . مادرم ميگفت " حوصله ندارم ، خودتو لوس نكن ."
پدرم آب چسبناك دهنش را به زور فرو ميداد و با دستهاي محكمش ران مادرم را ميفشارد . مادرم جيغ ميكشيد " دوستيآتم مثل دوستيي خاله خرسهاس "
پدرم ميخنديد و مشكي هم ؛ زنجير را پاره كرده و از ديوار كنار تنور بيرون زده بود و انگار كه جن ديده باشد با تمام وجود جيغ ميكشيد . مادرم از پشت پنجره كنار رفت . روسري قرمزش را برداشت . موهايش موج خوردند و تا روي كمرش رسيدند . مادرم با نفرت نگاهشان كرد . پدرم سرش را ميان سياهي شبقگون آنها فرو كرد . از ته دل نفس كشيد و دستش را از پشت روي سينههاي دردناك مادرم گذاشت و ناليد " پس كي ؟ " مادرم جواب نداد و من جيغ كشيدم . اما كسي محل نداد .
مشكي پشت پنجره بود . مادرم به طرف آيينه رفت . خودش را نگاه كرد . چشم ، ابرو دماغ ، لب و دهان . نگاهش كم كم پايين خزيد . نميدانم چي ديد كه پيراهنش را در آورد . آيينه چه هيز بود . نگاهش مادرم را بلعيد . مشكي زوزه كشيد . پدرم گفت" تا اون توله سگ بيا ، من دق مي كنم "
مادرم به بوي عرق پدرم فكر كرده بود و به تيزي چندشآورش . آيينه ، سياهي بيرنگي روي سينهي مادرم ديد . نگاهش همانجا ماند و مادرم به آنهمه شورشري كه تمام شده بود ؛ فكر كرد . به داغي سكرآوري كه به بدترين كارها وادارش كرده بود . دلش به هم خورد . اخم كرد و به رفتهي پدرم نگاه كرد .
مشكي دوباره زوزه كشيد و بر قد پنجره ايستاد . مادرم دستهايش را روي شكمش گذاشت و چيزي مثل ترس پشتش را لرزاند و پشتم را . آيينه از ماندنش ، از اخم مادرم و زوزهي مشكي ترسيد . پايين خزيد . نگاهش روي دستهاي مادرم ماند و از خودش پرسيد " چرا با من قهره ؟"
مادرم به گريه افتاد . مشكي خودش را به پنجره كوبيد . پدرم آهسته آهسته دستهايش را به طرف شلوار مادر كشاند و آن را پايين كشيد . مادرم به لُختي بالا تنهاش در آيينه نگاه كرد . شلوار سُر خورد . مشكي ديوانه شده بود و انگارعاقل . با دست به شيشهي پنجره كوبيد . مادرم اخم كرد . آيينه هم اخم كرد . مشكي زوزهاش كشدار شده بود و چسبناك . مادرم نگاه بد آيينه را پس زد . ميخواست شلوارش را بالا بكشد كه انگار …
به طرف پنجره رفت . پرده را پس زد . مشكي مرد هيزي شده بود . مادرم خنديد . صدايش كرد . مشكي وارفت ، شُل شد ، افتاد و مويه كرد . دستهايش را پيش كشيد خودش را عقب داد . انگار كه برقصد . انگار كه بخواهد شكيلترين حالت بدنش را نشان دهد . پايينتنهاش را بالا برد و سرش را روي دستهايش گذاشت . مادرم خنديد . مشكي ناز آورد . مادرم فحشش داد . مشكي به همان حالت خودش را پيش كشيد . آب از دهنش سرازير شده بود . مادرم دستهاي از موهايش را روي صورتش پخش كرد . مشكي خوشش نيامد . خودش را جمع كرد و از ته دل غريد . مادرم سرش را تكان داد و همهي موهايش را از پشت سر پيش كشيد . صورتش ميان آنهمه سياهي گم شد . مشكي بلندتر غريد . من هم ترسيدم . مادرم سرش را تكان داد . مشكي از جايش بلند شد . تن مادرم گر گرفته بود و گرمايش اذيتم ميكرد . مشكي زوزهي بلندي كشيد و دو سه متر عقب رفت . مادرم پنجره را باز كرد و با ناز صدايش كرد . مشكي غريد . مادرم سرش را از پنجره بيرون برد و جوري كه من نديده بودم خنديد . مشكي ايستاد . نگاهش كرد . مادرم دوباره موهايش را روي سينههاي لختش ريخت و صورتش . مشكي دوباره غريد . مادرم خنديد . مشكي زوزه كشيد . مادرم بلندتر خنديد . چشمهاي مشكي سرخ شده بود . مادرم خنديد . خنديد . تريليي از كوچه گذشت و صدايش ديوارها را لرزاند . مادرم موهايش را به رقص درآورد و سرش را چرخاند . سر مشكي همراه چرخش موهاي مادرم ميچرخيد و آب دهنش به اينطرف و آن طرف مي ريخت . مادرم خسته شد. پشتش را به پنجره كرد . مشكي زوزه كشيد . هنوز صداي تريلي بود و هنوز ديوارها مي لرزيد كه مشكي خودش را از پنجره به داخل پرت كرد و دستهايش را روي شانههاي مادرم گذاشت و …
6/3/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر