« شاه ماهيها »
دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستينها و پايين پيراهنش را گره زده و آن را مثل دولي رو به جريان آب گرفته بود تا بلكن ماهي بگيرد . ما روي پلهي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود ، انتظار ماهي داشتيم . پاياب تاريك بود . سرد بود و ما همگي لخت و خيس .
هميشه ، وقتي از آب بيرون ميآمديم ، قبل از آنكه سرما به جانمان بگيرد ؛ فورا ازپاياب بيرون ميرفتيم و زير آفتاب داغ قوز ميكرديم تا تنمان خشك ميشد و دوباره …
لبهاي اصغر از سرما كبود شده و ميلرزيد . اما جُم نميخورد . هركي دهنش را باز ميكرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي ميكشيد اصغر جيغ ميزد و فحش ميداد و اگر ميديد كه طرف ناراحت شده و ممكن است دعوا را شروع نمايد ، با التماس ميگفت «لامصب ! اومده بود تو دهنش، تو كه حرف زدي دررفت .جون مادرتون حرف نزنين ، شايد ايندفعه بشه »
اصغر از همهي بچههاي كوچه درازتر بود و لاغرتر و با اينكه از همه بزرگتر بود ، اصلا جان نداشت و از همه چي ميترسيد . از تنهايي ، تاريكي ، دعوا . حتا كاراتهبازي هم نميكرد . يعني اول ميآمد جلو ، شاخ و شانه هم ميكشيد . اما وقتي ميديد گروه مقابل گردن كلفتتر هستند و ما داريم كتك ميخوريم ، آهسته آهسته ميزد به چاك و در ميرفت .
.
پيراهن اول شل و ول روي آب ميماند و همراه حركت آب به رقص ميافتاد . اما اصغر صبر ميكرد . وقتي خيس ميخورد ؛ دهن آن را بازتر ميگرفت . آب كمكم در آن جمع ميشد . انگار جان ميگرفت ، گرد و قلنبه ميشد و مثل اصغر سينهاش را جلو ميداد « مگر شهر هرته ، نميذارم بري . من … » اما آب بيدي نبود كه از اين بادها بترسد . كمكم از كنارههاي پيراهن بيرون ميزد . ميآمد روي پلهها ، همهجا را خيس و گلآلود ميكرد و از پشت اصغر، راه خودش را ادامه مي داد و هر چه ميگفتيم « بابا ، ماهيها عقل دارن ، مي فهمن . مثل تو خر نيستن كه » نه ميفهميد و نه قبول ميكرد وميگفت « اينهمه ماهي ، يعني يكيش قسمت ما نيس »
اين كار هميشگياش بود . هر وقت ، چشم مادرهايمان را دور ميديديم و از زور گرما ميآمديم اينجا آبتني ، هنوز دو تا غوطه نخورده بوديم ، يادش ميامد كه دكتر گفته بود « اگه ميخواي خوب بشي بايد ماهي بخوري . ماهي تازه» و بنا ميكرد به التماس كردن . چه التماسهايي ، دل سنگ آب ميشد . اگر هم التماسهايش كاري نميشد ، با جيغ و دعوا همه را از آب بيرون ميكرد و خودش آنقدر ميماند تا مادرهايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند و يا حوصلهي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد . حالا كاشكي چيزي گيرش ميآمد .
گفتم « اصغر آب همه جارو گرفت ، الان اگه يكي از زنا بيا رختشوري ، پدرمونو در مياره ، جون مادرت بيا بريم … »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد « يا ابوالفضل . هچي نگو . جون مادرت… نگا كنين »
ماهي سياه و بزرگي ، آهسته آهسته ، داشت از تاريكي بيرون ميآمد . سرش را چپ و راست ميكرد و مثل بچههاي كوچكي كه گشنه هستند و دنبال سينهي مادرشون ميگردند ، دهن گشادش را تند تند به هم ميزد . پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش . چشمهاي اصغر برق زد . زبان از دهنش بيرون افتاد . يك چشمش به ما بود و التماس ميكرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچكس تا حالا ماهيي به اين بزرگي نديده بود . ماهي ميآمد . آب زير سنگيني تنش لبپر ميخورد .آهسته گفتم « شاه ماهيا … »
داشت حسوديم ميكرد . به بقيه نگاه كردم . آنها هم همينطور بودند . دلم ميخواست تكان بخورم . دلم ميخواست دستم را بالا ببرم ، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد . بترسد و داخل پيراهناصغر نرود .همه نفسگير شده بوديم . هيچكس پلك نميزد . ماهي پيراهن را ديد . شايد از سياهياش ترسيد . ايستاد . اصغر لبهايش را مثل وقتي سوت ميزند غنچه كرد . دستش ميلرزيد . تمام تنش ميلرزيد . هر وقت اينجوري ميشد ، از حال مي رفت . با خودم گفتم « كاشكي ميشد برم تو آب ، اگه بيفته ، اگر … »
اصغر از نگاهم همه چي را فهميد . با همان يك چشمي كه رو به ما داشت ، دلداريم داد . التماس كرد ، تكان نخورم . ماهي عقب نشست . باور نميكرد چيز به اين گندگي غذا باشد . هرچند پيراهن اصغر بوي همه چي ميداد اما … شايد خدا دعايم را قبول كرده بود . حالم از خودم و از حسودي هايم بهم خورد . با خودم گفتم « تو چقد بدبختي ، بدبخت ، اين برا اون بدبخت دوايه ، اونوخ تو … خاك بر سرت كنن »
ماهي دلش نميآمد برود . مثل وقتهايي كه خودم كنجكاو ميشدم ، كنجكاو شده بود تا چند و چون اين غذاي گنده را نفهميده به خانهاش بر نگردد . دوباره دعا كردم . پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند . دلم مي خواست اونقد كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كنارهي چاه خودم را به ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن . اما نميشد كه . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه . اما انگاراصغر با چشمهايي كه پر از اشك بود گفت « هميشه خر خرما نمي رينه . بدبخت تو خرابش كردي . خدا يه بار حرف گوش آدم ميكنه » داشت گريهم مي گرفت . دلم ميخواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه … انگار خدا فهميد . دلش به حال هر دونفرمان سوخت . ماهي چرخيد . انگار كسي هولش ميداد طرف پيراهن .« خدايا … » دوباره اشك در چشمهايم جمع شد . دلم مي خواست داد بزنم . ميخواستم به هوا بپرم . « ماهي لامصب … » بقيه هم حال من را داشتند . انگار هزارتا كك ول كرده بودند تو تنشان . آهسته آهسته وول ميخوردند . لبهايشان كج و كوله ميشد و فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون . اصغر سياه شده بود . زرد ، سفيد . ميدانستم چه حالي دارد . صداي همه را ميشنيدم كه همصدا داد مي زديم « بيا ، بيا ، راه بيافت »
ماهي انگار صداي ما را ميفهميد . نگاهمان ميكرد . بازي ميكرد . بازيمان ميداد .گاهي پس ميرفت و گاهي پيش . تا باور ميكرديم كه ديگر كار تمام است ، سروته ميكرد و بر ميگشت و وقتي نااميد ميشديم ، نازي ميآورد و خودش را به طرف پيراهن ميكشاند . بيچاره اصغر . ديگر هيچكس حواسش به او نبود . انگار ما او شده بوديم . مثل اينكه ماهي مال ما بود . ماهي به جلوي پيراهن رسيد . او هم خوشحال بود . ميرقصيد . كيف ميكرد . انگار با خودش مي گفت « اوووووه ، غذاي هزار سالم جور شد . » سرش را به داخل برد . تا نصفه رفت . طاقت اصغر و همهي ما تمام شده بود . « برو تو لامصب ، برو ديگه »
كي بلند گفت كه ماهي انگار ترسيده باشد ، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت . دلم ريخت . نفسم حبس شد . ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد . انگار داشت نگاهمان ميكرد . مسخره ميكرد . شايد داشت التماس ميكرد . شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ ميرود . شايد ميگفت « بچههام ؟ » شايد … اما دل همه از سنگ شده بود و هيچكس به فكر ماهي و بچههايش نبود . همه به اصغر فكر ميكرديم . دلم سوخت . « اگه بچه داشته باشه ؟ اگه …اما اصغر چي ؟ اونم كه التماس ميكنه ؟ اونم …» انگار ماهي فهميد . دوباره دور زد . انگار از آب و بچهها و خانهاش خداحافظي ميكرد . يك دور ديگر هم زد . پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد .
اصغر جان گرفت و دهنهي پيراهنش را به هم گرفت و ما داد زديم هورا كشيديم . آنقدر بلند كه خاكهاي هزارسالهي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند . اصغر اول مثل مردهها ساكت بود . بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد ، زنده شد . جيغ زد . فحش داد . با پيراهن به هوا پريد . آب از سوراخهاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد . بعد ، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخپوستها رقصيد . پيراهن مثل مَشك به هم ميخورد و هيكل سنگين ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاد و ما ميخنديديم . سوت ميزديم و همراه اصغر و ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاديم . اما هيچكس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نميكرد و اينكه تاب اينهمه سنگيني را ندارد . پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آنهمه آب روي سر ما و پلهها خالي شد . اول ساكت شديم . شايدهم مُرديم . اما وول خوردن ماهي روي گلهاي پاياب ، همه را زنده كرد .اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز ، روي پلهي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت . ماهي آنقدر بزرگ بود ، آنقدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اينطرف و آنطرف ميلغزيد كه هيچكداممان نميتوانستيم بگيريمش . اصغر داد ميزد . گريه ميكرد . التماس ميكرد « تو رو خدا ، تورو خدا ، بگيرينش . بگيرينش » همه دسپاچه شده بوديم . جا هم تنگ بود . ليز بود و ما بيشتر خودمان را ميگرفتيم و دستهاي همديگر را تا ماهي .
آب ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نميتوانست آب بخورد . داشت گل ميخورد . ديگر نميتوانست به هوا بپرد . كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين ميكوبيد . اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت . چه ماهي بزرگي . از صورت اصغر بزرگتر بود . يكي از بچه ها گفت
« اصغر اين خيلي گندهاس ، اگه پختيش يه كم به منم ميدي ؟»
اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت . روي پلهي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت . سر ماهي را كه هنوز تكان تكان ميخورد ، به طرف دهنش برد و لبهاي او را بوسيد . يكي . دو تا . سه تا . جهار تا . به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد . ماهي چند بار مثل مردهها داخل آب زير و بالا شد و بعد انگار كه جان گرفته باشد به داخل سياهي لغزيد و رفت و اصغر به گريه افتاد .
11/1/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر