و این دوباره خندید
و اين ميداني گرد ساخته و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود و آن از دور ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد و چشمانش را ماليد و خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت كه دنبال كار ميرفته و از روي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد.
و اين از بيكاري و خمودگي خميازهاي كشيد
و آن چشم از ميدان - كه سرِ قابلمهي روي افق بود- برنميداشت و هر چه ميرفت ميدان مثل خط افق دورتر و دورتر ميشد.
و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره »
و آن باورش نمي شد ميداني كه آنقدر نزديك ديده ميشد اينقدر دور باشد .
و اين بي حوصله پنجهي دستش را جلوي صورتش برد تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند و اما چيزهايي را روي پيادهرويِ گرد ميدان ديد .
و آن خسته شده بود و سايهي ميدان را روي ’كپههاي نخالهي بنايي خارج از شهر ديد .
و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله كه مثل كرم توي هم ميلوليدند اخمهايش را در هم كشيد .
و آن به فكر آدمهاي قصهاي بود كه ميخواست بنويسد .
و اين ميدان را پاك نكرد آن را پائين آورد و چند خيابان از چپ وراست به آن وصل كرد .
و آن وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد .
و اين نخ خورشيد را جلو كشيد.
و آن فعلهها را كرمهايي ديد كه توي هم ميلوليدند يا مورچههايي كه بر سر اينكه كدامشان زودتر به سر كار بروند باهم دعوا ميكردند .
و اين باورش نمي شد كه آدمها اينطور پيش آدمها التماس كنند .
و آن از التماس كردن بيزار بود .
و اين تصميم گرفت آنها را كه وامانده اند جدا كند .
و آن جزء واماندهها بود .
و اين يكي يكي آنها را از ميدان جمع ميكرد و بيرون ميريخت .
و آن با تعجب نگاه ميكرد و آنها كه دست بزرگ اين را نميديدند درمانده به آسمان خيره ميشدند و گريه ميكردند و جيغ ميزدند .
و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد و منطقي و تعقلي ميخواست بازي كند .
و آن در موقعيت قرار گرفته بود .
و شايد " اين " اين موقعيت را بوجود آورده بود .
و آن شايد بازيچه بود و شايد هم نبود .
و اين واقعيتي بود كه آن نميخواست واقعيت داشته باشد .
و اين وقتي آن را ديد دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند .
و آن ديد و هميشه ميديد و همهجا ميديد و اين بار خنديد .
و اين باور نميكرد .
و آن باور كرد .
و اين تا بحال نديده بود كسي باور كند و هر بار كه ديده بود بازي گرم و گيرايي كرده بود .
و آن نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد .
و اين اخم كرد و باور نكرد .
و آن شانه بالا انداخت .
و اين خنديد .
و آن هم خنديد .
و اين براي شروع پيرمرد چاق و عرق ريزي را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت آن فرستاد .
و آن با تعجب به مرد نگاه كرد .
و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد و چرخ نفس راحتي كشيد .
و اين خنديد و خنده اش رعدي شد .
و مرد چاق رو به اين كرد و به آن گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ » .
و آن فكر كرد مرد را مي شناسد ولي از كجا ؟
و اين مي دانست و نگاه خيرهي آن را ديده بود و مي دانست كه بايد بازيچه باشد .
و اين مرد چاق را بهطرف او فرستاد .
و آن سرش را برگرداند و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! »
و آن پوزخند زد و شانه بالا انداخت .
و مرد چاق استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن آن جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ » و دهنش بو مي داد .
و آن سرش را عقب كشيد .
و اين مي دانست كه آن مي خواست با كاركردنش خودش را به خودش ثابت كند .
و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يهبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟ »
و آن تف كرده بود .
و مرد چاق دستهاي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم آن گرفت .
و اين خنديد .
و آن هم به اسكناسها خنديد.
و اين مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر آن را بگيرد .
و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد و كف دستش را نگاه كرد و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نميشن ، اگر مثل تو نباشن ...» .
و اين دوباره خنديد صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند .
و آن دهنش را رو به اين باز كرد تا چيزي بگويد اما نگفت و فقط ’تف كرد .
و مرد چاق با چشم سر تا پاي آن را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !» .
و آن جواب نداد .
و اين چشمانش را بست و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد .
و پيرزن با حسرت تا ته بيابان را ديد زد و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد .
و آن يادش آمد پيرزن را و پيرمرد چاق را. ولي اينجوري نميخواستشان .
و اين پشيمان شد .
و آن رو به اين خنديد .
و پيرزن ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست » و رو به آن پرسيد « چرا ؟! »
و آن، فكر كرد« چرا منو نميشناسه ؟»
و اين خنديد و شايد گفته بود « تا تو ميخواستي بسازيشون ، من … »
و آن شانه بالا انداخته بود.
و اين به آن نگاه كرد و ميدانست كه آن به فكر شخصيتهاي جديدي است براي قصهاي كه هيچ وقت ننوشته .
و آن به گل ميخك خودرو و خوشرنگ جلوي پايش نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! » و پيرزن نگاهش كرد.
و مرد چاق ناخنش را به جلوي پيشاني زد و دستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس »
و پيرزن لبهايش را غنچه كرد .
و اين از پيرمرد بدش آمد .
و آن سعي ميكرد پيرمرد را از صفحهي ضميرش پاك كند و گل را به جاي آن بنشاند .
و اين براي اينكه موضوع عوض نشود گردن گل را شكست .
و آن به آسمان نگاه كرد و خنديد.
و پيرزن گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و آن به سگها كه بر سر تكهاي استخوان دعوا ميكردند نگاه كرد .
و اين از سر لج سگها را كه نميفهميد چرا آورده بودشان پاك كرد .
و آن به گردن شكسته گل نگاه كرد .
و اين همهي سبزههاي ميدان را پاك كرد .
و آن به ميدان خالي نگاه كرد .
و آن ميدان را به آسمان برد .
و آن يادش آمد كه گرسنه است .
و اين خنديد .
و آن بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود به طرف شهر حركت كرد و پيرزن گفت « بيچاره »
و اين پيرزن را كه به كار نيامده بود حذف كرد .
و آن به طرف جائيكه سگها گم شده بودند دويد .
و اين دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ آن انداخت .
و آن به شدت به زمين خورد.
و اين همهي بيابان را دهن كرد دهنهائيكه ميخنديدند .
و آن به همهي خندهها خنديد و دوباره دويد .
و اين فكر جديدي كرد و زن آن را ساخت و جلويش گذاشت .
و آن به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجب او گذشت .
و اين كه تيرش به سنگ خورده بود شكم زن را بزرگ كرد و زن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند .
و آن باز هم خنديد .
و زن هم خنديد .
و اين هم خنديد و از شكم زن جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون آورد و به طرف آن فرستاد .
و آن بدون توجه به همهي اينها هنوز هم مي دويد .
و جوانك به طرف آن دويد .
و اين از روي سرخوشي محض از ته دل خنديد .
و رعد آسمان را تركاند .
و جوانك يخهي آن را گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نميتونسي بيخود كردي بچه درست كردي ؟! »
و آن يكدفعه خنده اش قطع شد و گيج شد و ماند .
و اين از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
و همه جا پر از نور شد و سكوت همه جا را پر كرد .
و اين خميازه كشيد و دوباره …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر