گفتند " اگر روي را با خون سرخ كردي ، ساعد را
باري چرا آلودي ؟
گفت : وضو ميساختم !
گفتند : چه وضويي ؟
گفت : در عشق دو ركعت است ، كه وضوي آن جز با خون درست در نيايد .
پس چشمهايش را بركندند . زبانش را بريدند و سنگ روانه كردند . نماز شام بود كه سرش بريدند و باز سنگ انداختند . در حاليكه از يكايك اندام او آْواز ميآمد " اناالحق "
گويند دراين حال عجوزهاي پارهاي رگو در دست ميآمد . چون حسين حلاج را بر آن حال ديد گفت « بزنيد اين حلاجك رعنا را؛ تا اورا با سخن اسرار چه كار
( تذكرهالاولياء – عطار )
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
پلاك بيست و دو ، بنبست كوچهي فرديد
بلوغ شاعري از جنس باد ميگنديد
و در كه قامت زن را به اندرون زاييد .
اتاق حامله از حجم باد ميتركيد
و نور سايهي زن را به سادگي نوشيد .چ
۞
درست آنسوي بلوار ، مردي افغان داشت
كنار جدول يك باغ كهنه ميشاشيد
۞
نشست گوشهي تخت و شكست و درهم شد
و پاره كرد صداي فروغ و پروين را
دوگام مانده به پاريس جيغ زد :
احمق
كشيد از رگ دستش شرنگ خونين را
" من از حوالي شبلي به دوزخ افتادم
درست ساعت پنج ، آسمان به در چسبيد
و سوسكهاي اتاق از دريچه رَم كردند
و مردهاي كه ميان اتاق ميلرزيد "
: نزن پدرسگ احمق ،
آهاي هاوايي
جزايري كه ميان اتاق روييديد
شما كه حاكم ارواح خستهي ماييد
چرا مرا به سردارتان … نميبنديد ؟
مرا كه روح من از شمس مولويتر بود
مرا كه مثل جنيد از تبار منصورم
من از بلوغ تو زادم … من از … پريزادم
تو را نديدهام از خود … تو را نميدانم
۞
چه روزگاريه مَرد …آخه خب … د . د . دلم خونه
خداي من تو نيگاش كن ، ببين چه داغونه
د . كافيه كه تو پاتو از اين جهنم گه …
كجاس به شكل اتاقه … كه جانورستونه
"بيا به هيئت ابليس ، بايزيدم باش
بغل كند تو مرا در مداري از آشوب
بماندم كه از عهد عتيق ميچرخم
ميان شك سليمان و طاقت يعقوب
رها كنيدم از اين قيد و بند ، از اين فرجام
مرا كه خُردم و تزيرقي ، عاشق و بدنام
رها كنيدم از اين مُردهاي كه در بسطام …
بزن كه دف دف اين دف ، بزن بزن آرام
ددام دددام دام
ددام
دام
دام
تو وحشتي ، تو عذابي ، چرا نميفهمي
تو خُرد و گيج و خرابي ، چرا نميفهمي
بُلِيت خر ! ميافتي و يك گوشه ميري از دنيا
تو عمريه كه خوابي ، چرا نميفهمي
بيا عزيزكم ، عمرم
آهاي هو هو هو …
كجاست روح من مُرده ، آي مردم كو ؟
سماع چشم تو دارد مرا به رقص آهو
كه آب ميكندم دم به دم در اين پستو
۞
كتابهاب بد و دوستهاي نابابش
از ابتدا به نابغگي ، بعدها به بدنامي
دو مرد اهل خلاف ، اهل بَنگ … اگر سرهنگ
يكي جنيد و يكي بايزيد بسطامي
۞
« چون كارش بلند شد و سخن او در حوصلهي اهل ظاهر نميگنجيد ، هفت بارش از بسطام بيرون كردند . شيخ گفت : چرا مرا بيرون ميكنيد ؟
گفتند : از اينكه مردي بدي !
گفتا : نيكا شهري كه بدش بايزيد بسطامي باشد.
تذكرهالاوليا - عطار »
مبارز و اهل كتاب بود و شد معتاد
و از نهايت شهرت به روز سگ افتاد
به منچه خانم اگر به بنگ … نه ببين سرهنگ
كلانتري است ، نه دارالعمارهي بغداد
كه حكم دفن كسي را … كه هرچه باداباد
از ابتدا كه نگاهم به اين جسد افتاد …
نميشود كه حكمي از اينگونه ، خانم داد
گروهبان تو چرا … لاالهالاالله
چه روز گرم … ! روز اول مرداد …
ممنصور عليمرادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر