باران میبارد . باران میبارید . باران میبارد و مرد می آمد . آن مرد می آید . می ایستد . ميماند . ميترسد . اما نه از باران و نه از تنداتند و شپاشب قطرات درشت باران و نه از ...
باران میبارد و آن مرد کنج اتاق روی رختخواب چند روز جمعنشدهاش نشسته و به گریهی آرام و بیوقفهي ناودانها گوش میدهد . باران میبارد و آن مرد نه به کودکی بازگشته ، نه به جوانی و نه به ميانسالي ... او همينجاست . زير باران ، كنار باران . باران میآمد و مرد . تنها نبود . شايد بود . اما دستی آرنجش را گرفت و لبی سرخ و يخزدهتر از باران با خنده جیغ ميزد " خوش میگذره ؟ چترو بگیر اونطرفتر تا درست خیس بشم !"
مرد میخنديد . چتر را به دست او میداد . خودش را به وسط خیابان میكشاند . رو به سيلاب باران ، داد ميكشيد " هرچي دارم مال تو!"
و او بلندترمیخندید و بلندتر داد ميزد " از خودت مايه بگذار ؛ چتر مال خودمه . "
باران می بارید و چکچکههایش تبدیل به جیغ تندی شده و در فضای اتاق میپیچید « مال خودمه ، مال خودمه ! ميفهمي . مال خودم !»
مرد به كُپههاي تارعنکبوت گوشهی اتاق نگاه کرد . عنکبوتهايی که روز به روز چاقتر میشدند و بيشتر .
باران میبارید . میبارید و آن مرد به آهویی فکر کرد و خرگوشهايی که تا چند روز دیگر پس از جفتگیری بهاره ، باردار میشوند و دلش نمیخواست در پایکوبی آنها شریک شود و در جفتگیریشان و زمین باردار میشد .
باران میبارید . باران میبارید و آن مرد در حالی که موهای تنش از سرما سیخ شده بود ؛ به گرمایی فکر کرد که بالاتر از سر او موج میخورد و دلش میخواست ، تن لشش را روی صندلی بکشاند تا شاید گرما ...
سیگارش را روشن کرد . نه . اول یک لیوان چای پر ملات شبمانده را با نرمه قندی ؛ یک نفس بالا كشيد . سیگارش را گیراند . زن لبهایش را بوسید ، مرد پسش زد « دهنم بوی سیگار میده » شکلاتی برداشت . زن شکلات را گرفت . لبهای داغ و چسبناکش را بر دهان او چسباند « اینطوری بیشتر دوست دارم ! »
باران ميباريد و مرد دلش میخواست خودش را به آوار باران بسپارد . زن از ته سر جیغ میزد « دیوونه ، دیوونه ، ... "
باران ميباريد و مرد به رفتن او و گم شدنش درپشت حصار باران نگاه کرد
باران می بارید و مرد دلش میخواست ... نه . نمیخواست . نميخواست تا دوباره گرمی دستی باشد و جیغ چرخندهای كه او را ...
صبح شده بود . هنوز ، باران بیامان میبارید و صداي خندهي مردي از درز پنجره به درون ميخزيد و ماشولهي خاكستر سيگار مرد را، در كنار پنجره به رقص واداشته بود و زني جيغميكشيد
" ديوونه ، ديوونه . ديوونه . ديوونه ! "
=====================
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر